eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‹ مـیثـٰاق ›
سلام‌ خوبید، امروز سالـروز شھادٺ‌‌امام‌ھادی‌علیہ‌السلام هست‌تسلیت‌عر‌‌ض میڪنم(:🖤 زیارٺ جامعہ‌کبیره از امام‌علے‌النقی‌‌علیہ‌السلام هست‌وامام‌زمان‌عج‌الله‌خیلے‌ خواندن‌این‌زیارت‌روتأڪیدکردند. بیایدامرو‌ز این زیارٺ رو بخونیم‌وتقدیم‌کنیم‌به‌امام‌هادی‌علیه‌السلام(:🖤
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با نرجس و نیما و نرگس خانم و کیمیا خانم و پدر و مادرش و فامیل ها رفتیم خونه ما ... رها هنوز بیمارستان بود ... بابا هم تو کما ... داغ مامان خیلی سخت بود و رها خیلی بی تاب بود ... چایی برای مهمون ها آوردم که گوشیم زنگ خورد ... شماره رها بود جواب دادم رسول:جانم رها جان؟ رها:رسول میتونی بیای بیمارستان ؟ رسول:چرا آبجی ؟ رها: بابا حالش بد شده ! رسول:چی !!! رها: میگم بابا حالش بد تر شده خودتو برسون رسول ... میترسم بابا هم بره ! رسول:این چه حرفیه میزنی ! الان میام آبجی نترس بابا خوب میشه خوب ؟ رها:اگه مثل مامان ... وسط حرفش پریدم رسول:حرفشم نزن رها ، خوب؟ الان میام ! نرگس خانم مثل خواهر خودم بود ... نمیشد مهمون ها رو تنها بزارم به نرگس خانم و کیمیا خانم گفتم شما اینجا باشید بابام حالش بد شده باید برم بیمارستان ! نرجس:رسول منم میام ! رسول:نه عزیزم تو وایسا اینجا زشته ... مهمون ها تنها بمونن منم اگه مجبور نبودم نمی رفتم ! نرجس:باشه پس به منم خبر بده ! رسول: چشم ، یا علی نرجس:خدا حافظ... از مهمون ها معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که چی شده و با ۱۰۰ تا سمت بیمارستان روندم ... پ‌.ن: 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در بیمارستان پارک کردم و به سمت داخل حرکت کردم ... رسیدم در اتاق که دکتر با عجله از اتاق بیرون اومد ... سد راهش شدم و گفتم رسول:چی شده دکتر ! دکتر: خون ریزی مغزی کرده ! رسول: یا قرآن ! به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین ! حتما به رها همه ماجرا رو نگفتن که گشت گوشی گریه نکرد ! اگه بفهمه ! دکتر دوباره رفت توی اتاق بعد چند دقیقه اومد بیرون و به سمتم اومد ... رسول: چی شد؟ دکتر:نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! رسول:یعنی !... دکتر: امیدی نیست ، احتمال زنده موندم ۱۰ درصده )))))) دیگه رسما بریده بودم ... اگه پای نرجس و رها وسط نبود مطمئنا دیگه امیدی به زندگی نداشتم ... با خودم تکرار میکردم خدا بزرگه ! خدا بزرگه ! هرچی خدا بخواهم ! مگه امام حسین کل خانوادش رو از دست نداد !؟ حالا خوبه من فقط مادرم فوت کرده ! ما که الگوی خودمون رو حضرت ابوالفضل انتخاب میکنیم ! باید تحمل و شجاعن و ایمانمون هم مثل اون باشه! پ.ن:بازم اوخی💔🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه خواهر نگران نباش ! چیزی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و سمت اتاق رها رفتم ... کلی تمرین کردم که مثل همیشه باشم . شاد ، سر زنده ، خندان ، وقت گیر حرفه ای 😂💔 با لبخند وارد شدم که با تعجب بهم نگاه کرد ... رفتم کنارش و روی سرشو بوسیدم و گفتم رسول:سلام آبجی رها ، چطوری؟ رها:سلام داداش ممنون شما خوبی؟ رسول:بعععلعههع رها:بابا چی خوبه ؟ دوستام هنوز برام از بابا خبر جدیدی نیاوردن ! یکم این پا اون پا کردم ... برای اینکه اشک تو چشمام رو نبینه رفتم سمت یخچال و آبمیوه ایی رو بیرون اوردم ... مشغول باز کردنش بودم که دوباره سوالش رو تکرار کرد ... سرم رو بلندکردم و نگاش کردم ... منتظر بود . در عمرم بهش دروغ نگفته بودم‌.. حالا چطور باید بهش میگفتم ؟ اولین دروغ عمرم به رها رو گفتم رسول: خوبه حالش ، نفسش کند شده بو که برگشت 😊 رها: اها ! لیوان اب میوه رو دستش دادم .. چند جرعه ازش خورد و گفت رها:رسول؟ رسول:هم؟ رها:نگام کن ؟ پ.ن: رها گناه داره 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مامان رو کجا سپردید ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها: رسول؟ رسول: هم؟ رها:نگاهم کن ؟ رسول:جان ؟ بعد کمی مکث گفت رها: میگم ... مامان رو کجا سپردید؟ رسول: کنار آقا جون اینا ... اهوم ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت ... قطره اشکی از چشمش چکید... از بچگی بهش گیر میدادم که گریه نکنه ولی الان خودمم گریم گرفته بود چطور میتونستم بهش بگم گریه نکن ؟ رفتم نزدیک و با انگشتم اشکش رو پاک کردم . سرش آورد بالا و گفت : رها : کی مرخص میشم ؟ رسول: وقت دنیا میگیری با این سوالات ! خوب من چه بدونم ،،، ۲ روز یا ۳ روز دیگه ! رها: دیوونه 😂❤️ رسول: هااا ، چی شد ما خنده شمارو دیدیم !😜 رها: برو بابا ... بازم شروع کردی ، اصلا برو بیرون میخواهم بخوابم ! رسول: اه اه اه ، اعصاب نداری ها ! باش ! کاری نداری؟😐 رها: نه ، برو . رسول: پس ،،،،، یا علی رها: خدا حافظ پ.ن: یکم خواهر برادری !😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه بهش نگید لطفا ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
برای اون دوستی که کلی تیکه بارم کرده تو ناشناس 👆🏻😂 امیدوارم همون تور که تیکه بلدید نظر دادن هم بلد باشید 😕💫 https://harfeto.timefriend.net/16437801269469 ناشناس 👆🏻
نظر نسبت به هیئت؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان صبحتون بخیر🙃🌈 انشالله که حالتون خوب باشه....❣🍃 متأسفانه فرمانده یکم کسالت دارند و حالشون خوب نیست...💔🤕 بیزحمت براش یه حمد شفا و صلوات بفرستید که تا فردا حالش خوب بشه...🙃🍓 انشالله که همیشه سلامت باشید...💕🖇🌸
رفقا راجع به BTS زیاد پرسیده بودید... میخوام پرس و جو کنم اگه اطلاعات خوبی بدست آوردم بهتون میگم...🙃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ادیت بالا🤩✨👆🏻 اگه سرعتش بالا بود میتونید با اینشات کم کنید...🥗💚 @Hlifmaghar313°]
🌱 - تا حالا به این فکر کردی رفیق؟! + به چی؟! - خدا از تویی که تو خانواده مذهبی بزرگ شدی و راه تحصیل و علم آموزی برات باز بوده‌... قرآن حفظ کردی... کلی کلاس های خوب رفتی... تو منبر ها چیزهای خوب یاد گرفتی... بیشتر انتظار داره..!!✨ یعنی خدا اون چیزی که از تو میخواد رو از همکلاسی‌ت که پدرومادر بیسواد داشته و تو خانواده معمولی بزرگ شده نمیخواد...:)🙃
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#ٺـلـــنگــرانــــہ🌱 - تا حالا به این فکر کردی رفیق؟! + به چی؟! - خدا از تویی که تو خانواده مذهبی
+ عه..عه.. صبر کن حاجی..! یعنی اون رسما بره بشینه تو خونش روز قیامتم بگه خدایا من در دسترسم نبود..‌ خانواده مذهبی نداشتم... به خاطر همین آنقدر گناه کردم...😏🍂 - نه..نه..اصلا!!😳 گوش کن داداش... نگفتیم خدا از اون انتظار نداره...! طرف نون رو میره از دوتا خیابون اونور تر میگره...🥖 بعد انتظار داره هدایت بیاد پیشش!!! مطلقاااااااا این کار غلطه... + خب پس چی؟! - ببین الان مثلا اون فرد اینجاست...😁 + خب! - تو خانواده مذهبی بزرگ نشده... راه اینطور چیز ها هم جلو پاش نبوده... دقت کن! مسیر جلو پاش نبوده درست! اما اگه دوقدم میرفت اونور تر مسیر اونجا بود.. اگه علاوه بر تمام کار هاش آخر هفته ها میرفت نمازجمعه الان خیلی جلوتر بود...❤️ یه موقع هست یه نفر براش مهمه... تا جایی که‌ میتونه هم تلاش میکنه... اما باز شرایط یکم روش تاثیر میزاره... اینجا هم خدا مهربونه😊🌱 ولی خب تمام تلاشش رو کرده هااااااااا یه ذره هم کم نذاشته...✨ + وایسا یه چیز دیگه... - باشه فقط بریم پایین اونجا بپرس😁
+ میگم خب چرا خدا به ما اینها رو داده...! اگه نمی داد آسون تر می‌گرفت کار ما هم آنقدر سخت نمی شد دیگه.. - نه دیگه نشد...! چرا اینور قضیه رو نگاه نمیکنی...😂 خب مشتی خدا به تو بیشتر داده... بیشتر ازت میخواد.. در آخر هم بیشتر بهت میده دیگه😁 اون میره طبقه پایین بهشت... تو میری طبقه بالای بهشت..!😁 ویوش هم خوبه قشنگ همه جا معلومه...😂❤️ + خیلی باحالی✊🏻😂 دمت گرم..
آغاز فعالیت 💫
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاقش اومدم بیرون . یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها... همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد. جلوش وایسادم و گفتم رسول: کجا میرید خوابه! پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ... رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست. پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم . رسول:بفرمایید. رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون . خوب بود که به رها نگفته بود . روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم . یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم ! گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم . نرجس:جانم رسول ! رسول: سلام خانم چطوری؟ نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟ رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه . نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!! رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟ نرجس: نه خدا نکنه زبونت ... رسول: زبونم چی ؟ نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی ! رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟ نرجس: نه خدا حافظ. رسول: یا علی پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یعنی حالش خوب میشه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: دکتر چی شد ؟ دکتر: فعلا حالشون خوبه / ولی بازم میگم نمیشه کاری کرد ، چیزی نیست که درمان بشه مگه با یک روش فقط ! رسول: چه روشی؟ دکتر: عمل جراحی مغز ، اگه شما رضایت بدید انجام میشه. رسول: رضایت میدم ! هر کاری لازم باشه میکنم ! دکتر: طرف دیگه بحث پولشه ، زیادی هزینه داره براتون و اینم بگم ۱۰۰% موفق نیست ! رسول: مهم نیست ! دکتر: اگه بابت هزینه مشکلی ندارید فردا عمل رو انجام میدیم . رسول: مشکلی نیست . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه منتظر بودیم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م