eitaa logo
پژوهش های اصولی
297 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
729 ویدیو
119 فایل
﷽ 📌نکات اخلاقی واعتقادی 📌تحلیل های سیاسی وبصیرت افزا در راستای آشنایی با مقتضیات زمان 📌آرشیوی از اهم علوم مقدماتی اجتهاد 📌آموزش اصول وفنون پژوهش از طریق ارائه سلسله مباحث علمی از اینکه بدلیل مشغله، توفیق پاسخگویی ندارم، عذر خواهم @HosseinMehrali
مشاهده در ایتا
دانلود
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۰) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۶) #عینک_ممنوع! پس از مدتی، یکی از ن
(خون دلی که لعل شد ۱۴۱) (سلول شماره چهارده ۷) (بخش اول) مدتی بعد یکی از آنها در سلولم را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: با من بیا. به همراه او تا انتهای انبار، و سپس تا اتاقی که در یکی از گوشه های آن بود، رفتم. وارد اتاق شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند. چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم. احساس خطر کردم. بنا برعادت و یا غريزه، حمله ی کلامی را آغاز کردم. به گرفتن عینکم اعتراض کردم: - چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم. همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد، او را شناختم. او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد. من در دادگاه او را بدون ذکر نام، محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم . از جمله گفتم: نویسنده ی این گزارش، فردی نادان است. او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخرآمیز گفت: گمان میکنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه میدهند که به این شکل حرف بزنی؟ سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و درحالی که با تمسخر واستهزا صدای مرا تقلید میکرد، نخستین ضربه را به صورتم نواخت. من خودم را کنترل کردم. اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود، افتادم. خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان جا بمان، خوب جایی افتادی! فهمیدم که این تخت، تخت شکنجه است. پایم را به تخت بستند. شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن قدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفر سوم شروع کرد به زدن. و به همین ترتیب .... هرکدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتند که حتی اندکی استراحت کنم! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۱) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۷) #روی_تخت_شکنجه (بخش اول) مدتی بع
(خون دلی که لعل شد ۱۴۲) (سلول شماره چهارده ۸) (بخش دوم) حتی اندکی استراحت کنم. در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم. وظیفه ی آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند. این امری طبیعی است. همچنین وظیفه داشتند مرا آن قدر بزنند تا در برابر آنها از پا درایم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سرهم بزنند؛ اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان میداد: شلاق را به دست میگرفت، تسمه ی آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود. در حین شلاق زدن، یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم. من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند، تا اینکه از هوش رفتم. در خلال این تجربه ی عملي تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از سخت ترین شکنجه ها است؛ چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود، ضربات میتواند ساعتها ادامه یابد. ضمنا تأثیر وحشتناکی بر روی اعصاب دارد. شنیده بودم که این شکنجه گران دوره های شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده اند، و لذا در اعتراف گرفتن حرفه ای هستند و در کار خود مهارت دارند. جالب اینجا است که من پیش از آنکه با این نخستین تجربه ی شکنجه ی بدنی روبرو شوم، در جلسات خصوصی با دوستان راجع به روش های شکنجه و راه های مقابله با آن، و نیز راجع به اعتصاب غذا در زندان، صحبت میکردم. یک بار گفتم: اعتصاب غذای من خیلی طول نمیکشد، شکنجه شدنم هم طولانی نخواهد بود؛ زیرا من اگر اعتصاب غذا کنم، به علت ضعف معده ام سریعا بیمار میشوم و از زندان به بیمارستان انتقال خواهم یافت؛ بنابراین اعتصاب زود به نتیجه میرسد! همچنان که شکنجه شدن من هم طولانی نمیشود، چون بدنم ضعیف است و زود به حالت اغما می افتم و بنابراین شکنجه قطع میشود. یکی از حاضران در آن جلسه، با اشاره ی حرکت دست خود، نشان داد که یک لیوان آب به صورتم خواهند پاشید و من به هوش خواهم آمد! در این نخستین تجربه ی شکنجه ی بدنی، آنچه را که آن دوست گفت، عملا به چشم دیدم. احساس کردم که در حال بیهوش شدنم و هم اکنون از این جهان به جهان دیگری میروم. در همین لحظات یک باره دیدم یکی از شکنجه گرها ليوان آبی در دست دارد و به صورتم میپاشد. به محض آنکه به هوش آمدم، بقیه ی آب را به پایم پاشید تا ضربه ها دردآورتر باشد! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۲) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۸) #روی_تخت_شکنجه (بخش دوم) حتی اند
(خون دلی که لعل شد ۱۴۳) (سلول شماره چهارده ۹) ! همچنان که هر چیز دیگری -چه شکنجه، چه گرفتاری، چه لذت۔ پایانی دارد و تمام میشود، این نوبت شکنجه هم به پایان رسید. پایم را باز کردند. برخاستم، تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم. هردو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فراگرفته بود. یکی از آنها گفت: به سلولت برو؛ ولی تو را به اینجا برمیگردانیم تا آنکه اعتراف کنی. وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم، احساس راحتی عجیبی کردم! احساس نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد. پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه ی نفرت انگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم، اکنون چهاردیواری ای که مرا احاطه میکرد و دری که پس از ورودم بسته شد، در من نوعی آرامش روحی می آفرید! خدا را شکر کردم که این سلولم را -که معمولا جای احساس تنهایی و غربت است- مایه ی آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم، و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز میکردم، و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد، سرم را به دیوار تکیه میدادم، احساس لذت میکردم. برای گرفتن اطلاعات از اشخاص، به انواع فشار متوسل میشدند؛ از جمله اینکه به زندانی برگه های سفیدی میدادند و از او میخواستند تا اعترافات خود را به صورت پرسش و پاسخ روی آن بنویسد. او را تحت فشار قرار میدادند که بنویسد. و خدا نکند که زندانی بپرسد: چه بنویسم؟ در این صورت با کتک و فحش به جان او می افتادند و میگفتند: بنویس... بنویس.... و چه بسا زندانی دو یا سه صفحه مینوشت، اما بازجوآن را میگرفت، با تحقیر به آن نظر می انداخت، آن را در برابر زندانی پاره میکرد و با تأكيد و فشار از او میخواست که بیشتر بنویسد! نمیتوانم همه ی جزئیات شکنجه را بیان کنم؛ چون فراتر از آن است که در بیان بگنجد. شرح آن، ضرورتی هم ندارد؛ زیرا دردآور و ناراحت کننده است. از این صحنه های دردناک میگذرم و به صحنه ی دیگری میپردازم که مایه ی تفریح است و خاطر شما را تسلی میدهد؛ گرچه برای کسانی که تمایل به عبرت آموزی داشته باشند، حاوی عبرت است. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۳) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۹) #سلول_محبوب_من! همچنان که هر چیز
(خون دلی که لعل شد ۱۴۴) (سلول شماره چهارده ۱۰) (بخش اول ) پنج شش ماه پس از پیروزی انقلاب، طی مأموریتی از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شورای انقلاب، و نماینده ی شورای انقلاب در وزارت دفاع، و نماینده ی امام در تعدادی از سازمانهای کشور بودم. خدای متعال خواست که پس از سالهای سختی ستم و آزار و اذیت واستضعاف، با احساس عزت اسلام و مسلمین و سربلندی مجاهدین راه خدا، وارد این شهر شوم. مقامات شهر از من خواستند تا از ساختمان «کمیته ی مرکزی انقلاب» بازدید کنم. کمیته های انقلاب در آن زمان اداره ی بیشتر امور شهرهای ایران را برعهده داشتند. ساختمان «حزب رستاخیز» در مشهد برای این منظور انتخاب شده بود. این ساختمان، یک ساختمان بزرگ و مجلل چند طبقه بود که حزب شاه آن را به عنوان مقر خود بنا کرد و ساختمان را هم تکمیل کرد. اما خدا آن حزب را به بدترین وجهی متلاشی کرد و ساختمان به دست انقلابیون افتاد و آنها هم ساختمان را مقر مرکزی کمیته ی انقلاب مشهد قرار دادند. به من گفتند: آخرین طبقه ی این ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آنها را ذکر کردند و من بیشترشان را می شناختم؛ ازجمله ی آنها فردی به نام «بابایی» بود که نام دیگری هم داشت: «برومند». و من نمیدانم کدام یک از این دو نام، حقیقی بود. او از شکنجه گران من در پنجمین زندان بود. گفتم: سبحان الله ولاحول ولا قوة الا بالله! به همراه آقای طبسی -رئیس کمیته ی انقلاب و نماینده ی امام در آستان قدس رضوی- و نیز فرماندار، به ساختمان کمیته رفتیم. این فرماندار با من در این زندان بود و شکنجه هم شد. به طبقه ی بالا رفتیم. آنجا اتاقهای بزرگی بود و بازداشتی ها در آن اتاقها نشسته بودند. اتاقها پنجره هایی بزرگ رو به خیابان و بدون نرده ی آهنی داشت. دیدم این اتاقها برای بازداشت مناسب نیست، زیرا ممکن است فرد بازداشتی خطرناک خود را از پنجره به بیرون پرت کند. اما ظاهرا مسئولان کمیته ی انقلاب میدانستند که این بازداشتی ها «أحرص الناس على حیاة» از همه ی مردم سخت تر به زندگی چسبیده اند! و احتمال اینکه جان خود را به خطر بیندازند، وجود ندارد. از این رو آنها را در اتاقهای بزرگی که پنجره های عریض دارد، رها کرده اند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۴) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۰) #زندانبان_دیروز_زندانی_امروز (بخش
(خون دلی که لعل شد ۱۴۵) (سلول شماره چهارده ۱۱) (بخش دوم) در یکی از اتاقها را باز کردند. برخی از آنها را شناختم. سلام کردم و به آنها توصیه کردم اطلاعاتی را که دارند، بدهند و با انقلابیون همکاری کنند، و هیچ امیدی به بازگشت رژیم ساقط شده نبندند، و اینکه این انقلاب پیروز شده و به اذن خدا به پیروزی های خود ادامه خواهد داد؛ لذا تنها کاری که باید بکنند، اعتراف و همکاری است. در گوشه ی اتاق مردی را مشغول نمازدیدم. او را شناختم؛ «بابایی» بود. به بازداشتیها گفتم: این بابایی است؟ گفتند: بله. گفتم: عجب! من با او خاطراتی طولانی دارم. نگاه ها متوجه او شد و او نماز خود را رکعت بعد رکعت ادامه میداد، بدون آنکه سلام بدهد! او از من هراس داشت و احساس خطر میکرد؛ لذا خودش را مشغول یک نماز دروغین کرده بود تا با من روبرو نشود! به اتاق دیگری رفتم و به بازداشتی های آن اتاق سرزدم. سپس به اتاق قبلی برگشتم. ناگهان در اتاق را باز کردم؛ بابایی تا مرا دید مبهوت و دستپاچه شد و فرو ریخت. شروع کرد به التماس کردن و خوردن قسمهای شدید و غلیظ، که جوانی سبک مغزو فریب خورده بودم. من بدون آنکه به او پاسخی بدهم، ایستادم و به حرفهایش گوش دادم. بعد به او گفتم: به یاد داری با من در زندان چگونه رفتار میکردی؟ فقط یک مورد را به یادت می آورم. یادت هست که در اتاق شکنجه محاسن من را میگرفتی و مرا به زمین می انداختی، بعد با کشیدن محاسنم مرا بلند میکردی و کلماتی زننده به من میگفتی و مرا به زمین میکوبیدی، و باز همین طور ...؟ گفت: بله، اینها را به یاد دارم. در این حال همراهان من از خشم برافروختند و اگر من آنها را آرام نکرده بودم، میخواستند کار او را بسازند. سپس در ادامه گفتم: من حاضرم تو را نجات دهم، و میدانی که قدرت این کار را دارم؛ اما به یک شرط، و آن شرط این است که ما را از محل اختفای رئیست آگاه کنی. این رئیس که سراغش را از بابایی گرفتم، یک شخصیت ساواکي خطرناک بود. همو بود که پایه ی ساواک مشهد را گذاشت و از آغاز تأسیس تا ساعتی که منهدم شد، در موقعیت خود باقی ماند؛ با آنکه رؤسا مرتبا تغییر میکردند. همه ی اطلاعات مربوط به مشهد و بلکه خراسان، در این مرکز ساواک متمرکز بود. من میدانستم که بابایی میداند رئیس ساواک خراسان کجا است زیرا این جماعت حتی در ایام پیروزی انقلاب هم باهم ارتباط داشتند، اما او اصرار میکرد که نمیداند. بعد هم گفت به گمانم از ایران خارج شده است. به هر حال، بابایی محاکمه و اعدام شد. او جنایاتی مرتکب شده بود که به خاطر هریک از آنها مستحق کیفر اعدام بود. سرانجام، آن رئیس زندان ساواک نیز پس از چند سال مخفی شدن، دستگیر و زندانی شد. من از گستاخیها و وقاحت بابایی در پنجمین زندانم خیلی چیزها به یاد دارم. روز بعد از شکنجه ام -که شرح آن را دادم- این مرد به سلول من آمد. با وجود تاریکی شديد فضای سلول، او را شناختم. روی زمین نشست. و البته نشستن در داخل سلول، برای افرادی جز زندانیان، ممنوع است. او با لحنی توأم با احترام و ادب(!) سخنانش را با احوالپرسی شروع کرد: آقا سید! حالتان چطور است؟! امیدوارم از زندان بدتان نیاید! و ادامه داد: من میخواهم به حضرتعالی نصیحتی بکنم، و آن اینکه هر اطلاعاتی را که در اختیار دارید، ارائه بفرمایید و به همه ی پرسشها پاسخ صریح بدهید؛ وگرنه خدای ناکرده، خدای ناکرده، با شما کاری میکنند که شایسته ی جایگاه و شخصیت حضرتعالی نیست! کسی که همین دیروز مرا مورد بدترین شکنجه های بدنی و روانی قرار داده بود، با چنین لحن وقیحانه ای با من سخن میگفت! از حرفهایش خنده ام گرفت و پاسخی به او ندادم ... و او رفت. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۵) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۱) #زندانبان_دیروز_زندانی_امروز (بخش
(خون دلی که لعل شد ۱۴۶) (سلول شماره چهارده ۱۲) ! دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت و آمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم. در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا «شيخ» خطاب میکرد. -حتی از روی بدجنسی، «شین» شیخ را هم کسره میداد!- حال آنکه امثال مرا سيد خطاب میکنند. به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه ودعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب ترین جا برای روزه داری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلول) و هذا حمام (اشاره کرد به حمامهای زندان) همین جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر! من میدانستم که او مرا آزاد نمیکند، اما من خواسته ی بزرگی از او طلب کردم تا خواسته ی کوچک را بپذیرد. فورا به او گفتم: بسیار خب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم. گفت: اشکالی ندارد. اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیرممکن بود. به نگهبان گفتم: میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازه ی ده سانتیمتر باز گذاشته شود. و همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توام شدن شکنجه با تلاوت و روزه، چشمم را ضعیف تر کرد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۶) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۲) #اینگونه_قرآن_بدست_آوردم! دستگی
(خون دلی که لعل شد ۱۴۷) (سلول شماره چهارده ۱۳) یکی از خاطرات این زندان، ماجرای تراشیدن ریش است! محاسن، گذشته از اینکه یک سنت متبع است، بخش تفکیک ناپذیری از لباس علمی و دینی روحانیون نیز به شمار میرود. تراشیدن ریش در نخستین زندان، برای من یک فاجعه بود، که البته در زندانهای بعدی تکرار نشد. در زندانهای مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده، و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت! روز خاصی از هفته برای اصلاح تعیین شده بود. آن روز فرا رسید. من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند، می شنیدم.... و کمی بعد هم نوبت من میرسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند. نوبت من رسید. در سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان. و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم. این جریان، هرهفته تکرار شد: برای تراشیدن ریش، از من میگذشتند. و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم! در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل میکنم که نشان میدهد تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمیدهد. این امرهم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه ی برخی را زیاد میکند، عزم و اراده ی آنها را میپالايد و شخصیتشان را رشد میدهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری -مثبت یا منفی۔ نمیگذارد؛ و ممکن است برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندي نظر و علو همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد. در یکی از سلولهای این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و بشدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند. نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام. در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند. من صدایش را می شنیدم که میگفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زنداني سلول چهارده(یعنی من) را نمیتراشید؟! همچنان پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض میکرد، و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام! خیلی متأثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می انداخت، تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هرنوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می انداخت؟ بار دیگر هم به نگهبان گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آیم! نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند. اندکی بعد مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند. من پیش بینی میکردم که این بار -بعد از رفتار آن شيخ- از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند! نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۷) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۳) #شيخ_حسود یکی از خاطرات این زند
(خون دلی که لعا شد ۱۴۸) (سلول شماره چهارده ۱۴) (بخش اول) ازجمله ی خاطرات دردناک من در این زندان این بود که شاهد شکنجه ی برخی شاگردانم بودم. بیش از ده نفر معمم که بیشترشان از شاگردان من بودند در این زندان بسر میبردند. همچنین تعدادی از شاگردان دانشگاهی من نیز در این زندان بودند. من در این زندان شاهد شکنجه ی تعدادی از شاگردان خاص خود بودم. ما با همدیگر جلساتی سری داشتیم. ازجمله ی این افراد، سید عباس موسوی قوچانی بود. (او بعدا در جنگ تحمیلی به شهادت رسید.) وی در سلول پانزده در کنار سلول من جای داشت. یکی دیگر از شاگردانم نیز که شیخی بود، در سلول سیزده کنار من بود. این دو نفر در جریان پخش اعلامیه دستگیر شده بودند. البته بازداشت من به علت مسئله ی دیگری بود و ارتباطی به آنها نداشت. آن شیخ زیر ضربات شلاق شکنجه اعتراف کرد که اعلامیه را از موسوی دریافت کرده. اعتراف در زیرشلاقهای این شکنجه گران ددمنش، امری طبیعی بود که نباید شخص را به خاطر آن سرزنش کرد. اما موسوی نمیتوانست اعتراف کند، زیرا اعتراف او به فاجعه ای عظیم می انجامید و افرادی را در سطوح بالای نهضت به خطر می انداخت. مسئله، بسیار حساس و خطرناک بود و راهی جز مقاومت وجود نداشت. آن قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن تا به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشترشکنجه کردند. وقتی از زیر شکنجه برمیگشت، آن چنان ناله هایی میکرد که دل انسان را ریش ریش میکرد. او را به گونه ای وحشیانه و بی سابقه شکنجه میکردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند. ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند. بازهمینکه ساعت خواب شبانه فرا رسید، مجددا او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند! در نیمه ی شب هم او را به اتاق شکنجه میبردند. من شب و روز فریاد و ناله ی او را می شنیدم و با هر ناله ای که میکرد، دلم آتش میگرفت. شکنجه ی او ددمنشی نفرت انگیزی بود که نظیر نداشت. تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه برمیگشت، صدای مرا می شنید که آیاتی از قرآن را تلاوت میکردم. و من اعمدا آیاتی را انتخاب میکردم که مرهمی بر زخمهایش، و آرامشی برای قلبش باشد و عزمش را راسخ تر کند. گاهی هم با همان آهنگ تلاوت قرآن، به زبان عربی با او حرف میزدم و او را به حق و صبر سفارش میکردم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعا شد ۱۴۸) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۴) #شاگردانم_را_شکنجه_کردند(بخش ا
(خون دلی که لعل شد ۱۴۹) (سلول شماره چهارده ۱۵) (بخش دوم) مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه ی سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی یافت که دلداری اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود. پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمیتوانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی، روی باسن خود میخزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او، و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت: می بینی که من پایم زخمی است و نمیتوانم از این دستشویی (با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش) استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی نزدیک سلول من!). نگهبان معمولا از سربازهای ساده دل بود و غالبا هم به زندانیان -بویژه زندانیان مجروح- گرایش داشت. حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند. نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید. وقتی از دستشویی بیرون آمد، به نگهبان گفت: میخواهم تیمم کنم، چون به علت زخمها نمیتوانم وضو بگیرم. بعد گفت: این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تيمم کنم. ( به زمين مقابل سلول من اشاره کرد.) این را هم نگهبان اجازه داد. او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن، و هم زمان، صحبت کردن به زبان عربی، با آهنگی شبیه دعا خواندن؛ که هرکس بشنود و عربی نداند، خیال کند که او مشغول دعا خواندن است! ازجمله حرفهایش که به یاد دارم، این بود که به عربی میگفت: آقا... السلام علیک و رحمة الله و بركاته... شما نمیدانید من چه عذابی میکشم... آیا اگر در این وضع بمیرم، شهید به حساب می آیم؟ وقتی تیمم را تمام کرد، پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمیتواند حرکت کند. نگهبان به او گفت: زود باش... زود باش! پاسخ داد: نمیتوانم... بگذار کمی استراحت کنم. نگهبان هم چاره ای جز این نداشت که به او اجازه دهد. پس از آنکه سخنانش به پایان رسید، من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی، و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوارا صبر کن... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند... چیزی نگو، که حتما خدا تو را نجات میدهد.... به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و به سلولش بازگشت. این ترفند از جانب او بارها تکرار شد. این تنها یک نمونه از شاگردان من بود که در این زندان شکنجه شدند؛ و البته از این نمونه ها بسیار بود. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۴۹) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۵) #شاگردانم_را_شکنجه_کردند (بخش دوم
(خون دلی که لعل شد ۱۵۰) (سلول شماره چهارده ۱۶) ۲۵۰۰ساله یکی دیگر از خاطرات من از این زندان، به جشنهای به اصطلاح دوهزارو پانصدمین سال برپایی شاهنشاهی ایران مربوط میشود. این جشنها بزرگ ترین دهن کجی به اسلام گرایان و نهضت اسلامی بود. شاه با صرف مبالغ میلیونی برای این جشنها و تجمل و اسراف وصف ناپذیری که با آن همراه بود، دل همه ی کسانی را که غم گرفتاری ملت را میخوردند به درد آورد؛ ملتی که برای لقمه ای نان در رنج بود و از ابتدایی ترین شرایط و مستلزمات زندگی امروزی -مانند آب آشامیدنی، برق، راه آسفالته، خدمات بهداشتی و آموزشی- محروم بود. همچنین شاه با این جشنها میخواست پیوند تاریخ ایران را با اسلام قطع کند و از طریق شکوه و عظمت بخشیدن به ایران پیش از اسلام، به طور غیر مستقیم القا کند که اسلام مفاخر و عظمت ایران را بر باد داده است! البته در کتابهای تاریخ مدارس و از زبان نویسندگان وابسته به دربار، این مطلب مستقیم و با کمال صراحت گفته میشد. درعین حال رژیم شاه میخواست روی وجود یک فرهنگ ایرانی که با اسلام ارتباطی ندارد و ریشه های آن در تمدن دیرینه ی دوران هخامنشی است، تأکید ورزد. عملا هم کمی پس از آن، شاه تاریخ هجری شمسی را ملغا کرد و تاریخ شاهنشاهی را جایگزین آن نمود. یعنی سال ۱۳۵۰ هجری شمسی ناگهان به ۲۵۵۰ شاهنشاهی تبدیل شد؛ که البته این تغییر، برای خود بسیار پرمعنا است. نکته ی خنده آور -و درعین حال گریه آور- این بود که هیئتهای بسیاری از کشورهای عربی در این جشنها شرکت کردند و به خاطر چنین توهین بزرگ به اسلام و به فتح اسلامی و به هر آنچه به تاریخ اعراب و جهان عرب مربوط میشود، به شاه تبریک گفتند! بله، اسلام گرایان همه ی تلاش خود را به کار بستند تا برنامه ی این جشنها را برملا کنند و ارقام پولهایی را که خرج آن شده بود، افشا سازند. آنها در برابر تغییر تاریخ هجری مقاومت کردند؛ تا اینکه چند سال پس از این تغییر طاغوت ناگزیر شد کوتاه بیاید؛ و سرانجام چند ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، رسما تاریخ شاهنشاهی را لغو کرد. امت مسلمان ایران به مبارزه ی خود علیه همه ی تلاشهای نژادپرستانه ای که شاه برای بریدن پیوند ایران با تاریخ اسلام و جهان اسلام به کار میبرد، ادامه داد: تا اینکه به اذن خدای متعال پیروزی بزرگ حاصل شد و ایران به خانواده ی امت اسلامی بازگشت. انقلاب از نخستین لحظات پیروزی کوشید همه ی موانعی را که باعث جدایی از برادران عرب میشود، از میان بردارد. اما در برابر آن، از زمامداران عرب -که خداوند ما و آنها را هدایت کند- چه دید؟ این رشته سر دراز دارد. به هر حال در این زندان، ما از داخل سلولها سروصدای بخشی از این جشنها را می شنیدیم و زندانیان علی رغم جو خشونت و وحشتی که بر زندان حکم فرما بود، خشم و ناخشنودی و مخالفت خود را با سردادن ابیاتی از یکی از شعرا که با این بیت آغاز میشود، اعلام میکردند: شب بد، شب دد، شب اهرمن / وقاحت به شادی گشوده دهن 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۵۰) #فصل_دوازدهم (سلول شماره چهارده ۱۶) #جشنهای۲۵۰۰ساله یکی دیگر از خاطر
(خون دلی که لعل شد ۱۵۱) (کد رمز ۱) زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی ای که من در آن قرار داشتم، کاملا با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طريق امامت مسجد، ارتباطات اجتماعی گسترده ای داشتم. امامت نماز را نخست در «مسجد امام حسن (علیه السلام)» شروع کردم -که مسجدی کوچک و در کوچه ای فرعی است- سپس به «مسجد کرامت» انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است. اهمیت این مسجد، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه از این جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا (علیه السلام) و مدارس دینی قرار داشته و از سوی دیگر، به بخش مدرن شهر، که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند، نزدیک بود؛ همان طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند: کسبه، طلاب علوم دینی، و دانشجویان دانشگاه. فعالیت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد. سه ماه پس از آن، به مسجد امام حسن (علیه السلام) بازگشتم، که به علت کوچکی و دورافتاده بودن، مورد توجه دستگاه امنیتی نبود. همین که نماز را در این مسجد کوچک -که به تعبیر حدیث شریف، «مفحص قطاة» بود- شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آوردند؛ به طوری که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند؛ و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ تر شد. برای رفع یا کاهش حساسیت ها، تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج البلاغه هم میگفتم، که تعداد انبوهی در آن حضور می یافتند. افزون بر امامت مسجد، خانه ام نیز مراجعینی از گروه ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می آمدند، سؤال میپرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند، و بحث میکردند. همه ی مراجعه کنندگان را با خوش رویی میپذیرفتم. حتی این مراجعات گاهی تا نیمه ی شب هم تداوم می یافت. ضمنا این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1 (خون دلی که لعل شد ۱۵۱) #فصل_سیزدهم (کد رمز ۱) #امامت_مسجد زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود.
(خون دلی که لعل شد ۱۵۲) (کد رمز ۲) برای سخنرانی در سراسر کشور، از جمله در تهران ، دعوت میشدم. برخی از آنها را میپذیرفتم، ولی از پذیرفتن بیشتر آنها به خاطر کمبود وقت، عذر میخواستم. از جمله دعوتهایی که قبول کردم، دعوت شهید مفتح برای سخنرانی به مناسبت وفات امام صادق (علیه السلام) بود. مرحوم مفتح پس از بازگشت من از تهران، بازداشت شد؛ و این را پیش بینی میکردم. دعوتهایی را از همدان و کرمان اجابت کردم و داشتم آماده ی سفر به اراک برای سخنرانی در آن شهر میشدم که دستگیرشدم؛ و این ششمین بازداشت من بود. با وجود تراکم مراجعات و دعوتها، روزی دو درس از دروس حوزوی هم میگفتم، که یکی در فقه و دیگری در اصول بود. البته این دروس را از سال ۱۳۴۳ که از قم به مشهد بازگشتم، شروع کرده بودم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945