😐چرا آنقدر ترک میکنین😐
خو دلیل بگین...
واس خاطر مدرسه؟؟
واس خاطر درس؟؟
فعالیت کم؟
فعالیت زیاد؟؟
نارضایتی😐....
خو آدم میخوره تو روحیش...
صبح ۶۶۵... ظهر ۶۶۳... عصر ۶۶۰😐😐😐
اینجوری باشه دیگه انگیزه ای نمی مونه!!!!!!!
از ما گفتن😁✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت #رها کنار قاب عکس و خطاطی های اتاق ایستاد..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هشت
#داوود
سه روز بعد از خواستگاری عقد موقت...
یا همون صیغه محرمیتی خوندیم...
فقط برای این که ..
برای آشنایی و صحبت راحت تر باشیم..
مدت عقد هم ۳ ماه بود...
برای اولین بار دریا و رها خانم رو رسوندم دانشگاه...
رفتم سر کار...
به محض ورود رفتم سراغ فرشید....
این چند روز سرم شلوغ بود...
زیاد نتونستم رو پرونده کار کنم...
دعا دعا میکردم... که به چیزی رسیده باشه...
&، سلام...
جوابی نشنیدم...
رفتم جلو..
سرش رو میز ... خواب رفته بود..
& فرشید... های... فرشید.. پاشو..
÷ سلام....
&خوبی؟؟؟
÷ کی اومدی؟؟
& همین حالا...
چشم های قرمز پف کرده...
سر و صورت زرد رنگ..
و موهای به هم ریختش...
داد میزد که چند روزه نخوابیده...
یعنی واقعا آنقدر این چند روز که من نبودم..
فشار کاری روش بوده؟؟؟
نگرانش بودم...
برای اولین بار نگران فرشید...
معمولا من و رسول شیفت شب میگرفتیم...
این چند روز با نبودن من و کم اومدن رسول...
معلوم بود حسابی کارای سنگین به دوش گرفتن...
& من هستم آقا فرشید.. برو استراحت کن...
÷ ن... خودم ... .. خودم... خودم هستم
& پاشو .. حالت خوب نیست.. برو استراحت کن..
صدای دیلنگ لپ تاپ اومد...
چشماش رو ریز کرد...
÷ دمش گرم... دمتون گرم.. ایوللل... بابا مشتیااا
پرید بغلم🤨
تعجب کردم...
نمیفهمیدم چه خبره..
& چیه؟؟ چی شد...
÷داوود... داوود... یعنی اگه محمد بفهمه من و سعید چی کشف کردیم... فاتحه تو و اون رسول خوندس😂.... یعنی دیگه جواب سلامتونم کسی نمیده..... اون وقت من و سعید... میشیم سران سایت 😎😂... آخ... تو و رسولم صبح و شب بدو.. بدو.. که شاید به ما برسین...
& او.. او... حالا چی یافتی که چشمای قرمزت یهو شد طلا؟؟؟ از جا پریدی؟؟ چی شد.. خواب بودی که ...
÷ اینجوری؟؟ اینجا... بپر بیا بالا....
& خیلی خب... الان میام...
..................................
€ آقا فرشید... شرمنده کردی!!!! کار گروهیه؟؟؟
÷ بله آقا😄 با اجازتون... البته من و سعییید😉
€ شما و سعید؟؟
÷ بعله...
$ بفرما... این همه راه... بکوب.. برو فرانسه.. تو شهر پاریس... به بدبختی اطلاعات به دست بیار...
اون وقت خوش خوش و اطلاعات یافتنش مال کی باشه خوبه آقا داوود؟؟؟
& سعید و فرشید😒😐😲
$ قربون ادم چیز فهم🙄🤗
₩ دقت کردین این دو شخص از وقتی که قومیت باهم پیدا کردن چه هوا همو دارن؟؟؟
عه عه عه... همین داوود تا دوروز پیش سایه استاد رسولو میزد...
الان ببین چه دفاعی میکنه😵😬😅😂
÷ بله دیگه... بالاخره طبیعیه... بایدم هوای برادر زنش رو داشته باشه...
€ بچه هااا😕 چند بار تکرار کنم اینجا جای این بحث و کنایه ها نیست....
$ منم همینو میگ...
€ رسول😐
$ چشم آقا...
€، خب فرشید.. خودت به طور خلاصه... خ یبلی خلاصه... معرفی کن...
÷ محسن رستگاری... بردرزاده یکی از مسئولین رده بالا....
€ صبر کن...رستگار... رستگاری... رس... آهان...
رستگاری...
عضو کمیسیون اقتصادی....
□ امکان نداره... ایشون ک...
€ ن امیر... ما پرونده های کمی راجب این آقازاده ها نداشتیم....
ولی یادتون نره...
در برابر قانون همه یکسانند...
تفاووتی نداره... که یه کشاورز باشه...
یه وزیر ... یه دکتر... یه آقازاده... یا حتی...
یه مامور امنیتی...
÷ و از اونجایی که اطلاعات مهمی رو هم راجب صنایع مادر و مبادلات پولی و صنعتی ایران داشته....
ممکن نیست خودش بی خبر باشه...
یعنی خود رستگاری...
$ ایوولللل... دمتون گرم... عجب چیزی کشف کردید🤩
€ بچه هااا... حواسا جمع...
از امروز به بعد...
شیفتی...
ت.م .... حواس کامل!!!
به هیچ عنوان....
نباید...
به هیچ عنوان نباید گمش کنیم....
هع... فقط خدا میدونه چند تا جوون همینجوری بیکار شدن....
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
حواستو جمع کن....
مهمه حتما....
زیاد اهمیتی نداره.....
هیچ فرقی نداره...
دستگیرش کنید...
بسمه تعالی
مراسم وداع با ایام خوشی و استراحت😞✋
زمان :جمعه 2 مهر ماه بعد از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح روز شنبه
مداح و سخنران : کلیه دانشجویان ، دانش آموزان ، پرسنل مدارس و دانشگاهی !!
دم نوحه: مکن ای صبح طلوع ، مکن ای صبح طلوع ....😂😂😂😂
#خادم_الزهرا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بسمه تعالی مراسم وداع با ایام خوشی و استراحت😞✋ زمان :جمعه 2 مهر ماه بعد از نماز مغرب و عشا تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان شرمنده که بنده یه چند روزی نبودم گوشیم عوض شده بود و هیچ نداشتم تا یه روزی میشه که ایتا رو نصب کردم
برای رمان هم که خدمتتون عرض کنم که رمان پاک شده برام دوباره باید پیدا کنم و بفرستم
#خادم_الزهرا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بسمه تعالی مراسم وداع با ایام خوشی و استراحت😞✋ زمان :جمعه 2 مهر ماه بعد از نماز مغرب و عشا تا
جون من این رمان من بی او... چمیدونم چی چی بود... رو بزار😢
کچلم کردن از بس که گفتن🍒😂😁🖤😅
#فرمانده
#جون_فرمانده_درخطر_است😂
https://abzarek.ir/service-p/msg/50347
بچه ها نویسنده خیلی اصرار داره نظراتتونو بدونه😁
تاحالا چندین بار از من خواسته😊✨
لطفا توی این ناشناس نظر بدید...
نظراتتون هم انرژی بیشتر به نویسنده میده..
هم به من که تایپ میکنم😅✨🖤
#فرمانده
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
⭕️سید ابراهیم رئیسی؛ در بین صد چهرهٔ تاثیرگذار جهان از دید نشریهٔ تایمز پ.ن :البته اینم نتیجه ی ۸ س
😂✨از بین ۱ تا ۲۰ به رئیسی چن میدین؟!
پ.ن من که میخوام به نیابت داش مهرعلیزاده ۲۱ بدم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#فرمانده
خوشا سال تحصیلی که تحویلش با سید اولاد پیغمبر باشه😍😉💖
برای سلامتیش صلوات😊❤️
صبحتون تلخ عین مدرسه🤢😂
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_هشت #داوود سه روز بعد از خواستگاری عقد موقت...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_نه
#رسول
توی این چند روز بچه ها کار ها رو راست و ریز کرده بودن....
علی هم کارای منو کم و بیش انجام داده بود...
با کشفیات فرشید و سعید هم ک😐..
خدا بده برکت...
وقت سر خاروندن هم نداشتیم...
مامان اینا رفتن😢
حداقل خیالم از بابت رها راحت بود...
چون دریا خانم پیشش بود...
باید شنود و تمامی مکالمات... حساب های کاربری ..... رو هک میکردم...
از معاونت اتصال گرفتم...
اما مجوز می خواست...
درخواست رو چاپ کردم...
$آقا اجازه هست؟؟؟
€ بیا داخل..
$ ببخشید آقا.. این درخواست مجوز شنود و حساب های کاربری محسن رستگاریه...
اگه میشه مهر و امضا بخوره...
بفرستم برای بچه های حقوقی...
€ بده به من...
محمد از مهر فوری استفاده کرد...
فهمیدم زمانمون خیلی کمه..
€ رسول... از بچه های حقوقی... کی رو میشناسی..
$ تقریبا همه رو .. ولی .. بیشتر عرفان... یجورایی همشهری هستیم
€ خیلی خوب.. حواستو جمع کن...
خیلی مهمه...
به عرفان تاکید کن...
که هرچه سریع تر...
برای این بخش مجوز شنود رد کنه...
دسترسی هم از خود معاونت بگیر..
رسول .. سریع..
$ چشم آقا..
€ ببینم چی کار میکنی...
$ خیالتون جمع.. نیم ساعت ..
€ ن .. ن.. ن.. رسول... هر لحظه ممکنه تصمیمی بگیره که برای ما حائز اهمیت باشه...
$ چشم... حتما..
از اتاق محمد بیرون اومدم...
&رسول رسول...
$ داوود.. الان وقت ندارم... باید تا ۱۰ دقیقه دیگه شنود و ..
& رسول خیلی مهمه هاااا
$ بگو..
& گفتنی نیس... فرشید... فرشید باهات کار داره... خیلی واجب..
$ داوود .. نمیتونم... کار واجب دارم...
& خب اونم کارش واجبه... هیچ فرقی نداره...
جون داداش... بدو ببین چی کار داره...
من خودم مجوز میگیرم...
همینجوری بحث میکردیم که یهو وایستادم😐
$ داوود... میگم کارم ضروریه...
& تشخیص اونش با من... بده من...
$، داوود... من سایبریم ها😬
& برو دیگه... ای بابا.. بابا بچه های حقوقی از رفقامن.. سه سوته حاضر... برو خیالت جمع...
داوود درخواست رو برد...
فقط دلم میخواست بدونم که چه کار واجبی...
😓😬
$ چیه فرشید.. چی شده؟؟؟
÷ سعید همین الان موقعیتش رو اعلام کرد..
$ خب..
÷ ت. م محسن رستگاریه...
$ 🙄میدونم .. خب...
÷ همین الان وارد یه آژانس هواپیمایی شد..
$ زیاد اهمیتی نداره😬😬
÷ معلومه چی میگی؟؟؟ رسول بدو کارت رو شروع کن.. ما باید بفهمیم برای چه ساعتی پرواز دار..
$ فرشید جان.. کشک که نیست.. مجوز میخواد...
÷ رسول.. این فرق داره... ممکنه کیس بسوزه..
$ یه دقیقه صبر کن...
نشستم پشت سیستم...
خدایا خودت کمک کن...
فرشید محمد رو صدا زد...
موقعیت اضطراری بود...
همه در حالت آماده باش بودن..
€ رسول شروع کن.. وقتی برای درخواست مجوز دوباره نداریم..
$ چشم....
از طریق دسترسی که به سایت آژانس هواپیمایی داشتم...
پروازی رو که اسم نوشته بود پیدا کردم...
€ چی شد؟؟؟
$ ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه....
یه بلیط صادر شده..
به اسممحسن رستگاری...
€ برای کی؟؟؟ چه زمان؟؟؟
$ ساعت ۱ ظهر..
€ کی... کی...
$امروز😲
€ وای.. رسول.. وای... پاشید... پاشید ..
€ بچه ها همه آماده باشن....
€ بچه ها همه در حالت آماده باش...
پارکینگ جمع شید...
راه میوفتیم برای شروع عملیات...
داوود با مجوز رسید...
پاشدم برم که محمد داد زد..
€ تو کجااااا؟؟؟ همینجا بمون..موقعیت اعلام میکنم....
با این مجوز.. ببین میتونی دسترسی پیدا کنی به تماس های ۲۴ ساعت گذشته اش...
ممکنه تنها نباشه...
داوود .. فرشید.. خانم افشار .. همراه من بیایید...
رضا.... ماشین رو آماده کن...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_نه #رسول توی این چند روز بچه ها کار ها رو را
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود
#داوود
من و محمد با موتور حرکت کردیم...
نمیفهمیدم با چه سرعتی میرم...
رو آسمون پرواز میکردیم...
چند بار نزدیک بود تصادف کنیم....
رسیدیم فرودگاه...
با شنیدن صدای کیت هواپیما محمد آتشی تر شد...
پرواز.. شماره ۵۰۴ ایران ایر فای.. به مقصد ترکیه آماده پرواز است..
از مسافران محترم خواهش میشود هر چه زود....
€ داوود... رسول رو بگیر... بگو دوربین های فرودگاه در اختیارشن...
میتونه پیداش کنه..
کجاس!!!!!!!
سوار هواپیما است؟؟؟
اگه هنوز سوار نشده لوکیشن دقیق بفرسته...
من و فرشید میریم با بچه های حفاظت اطلاعات سپاه هماهنگ کنیم...
اگه سوار شده باشه باید پرواز لغو بشه...
فهمیدی؟؟
& بله آقا.. چشم...
رسول گرفتم..
& رسول .. تونستی ردشو بزنی..
$ داوود.. داوود بدو.. داوود بدو داره به سمت هواپیما میره...
احتمال داره مسلح باشه...
دویدم به سمت محمد...
باهم به سمت بازرسی رفتیم...
تایید شد که رد شده...
€ داوود بدوو...
محمد به فرشید و رضا علامت داد که از چه سمتی برن...
دنبالش دویدم...
فهمید دنبالشیم...
شروع کرد به تند راه رفتن...
& وایستا..
€ برو دنبالش...
& ایست...
بالاخره بهش رسیدم...
دستبندرو دراوردم....
// میدونی من کیم؟؟؟
& تو یه مجرمی... یه کسی که قانون رو زیر پا گذاشته...
لازمه یادآوری کنم که دربرابر قانون همه یکسانن..
// برات گرون تموم میشه!!
& خصومت شخصی نیست که برای من تموم بشه...
من فقط به وظیفه ام عمل میکنم...
$ داوود...
تحویل فرشید دادم...
& بله؟؟؟
$ طبق چیزی که از تماس هاش فهمیدم...
یه خانم هم همراهشه...
& خانم افشار...
>> بعله؟؟؟
& تشریف بیارید.......
ادامه دارد....
https://abzarek.ir/service-p/msg/35259
دوستان این لینک ناشناس
#خادم_الزهرا
هر نظر پیشنهادات و انتقادات درباره خودم و رمان دارید بگین
ممنون
دوستان پی وی و ناشناس بقیه ادمین ها رو نترکونید😂
من گفتم که پاک شده باید یخورده صبر کنید تا پاک بشه آخه گوشیم عوض شده ممنون