✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_هفتم
#گاندو
یک هفته بعد
دکتر:آقا داوود پاتو بزار روی صندلی ، خوب ، حالا وقتی دستمو میزارم رویه رگ پات دردت میاد ؟_نه
دکتر:حالا چی?_نه
دکتر:آقا داوود راستشو بگو
داوود:نه دیگه دکتر اگر درد داشته باشم میگم که
دکتر:باشه تو راست میگی ، یه نفس عمیق بکش، پشتت تیر میکشه ؟_یکم اما نه زیاد
دکتر: ایشون مرخص هستن فقط یه چند روزی بهتره کار سنکین نکنی
محمد :ممننن دکتر خسته نباشید
آقا داوود یه شونه به موهات بزن لباساتم عوض کن که الان تو خونتون همه چشم انتظار شما هستن
داوود:(باورم نمیشد بعد از این همه وقت بالاخره مامانمو، خواهرمو ، و از همه مهمتر زنمو میدیدم سریع لباسامو پوشیدم داشتم موهاموشونه میکردم که آقا محمد از راه رسید
محمد: اه داوود این چه وضع مو شونه کردنه بچه تو الانم که ازدواج کردی بازم آدم نشدی یه مرد موهاشو نباید ژل و تاف بزنه که
(شونرو ازش گرفتم و شروع کردم موهاشو شونه کردن )
داوود: (رسیدم خونه آقا محمد کمکم کرد بفتم بالا ولی نمیدونم کی بهش زنگ زد که سریع رفت ساید ، همه بودن مامانم ، خواهرم، همسرم، اموم و زن امو و رسول که پسر اموم میشد فقط جای بابام خالی بود )
منیژه خانم (مامان داوود):وای مادر فدات شه الاهی بمیرم مادر چقدر دلم برات تنگ شدا بود (دستامو وا کردم و داوود هم مثل بچگی هاش پرید تویه بقلم دلم میخواست سفت فشارش بدم اما بچم کمرش تیر خورده بود)مادر الاهی درت بگردم چقدر لاقر شدی
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_ششم رسول :با اسم هنری برخوردم اما چیز دیگه ای نتو
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هفتم
داوود : جال اینجاست که سهراب احمدی خودش برادرشو لو میده اما به صورت ناشناس ، اما آقا من یه سوالی ذهنمو درگیر کرده_چی ؟
داوود:خب مگه سهراب احمدی با برادش همدست نبود _خب آره
داوود:چرا هیچ سند و مدرکی پیدا نشده که بتونن سهراب احمدیو دستگیر کنن اصلا چرا برادرشو لو داده
محمد :نمیدونم شاید برایه این باشه که سهراب میخواسته هیچ شریکی نداشته باشه و به فکر حذف کردن برادرشم از همون اول بوده و مراقب بوده که چیزی به نامش نشه ، خب از هنری چه خبر ؟
داوود:(حالا که آقا در باره هنری اطلاعات میخواست مجبور بودم بگم اونروز مایکل چی له من گفته بود که از آقای شهیدی خواهش کردم به کسی نگه اول یک مقدار لز مقدمات و اطلاعات کوچکو گفتم )
هنری هنوز دلیل ارتباطیشونو با الکساندر و سینتیا نمیدونم ولی سنتیا تویه پیج اینستاگرامش تولد هنرو سه سال پیش تبریک گفته بوده ، فکنم دوست خانوادگی یا یه چیزی تو این مایه هاست
(میخواستم بگم که هنری کی بوده و چه غلطی کرده مه گوشیه آقا محمد زنگ خورد و به منو رسول گفت بریم خونه یکمی استراحت کنیم و به منم گفت ادامه چیزایی که میخواستم از هری بهش بگم بزارم فردا اول بهش بگم )
رسول :داوود پاشو بریم که دیگه کبریتم نمیتونه چشامو نگه داره
داوود: پس سوییچ ماشینو بده من
رسول: میتونی برونی
داوود:پس چی فکر کردی، میگم رسول شما چطوری باور کردید که اون پیامک راست بوده ؟ اصلا توش چی نوشته بود ؟
رسول :....
ادامه دارد ...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_هفتم
#محمد
با داوود از اداره خارج شدیم .
منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه .
از در رفتم داخل کمیل(پسر آقا محمد) داخل حیاط داشت نماز میخوند .
آهسته رفتم پشت سرش ، نمازش که تموم شد بهش گفتم قبول باشه پسرم .
با ترس برگشت و نگاهم کرد .
گفتم
محمد:دیگه پدرت رو یادت رفته از بس ندیدیش ؟
کمیل:س...س...سلام . پدر جان قبول حق ،نه بابا این چه حرفیه مگه شده .
محمد:پس فراموش کردی مارو ، نه زنگی ،نه احوالی
کمیل:دستتون درد نکنه ، کی هر روز با پیامک حالتون رو میپرسه ؟
محمد:با پیامک؟ مهم زنگه وگرنه همه میتونن پیام بدن .
کمیل:به جان شما هر بار که میخواهم زنگ بزنم مادر نمی زاره میگه دستت بنده و ماموریتی ، وگرنه همیشه به یادتم پدر جان.
محمد:شوخی میکنم ، منم همینطور ، همیشه به یادتونم ، بریم داخل ؟من هنوز نگفتم که اومدم ، الان مادرت نگران میشه .
کمیل:باشه ، بریم .
رفتیم داخل ، مثل همیشه عطیه داخل آشپز خونه بود و کیمیا داشت کتاب میخوند ، هیچکس حواسش نبود .
به کمیل گفتم آروم و ساخت باش
رفتم بالا سر کیمیا و گفتم چی میخونی ؟که پرید بالا و میخواست جیغ بزنه که گفتم
محمد:سسسسسسسسسسس،ساکت .
کیمیا:باااااباااااا
محمد:یواش
عطیه داد زد
عطیه:کیمیا چی شده؟
کیمیا:هیچی ، کمیل ترسوندم .
عطیه:کمیل از دست تو ، بزار پدرت بیاد ،بهش میگم چقدر اذیت میکنی .
محمد:پس اذیت هم میکنی آره؟
کمیل:بابا دروغه ، دست به یکی کردن .
محمد:خوب بسه ، نگاه کنید که چطور مادرتونو میترسونم.
آروم آروم رفتم پشت سر عطیه
داشت سیب زمینی سرخ میکرد
دستمو بردم جلو و ۲ تا برداشتم که با کفگیر زد رو دست و گفت
عطیه:کمیییییل ، دست نزن ، شدی مثل بابات.
محمد:غیبت اونم پشت سر من؟عطیه ، از تو بعید بود.
عطیه:واااای محمد ، چرا نگفتی اومدی ، بچه ها بیاید باباتون اومده.
محمد:بچه ها میدونن که اومدم ، بحثو عوض نکن ، غیبت میکردی .
عطیه:نه بابا ، ما غلط بکنیم .
محمد:دور از جون .
عطیه:سلامت باشی .
محمد:غذا رو بیار که الانه از گشنگی بمیرم .
عطیه:چَششششششششم
#نرجس
عه آقا فرشید چی گفت ؟معذرت خواهی کرد ؟
نرگس: بله ، ببینم ، از تو هم بزرگ تره ،ولی ادبش بهش اجازه نداد که ادامه بده ، کارت خیلی زشت بود نرجس ، تا الان نخواستم چیزی بهت بگم چون منتظر بودم خودت متوجه رفتار بدت بشی
نرجس:درسته رفتارم بد بود ، ولی اون هم کم تقصیر نبود ، الان میگی چی کار کنم ؟
نرگس:برو پیششون و از داوود و فرشید معذرت خواهی کن .
نرجس:من؟
نرگس:پس کیییییییی؟
نرجس:باش
نگاهشون کردم که داشتن می خندیدن
یک لحظه بهشون حسادت کردم ، کاشکی منم اینجا دوستای خوبی پیدا کنم که باهاشون شاد باشم ، تا الان خیلی مغرور بودم .
به طرفشون به راه افتادم
همون لحظه آقا داوود ازشون جدا شد و اومد طرف من ، بهش سلام کردم و جوابمو داد و از کنارم رد شد و رفت ، اه ، این یکی که نشد ، اول از آقا فرشید معذرت خواهی میکنم بعد از آقا داوود .
رفتم که رسیدم به آقا فرشید گفتم
نرجس:سلام،میشه یک لحظه وقتتون رو بگیرم ؟آقا فرشید؟
فرشید:سلام ، بله ، بچه الان میام ، رسول این کارتون شیرینی رو بگیر بین بچه ها بچرخون تا بیام .
رسول:چشم داداش .
فرشید اومد کنار و گفت
فرشید:کاری داشتید نرجس خانوم ؟
نرجس:نمیدونم چطور بگم ، واقعا شرمندم کردید ، نباید باهاتون اینطوری حرف میزدم ،باید رعایت میکردم ،هرچی باشه شما بزرگترید .
فرشید:مهم نیست،منم بی تقصیر نبودم ،کار کنان جدید همه اینطوری هستن.
نرجس:بله ، خلاصه ببخشید .
فرشید:این حرفا چیه.
نرجس:پدر شدنتون هم مجددا مبارک باشه ،انشالله در سایه پدرو مادرش بزرگ بشه،فعلا خدا حافظ.
فرشید:ممنون، خدا حافظ .
پ.ن:و نرجس آدم میشود 😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خب الان فقط آقا داوود مونده
رفت؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
#نگاهی_شاید_متفاوت
#حاج_قاسم
#پارت_هفتم
🖤🌿✨
تایباد تا زابل و زاهدان..
بیرجند و قائن ..
کویر سوزان شهداد...
دیگر اثری از نا امنی نبود...
از سیستان و بلوچستان تا شرق کرمان و خراسان جنوبی ..
همه و همه سایه امنیت را حس میکردند...
صدای پای طالبان در افغانستان که آمد...
فرمانده سپاه قدس شد ...
سپاهی مربوط به فرا تر از ایران...
مرز های ایران و افغانستان ..
همزمان با جنگ های داخلی افغانستان..
تشنه امنیت بود...
وقت آن بود که قاسم به میدان برود..
انگار او ساخته شده بود برای امنیت نه تنها ایران ..
بلکه منطقه ..
جنگ ۳۳ روزه لبنان ...
تصورش را نمیکردند که مردی از تبار ایران...
که به گمانشان در دمشق است ..
در بیروت باشد..
دسامبر سال 2017 بود که قاسم رسما اعلام کرد...
شکست تروریست های تکفیری ...
این بود رسم سردار ایرانی ..
سرداری که هر جا نشانی از ظلم بود...
باید میرفت ...
او برای ایجاد امنیت ساخته شده بود...
نه غزه نه لبنان .. جانم فدای ایران..
این شعار آنان بود که از وسعت قلب مسلمانی همچون او..
چیزی نمیدانستند..
همانان که نمیدانستند...
روزی خواهد آمد که اگر بزرگ مرد کرمانی نبود..
باید داعش را در تهران شاهد بودند...
و اسرار جز بر سر های بریده فاش نخواهد شد
#فرمانده
@Hlifmaghar313