eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
جدید منتشر شده😁🖤❤️ @GandoNottostop کپی ممنوع
جدید منتشر شده😁🖤❤️ @GandoNottostop کپی ممنوع
❤️✨😍🖤❤️✨🖤
gan.novel.do یک او! پارتک هفتاد و یک *رسول* داخل ترکیه بودم...کشوری ک هیچ وقت فکر نمیکردم بشه پل بین منو وطنم... وطنی که ماه هاست چشم انتظارشم... الان فقط یک مرز خاکی باهاش فاصله دارم:) دل تو دلم نبود... میدونستم حالم خوب نیس‌... میدونستم دیر برسم... باید حسرت دیدن داداشامو به گور ببرم💔 چقد سخته تو دوراهی باشی... هم دلت مر بزنه برای خدات و هم دلت بخواد فقط یکبار رفیقاتو ببینی:) هادی نگاهم کرد... +،خوبی رسول؟ 📣آره خوبم... لبخندی به روم زد و نا غافل بغلم کرد... +خوشحالم این مرحله رم رد کردی...فقط یه مرحله مونده پسر شجاع🤭 📣وقت دنیارو نیگیری بااین نمکات😂الان کجا باید بریم... +وقت نداریم باید زود بریم...بایکی از بچه ها هماهنگ کردم ی رابط برامون جور کنه که قاچاقی ردمون کنه...فقط رسول... 📣جانم؟ +خیلی سخته... میتونی؟ لبخندی بش زدم... 📣دیوونه من دیگه آب از سرم گذشته...چه یک وجب چ صد وجب... +پس همین امشب حرکت میکنیم...به آقا محمدم میگم که بیاد لب مرز دنبالمون:) با شنیدن اسم آقا محمد دلم آروم شد...آخ که چقدر دلم برات تنگه فرمانده...یعنی میشه فقط یبار دیگه ببینمت؟ هادی همه ی تماساشو گرفت و به سمتم اومد... +آماده ای؟ 📣بیشتر از همیشه! پ.ن:امشب میرن:)
gan.novel.do یک او! پارت ۷۲ *داوود* دوباره برگشتم اداره... دوباره خاطراتی ک زنده میشدن:) ولی اینبار میدونم رسول من زندست🙃 از روی میزش عکسشو برداشتم... ربان مشکیو کندم و انداختم دور... رسول من زندست... من گفته بودم مرده و رو قولش وا میسته...😇 گفتم و کسی باور نکرد... پشت میزش نشستم... هنوز بوی تورو میده رسول:) هر چند که بوی مهرداد بوی خوده خودته=) چقدر ب خوب آدمی سپرد اسن میزو آقا محمد... به داداشت... به مهردادت:) به کسی که من از وجودش خبر نداشتم🙃 یکم ک گذشت دستی رو شونه ام نشست..‌. مهرداد بود🤭 +به به خوش میگذره دیگه؟ 📣توام عین رسول ب میزت حساسی؟ +شدیدددد چون هم میز داداشمه هم میز خودم😎 📣پرو نشی ی وقت؟ +پرو ک هستم برادر من...😂 نگاهش کردم... 📣مهرداد میرسه ب نظرت رسول؟چرا دیگه خبری نشد ازش؟ نگرانم... مهربون نگاهم کرد... +بسپار به خدا....اونیکه تا الان نگهش داشته بعد اینم نگهش میداره:) *محمد* به سمت مرزمون با ترکیه باید میرفتیم...هادی گفت دارن میان...شاید این هجران بالاخره تموم شه.... هوووف... مهرداد و داوود گرم حرف زدن بودن... 📣بچه ها آماده شین ک بریم... +کجا آقا؟ 📣ارومیه! +ارومیه بره چی؟ به چهره های تعجب زدشون چشم دوختم... 📣استقبال رسولتون... داوود هاج و واج نگاهم کرد و مهرداد با بهت چشم دوخت به من... 📣هادی داره میاره داداشتونو...باید بریم دنبال پسر قهرمانمون... لبخندی زدن که قشنگترین لبخند بود...چشم جفتشون پر از اشک شوق بود و من چقدر بابتش از خدا شاکرم... بسم الهی گفتم و پیش به سوی ارومیه...مرز ایران و ترکیه... محل وصال ما و رسولمون..‌. رسولی که هفت ماهه ازمون دوره:) تیکه ی وجودمون هفت ماهه که نیست... خدایا کمکمون کن:) پ.ن:چه میشود؟
gan.novel.do یک او! پارت ۷۳ *رسول * به طرف مرز در حرکت بودیم.‌.. حس میکردم دردام دوباره داره برمیگرده... تموم تنم درد میکرد و سرم تیر میکشید:) جای کتکایی ک اون شب خوردم هنوز اذیتم میکرد... یعنی میشه چند ساعت دیگه بغل آقا محمد باشم؟ دست تو دست مهرداد و داوود؟ تصورشم برام قشنگه🥺 به مرز رسیدیم شب بود و تاریک... یکی از آشناهای آقا محمد قرار بود ردمون کنه:) به جلو نگاه کردم... هوووف... ینی میتونیم سالم رد شیم؟ دور از چشم این مامورا؟ خدایا خودت سالم برسون مارو...حداقل نزار هادیم بخاطر من طوریش شه:) +شما دونفر...باید خیلی حواستونو جمع کنید....باید سینه خیز تا اون ور سیم خاردارا برید...مطمینین میتونین؟ اونجارو رد کنین تقریبا تمومه...فقط باید بتونین...منم باهاتون میام...نگران چیزی نباشید...میتونین؟! هادی نگران به من چشم دوخت... خوب میدونست درد دارم به زور راه میرم...چه برسه ب اینکه سینه خیز از این مسیر سفت و خاکی بگذرم:) ولی من رسولم...باید بتونم...همینکه ن دیگه ایلیاام و ن مارسل...یعنی انقدر قوی بودم که بتونم بشم رسول...دوباره...رسول میتونه... 📣نگران...من..ن..باش...می..تونم...:) لبخندی زد ک از ذره ب ذره لش نگرانی چکه میکرد....نگران برای از دست دادن رفیقش...نگران برای خیانت در امانت آقا محمدش...و شاید نگران برای تموم شدن همه چی حتی زندگیش...اینکه دیگه نتونه خانوادشو...رفیقاشو...وطنشو ببینه... الان ما درست وسط جهنمیم...آخرین مرحله...جایی ک مرگ و زندگیمون مشخص میشه:) اینجا دیگ حد وسط نداره...یا مرگه یا زندگی! اینجا فقط یک قدم تا ایرانه!💔 پ.ن:یک قدم تا ایران🙃
gan.novel.do یک او! پارت ۷۴ *داوود* دلم تو دلم نبود...حدود ی ساعت راه مونده بود به رسیدن به رسولمون...به داداشمون:) به پسری که شیش ماه فکر میکردیم دیگه نیست... دیگه نمیاد:) به پسری که هفت ماهه پیش...جوری ازش خداحافظی کردیم که انگار یه ماه دیگه برمیگرده...ولی برنگشت💔 دارم به رسولی میرسم که صداش هنوز تو گوشمه:) به رسولی ک براش مراسم گرفتن...به هوای اینکه دیگه نیست...به هوای اینکه رسول شده ی مفقود الاثر... سرم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و به چهره اقا محمد نگاه کردم... مهرداد رانندگی میکرد و من و سعید و فرشید پشت نشسته بودیم و آقا محمد جلو... اخم ریزی رو پیشونیش نقش بسته بود ک نمیدونستم بخاطر چیه؟! اصلا چرا آقا محمد خواست همگی بریم ارومیه؟ تنهاام میتونست بره...یا حتی یا یه نفر... ولی اینکه هم من باشم و هم مهرداد و سعید و فرشید... یکم با عقلم جور در نمیاد... اینکه الان که رسول داره میاد... آقا محمد اخم کرده طبیعیه؟! اینکه حتی هراز گاهی ب اطراف با شک نگاه میکنه چی؟ نمیدونم... نمیخواممم بهش فکر کنم:) الان فقط میخوام خوشحال باشم...خوشحال از دیدار رسول...دیدار رسولی ک همه چیزه منه:) *رسول* سینه خیز شده بودیم و آروم خودمونو جلو میکشیدیم... تاریک بود💔 اما... احتمال داشت دیده بشیم... جونی دیگه برام نمونده بود... صدای حرف زدن مامورا خیلی نزدیک بود... دلم میخواستم همونجا بخوابم:) ولی اونطوری باید قید همه چیزووو میزدم... هادی آروم نگاهم کرد... +خوبی رسول؟ انقد آروم گفت ک ب زوور شنیدم... 📣آره...خو...بم... نگاه نگرانش بهم فهموند ک از چشمام و صدام دردمو خونده😄 نیمی از راه و رفته بودیم ک... پ.ن:اخم و نگرانیه آقا محمد!
gan.novel.do یک او! پارت ۷۵ *رسول* وسطای راه بودیم ک... شرم تیرکشید و درد همه ی وجودمو گرفت... دیگ نتونستم خودمو بکشم... هادی با بهت نگاهم کرد... +رسووول...رسووول خوبیییی؟ نای جواب دادن بهشو نداشتم... حالم دوباره داشت بد میشد... درست وسط جهنم... بدترین جای ممکن... +رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل... دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم:) خودشو کشید سمتم... مردی ک همراهمون بود جلوتر از من حرکت میکرد... اونم واستاد و زیر زیرکی نگاهمون کرد...بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...💔 هادی نزدیکم شده بود... +رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا😭 با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم‌‌‌... 📣ها...دی جان...رسول...برو... +من تورو تنهااا نمیزاااارمممم... بدنم سر شده بود و دلم تیر میکشید و سرم گیج میرفت... +رسول من دستتو میگیرم با خودم میکشمت باشهههه؟ نمیخواستم بخاطر من چیزیش بشه:) نمیخواستممم درست عین راشل💔 *مهرداد* رسیده بودیم به مرز... منتظر و چقدر انتظار سخته برای کسی که هفت ماهه ازش دوریو همه وجودته:) دلم داشت بال بال میزد...برای دیدن داداش کوچیکم... پسری ک از بچگی طاقت دوریشو نداشتم اما الان...💔 مهرداد فدات بشه رسول... هم من هم بچه ها متوجه نگاه نگران آقا محمد بودیم:) اما درکش نمیکردیم... حس میکردم دیر کردن...نیم ساعت پیش باید میرسیدن🙂💔 پ.ن:دیر کردن:)
gan.novel.do یک او! پارت ۷۶ *رسول* همه وجودم درد میکرد و چشمام سنگین میشد...چقدر خوابم میاد... نمیدونم چقد مونده برسیم... فقط میدونم وزنم رو هادیی که دیگه اونم خسته شده:) +رسول داداش نخواباااا باشههه؟ 📣هادی...اگ..دو.وم..نیاوردم...به..دا..وود و ..مه..رداد...و فرم..انده...بگو...شر...منده...حلا...لم کنن...من ..تمو..م زورمو...زدم...که ب..شون بر..سم:) +رسولللل مضخرف نگووو نگاههه جلوتوووو ده متر دیگههه مرز کشورمووونه...ایرانموووونه...بایددد دووووم بیارییییی😭 نمیدونم چقدر گذشت... نمیدونم چیشد و هادی چطوری منو کشید... ولی صدای خوشحالیشو خوب شنیدم😄 +رسووول نگاههههه...رسوولل توروخدااا باز کن چشاتووو ببینننن...رسیدیممممم... چشمای بیجونمو باز کردم... یه بوی آشنا؛) ی هوای تازه... هوایی که چقدر نفس کشیدن توش میچسبه:) ایران... کشورم...وطنم...همه ی هستیه من🙂 هادی بلندم کرد و از سیم خاردارا ردم کرد... دیگه رسما تو خاک ایران بودم‌... هنوز سینه خیز بودم و چقد خوبه که رو خاک ایرانمم... رسما تو هوای ایران نفس میکشیدم:) شاید ی مدت کوتاه نفس بکشم تو این هوا💔 ولی خدایا شکرت که حداقل آخرین نفسام تو این هوا کشیده میشه:) ایرانم... وطنم... میگن همه جی تو ذات آدمه... ذات منو با عشق ب این کشور و مردمش ساخته خدا:) یادمه ۶ یا ۷ سالم بود... وقتی تلویزیون میخوند‌... *ای ایران...ای مرز پر گوهر...ای خاکت سر چشمه هنر...* اشک گوشه ی چشمم جمع میشد از عشق به کشورم:) یادمه وقتی میگفت... *جان من فدای خاک پاک میهنم....* با عشق همراه باهاش میخوندم😄🙂 ایران جانم... همه ی وجودم فدای تو... اشکای شوقم شروع به باریدن کردن... هادی حالش از من بدتر بود...اون پنج سال بود که تو این هوا نفس نکشیده بود:) به رو به روم زل زدم... ماشینی تو حدود ۲۰ متر اونور تر پارک بود و پنج نفر...بهش تکیه زده بودنو چقد خوبه که میدونم اونا...داداشامن...همه کسای منن...و چقدر دلم براشون تنگه..:) اشکی ک رو گونم بود و پاک کردم و آروم زمزمه کردم... در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما...پاینده باد خاک ایران ما🙂 پ.ن:جان من فدای خاک پاک میهنم:)
gan.novel.do یک او! پارت ۷۷ *رسول * از درد چشمامو بستم... نباید ببندم...باید ببینمشوننن...حتی دلم نمیخواد پلک بزنم..‌.💔 ثانیه ها الان برام ارزش دیگه ای دارن:) هادی توجهش بهم جلب شد... +رسوووول...رسول توروخدااا دیگه تموم شددد داداششش...خواهش میکنمممم... هادی دستشو بلند کرد و صداشون زد... که نگاه محمد و داوود زودتر از همه به سمتمون برگشت و دیدم ک چجوری دوییدن سمتمون😄 مهرداد که آقامحمد و داوودو دید هول زده به سمتمون دویید...و وسطا دوبار خورد زمین‌... دستای بی جونمو رو زمین گذاشتمو سعی کردم بلند شم... داشتن میرسیدن... بعد از هفت ماه میتونستم چهرشونو واضحتر از همیشه ببینم... سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم😄 فقط چهار قدم مونده بود ک چشمام سیاهی رفت و افتادم... اما... جایی ک افتادم سفت نبود...دردم نیومد... گرم بود:) امن بود... خیلی امن.... انقدر امن که بعد از هفت ماه...بی تابیام خاموش شد... آره:) تو بغل کسی بودم که...تو تموم این هفت ماه...موقع دردام...دلم میخواست بغلم کنه😄 بم بگه استاد رسول... بگم جانم... لباسشو چنگ زدم و خودمو بهش نزدیکتر کردم🙂 ن من چیزی گفتم و ن اون... فقط میشنیدم صدای آروم هق هق گریه هاشو...💔 منی ک تا حالا صدای گریه های فرماندمو نشنیده بودم😭 حلقه ی آغوششو تنگتر کرد...اشکای من جاری شد و آروم لب زدم... 📣آقا محم..مد... همونطور که منو به خودش چسبونده بود...دست توی موهام کشیدو با صدام بم شدش از گریه گفت... +جانِ محمد؟😭 دلم میخواست ثانیه ها هر کدوم یکسال طول بکشه... چقدر آرومم:) طولی نکشید که داوود و مهرداد عین دوتا بچه گربه خودشونو نزدیک ما کردن... چقدر دلم تنگ بود...چقدر همشون خستن:) پ.ن:ادمینتون...با نوشتن این پارت اشک ریخت🙂
gan.novel.do یک او! پارت ۷۸ *داوود* بالاخره دیدمش... رسولم:) اشکامو پس میزدمممم... نباید تار ببینمش:) نبایدددد...باید واضح ببینم صورت رسول گمشدمو:) همونیکه بهم قول داد برگرده و برگشت🥺😭 مهرداد پیش زانوی آقا محمد نشسته بود و دست رسولو گرفته بود و مثل آقا محمد آروم و بی صدا اشک میریخت💔😭 من اما کنارتر خشک شده بودم و به بدن لاغر و ضعیف شده ی رسولم نگاه میکردم:) به کبودیایی ک رو صورت و دستاش بود... به پیرهنش که ی قسمتاییش رنگ و بوی خون میداد🙂 الهی بمیرم برات رسول چی کشیدی تو:) بالاخره جرئت جلو رفتن و پیدا کردم و خودمو رسوندم بهش😭 هنوز نمیتونستم باور کنم... انگار ی خوابه:) ی خواب خیلی قشنگ... سعید بغض کنان و با پاهای سست ب رسول نگاه میکرد و فرشیدی ک تموم این مدت صبوری کرده بود تو بغل هادی آروم اشک میریخت🙂 آقا محمد طفلک انگار کل دلتنگیای این هفت ماهو داشت خالی میکرد رسولو به سینش چسبونده بودو همونطور که صورتشو بین دستاش گرفته بود اشک میریخت🙂💔😭 تو فکرای خودم بودم...که ی دست سرد...دستمو گرفت... رسول...رسولی که تو این حال خرابش فهمید حال منو:) فهمید نمیتونم باور کنم ک برگشته😭 فهمید و دستمو گرفت که بگه بیا ببین برگشتم:) دستشو محکم گرفتم و با اشکی ک ریختم آروم بوسیدم:) دیگه باورم شد ک اومده... میون اون همه درد و رنج و بوی خون...عجیب بوی رسول بودنشو میداد.... جلوتر رفتم و پیشونیشو بوسیدم...که صدای ضعیف و آرومش...بعد هفت ماه تو گوشم پیچید:) +داوو...د...دیدی...سر..ق..ولم..موندم💔🙂 اشکایی که توانمو گرفته بود و پس زدم و دستشو به صورتم چسبوندم:) 📣مطمئن بودم سر قولت میمونی قربونت برم💔 پ.ن:برادرونه های رسول و داوود🙂💔
gan.novel.do یک او! پارت ۷۹ *محمد* خدایا...هنوز باورم نمیشه رسولم الان تو بغلمه:) چقدر حس خوب دارم الان😭 چقد معجزه هات قشنگن:) نا خودآگاه بیت شعری به یادم اومد ک توصیف حال الان ما بود... گر نگهدار من آن است که من میدانم... شیشه را در بغل سنگ نگه میدار🙂 رسول شیشه ای بود که خدا از هزارتا سنگ حفظش کرد تا برسه ایران:) تا بگه دیدید تا من نخوام هیچ اتفاقی نمیفته؟ دیدید چه زود خودتونو باختین؟ هر کی با منه دلش باید قرص باشه:) آمبولانس تو راه بود... و نفسای رسول به شمار افتاده بود:) خسته بود... ولی الان ک تو خاکشه...الان ک پیش ماست دلش قرصه... بچه ها همشون اروم گریه میکردن... از سعید و فرشید بگیر تا مهردادی که فقط دست به موهای رسول میکشید و قربون صدقش میرفت😄 رسول برای مهرداد همیشه یه برادر کوچولوی پنج سالست...که مهرداد طاقت نداره ی خار تو پاش بره... و الان خدا میدونه تودل مهرداد چ خبره... داوودم با لبخند قشنگی بهش زل زده بود و سر ب سرش میزاشت... هادیی که رنگ خستگیو دلتنگی برای وطن تو چشماش موج میزد و چقدر دلم تنگش بوده و یادم رفته بود:) با صدای سرفه های رسول ب خودم اومدم...انگار حالش خوب نبود...واقعیتش ترسیدم و به چهره های رنگ پریده ی داوود و مهرداد نگاه کردم... 📣رسووول...خوبییی؟ الان میرسهههه طاقت بیاررر...💔 +رسول توروخداااا...رسولل جون مهرداد...توروخدا😭 هیجی نمیگفت و انگار بیحال شده بود و چقدر تو دلم اسم خدارو صدا میزدم‌.... دستشو تو دستم گرفتم و اونم ک درد داشت...فشار میداد دستمو... طولی نکشید که دستش از دستم شل شد و من مات نگاهش کردم... چهره داوود یخ زد و مهرداد با بهت نگاهمون کرد... 📣رسووووول...جاااان من رسووول...باز کن چشاتوووو...این دستووووره رسوووول...💔 مهرداد با دستای لرزون انگشتشو گذاشت رو گردن رسول تا نبصشو بگیره... نمیخواستم بشنوم چیزیو ک نمیخوام:) +آقا میزنهههه...زندستت هنوووز🥺 و من برای هزارمین بار شکر کردم خدارو... مهرداد رسولو کول کرد تا به سمت ماشین ببره که به سمت امبولانس بره... اما... صدای تیر اندازی همه جارو گرفت... و حدس و ترس من از اول این سفر...به واقعیت تبدیل شد:) پ.ن:رسول بیهوش...تیراندازی:)
gan.novel.do یک او! پارت ۸۰ *محمد* با صدای تیر اندازی به سمتی که بمون شلیک شد نگاه کردم... با دیدن شارلوت...شکم ب یقین تبدیل شد! حدس میزدم بهم ریختگیه خونه ی داوود... یعنی دنبال مدرک بودن برای شناسایی تیم ما...برای زدن ردمون...و در آخر...حذف! حدس میزدمو برای همین از آقای عبدی خواسته بودم تا ی تیم برای پشتیبانی ازمون بفرسته... احتمالا یکم بعد میرسن... به رو به روم نگاه کردم جایی که رسول رو زمین افتاده بود و مهرداد همونطور که گارد گرفته بود که تیر نخوره سعی میکرد رسولو بکشه کنار... داوود... سعید و فرشید و هادی هم مثل مهرداد سعی داشتن تا با پنهون شدن پشت چیزی به سمتشون شلیک کنن... +آقا مهرداد و رسوللل جاشووون بدهههه من میرم سمتشووون... 📣داوود معلوم هس چی میگییی؟ واستا مهرداد حواسش هستتتت... داوود پریشون بود...نمیخواست دوباره از دستش بده:) صدای تیر همه جارو پر کرده بود که اروم آروم جلوتر اومدن... تعدادمون خیلی کمتر بود و تااومدن نیروی کمکی خدا باید ب دادمون میرسید... *مهرداد* رسول بیهوش رو زمین بود... بی پناهتر از همیشه... درگیری بالاگرفته بود... چشم چشمو نمیدید... به داوود نگاه کردم... اگه اینبار هم رسولو از دست بده میمیره💔 باید رسولو بکشم بیرون از این برزخ... فقط منم ک نزدیکشم:) رفتم به سمتش خطر داشت...معلوم نبود چ بلایی سرم میاد...🙂 رسولو کول کردم... با تموم توانم دوییدم... شارلوت منو دید...کسی که ب خونه رسول تشنه بود... همونی که رسولو هفت ماهه تمام عذاب داده بود🙃 نمیرارم بش آسیبی برسه دوباره:) نمیزارم... اومد به سمتمون... عقب عقب دوییدم که به رسول تیر نزنه... وقتی دید وای نمیستم یه گلوله زد ب پام ک پام شل شد و خودمو رسول خوردیم زمین💔 📣آخخخ به سمت رسول رفتو اسلحه رو گرفت سمتش ... پ.ن:چی میشه یعنی؟
کچلم کردین ۲ تا امتحان داشتم برای همین نتونستم بفرستم اینم ۱۰ پارت لحظه حساسه 😁 بمانید در خماری تا ۴ روز دیگه😱 ولی نگران نباشید فردا رمان رو تمام میکنم 😍
یادمان باشد👆... استوری مجتبی امینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضاجان است شاه مردم ایران رضا خان؟ نه!😉🙂 به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران؟ نه!🙂😎 شهادت امام ما ایرانی ها🙂!! امام هشتم.. امام رضا (ع) رو به همه همراهان خوبمون تسلیت میگم😔🖤🌿🕊 دوستان مشهدی حرم مارو فراموش نکنید.. دیگر دوستان هم التماس دعای ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟ زینب:سایت سعید:اه اه اه زینب:چی شده؟ سعید:بری سایت سکته میکنی ! زینب:چرا؟؟؟ سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره! زینب:مگه چشونه ؟ سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن ! زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟ سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره ! زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی ! سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره . زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود! سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا! زینب:بریم ۲ ساعت بعد مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی ! زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو ! سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم . زینب:مامان به خدا نمیشههههه. بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود ! زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄 مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون . از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم . پ.ن:عاشقانه توری 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م