به نام خدا😃🌤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_پنجاه_و_هشتم
#رها
رسول که رفت پایین یه نگاهی به دور و ورم کردم🐰
فوضولیم بد جور گل کرده بود😂
در کشو رو باز کردم
کلی پرونده با دستور😁
پرونده رو باز کردم...
که آقا محمد وارد شد😃
€ چشمم روشن رها خانم ،، جاسوس ما شدی😄
٪ نه آقا .. چیزه... فقط میخواستم مرتب کنم😅
€ ببینم من گوشام درازه😂؟!
٪ خب راستش حوصلم سر رفته🤓
میشه برم پایین پیش رسول؟؟🥺
یه جوری مظلومانه گفتم که دل سنگ هم آب میشد😅
€ باشه .. برو.. فقط شلوغ نکنید😇!!
بچه ها اونجا نیاز به آرامش دارن ..
هر چند میدونم تو و رسول امکان نداره آروم بگیرید😐
٪ باشه😂
رفتم پایین...
خدا رو شکر به غیر از چند تا خانم اون عقب و آقا داوود حدودا ۲ صف عقب تر .. کسی کنارش نبود و یه صندلی خالی دنج برای من...
آروم نشستم رو صندلی
$ عه... رها... مگه نگفتم نیای پایین😠
٪ قلدر بازی در نیار... خود محمد گفت😎
$ اومدی پایین چی کار😐
٪ اومدم ببینم اینجا چی داره ... چرا از منم جذاب تره واسه تو... چی داره اینجا اصن😇
$ هع... خیلی خوب ... الان دارم رمز نگاری میکنم
٪ خوب یعنی چی کار؟؟
$ مگه تو رشتت کامپیوتر نیست؟؟مگه؟؟
٪ چرا ولی .. اینا مربوط به ترم آخره
برام توضیح داد😍
٪ عا... یعنی من با این روش میتونم پیامک و ایمیل های بقیه رو بخونم... بابا ایول تو اعجوبه ی😂
ببین .. من میخوام SMS های عطیه و محمد رو بخونم... میخوام ببینم این دو تا چی با هم پچ پچ میکنن😂
،$ ام .. رها.. زشته..
٪ چی چیو زشته.... زود باش.. کلی میخندیم ..🤣