eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
_دعای روز بیستم
گفتم کہ روے ماهت از من چرا نهان است؟!🌙💚 گفتا تو خود حجابے ورنہ رخم عیان است💫💔 گفتم کہ از که پرسم جانا نشان کویت ؟!🌸🌾 گفتا نشان کہ پرسے آن کوے بی نشانم🍂🥀 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ -----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
هدایت شده از  گاندو
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حالش که علی از دل او خرسند است... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
یک روز در مقر واحد استراحت میکردیم .. که چشمم افتاد به گل محمدی ..😅 شیطنتم گل کرد .. او به شدت قلقلکی بود ..😈 تا جایی که اگر از دور دست هایت را مقابلش باز و بسته میکردی تکان می‌خورد... چه برسد به قلقلک واقعی .. در این صورت نصفه جان میشد.. بنده خدا راحت و آرام زیر آفتاب روی یک تخته باریک خوابیده بود .. با چند فانسقه ای که آماده کرده بودم از سر تا سینه او را به تخت بستم ..😂 آن قدر خوابش سنگین بود که نفهمید و بیدار نشد ! تا آنجا که جوراب هایش را هم از پایش کندم .. همین شد که بیدار شد .. اما دیگر دیر بود .. اول از دور با پنجه دست هایم را باز و بسته کردم... جنبید و التماس کرد ..🙁😂 گوشم بدهکار نبود .. آن قدر به خودش فشار آورد که فانسقه جدا شد .. باور کردنی نبود .. کلاش رو برداشت و جدی جدی تیر اندازی میکرد ..😱 پشت علی آقا مانند کودکی پنهان شدم .. گل محمدی را آرم کرد و گفت .. خودم میکشمت.. آخر این چه شوخیه؟!🤨 آن قدر با علی آقا خودمانی شده بودم که گفتم همه این شوخی ها از گور خودت بلند می‌شود.. خودت یادمان دادی اینطوری باشیم اسلحه را برداشت .. استادانه تا یک وجبی پاهایم میزد و من فرار میکردم😂 اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ -----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
«📔🏉» 🍋 چادرم .. چہ خوب است ڪہ نہ رنگت از مُد مےافتد نہ مُدلت چادرم از ثبات توست ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم...
ولی این جملہ امام علی عجیب آتیش به دلم میزنه.. یابن ملجم ؛ آیا برای تو بد امامے بودم ؟! 💔
🖤🌿❤️
2 اردیبهشت .. سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد❤️🌿
هدایت شده از 『تهی』
⭕️ ببینید روزه چقدر ضرر داره!! یه ربع قبل بازی افطار کرد، بازی رفت و برگشت ۴ تا گل به چلسی زد. پ.ن. البته روزه‌ش برای چلسی ضرر داشت :') 👤 🅾️👑ژوبین👑🅾️ @emptyy
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_شش _ خب احد ..
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ مرد ها کمی صبر کردند.. از دور که زن رو دیدند و مطمئن شدند رفتند.. یه زن با قد تقریبا بلند که روبنده داشت به سمتشون اومد‌... چون هوا تاریک بود به خوبی نمی تونستند چهره اش رو ببینند‌‌‌‌... زن که خودش رو نعیمه معرفی کرده بود دختر ها رو به سمت ساختمانی دو طبقه برد.. در طول راه داشت باهاشون صحبت می کرد... - شما برای کار بزرگی انتخاب شدید.. بی شک با کشته شدن مرتدینِ مجوس ما می توانیم قدرتمون رو به جهان ثابت کنیم... این نعمت خداوند است که بر شما ارزانی داشته است.. باید خدا رو شاکر باشید که دست از اعتقادات پوچ و مجوسانه پدرانتون برداشتید و به راه حق روی آوردید... - ای کاش زودتر متوجه می شدیم که در چه گمراهی به سر می بردیم... افسوس که سالها ی عمرمان در آن جهالت گذراندیم... استغفرالله.. - الان دیگه نیاز نیست به گذشته فکر کنید... راهی که پیش روی شما قرار گرفته راه سعادت است.. شما از این راه به جنت می رسید.. همه به حال شما غبطه می خورند.. چند روز دیگر مهمان رسول خدا هستید.. خوشحال باشید و خودتان را برای آن روز آماده کنید... - انشالله که بتونیم کارمون رو درست انجام بدیم.. - از خدا یاری بخواهید.. ان نصر الله قریب..(قرآن) تا رسیدن به مکان مورد نظر زن باهاشون صحبت می کرد... گویی میخواست که دختر ها رو از لحاظ روانی کاملا آماده عملیات کنه.. --------------------------------------- همه رو برای نماز صبح بیدار کردند.. مجبور بودند تقیه کنند و نماز رو به روش داعشی ها بخونند... قرار بود بعد از خوردن صبحانه به بقیه ملحق شوند... انگار که اتفاق مهمی افتاده بود‌‌... برای احتیاط بیشتر علیرضا و مهدی نزدیک ترین مکان ممکن به دختر ها ایستاده بودند و مثل بقیه منتظر اون اتفاق بودند... مردهای داعش از شادی هلهله می کردند و آواز می خواندند‌‌... دختری به سمت حدیث و زینب اومد... صورت گندمگون و چشمان قهوه ای داشت.. چهره اش تقریبا زیبا بود مهم باطن آلوده و قبیح بود که برای خودش درست کرده بود... نامش هم سلما بود.. - دیروز یکی از روستاهای اطراف رو فتح کردیم... الان هم کاروان اسرا در راهند... - چند نفر هستند؟ - دقیق نمیدونم... تعدادی زن و بچه.. و تعدادی هم مرد.. پیر و جوان.. من که خیلی خوشحالم.. انشالله به زودی دولت اسلامی داعش در سراسر دنیا پا برجا شود‌... مهدی با دیدن چهره دختر تعجب کرد.. این چهره خیلی براش آشنا بود.. مطمئن بود که اون رو یه جایی دیده.. - اسیر ها رو چیکار می کنید؟ - برای مرد ها که امشب جشن داریم.. زنها هم تو اون سوله نگهداری میشن تا بعدا هرکس از هر کدام خوشش اومد به کنیزی ببره.. بچه‌ها هم به اسرائیل فرستاده می شوند تا اونجا آموزش ببینند و مجاهد شوند... همه چیز به خواست خدا محقق می شود.. حدیث و زینب حتی از شنیدن این جنایات که به نام اسلام انجام می شد وحشت داشتند‌‌... بدتر اینکه باید با دیدن چنین صحنه هایی خودشون رو خوشحال نشون می دادند... در همین حین که داشتند با سلما صحبت می کردند مهدی جلو اومد و رو به حدیث گفت.. - بانو راحیل.. لطفا یه لحظه بیاید.. - بله چشم.. نگاه سلما دنبال مهدی و حدیث رفت.. داشت با زینب صحبت می کرد اما انگار تمام حواسش به مهدی بود که این رفتار و نگاه های دزدکی سلما از چشم زینب دور نموند... حدیث دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت به سمت ساختمان دوید.‌‌.. مهدی سراسیمه جلو اومد و به زینب گفت.. - حالش بد شد.. برید کمکش.. مهدی در واقع می‌خواست دختر ها تو اون مکان نباشند چون دقایقی بعد اتفاقاتی می افتاد که همان بهتر نبینند.. زینب هم به خوبی متوجه منظورش شد‌.. - چی شده؟؟ - دقیق نمیدونم.. یدفعه حالش بد شد.. شما فعلا برید پیشش.. - حتما.. بعد از رفتن زینب مهدی پاش رو به سمت علیرضا کج کرد که سلما جلوش ایستاد.. - چه اتفاقی برای راحیل افتاده؟ مهدی قدمی عقب رفت تا فاصله اش رو با سلما بیشتر کنه... - من نمیدونم.. سریع دور شد و توجهی به سلما که داشت صداش میکرد نداشت.. حدس هایی راجع به اون دختر میزد که امیدوار بود غلط باشد و گرنه... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
https://harfeto.timefriend.net/16506348348949 🖤⛓ بهترین خاطره ای که از شب های قدر دارید .... و 🖤✨ یه آرزو توی امشب برای یه شخص✨🖤 که انتخابش به عهده خودتونه🖤🕊
بهـ یادتون هسـتم شمـام باشید :)