🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_دوم
#نرگس
حس کردم دارم تکون میخورم .
چشمام رو که باز کردم نرجس بالا سرم بود.
نرجس:پاشو کم بخواب نرگس!
نرگس:ساعت چنده؟
نرجس:ساعت ۷
نرگس:تموم شد؟
نرجس: چی تموم شد؟
نرگس:کارت دیگه!
نرجس:آره بابا،پاشو بریم خونه.
بلند شدم و یه ابی به صورتم زدم.
از در سایت که میخواستم بیام بیرون آقا محمد اومد جلوم ،بعد سلام و احوال پرسی گفت که کارم عالی بوده و به نرجس،گفت
محمد:پُست رو به کی تحویل دادی؟
نرجس:به ریحانه!
محمد:خوبه ، فقط نرگس خانوم شب حتما برگرد خونه ای که پیش بلیکِ بخواب !
نرگس:چشم آقا .
رفتیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .
بعد چند دقیقه رسیدیم.
زنگ زدم که نیما در رو باز کرد .
نرجس برای شام قرمه سبزی پخت بود .
ساعت ۹ بود که شام خوردیم و بعد اون به تفریح و فیلم نگاه کردن گذشت.
تا به خودم اومدم ساعت ۱۲ بود و باید برمی گشتم سایت و از اون طرف میرفتم خونه ای که کنار بلیک بود .
وسایلم رو جمع کردم و نیما بردم سایت .
بعد اون هم با آقا داوود رفتم به طرف اون یکی خونه و آقا داوود بعد اینکه منو گذاشت خونه خودش رفت.
خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد.
ساعت ۵ونیم بود که با صدای ساعت بیدار شدم .
نمازم رو که خوندم و صبحانه خودم کم کم ساعت شده بود ۷ که حس کردم صدا هایی از داخل خونه بلیک میاد !
همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد و ریحانه گفت که شب که من رفتم برای بلیک مهمون اومده ، یه مرد بوده ،تا الان بیدار بودن و داشتن حرف میزدن که یه دفع با بلیک دعواش شده!
پ.ن:دعوا😁
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
شما کی هستی ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م