🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_چهارم
#نرجس
رفتیم خوابگاه و استراحت کردیم ، ساعت ۵ بود که برای نماز بیدار شدیم.
نماز رو به جماعت خوندیم و رفتیم دم در سایت منتظر اقایون .
ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه بود که آقایون اومدن :/
ریحانه:همیشه خانوما دیر میکنن ، اقا محمد از شما بعید بود!😂
محمد:من شرمندم ، ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه آماده بودم منتظر بچه ها !
همه سوار ون شدیم و حرکت کردیم به سمت کرمانشاه .
"۲ ساعت بعد "
پشت زن ها نشسته بودن و جلو مرد ها .
کنار من ریحانه بود و کنار نرگس معصومه بود.
استرس زیادی داشتم ، وقت هایی که زیاد سوار ماشین بودم حالم به هم میخورد !
تسبیحم رو در اوردم و شروع کردم به ذکر گفتم
《الا به ذکر الله تطمعن القلوب》
ریحانه:چی میگی با خودت ؟
نرجس:ذکر ، عادت ندارم زیاد سوار ماشین شم حالم به هم میخوره ، ذکر میگم آروم میشم .
ریحانه: آها ، ادامه بده ادامه بده ، بالا نیاری رو مون 😜😂
نرجس:ادامه میدم و برای شفا تو هم دعا میکنم 😁
ریحانه: خودتم یادت نره
بعد چند دقیقه حس کردم گرسنه هستم .
لقمه های زن عمو سحر رو در آوردم و خواستم شروع کنم که ریحانه گفت
ریحانه:این چیه؟
نرجس:زن عموم برامون گرفته!
ریحانه:یه مسافرت کاری ۲ روزس اون وقت این همه دنگ و فنگ داره؟
نرجس:چیکار کنم خوب دوسمون داره :)
ریحانه:دنیا فدای تو و اون زن عموت (به مسخره)
نرگس:بس کنید دیگه !
وقتی برگشتم دیدم تمام آقایون برگشتن و دارن مارو نگاه میکنن :/
مهم❌👇🏻
پ.ن:خیلی ها گفته بودید که سعید شهید بشه اره ؟ حالا میخواهم یه بمب بزارم و همه رو ببرم رو هوا 😂😈
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ما در موقعیت هستیم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م