پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۵) #فصل_هشتم (قعله سرخ ۱) #فعالیتهای_تشکیلاتی نخستین بازداشت من در اواخ
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۶)
#فصل_هشتم (قلعه سرخ ۲)
#ایستگاه_های_مسیر_زاهدان (بخش دوم)
تا آنجا که به یاد دارم، در میان مسافران، آیت الله سبحانی هم بود. وقتی اتوبوس به اصفهان رسید، شب شده بود و میبایستی راننده و مسافران استراحت کنند.
ما برای کل این مجموعه، یک خانه ی کوچک را در بست اجاره کردیم و شب خوبی را در آنجا گذراندیم و درباره ی مسائل مختلفی گفت و گو کردیم، که آمیزه ای از حرف زدن و بیان گرفتاری ها، امیدها و آرزوها، و امور تبلیغی بود. چنین جلساتی برای ما جزو بهترین ساعتها و لحظه ها بود.
وقتی به یزد رسیدیم، به طور اتفاقی آقای صدوقی (رضوان الله علیه) را دیدیم.
ایشان در آن زمان از علمای معروف یزد بود، و بعدا یکی از چهره های برجسته انقلاب اسلامی شد. امام خمینی اورا بسیار دوست میداشت. او در سال ۱۳۶۱، در هشتمین دهه ی عمر خود، در محراب نماز به دست گروه جنایتکار منافقین به شهادت رسید.
بعد از آن به کرمان رسیدیم و همه از اتوبوس پیاده شدند. من میبایستی با یک اتوبوس دیگر، سفر خود را از کرمان تا زهدان_در یک مسیر پانصد کیلومتری_ ادامه میدادم.
من در کرمان دوستان عزیزی داشتم مانند آقای محمد جواد حجتی کرمانی_که باهم نزد مرحوم علامه طباطبایی شفای بوعلی میخواندیم_ و همچنین آقا سید کمال شیرازی.
آنها با اصرار از من خواستند چند روزی نزدشان بمانم. این دوتن، به دنبال حوادث دردناک قم، از قم برگشته بودند.
آقای حجتی که اهل کرمان بود، اما آقای سید کمال شیرازی دو ماه پیش از رسیدن من به کرمان، در این شهر سکونت اختیار کرده بود و همان جا هم ازدواج کرده بود.
من با این دوستان سه روز را در کرمان گذراندم. آن روزها از بهترین ایام زندگی من بود که در مصاحبت با یاران علمی و مبارزاتی میگذشت. ولی در روز چهارم، ناگزیر بودم برای انجام وظیفه در زاهدان، کرمان را ترک کنم؛ زیرا دیر شده بود.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۶) #فصل_هشتم (قلعه سرخ ۲) #ایستگاه_های_مسیر_زاهدان (بخش دوم) تا آنجا که
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۶۷)
#فصل_هشتم (قلعه سرخ ۳)
#ایستگاه_های_مسیر_زاهدان (بخش سوم)
بسیار سخت است که انسان دیدار و مصاحبتی را که چند روز با آن انس گرفته و لذت جان و آسایش تن خود را در آن یافته، ترک کند؛ بویژه که من تنها، کرمان را ترک میکردم و برای رویارویی با سرنوشتی نامعلوم_که از عواقب آن بی خبر بودم_ رهسپار جایی میشدم که هیچ سابقه و آشنایی قبلی با آن نداشتم. هنگام خداحافظی با برادران، دلم را اندوهی سخت میفشرد. هنوز هم وقتی آن لحظه های غم انگیز را به یاد می آورم، دلم میگیرد.
اتوبوس، شب به سوی زاهدان حرکت کرد، و من سپیده دم به مقصد رسیدم.
از یکی از رهگذران سراغ مسجد شهر را گرفتم. او مرا به مسجد آقای کفعمی راهنمایی کرد و من عازم آنجا شدم.
در حیاط مسجد اتاقهایی بود که آقای کفعمی آنها را برای اقامت مبلغانی که به شهر می آمدند، ساخته بود. من ساک خود را در یکی از آن اتاقها گذاشتم و سراغ خانه ی آقای کفعمی را گرفتم و به آنجا رفتم. در زدم.
برای نخستین بار با روحانی پر هیبت و متین پنجاه ساله ای روبرو شدم؛ بلند قامت و تنومند، با محاسنی بلند، که عمامه ی بزرگ و کاملا سفیدی به سر داشت.
با خوش رویی و لبخند، و با زیباترین عبارات، زبان به خوشامدگویی گشود. بعدا فهمیدم که این مرد در زاهدان نفوذ و جایگاه مهمی دارد.
به من گفت: آقای میلانی برایم نامه ای فرستاده و در آن سفارش شمارا کرده، و داخل نامه نیز نامه ای خصوصی برای شما گذاشته است.
نامه آقای میلانی به من، معنای خاصی داشت؛ چون نشانگر عنایت و اهتمام ایشان به کار من و مسئله ی ماموریتم بود، و ایشان بدین وسیله میخواست آقای کفعمی را نیز متوجه این عنایت و اهتمام کند.
آقای میلانی از جهت تلاشها و جدو جهدهای اجتماعی، شخصیت بزرگی بشمار می آمد؛ و افزون بر آن، مردی عالم، عارف و شاعر بود. اقای کفعمی هم از جهت اخلاق اجتماعی، شخصیتی شریف و بزرگ منش و در مدیریت امور اسلامی زاهدان، قدرتمند بود.
من نامه آقای میلانی را گرفتم و دیدم در ضمن مطالبی که با خط زیبای خود نوشته، همچنین نوشته: برای شما اقامت خوشی در زاهدان آرزو میکنم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945