eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
276 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا🙂💔 وقتی چشمام رو باز کردم صبح شده بود ... دور و برم رو که نگاه کردم رسول نبود🧐! گوشیم رو برداشتم .. شمارش رو گرفتم جواب داد،،،،، $الو .. رها .. سلام ،، خوبی کی بیدار شدی آبجی؟😇 ٪ الو . سلام رسول .. خوبم همین الان بیدار شدم .کجایی رسول؟!😰 $ من طبقه پایینم.. اومدم برای کارای ترخیص الان میام😀 ٪ باشه پس فعلا😊 پرستار اومد داخل😍 ₩ سلام رها خانم . صبح به خیر . بهتری ٪ سلام ممنون.. به لطف شما . شکر خدا بهترم ₩ خب خدارو شکر .. رها خانم ما اینجا از یه ساعتی به بعد دیگه صبحانه نمیدیم ..😄 ولی چون شما سفارشی آقا رسول هستین و آقا رسول هم همکار هستن تاکید کردن بیدارتون نکنم و هر وقت بیدار شدید تاکید کنم صبحانه رو بخورید😁. $ خیلی ممنون .. شما لطف دارید .. حتما میخورم😊 ₩ من توی بخشم .. کاری با من و همکاران داشتید در خدمتم🙂 $ خیلی ممنون . چشم مزاحمتون میشم☺️ .. این چند روز به خاطر لج کردن با رسول زیاد غذا نخورده بودم... البته بماند که شام دیشب رو زورکی خوردن😂 کاسه سوپ رو ورداشتم سر کشیدم😋 بح بح عجب سوپی... خیلی نگذشت که آقا محمد و داداش رسیدن € سلام رها خانم . صبح به خیر . خوبی دخترم؟ ٪ سلام آقا محمد. شکر خدا خوبم .. شما خوبید🙂 عطیه خانم خوبن € همه خوبن .. سلام رسوند گفت که حتما بهش سر بزنی😀 ٪ چشم حتما مزاحمتون میشم $ خیلی خوب. رها خانم .. اگر چاق سلامتی تون تموم شد کارات رو بکن بریم😅 ٪ من کاری ندارم😅 یه دونه مانتو و چادره😁 $ سر همین مانتو و چادر جنابعالی دیروز سه ساعت علاف شدیم😐😐 ٪ خیلی خوب حالا🤪 $ ما میریم دم در تو ام بیا😜 ٪ باشه الان میام😌 چادرم رو سرم کردم🙂عجله داشتم که برم.. رفتم دم در گفتم، ٪ بریم؟ رسول به طور تعجب آوری به من نگاه میکرد.. آقا محمد هم که معمولا سرش پایین بود یه نگاهی به من و رسول کرد .. هردو خودشون رو خیلی خیلی کنترول کرده بودن که نخندن که یهو زدن زیر خنده😐😐 ٪ چیه ،، چرا اینجوری میکنین😕 $ رها تو واقعا اینجوری میخوای بیای😅 رفتم داخل اتاق😒 تو آینه نگاه کردم... دور دهنم پر سوپ و چادر هم بر عکس😄 از قیافم خودم گرفت ... ٪ هع.. به من میخندین😆 حالا یه بلایی سرتون بدم😂
✨✨✨✨ پرواز ✨✨✨✨ دوماه بعد داوود:(باورم نمیشد بچه دختر باشه قرار شد اسمه دختر بابارو بزاریم زینب آخه اسم زینب هم اسمه مورد دل خواه من بود همم اسم مورد علاقه خود فاطمه داشتم کمک فاطمه وسایلاتیو که باهم خریده بودیمو میچیندیم یه تخت سفید به همراه رو تختی و لاهاف و بالشت ست با تم فیروزه‌ای طوسی و سفید خیلی اتاقه زینب خانم بالا شیک شده بود البته هنوز کالسکه و چندست لباسو یکمه دیگه اسباب بازی مونده بود و دقیقاً پنج ماهو یک هفته و سه ساعت دیگه تا در آغوش گرفتن دخترم مونده بود داشتم آویز های اسباب بازیو به بالای تخت وصل میکردم که فاطمه گوشیمو آورد آقا محمد بود😳 ) :الو سالام آقا محمد _به سلام آقا داوود ، داوود جان سریع بیا سایت باهات کار دارم _چشم آقا الان خودمو میرسونم..... «بیست دقیقه بعد» داوود:(سایت تقریباً خلوت بود معمولاً شیفته شب فقط سه چهار نفر پشت سیستم فعال بودن ، سریع رفتم به طرف اتاق آقا محمد ) : سلام آقا شبتون بخیر 🙂 :اوا سعید توهم این جایی ، سلام 🖐️ محمد و سعید: سلام محمد:خب داوود بشین کارتون دارم گویا رده پایه الکساندر و هنری انگلیس پیدا شده ولی با پوشش شرکت لوازم الکترونیکی داوود:خب این وسطه شرکت لوازم الکترونیکی دقیقه به چه دردی میخوره ؟ محمد: اتفاقاً سوال خوبی بود ، ببین داوود جان همون‌جوری که میدونی ایران تحریم همه جانبه ای هست ولی این شرکت تحریم هارو پیچونده و از طریق یکی از شرکت های بزرگ واردات لوازم الکترونیکی در حال دور زدن تحریماته سعید: البته باید تاکید کرد که همه این ها به نوعی پوشش محسوب میشه محمد: دقیقاً داوود:خب این وسطه ما باید چیکار کنیم ؟ ، یعنی ماهم با پوشش یک خریدار بریم جلو ؟ محمد: آفرین داوود الحق که پسر عموی رسولی ماشاءالله هردو گیرایتون بالاست سعید:آقا یعنی واقعاً با این پوشش وارد عمل می‌شیم ؟ اما اگر شناسایی بشیم چی ؟ شناسایی یه معمور امنیتی یعنی باز شدنه یک پنجره به ساخدار دیوار اطلاعاتی یه کشور . محمد: ماهم قرار نیست خودمون بریم داوود:یعنی کسو بفرستیم جلو؟ اونوقت کیو ؟ محمد:..... ادامه دارد ....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ساعت ۶ بود که دیدم داوود و نرگس از در اومدن داخل. گفتم محمد:سلام ، اینجا چی کار میکنید ؟ داوود:آقا نمیشه ، نمیشه ، نمیشه نرگس:سلام صبح به خیر محمد:داوود سلامت کو؟ داوود:ببخشید آقا عصبی ام ، سلام ، نمیشه اقا. محمد:درست بگو ، دیوونه شدی !؟ نرگس:بزارید من بگم ، آقا دریچه کول بستس صدا به میکرفن نمیرسه ! باید از میکرفن های قوی تر استفاده کنیم، ولی میکرفن قویتر سیگنالش ضعیفه باید با خود مکرفن گوش بدیم و نمیشه که ۲۴ ساعت داخل دریچه بود . محمد:همین ؟ داوود:آقا کم چیزی نیست من دیروز ۴ ساعت داخل دریچه بودم تمام بدنم درد گرفته ، خیلی سخته ! محمد:چاره ای نیست ، بایدیه فکری کنیم ! نرگس:من یه نظر دارم میکرفن قوی رو با کابل و مدار به یه میکرفن ضعیف وصل میکنیم بعد با استفاده از میکرفن ضعیف سیگنال رو به گوشی انتقال میدیم ! محمد:این خوبه ! آفرین داوود:یه مشکلی هست ،ما همین الان به این نوع فناوری نیاز داریم ولی ساختش حدودا ۲روز طول داره . محمد:من میدونم چی کار کنم سعید رو صدا کردم و براش توضیح دادم کع چی شده . سعید:همین ؟ محمد:سعید کار خودته سعید: ۴۰ دقیقه دیگه آماده میشه محمد:بدووود سعید:با اجازه سعید رفت . داوود:آقا اگه قرار باشه مستقیم سیگنال رو به دستگاه خودمون داخل خونه انتقال بدیم خیلی راهت بایه دستگاه سیگنال سنج شناسایی میشیم ! باید اول برای یه هدف دور ارسال بشه بعد برای ما ! محمد:اون رو می سپرم به فرشید ، قراره امروز وارد عمل بشه .میگم روی پشت بام براتون یه دستگاه دریافت سیگنال قرار بده بعد از اونجا براتون ارسال بشه تا ضعیف تر بشه ، کار دیگه ؟ داوود:ممنون نرگس: ممنون ۴۰ دقیقه بعد سعید: آقا سلام ، تموم شد محمد:ممنون ، برگرد پشت سیستم سعید:چشم محمد:خوب اینم از این زحمت نصبش هم به عهده خودته داوود . داوود:چشم محمد:راستی بچه ها باید به یه بهانه ای یه دوربین دم در خونتون نصب کنید ! که ما بتونیم رفت و امد های بلیک رو کنترل کنیم . داوود:آقا چطور ؟اگه بریم بالای صندلی بخواهیم دوربین نصب کنیم میفهمه ! محمد:مدار برقتون دقیق بالای در ورودی خونس . باید برقارو قط کنیم بعد رسول به جای یه کارمند اداره برق بیاد و درستش کنه در همون لحظه دوربین رو وصل کنه ! چقدر این ماموریت پیچیده شده! داوود:امروز وقت این کار رو نداریم ، باید میکرفن رو وصل کنم ، این قسمت از عملیات برای فردا . محمد:باشه، فردا آماده باشید رسول رو میفرستم ، شما فقط میخواهد نقش بازی کنید . همه:چشم خدا حافظی کردن و رفتن ... پ.ن:مشکل حل شد 😀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: داره رمزی حرف میزنه ! از بیرون سفارش میدم . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م