eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بی تفاوت نباشید.... اجازه ندید هرکی هرچی خواست به رهبر و انقلاب و نظام بگه ماهم راس راس نگاش کنیم... که به ولله قسم... اون دنیا باید جواب خدا رو بدیم.. که چرا از علی زمانه.... مظلوم زمانه .. دفاع نکردیم!!!!!!!!!!!!!!!
✨😁بریم سراغ تایپ رمان😍😉
✨آغاز پارت گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌ حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم هیکلشون دوبرابر من بود😱😢 یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁 فقط گیج شد و تلو تلو میخورد که البته این هم غنیمت بود اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢 پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔 اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم... اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔 اما هنوز سرپا بودم یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود.... تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد... اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم .... همینطور خون میومد... دیگه توانی نداشتم... داشتم شهادتین رو میخوندم💔 مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم... داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻‍♀ از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم ! شک کردم ! سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم . با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش ! وارد کوچه شدم داد زدم سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟ گنده بک ۱: جنابعالی !؟ همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند . اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!! خون روی زمین راه گرفته بود. فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد. یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن . ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم. نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان . دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮 من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت . نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂 آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت . دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود . احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود . امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏 دیگه توانی نداشتم. به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم ! پ.ن: زهرا... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خوبی عزیزم !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
‌🎧 🕊 ____________ دوباره سکوت شد. گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏 اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗 سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊 محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊 با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊 خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. 💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی✨ داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟😟 -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊 -آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌 -فقط همین؟😉 -منظورتو واضح بگو.😕 -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊 ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊 محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن،✨ گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭 میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔 یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه.😔 حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔 -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید.😔 -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
🎧 🕊 __________ _ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔 -یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟ -خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.😔فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.😔 -به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه. -فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!! -نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.😐 -آخه گفته بود... حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت: _پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت. خیلی جا خوردم...😟😥 به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه. -از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه. گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد. ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.👌 معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به ✨رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨ گفتم: من چکار میتونم بکنم؟ -حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟ -درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.😒 با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.😒🙏 -کی عازم میشید؟ -دو هفته ی دیگه. -بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون. -میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید. بلند شدم و گفتم: _من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم. امین هم بلند شد و خوشحال گفت: _ممنونم،خیلی لطف میکنید.🙂 خداحافظی کردم و رفتم... توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم👣شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.😒اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم👉 و از خودم👉 دفاع میکردم.😞 اما امثال محمد و امین از اسلام👉 و از مردم مظلوم یه کشور دیگه👉 دفاع میکردن. ✨این میخواد.✨ 💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟ 💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟ ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...🙁😔 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
🎧 🕊 _________ ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه‌ی پایین گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام دردناکتر بود.😢 فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢 -کجا؟😊 -سوریه😐 -برای چی؟😊 تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕 -برای چی بجنگه؟😊 با اخم نگاهم کرد.😠گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐 عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. 👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄 👈دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... 👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. 👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞 ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕 اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🎧 #قسمت_بیست_وپنجم 🕊 #هرچی_تو_بخوای _________ ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه‌ی پایین گیر کرده بود
‌🎧 🕊 __________ بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊 خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥 -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما. عرضی نیست، خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی پرید تو گلوش...😳😣 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت #داوود تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد...
به نام خدا جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم... که رها در زد... وارد اتاقم شد... ٪ اجازه هست؟؟. $ بله بله😁... بفرمایید... به به .. رها خانم... راه گم کردی؟؟؟ ٪ شد یه بار من با تو کار دارم جدی باشی؟..😕 $ اهم... بله بفرمایید... بشین😅 ٪ چی کار میکنی؟.. $ ام.... دارم لباسام رو آماده میکنم برم تبعه آمریکا بشم😍 ٪ عه؟؟؟؟ رها پاشد که بره.. $ شوخی کردم... بیا بشین😅 ٪ رسول ... وقتی جدی حرف میزنم جدی باش ... خوب؟؟؟😐 $ چشم... ٪ رسول... یه دقیقه بیخیال لباسات شو.. خودم جمع میکنم... کیفم رو انداختم گوشه... صندلی آوردم... نشستم رو به روش... $ امر؟؟؟ ٪ رسول .. میترسم... $ از چی؟؟ ٪ اگه داوود ... توی عملیات چیزیش بشه... من چی کار کنم؟؟؟🙂 رسول نگرانم... میترسم.... خیلی میترسم... نمیدونم چرا ناخدا گاه دستش رو گرفتم.... یکی دیگه از دستام رو گذاشتم روی دستش... غیر ارادی بود!!! ته قلبم ... میدونستم که هیچ اتفاقی برای داوود نمیوفته... $ نترس... هیچ اتفاقی نمیوفته... خدا واسه هیچکس بد نمیخواد.. چه شهادت ... چه زخمی شدن.. در راه دفاع از کشور... بد نیست! ٪ رسول... قول بده داوود سالم برمیگرده... $ رها.. من که خدا نیستم.... نمیدونم چی میشه... ولی از یه چیزی مطمئنم.. ٪ چی؟؟؟ $ قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه... یه چیزی ته قلبم میگه داوود سالم برمیگرده... تو هم نگران هیچی نباش... قول میدم مواظبش باشم🙃 یه لحظه به خودم اومدم.... سریع دستمو کشیدم عقب.... ٪ خوبه ... همین کارا تو قول دادی دلم قرص شد😍 کی بشه برگردید .. همه این فکر و خیال تموم بشه😅 $ انشالله... حالا شما هم سر قولت باش!!!😂 ٪ چه قولی؟؟ $ دوتا قول قراره بدی... یه حرفیم قبلا زدی باید عملی کنی!!! ٪چی خب😐؟! $ اول اینکه قول بدی وصیت نامه داوود رو بدی من هم یه دور بخونم... ٪ تو از کجا فهمیدی وصیت نامه داووده؟؟؟؟😮😲 $ ناسلامتی با مامور امنیتی مملکت طرفی ها!!!😁 ٪ رسول... یه وقت بهش نگیااااا.. فک میکنه من گفتم... $ حرف نباشه😐🤣.. و قول دومی که باید بدی.... ام ... اینکه ... قضیه خانم محرابیان رو دیگه به کسی نگی... ٪ 😂عه؟؟ شرمنده... $ پس منم به داوود میگم ت گفتی... ٪ گروکش😐 $ همینه که هست!😱😂 ٪ خیلی خوب😞😂 $ گفتی لباسامم جمع میکنی دیگه؟؟؟؟ ٪ فرصت طلب😐 $ رها داری مجبورم میکنی برم به داوود بگماااا ٪ رسول.. من واقعا متاسفم برات😐 خندیدم.😂 $ قول سوم هم اینکه مواظب خودت باشی😉 ٪ برو بیرون پرو نشو😐😒🌹😂 $ خداحافظ): ٪ عه.. کجا؟؟؟ $ باید برم یه سر سایت... چند تا کار دارم.... تا شب برمیگردم... ٪ 😉🕊سلام برسون... $ هان؟؟😐 ٪ ب محدثه😂!! $ وقت دنبا رو میگیری با این نمکات😒😐😂 سوئیچ ماشین علی رو کش رفتم... در حقیقت داشتم میرفتم برای گرفتم حکم ماموریت خودم و داوود... و خداحافظی با بچه ها... سعید و فرشید... امیر و رضا هم باهامون بودن... اما عرفان و مصطفی باید میموندن... همه اش بهونه بود..... شاید این آخرین بار باشه... باید حرف دلم رو هم میزدم.... ............................... از رضا و عرفان گرفته... تا بچه های نگهبانی و حفاظت... از همه خداحافظی کردم😁✨ € فردا ۵ صبح اینجا باشید.... $ چشم آقا... € رسول؟؟؟ $ بله!؟ € حل شد؟؟. $ آره آقا😄 از اتاق اومدم بیرون که... یهو خانم محرابیان رو دیدم... $ ببخشید ... < بله آقا رسول؟؟؟ $ خوبید؟؟؟ < ممنون ...‌ شنیدم دادید میرید ماموریت... به سلامتی... $ درسته... راستش ... شاید فک‌کنید من خیلی خود خواهم.... اما یه حرفی هست... که اگه قبل از رفتنم بهتون نگم.... شاید .... < چه حرفی آقا رسول... نفسم داشت بند میومد... $ شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می‌بینیم.... < ن.. انشالله به سلامتی برمی‌گردید... $ اجازه بدید!! ... خانم محرابیان.... من... فک میکنم.... شما میتونید ... توی این چند وقت... من متوجه شدم که ... به شما علاقه دارم.... هو... داشتم میمردم.... آخه یکی نیس بگه تو راهروی سایت جاشههه!؟؟؟ < .. هعی.. وای.. ام... چی بگم... $ فقط ... اگه رفتم و برنگشتم.... حلالم کنید.... این کاغذ هم .. اگه بشه پیش شما باشه... < چی هست؟؟ $ بعدا ازتون میگیرم .. امانت ... فقط باز نشه... < ببخشید... من برم😰 از سایت اومدم بیرون..... پ.ن 😂و چنین بود که رسول قورباغه اش را قورت داد😀😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ خیلی مراقب خودتون باشید.... دل کندن خیلی سخت بود..... جون تو و این بچه ها!!!! بریم دیگه...... ایشالا ب سلامتی.....
یه مدت سه تا پارت میزاشتی جدیدا یه پارت میزاری:/ خیلی خوبه این رمان خببب یه پارت کمههههه ---------------------------------------☆☆☆☆ گل تابستون بودااااا😁✨ چمیدونم‌... جدیدا بی حال شدم😐✨ باید یه فکری به حال خود بیخودم بکنم😂...
هدایت شده از رادار انقلاب
🔺گرانی‌های اخیر پشت پرده‌هایی دارد محمد جعفر منتظری دادستان کل کشور: 🔹گرانی که طی دو ماه اخیر در برخی نیازهای مردم شاهد هستیم، پشت پرده‌های دارد و پشت پرده‌های این گرانی را باید دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی دنبال کنند. 🔹موضوع گران‌فروشی در حوزه صلاحیت سازمان تعزیرات حکومتی است اما در شورای عالی قضایی امروز هم اعلام کردیم به لحاظ اینکه مسأله گرانی‌ها به مردم فشارهای زیادی می‌آورد، آمادگی داریم در کنار سازمان تعزیرات این موضوع را دنبال کنیم. ✅ به رادار انقلاب بپیوندید: @Radar_enghelab
-😁✋🏾..!
میز مُطالعت رو از وسایل اضافی خالی ڪن. مثلاً موقع ادبیات خوندن، نباید چشمت بیوفتھ بھ ریاضی !👀📋
‹ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ.. › اگر بَد خوىِ سخت دل باشى، مردم از دور و كنار تو مُتفرق مى‌گردند !🙎🏻‍♀🖤 ↵ آل‌عمران/١٥٩
‹ يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا › ﺍِی ڪاﺵ فلان انسان را بھ دوستے‌ نمی‌گرفتم !😿 ↵ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ/۲۸ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• خدایِ مهربانم، جز‌ تو‌ کسی بھ حالِ‌ دلِ‌ من‌ محل‌ نداد، جز‌ تو‌ کسی طریقِ‌ رفاقت‌ بلد‌ نبود :)🧡' ➪┊
😊🌿•° خدای‌خوبم :)) مابرای‌توتیپ‌زده‌ایم مگرغیراز اینست😇! بگذار نپسندنمان، مارا چه به نگاهِ غیر...؟ همین که بنده خوشتیپِ توییم‌مارا‌بَس‌است...❤️ 💎 ♡ㄟ(ツ)ㄏ ♔♡| |♡♕
[♥️💌] 🌱 - - بآعشق‌سرمیڪنم‌حیآیی‌رآ ڪھ‌تآروپودش‌دست‌دوزمآدراست میبندم‌بھ‌سر،سربندعشقی‌ڪھ آیھ‌اش‌ڪلنآعبآسڪ‌یآزینب‌ۜاست
هرگاه‌که‌گناه‌کردید هرگاه‌که‌توبه‌شکستید؛ این‌را‌به‌خاطر‌داشته‌باشید " اگرشما‌از‌گناهان‌خود‌خسته‌مۍشوید خداوند‌از‌بخشیدن‌شما‌خسته‌نمۍشود پس‌از‌رحمت‌خدانا امیدنشوید :) - آیت‌الله‌مرتضۍ‌تهرانۍ
panahian-clip-khodet-ra-aadam-hesab-kon.mp3
2.2M
ما برایِ خدا مهم هستیم :)🧡'
در عجبم ...! از مردی که از ترس خط و خش به ماشینش چادر می پوشاند اما ...💔
اگر ‹صبور› نیستے‌، خود را صبور جلوه بدھ؛ زیرا ڪمتر کسی است که خود را شبیھ گروهی کند و بھ زودی یکی از آنها نشود !🚌✨ ↵ امام‌علے‌«ع» ♡ 😍