eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمے ڪه حرفے براے گفتن نداشته باشہ توهین میڪنه 🖐🏾 رییسی با ۶ کلاس سواد بدون نگاه به کاغذ جواب سؤال رو داد، همتی اقتصاددان از رو جزوه هم نتونست سؤالش رو جواب بده :) آدمے ڪه حرفے براے گفتن نداشته باشہ توهین میڪنه 🖐🏾 همتی:چرا‌بہ‌آقاۍ‌رئیسی‌گفتید‌جناب‌ آقاۍ‌رئیسے‌ولی‌بہ‌من‌گفتید‌آقاۍ‌همتے؟! مجری:چشم‌جناب‌آقاۍ‌همتے=] بمولا‌اگہ‌مجری‌کنار‌نمیومد‌همتی‌قهر‌ میڪرد‌میرفت‌تو‌اتاقش🤝😂 [کم کم دوستان و دشمنان شناخته میشن...] همتی:چرا‌بہ‌آقاۍ‌رئیسی‌گفتید‌جناب‌ آقاۍ‌رئیسے‌ولی‌بہ‌من‌گفتید‌آقاۍ‌همتے؟! مجری:چشم‌جناب‌آقاۍ‌همتے=] اگرمشکل‌مردم باتوهین به من حل میشه بفرمایید 🚶🏿‍♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی از تو نظر خواست😂😂😂❤️ پ.ن، فقط تو سطل آشغال رو نگشتم😂
ارسالی از دوست عزیزمون 👆🏻😍
سلام بچه ها صبور باشید دارم رمان رو تایپ میکنم😍❤️
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄 #پارت_نوزدهم #رمان_پرواز_تا_امنیت #رسول ٪پس برو با همون دوستای خوش سلیقت برو😏 $ شوخی کر
به نام خدا😍🦋 گوشی رو از کیفش در آورده بود خودش رو نگاه میکرد..😐 ٪ آخی خیالم راحت شد😍 $ چرا ناراحت بود😅؟ ٪ آخه تو یه جوری نگام میکردی انگار هیولا دیدی☹️ $هف😔 ٪ چی شد؟! ناراحت شدی😟؟! $ ببخشید.. همش تقصیر منه .. من باید خی...😞😢 ٪ ساکت باش رسول.. نه تو نه هیچ کس دیگه مقصر نیستین.. این اتفاق ممکن بود واسه هر دختر یا هرکس دیگه ای میوفتاد... به تو ربطی نداره که😐 $ چرا خیل.. ٪ هیسس.. ... دیگه کم کم گذشت و ساعت حدود ۱۱ شب بود.. یه صندلی آوردم گذاشتم کنار تخت رها همونجا نشستم.. به هیچ کس اعتماد نداشتم .. حتی پرستارا.. رها امروز خیلی درد کشیده بود.. برای همین روی تخت دور از جونش عین مرده ها افتاده بود... غرق در خواب بود.. آقا محمد رو پشت شیشه بیمارستان دیدم .. یا خدا .. این موقع شب چی کار داره € سلام آقا رسول $، سلام آقا .. این موقع شب .. اتفاقی افتاده € نه نگران نباش... توی اداره کار فوری داشتم .. نگران تو و رها بودم گفتم یه سری بهتون بزنم🤗 $ آها😮 € چطوره بهتره😊؟! $ یکم درد داشت .. بهش مسکن زدن الانم خوابیده😶 € آهان خیلی خوب .. صبح اول وقت میام برای کارای ترخیص ... بعد هم ماشین رو وردار یه راست با رها برو بازار تا بچه ها سنسور و دوربینارو وصل کنن $ آقا از بابت دوربینا یکم نگرانم .. € نگران نباش.. فقط به گوشی خودت وصله .. پسورد رو هم فقط من میدونم .. فقط برای اینکه وقتی اداره ای خیالت راحت باشه $ چشم ممنون . فعلا € خدانگهدارت
به نام خدا🙂💔 وقتی چشمام رو باز کردم صبح شده بود ... دور و برم رو که نگاه کردم رسول نبود🧐! گوشیم رو برداشتم .. شمارش رو گرفتم جواب داد،،،،، $الو .. رها .. سلام ،، خوبی کی بیدار شدی آبجی؟😇 ٪ الو . سلام رسول .. خوبم همین الان بیدار شدم .کجایی رسول؟!😰 $ من طبقه پایینم.. اومدم برای کارای ترخیص الان میام😀 ٪ باشه پس فعلا😊 پرستار اومد داخل😍 ₩ سلام رها خانم . صبح به خیر . بهتری ٪ سلام ممنون.. به لطف شما . شکر خدا بهترم ₩ خب خدارو شکر .. رها خانم ما اینجا از یه ساعتی به بعد دیگه صبحانه نمیدیم ..😄 ولی چون شما سفارشی آقا رسول هستین و آقا رسول هم همکار هستن تاکید کردن بیدارتون نکنم و هر وقت بیدار شدید تاکید کنم صبحانه رو بخورید😁. $ خیلی ممنون .. شما لطف دارید .. حتما میخورم😊 ₩ من توی بخشم .. کاری با من و همکاران داشتید در خدمتم🙂 $ خیلی ممنون . چشم مزاحمتون میشم☺️ .. این چند روز به خاطر لج کردن با رسول زیاد غذا نخورده بودم... البته بماند که شام دیشب رو زورکی خوردن😂 کاسه سوپ رو ورداشتم سر کشیدم😋 بح بح عجب سوپی... خیلی نگذشت که آقا محمد و داداش رسیدن € سلام رها خانم . صبح به خیر . خوبی دخترم؟ ٪ سلام آقا محمد. شکر خدا خوبم .. شما خوبید🙂 عطیه خانم خوبن € همه خوبن .. سلام رسوند گفت که حتما بهش سر بزنی😀 ٪ چشم حتما مزاحمتون میشم $ خیلی خوب. رها خانم .. اگر چاق سلامتی تون تموم شد کارات رو بکن بریم😅 ٪ من کاری ندارم😅 یه دونه مانتو و چادره😁 $ سر همین مانتو و چادر جنابعالی دیروز سه ساعت علاف شدیم😐😐 ٪ خیلی خوب حالا🤪 $ ما میریم دم در تو ام بیا😜 ٪ باشه الان میام😌 چادرم رو سرم کردم🙂عجله داشتم که برم.. رفتم دم در گفتم، ٪ بریم؟ رسول به طور تعجب آوری به من نگاه میکرد.. آقا محمد هم که معمولا سرش پایین بود یه نگاهی به من و رسول کرد .. هردو خودشون رو خیلی خیلی کنترول کرده بودن که نخندن که یهو زدن زیر خنده😐😐 ٪ چیه ،، چرا اینجوری میکنین😕 $ رها تو واقعا اینجوری میخوای بیای😅 رفتم داخل اتاق😒 تو آینه نگاه کردم... دور دهنم پر سوپ و چادر هم بر عکس😄 از قیافم خودم گرفت ... ٪ هع.. به من میخندین😆 حالا یه بلایی سرتون بدم😂
به نام خدا آماده که شدم رفتم بیرون .. اصلا دور و بر رو نگاه نمیکردم فقط مستقیم و تند و محکم به سمت رو ب رو میرفتم😂 رسول وقتی فهمید به طرفم میدوید و آقا محمد هم پشت سرش😊 $ رها واستا😁 ٪ حرف نزن😒 . . $ رها ناراحت شدی😁... خو قیافت خنده دار بود دیگه😁 ٪ گفتم با من حرف نزن😒(😂😆) € رها خانم ما فقط خندیدیم .. من از بابت خودم و رسول ازت عذر میخوام .. ٪ آقا محمد من از رسول هیچ توقعی ندارم ... ولی از شما دیگه واقعا بعید بود.. همه اینا رو برای اذیت کردنشون میگفتم😅 به در محوطه بیمارستان که رسیدیم رسول خودش رو رسوند جلوم😂 ... زدم زیر خنده😆 ٪ این به اون در😁 $ مسخره😂 €😒 از دست شما خواهر و برادر .. این سوییچ ماشین... رسول کارتون که تموم شد ماشین رو ببر خونه خودتون میام میگیرم🙂 این پارت ادامه دارد...~
ما گر ز سر بریده میترسیدیم😔🖤 در محفل عاشقان نمی رقصیدیم😒💔 ساخت خودمونه🎓🕶 کپی ازش ممنوعع😅😉 فق با ذکر منبع یا فوروارد😘 به ما بپیوندید😄 @GandoNottostop
آرزویم را شهادت مینویسم🖤😔 کپی ممنوع😐🌹 به ما بپیوندید😍 @GandoNottostop
پارت هشتاد رمان عشق وطن شهادت از جام بلند شدم و به سمت ایستگاه پرستاری دویدم.... + چی شده؟؟؟ جوابی بهم ندادند عصبی داد زدم + با شمام خانم چیشده ؟؟؟؟؟ یکیشون برگشت طرفم و گفت ~ همراه مریض هستید؟؟؟ آخه این چه سوال مسخره ایه؟؟؟؟ + بله.... ~ چه نسبتی با مریض دارید؟؟؟؟ + برادرشم خانم....چه اتفاقی افتاده ~ خون ریزی داره..... + خب؟؟؟؟ ~ شما گروه خونیتون چیه؟؟؟ + AB....... ~ گروه خونیتون نمیخوره... برگشت به طرف پرستاری که گوشی دستش بود و تند تند با یه جایی تماس می‌گرفت گفت ~ چیشد؟؟؟ جواب ندادند؟؟؟ • نه..... خط هاشون مشغوله..... امیر علی به سمتم اومد و گفت - چیشده محمد؟؟؟ + خون o منفی میخوایم....داوود خونریزی کرده دارن..... وسط حرفم گفت - گروه خونی من o منفیه.... + واقعن؟؟؟؟ -آره.....من بهش خون میدم.... به پرستاره گفتم + خانم ایشون گروه خونیشون o منفیه..... و به امیر علی اشاره کردم میخواد خون به مریضمون بده.... پرستاره گفت ~ از این طرف.... لطفاً عجله کنید با امیر علی پشت سر پرستار با عجله به سمت اتاقی رفتیم.... به امیر علی گفت ~ لطفاً اینجا بنشینید امیر علی رو صندلی نشست و آستینشو بالا داد.... گوشیم زنگ خورد.... از اتاق بیرون اومدم.... آقای عبدی بود... صدام گرفته بود... + سلام آقا.... جوابی نشنیدم... +آقا؟؟؟؟ £ محمد صدات چرا گرفتس؟؟؟ اتفاق جدیدی افتاده؟؟؟ + نه آقا خوبم؟؟؟ £ با خانواده اون پسری که تو سیستان مرگ مغزی شده بود صحبت کردم.... گفتند به یه شرط رضایت میدن.... +چه شرطی؟؟؟ £ وضع مالیشون خوب نیست....پول می‌خوان..... + چقدر؟؟؟ £ می‌خوان با پدر شایلین صحبت کنند.... رسیده؟؟؟ + آره... £ می‌خوام باهاش حرف بزنم.... + دارن ازش خون میگیرن... £ برای شایلین؟؟؟ + نه آقا....داوود خونریزی داشت.....برای داوود میگیرن.... £ باشه... کارتون تموم شد به من زنگ بزنید... + چشم آقا.... به سمت اتاق رفتم.... +چیشد خانم؟؟؟ ~ تمومه.... کیسه های خون رو برداشت و به سمت اتاق عمل دوید.... امیر علی خواست از جاش بلند شه که مانع شدم... + امیرعلی جان بشین.... از رو میز کیک و آبمیوه رو برداشتم و براش باز کردم.... و به سمتش گرفتم بی حال نگام کرد و گفت - بنظرت از گلوی من چیزی پایین می‌ره... + یه مورد اهدایی پیدا شده... سریع نگام کرد... + ولی پول می‌خوان... - هرچقدر بخوان بهشون میدم..... + باشه آروم باش.... آبمیوه رو دادم دستش + اینو بخور...بعد باید بهشون زنگ بزنیم... - محمد گفتم خوبم.... شمارشو نو بده.... + تا نخوری نمی‌دم - محمد میگم..... حرفشو قطع کردم + دخترتم به خودت رفته یک دنده و لجباز....اگه به فکر جون دخترت هستی....بخور اینو.... با اکراه چند قورت خورد و گفت - بفرما خوردم بده شمارشو نو + باشه.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
پارت هشتاد و یک اوزان وارد اتاق شد.... + چیشد؟؟؟؟ پیداشون کردی؟؟؟؟ - آره.... + خب.... - پسره اتاق عمل بود.... دختره هم تا چند ساعت دیگه میمیره.... + میمیره؟؟؟ برا چی؟؟؟؟ - عفونت تو خونش پخش شده....زده به قلبش.... گروه خونیش هم که کمیاب.... با لبخند نگام کرد + حالا چرا خوشحالی؟؟؟؟ اخمی کرد و از جاش بلند شد - تو تکلیفت اصلا با خودت مشخصه.... تا چند ساعت پیش داشتی براش نقشه میکشیدی.... بعد الان از خوشحالی من برای مرگ اون دختره بی همه چیز ناراحتی.... عصبی غریدم + اوزان - نه اینجوری فایده نداره.... یا فکر اون دختره رو از سرت بیرون می‌کنی یا.... + یا چی؟؟؟؟ چه غلطی میخوای بکنی؟؟؟ گوشیم زنگ خورد + معلومه کدوم گوری هستی؟؟؟؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟؟؟ $ بابا موقعیتش نبود..... + محمد الان کجاست؟؟؟ $ شرمندتونم آقا.... داد زدم + شرمندگی تو بدرد من نمیخوره بهت گفته بودم چشم از محمد برندار..... اما تو.... $ جبران میکنم + این گندی که زدی رو میخوای با چی جبران کنی؟؟؟؟با جونت؟؟؟؟ به تته پته افتاد... $ آقا من غلط کردم هرکاری بخواید انجام میدم...فقط یه فرصت بهم بدید + باشه..... شاهین الان پیش کیه؟؟؟ $ پیش رسول....چطور مگه؟؟؟ + اینو هنوز یاد نگرفتی که سوال نپرسی.... $ بله ببخشید + من شاهین رو می‌خوام.... $ آخه رسول شاهین رو از خودش جدا نمیکنه.... + تو یجوری ازش میگیری.... + در ضمن همین امروز شاهین رو از رسول میگیری و به یه بهونه ای خودتو میرسونی به محمد و چشم ازش برنمی‌داری.... $ اتفاقا بچه هایی که استانبول بودند دارن برمیگردند و محمد پنج نفرمونو خواسته بریم استانبول + خوبه...خوبه + فقط یادت نره که این آخرین فرصتته....و گرنه $ خیالتون راحت.... ناامیدتون نمیکنم نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
پارت هشتاد و دو رمان عشق وطن شهادت + سلام آقا.... امیر علی میخواد باهاتون حرف بزنه.... گوشی رو به سمتش گرفتم - کیه؟؟؟؟ + رئیسمه.... - مگه من میخواستم با رئیست حرف بزنم + بگیر امیر علی گوشی رو ازم گرفت - سلام قربان.... از اتاق بیرون اومدم.... و به سمت اتاق شماره ۷۹ رفتم.... درو باز کردم و وارد شدم.... محسن و بچه ها رو فرستادم ایران و از آقای عبدی خواستم پنج شیش نفر دیگه برام بفرسته.... آخه نمی‌فهمم چرا همه با من لجبازی میکنن؟؟؟؟ روی صندلی کنار تخت سعید نشستم..... + آخه چرا به حرف من گوش نمیکنید..... چرا آخه.... فرشید توهم این روز ها خیلی یه دنده شدیا.... بزارین این پرونده تموم بشه برای جفتتون تنبیهی رد میکنم.... پرستاری اومد تو اتاق و با تعجب گفت ~ چرا هنوز به هوش نیومدن.... به سعید و فرشید نگاه کردم..... برای من فیلم بازی میکنید.... آروم به پرستار اشاره کردم که بره بیرون.... در رو محکم بستم و پشت کمدی که تو اتاق بود و اون دونفر به پشت کمد دید نداشتند قایم شدم.... بعد چند ثانیه... سعید آروم از جاش بلند شد و به سمت در خم شد.... ¥فرشید بلند شو آقا محمد رفته.... فرشید هم بلند شد نشست.... ¢ سعید آقا محمد خیلی عصبی بود نه؟؟؟؟ ¥ نه با این همه مشکلی که هست خیلی خوشحال بود.....من نمی‌فهمم چجوری احساس کردی عصبیه؟؟؟؟ از پشت کمد بیرون اومدم و نگاه هردوشون رو من خشک شده بود.... + نه فرشید جان عصبی نیستم..... اخمامو بیشتر توهم کشیدم.... + فردا جفتتون برمیگردین ایران..... دکتر شهیری خوب می‌تونه شما رو تنبیه کنه..... فرشید گفت ¢ آقا من بدون داوود برنمی‌گردم... + باشه.... پس برگه استعفاء رو امضا میکنی..... اونوقت تا هروقت خواستی اینجا بمون.... از در که خواستم بیرون برم گفتم + یا خودتون استعفا میدین یا.... برگشتم طرفشون.... + من برگه اخراجتونو امضا میکنم از اتاق بیرون اومدم و در رو محکم بستم..... پیش امیرعلی رفتم.... + چیشد؟؟؟؟ - با برادرش صحبت کردم.....قرار شد پولو واریز کنم اونا هم دارن عضو رو میفرستند + چقدر واریز کردی؟؟؟؟ - مهم نیست محمد.... من برم به دکترش خبر بدم.... سرمو تکون دادم.... و امیر علی به طرف اتاق دکتر رفت خودم میدونستم باهاشون خیلی تند حرف زدم ولی... مهم نیست.... اونا به تنبیه نیاز داشتن.... ده دقیقه بعد دکتر با امیرعلی برگشتند.... • آقا تلاشتون واقعا جای تقدیر داره.... تو چند ساعت جون جفتشونو دارید نجات میدین + وظیفم بود آقای دکتر سرشو تکون داد و به امیر علی گفت • چقدر طول می‌کشه که برسن؟؟؟؟ - حدودا یک ساعت و نیم.... • خوبه... دکتر وارد اتاق شایلین شد.... یک ساعت و نیم بعد...... دکتر با عجله از اتاق عمل بیرون اومد.... و به امیر علی گفت • چرا نرسیدند؟؟؟؟ امیرعلی دیگه داشت پس می افتاد..... هرچقدر به اون شماره زنگ می‌زدیم کسی جواب نمی‌داد بیخیال اون شماره شدم و به آقای عبدی زنگ زدم رو دوتا بوق جواب داد + آقا به بیمارستان زنگ زدیم.... گفتند که نمی‌تونیم عضو رو بفرستیم.... خانوادش رضایت نمیدن اینا دبه کردن £ من الان پیگیری میکنم - چیشده محمد؟؟؟؟ چخبره؟؟؟؟ + دعا کن امیرعلی.... دعا کن.... آقای عبدی بعد دو دقیقه زنگ زد و گفت £ شما با برادر ناتنیش حرف زدید.... برادر تنیش رضایت نمیده... + یا خداااا.....آقا میشه شمارشو نو بفرستید برام.... £ باشه... چند ثانیه بعد شماره رو برام فرستاد بلافاصله تماس گرفتم.... سر چهار بوق جواب داد ^ بله؟؟؟ + سلام آقا شما از ما پول گرفتید باید عضو رو برامون می‌فرستادید...... مریض ما داره میمیره... این کار شما جنایته ^ آقای محترم.... پیاده شو باهم بریم..... کار من جنایت نیست.... کار شما جنایته که می‌خواین قلب برادرمو برای مریضتون بکنید ببرید..... + مریض شما فوت کرده بر نمی گرده.... ^ اگه هم مرده باشه ..... من برادرمو تیکه تیکه نمیکنم.... مادر شایلین با گریه و شیون از جاش بلند شدو به سمتم اومد.... گوشی رو ازم گرفت و گفت نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
مجتبی امینی: ☝️🏻 👍🏻👌🏻 @GandoNottostop
هدایت شده از 🧸چــالشکـده🧸
↟↡🐶⃢⃟👋 سلام نپصام 👋⃢⃟🐶↟↡ ↟↡🍫⃢⃟🙈چالش داریم🙈⃢⃟🍫↟↡ ↟↡✨⃢⃟💕نوع راندی💕⃢⃟✨↟↡ ↟↡🌈⃢⃟💦ظرفیت نمد 💦⃢⃟🌈↟↡ ↟↡🍓⃢⃟🌸جایزه گوشی آیفون🌸⃢⃟🍓↟↡ ↟↡🦋⃢⃟💙زمان الان💙⃢⃟🦋↟↡ ↟↡🐥⃢⃟💛شرط 💛⃟⃢🐥↟↡ ↟↡🦄⃟⃢💜باختی با جنبه باش 💜⃢⃟🦄↟↡ ↟↡🐞⃢⃟❤️غر نزن❤️⃟⃢🐞↟↡ ↟↡🕷⃟⃢🖤الو الو نکن🖤⃢⃟🕷↟↡ ↟↡🦁⃢⃟🧡اسم به ایدی زیر🧡⃟⃢🦁↟↡ ↟↡🐞⃢⃟❤️ منتظر اسمای ناناصتونم ❤️⃟⃢🐞↟↡ @fatemeh_1388_th ↟↡⚡️⃢⃟👑چنل کیوتمان باجد👑⃢⃟⚡️↟↡ https://eitaa.com/joinchat/2337603707Cb887ca6087
https://eitaa.com/joinchat/2337603707Cb887ca6087 کانال عالی خیلی خوب سریعتر هرکی عضو شد شات برای بنده ارسال کنه فقط پنج نفر اول @Raha894 سریعتر منتظرم😊😍
هدایت شده از ❤دنیای چالش❤
رها سین بزن برنده شو چنل کیوتمون @chaleshkade33
برد جانانه ۳ بر صفر ایران در مقابل بحرین رو خدمت همه هموطنان عزیزم تبریک میگم✌️🏻🇮🇷🎉
عکس خامی که امروز باهاش ادیت داریم😍❤️
دوستان قول میدم از امروز فعال تر باشم . درخواست دارید بگید😉🌹❤️
سلام گلا🌹💛
خوبین 💛🤩