۱.سه پارت گذاشتم
۲.ممنونم
۳.ممنونم
۴.چشم
۵.انشالله میبینید
۶.فرستادن
۷.ببینم چی میشه😈
۸.فرستادم
۹.فرستادم
#خادم_الزهرا
۱.شرمنده حلال کنید
۲.بنده دختر هستم ۱۳ سالمه شیراز درس ریاضی چون باید خودت رو بکشی تا یه سوال رو حل کنی معمایی بیشتر ریاضی فکر کردنیه و این هاش رو من دوست دارم
تا ببینم انشالله چی میشه واسع شغل آینده
۳.رمان ها رو گذاشتم ساعت ها رو هم اعلام کردم
۴.من درس میخونم با برنامه ریزی آدم به همچی میشه من تازه از کلاسم جلو هم هستم من همیشه جلوتر میخونم تا بتونم بهتر یاد بگیرم من کلاس هشتم هستم
#خادم_الزهرا
۱. من روی کسی کراش نزدم
۲.چشم
۳.چشم سیع میکنیم فعالیت بره بره بالا ولی خوب شما هم درک کنید که ما کلاس داریم
#خادم_الزهرا
۱.ارسال شده
۲. ۱۳ سالمه ،شیراز،۳تا بچه،چادر هم هستم با افتخار😍
۳.فرستادم
۴.چشم
۵.فرستادم
۶.والا دست من نیست😂
#خادم_الزهرا
۱.چشم
۲.الان فرستادم دیگه
۳.چشم
۴.ببینید چی میشه😁
۵.چشم گذاشتم
۶.ببینید😁
#خادم_الزهرا
۱.گذاشتم
۲.مشکلی نیست
۳.چشم عزیزم😘
۳.یا خداااا😂
۴.گمنامم،۱۳،شیرازی،ریاضی دلیلم تو اولین پیام گفتم،نه
#خادم_الزهرا
بزرگواران خدمتتون عرض کنم بنده حقیر نویسنده نیستم متاسفانه ولی قصد دارم یه رمان بنویسم حالا شاید هم نشد چون تو مدارس هست
تو همین ناشناس بگین دوست دارین رمانی که مینويسم چه زمینه ای داشته باشه تو گروه هم نمیزارم چون میدونم منفجر میشه ناشناس
#خادم_الزهرا
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_پنجم
#محمد
زمان خیلی زود گذشت ، باورم نمیشد قرار بود کیمیا ازدواج کنه ولی عزیز نبود ، همین آزارم میداد ، سر سجاده بعد از خوندن نماز صبحم شروع کردم به گریه کردن ، کیمیا یه دفع اومد داخل و با دیدم اشکام جا خورد ، گفت
کیمیا:چی شده بابا جون !
محمد:هیچی دختر گلم ، کاری داشتی؟
کیمیا:امروز منو میرسونید سر کار؟( کیمیا به تازگی در نیروی انتظامی مشغول به کار شده)
محمد:اره ، دخترم امروز زود تر برگرد خودت که میدونی مهمون داریم .
کیمیا:چشم ، بابا جون ترو خدا بگید چی شده!
محمد:هیچی بابا فدات بشه ، افتادم یاد عزیز ، چقدر امشب جاش خالی !
متوجه اشکی شدم که از گوشه چشم کیمیا سر خورد و روی لباس نظامیش افتاد .
بلند شدم و سجاده رو جمع کردم و گرفتم روی تاقچه ، بعد رفتم اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
محمد:خودتو ناراحت نکن بابا جان ، عزیز ناراحتی تورو که نمیخواهد ! مخصوصا الان که داری میشی عروس خانم !
کیمیا:عه بابااااااااا، حالا نه به داره و نه به باره !
محمد:شوخی کردم. بدو بدو الان دیر میشه .
با کیمیا حرکت کردیم ، بعد از اینکه بردمش محل کارش خودم رفتم سایت. تا ساعت ۱۱ صبح اونجا بودم بعدش برگشتم خونه ، کارا خیلی زیاد بود ، کمیل همه جوره جای خالی کیمیا رو پر کرده بود ، ساعت ۲ بود که کیمیا اومد خونه .
با عطیه تصمیم گرفته بودیم که زیاد بهش کار ندیم تا استراحت کنه ، داشتم خونه رو جارو میزدم که به کمیل گفتم
محمد:کمیل بابا بیا کمک
کمیل:جانم بابا!
محمد: این میز رو بلند کن بی زحمت پسرم .
کمیل:چشم .
بعد از اینکه زیر میز رو جارو زدم کمیل به زور جارو رو ازم گرفت .
تا ساعت ۱۸ مشغول تمیزی بودیم .
بعد اون هر کدوم یه دوش گرفتیم و کمیل و با کمک عطیه میوه هارو چیدن .
#کیمیا
هرچی میخواستم کمک کنم نمی زاشتن!
ساعت ۱۵:۳۰ بود که خودم رو روی تختم پرت کردم .
توی فکر اقا نیما بودم ، بابا محمد خیلی ازش تعریف میکرد ، نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد .
ساعت ۱۷ با استرس بیدار شدم.
یه دوش گرفتم و بعد از خشک کردن مو های بلندم که کمی بالا تر از زانوم بود ، رفتم سراغ لباس ، بعد از چند دقیقه ور رفتن بالا خره یه پیرهن بلند طوسی تا روی پا و یه ساق شلواری طوسی و روسری صورتی و طوسی انتخاب کردم ، صندل های صورتی که مامان عطیه چند روز پیش برام خریده بود رو هم پام کردم .
اهل ارایش نبودم ، به کرم اکتفا کردم و از اتاق رفتم بیرون ، ساعت ۱۸:۳۰ بود .
کمک کردم و چایی دم کردم و کمیل و مامان هم میوه چیدن .
ساعت ۱۹ بود که زنگ زدن ، خیلی استرس داشتم و دستام می لرزید!
بابا محمد گفت
محمد:کیمیا جان بیا اینجا دیگه چرا وایسادی؟
رفتم کنار در پیش مامان و بابا وایسادم .
دوتا خانم خوشگل و یه پیر مرد و پیر زن و در آخر یه پسر جوون که حتما آقا نیما بود وارد شدن .
پسره سرش پایین بود ، وقتی رسید به من دست گل رو بهم داد ، حتی بهم نگاه هم نکرد ! از این حیایی که داشت خوشم اومده بود .
صورتش کمی خراش داشت و بالای ابروش بخیه خورده بود ، بابا محمد برام توضیح داده بود که چی شده ، همچین بدم نبود ! بابا محمد یه جوری گفته بود دعواش شده فکر کردم کل صورتش ریخته زمین .
رفتن و نشستن ، منم وقتی که مامان عطیه اشاره کرد چایی رو پخش کردم. دستای آقا نیما به خاطر استرس میلرزید و وقتی چای رو برداشت نزدیک بود بریزه !
پ.ن:خواستگاری😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چرا من؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
دوستان عزیز سلام. 🌿✨
صبحتون به خیر و شادی. ⛅️🌤☀️
امروز مثل همیشه ۱ پارت رمان داریم.💫
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#سرباز_مهدی_عج 💕
باتوجه رنگ تخت خوابت🛏
قرمز :مجید نوروزی🔥
ابی؛وحید رهبانی❄️
صورتی:علی افشار🌸
زرد:پندار اکبری🌼
سبز:اشکان دلاوری🍃
سایر:شارلوت💫
❄️❄️❄️
با توجه به رنگ چشمات👑
ابی: کنار دریا🌊
سبز: توی باغ🌴🌱
قهوه ای: توی شمال 🏔
مشکی: توی کافه☕️
با توجه به سریال مورد علاقت غیر گاندو 🍭
مختارنامه: یه سیلی محکم میزنه زیر گوشت و میگه چرا دعوایی هستی😐😂
یوسف پیامبر: دسته کلیدتو ور میداره و میگه بیا بگیر😐
افرا(جدیده☺️): میگه شما خیلی اینده نگری اخلاقت رو مخمه😐
پدر: میگه تو چشم بزار من قایم شم پیدام کردی میبرمت کافه🍃🤦♀
ارام میگیریم : جلو دهنتو و میگیره و میگه خفه شو 😐😐
#خادم_الزهرا
1~ داوود خیلی بیش از حد خجالتیه و همین باعث میشه رو مخ باشههه😬😼😂
2~ #به_ولله_دست_من_نیست😂
3~😅بنده خدا اینچند روز این همه پارت گذاشت..
4~ 😂کلا اعصاب نداره
5~ لا الله الا الله😅😐🤣
6~😢😐من از یه جایی به بعد نخوندم... واقعا شهید شد😕😲؟!
😐😂✨به طرز خیلی عجیب و جذابی داریم کم میشیم😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
رفقا اینجوری بشه کلاهمون میره تو عمااا😂😐
#فرمانده_خبیث 😈😂
#فرمانده
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
#شایدفورے🚫
میگنوقتییهکشوریمردماشیهآدمبزࢪگومعنویوخلاصههمهچیتموم(مثڵ#علامه_حسن_زاده_املی یا #حاج_قاسم) وازدستمیدنیعنیقرارھکهبعدشیهاتفاقبدیبراشونبیفته
حتےاینحرفبهمونثابتمشده
یادتونھ؟حاجقاسمڪهرفتمادیگهبعدشنتونستیماربعین#حرمباشیم
یادرستبعدحاجیبودڪه
درگیراینویروسمنحوسشدیم
وخیلےبلاهاےدیگهڪهحتیازشونخبرمنداریم...💔
#علامه_حسن_زاده_املی
#مدیر
@Edite313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#شایدفورے🚫 میگنوقتییهکشوریمردماشیهآدمبزࢪگومعنویوخلاصههمهچیتموم(مثڵ#علامه_حسن_زاده_ام
وویی.... استرس گرفتم😥.. یعنی چی میشه🙁😅
هیجان بی خود😝😂🤤
هدایت شده از ❤️❤️تبلیغات ارزان ❤️❤️
"💔🌟"
•
•
گاندو کلاًتمومشد؟🙁😢
•
-----------------------------「✿」------------------------
💔⇉| #گاندو
♥️⇉| #جوونانقلابی
-----------------------------「✿」-------------------------
𝒋𝒐𝒊𝒏↷
『 🌪↬@Gando2_1400 』
دارم میرم رمان تایپ کنم😂
یا یه نفر ترک کنه رند شیم...😂✨
یا ۹ نفر بیان رند شیم😂
#من_دیگه_رد_دادم
#فرمانده
استوری مجید نوروزی✨
#فرمانده
@GandoNottostop