eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
کپی ممنوع
کپی ممنوع
استوری هادی بهشتی
استوری هادی بهشتی
کپی ممنوع
کپی ممنوع
استوری هادی بهشتی کپی ممنوع
استوری هادی بهشتی کپی ممنوع رفیق فقط فوروارد 🌻🌸💕😄
😐ببین چی دارم میگم🌿 خداشاهده ترورت میکنن😂 من سابقه دارم😂 خدا بهم رحم کردم😂!! یه رمان عشق وطن شهادتی بود قبلا ... یه قسمت رسول رو اسیر کرده بودن😂😂😂 خدا شاهده 500 نفر پیام دادن😂
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
ما گر ز سر بریده میترسیدیم...🌻 ❗️کپی‌درشأن‌شما‌نیست‌دوست‌عزیز🙃💔 ❗️ساخت‌خودمونه‌دوستان🤞😌 ❗️تاوقتی‌فورواردهست‌چراکپی؟!☹️📲 ❗️فقط‌فورواردراضی‌هستیم🙂🤞 ~~~~~~~~~~~~~~~ 🌾 @ggaannddo
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
زندگی زیباست... شهادت زیباتر🙃♥️🤞 *کپی‌درشأن‌شما‌نیست‌دوست‌عزیز🙃💔 *تاوقتی‌فورواردهست‌چراکپی؟!☹️📲 *فقط‌فورواردراضی‌هستیم🙂🤞 ~~~~~~~~~~~~~~~ ❣️ @ggaannddo
بچه ها من امروز اردو دارم 😉 شاید ۱ پارت بفرستم .(ولی طولانی) شرمنده 🖇💕
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن . با کسی هم کاری نداشتم . نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید. سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم. یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون . ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅 آره دیگه ... یه گوشه ... ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن . بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد . ازش تشکر کردم که گفت محمد:چی شد یه دفع؟ نرجس:حالم به هم خورد. محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم . پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . 《۷ساعت بعد 》 معصومه:ما در موقعیت هستیم . محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه . بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد . محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟ معصومه:نه ، مشکلی نیست‌. محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات . اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید . ما هم از در پشت رفتیم داخل . از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم . یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن ! درست مثل این فیلم ها 😜 از فکر خودم خندم گرفت ! از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه . سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر ! محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن . با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه. ۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد داوود:کمک لازم داریم . معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون . کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ... پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : تو...... نرگس.....!!!!!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م