🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_ششم
#نرگس
وقتی حرفاشون رو درباره انتقال اطلاعات شنیدم سریع حاضر شدم و رفتم سایت.
چند دقیقه بعد:
نرگس:سلام ریحانه جان خوبی عزیزم
ریحانه: سلام ممنون شما خوبی ؟کی اومدی؟
نرگس:اتفاقی نیوفتاده؟
ریحانه: چرااا،داشتن درباره انتقال اطلاعات حرف میزدن ، تو هم گوش کردی؟
نرگس:آره منم شنیدم ، به آقا محمد گفتی؟
ریحانه:نه !!
نرگس:من بهش خبر میدم ، فعلا خدا حافظ.
ریحانه:یا علی
رفتم سمت اتاق آقا محمد و همه چی رو براش گفتم .
محمد:خوب ، پس بالاخره کار خودشون رو کردن !
بعد تلفن رو برداشت و به همه اعلام کرد که ساعت ۱۱ صبح جلسه داریم .
خیلی طول نکشید و ساعت ۱۱ شد .
همه جمع شده بودیم .
محمد:همون طور که نرگس خانم و ریحانه خانم میدونن سوژه قرار گرفته که آخر هفته اطلاعات تبادل بشه و خودش هم بعد چند روز به دار و دستش داخل عراق ملحق بشه.
فرشید:کی و چه ساعت؟
نرگس:هنوز معلوم نیست چه ساعتی ، گفت که هماهنگ میکنه.
داوود:قراره این تبادل بین بلیک و چه کسی باشه؟
ریحانه:همون طور که حدس زدیم بین احسان و بلیک داخل مرز های کشور عراق و ایران .
سعید:داخل کدوم شهر مرزی؟
محمد:حدس میزنم که کردستان باشه!
مصطفی:و اگه شهر دیگه ای بود چی؟
محمد:تا چند روز آینده معلوم میشه ، فقط گفتم که در جریان باشید ، اعلام آمادگی کنید ، سعید شما هم با گروه اقای جمالی هماهنگ کن که داخل عملیات کمک کنن،چند تا از بهترین نیروهاش رو میخواهم .
سعید:چشم .
محمد:راستی یه خبر خوب برای سعید خان،زینب خانوم(همسر سعید)کارش تموم شده و به زودی بر میگرده ایران...
پ.ن:زینب هم داره بر میگرده😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
شما هم به کارت ادامه بده، اگه خسته شدی جات رو با نرجس خانوم عوض کن
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م