『حـَلـٓیڣؖ❥』
به ترتیب از بالا ..
متن نگار..
قرمزه سمت راست..
اینشات
و اون یکی..
پیکس آرت ...
سه تا برنامه خوب برای ویرایش فیلم و عکس..
البته متن نگار برای عکس نوشته های پیشرفته است...
اگه دوست داشته باشید..
میتونم اموزش کار باهاشون رو بزارم
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
♥️🖤امروز اولین روز از ابانه...
تو ناشناس بگید..
کیا ابانین!!؟؟؟؟😁🖤🌿
༺🍃🦋🍃༻
﴿••بسماللهالرحمانالرحیم••﴾
ب مثــــل بابـــڪ(:✋🏼
همارشدحقوقبود🧑🏻🎓
همورزشکاࢪوقو؎💪🏼
وقتۍمیخواستبرهبیروندهدستلباسعوضمیکردتالباساشباهمستباشن👕
تازھبرادࢪشاصرارداشتبراےادامهتحصیلبهآلمانبرھ🚶♂
اماازهمهایناگذشت(:✋🏼
|••بابکقصهماگذشت!!••|
وبرا؎دفا؏ازحرمسیدهزینبۜ
جونشوداد
ودرآخرهمخداخریدارششد🕊••
و بهش لقب شهید لاکچری یا خوشتیپ ترین شهید مدافع حرم رو دادن🙃
ڪانالۍتاسیسکردیمدرراستا؎شناساندنشھیدبابکنور؎ودیگرشهدابهشماعزیزان(:🕊
خانوادھشھداهمدرجمعماحضوࢪدارند📲
حالاکهدعوتشدےنهنگو
ویهسَر؎بهکانالبزن👀⇩
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲
*باحال ترین لطیفه دنیا*
خیلی قشنگه...😂😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس.😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله! 😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
کیف كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و امواتم .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران.😊😊
امواتتون منتظرن🥰
یه صلواتم نذر ظهور اباصالح المهدی عجل الله تعالی کن🙏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚🌸🍃🌸
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_یک
#رسول
رفتم داخل اتاق خودم و داشتم از خنده ضعف میرفتم :/
نمیدونم چم بود !
چرا جلوی نرجس خانوم انقدر عصبی و نگران بودن !
سعی میکردم خیلی با ادب حرف بزنم !
حدودا ۲ ماهی میشد که این حس رو داشتم و امروز کاملا قبول کردم که ...
عاشق شدم ...!
تا حالا به کسی نگفته بودم ولی چند وقت پیش رها بهم گفت
رها: رسول چته چرا مثل کسایی که عاشق شدن رفتار میکنی؟😳
اون زود تر از خودم فهمیده بود !
با صدای در از فکر بیرون اومدم و رفتم سمت در.
کارمند هتل: سلام آقا
رسول: سلام !
کارمند: ناهارتون رو آوردم :)
رسول: بله، ممنون ، بفرمایید .
در رو کامل باز کردم که اومد داخل و ناهارم رو روی میز چید و رفت.
بعد از خوردن ناهار قرار بود بریم دیدن بچه های اطلاعات مستقر در کویت .
۱ ساعت بعد
محمد: همینجاس ، وایسا
#نرگس
وارد یه رستوران شدیم ، آقا محمد اشاره کرد که سر یه میز بشینیم .
من و نرجس و رسول و محمد و فرشید بودیم.
ریحانه و معصومه و سعید و داوود و مصطفی هم روی یه میز دیگه.
گارسون اومد و سفارش هارو گرفت .
همین موقع بود که یه خانم و ۳ تا آقا از در داخل اومدن و راهشون رو به سمت ما کج کردن .
وقتی از کنار ما رد شدن یه کاغذ روی میز گرفتن که روی آدرس نوشته بودن .
بعد خوردن سفارش ها رفتیم به اون ادرسی که داده بودن .
زهرا: سلام ، زهرا هستم
نرجس: سلام عزیزم ، منم نرجس هستم .
همه خودشون رو معرفی کردن .
قرار بود فردا نه پس فردا عملیات داشته باشیم.
توی این گیر و دار اقا رسول یه جوری بهم نگاه میکرد :/
فکر کنم هنوز تو شک چمدون بود 😂
پ.ن: رسول عاشق شد😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تلفن زنگ خورد !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م