پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۷۷) #فصل_هشتم(قلعه سرخ ۱۳) #سفینه_غزل در هواپیمایی که مرا بصورت تحت الحفظ
#کتاب1(خون دلی که لعل شد ۷۸)
#فصل_هشتم(قلعه سرخ ۱۴)
#پادگان_سلطنت_آباد
از پلکان هواپیما پایین آمدیم. ماشین ساواک جلوی پلکان منتظر ایستاده بود. مارا سوار کرد و در خیابانهای تهران به راه افتاد. من عقب نشسته بودم و نگاه کردن به بیرون ممکن نمیشد. اما برخی خیابانهایی را که از آنها گذشتیم، شناختم.
شب بسیار سردی بود و برف میبارید. به یک منطقه خالی از ساختمان رسیدیم.
نگرانی خفیفی به سراغم آمد؛ چون احتمال دادم که میخواهند مرا در این جای پرت و خالی به قتل برسانند. پس از مدتی ماشین ایستاد و من صدای «ایست» را شنیدم.
فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیده ایم. یکی از ماموران همراه پیاده شد، برگه ای را به نگهبان داد، راه باز شد و ما وارد شدیم. بعدا متوجه شدم که آنجا «پادگان سلطنت آباد» است.
جلو مرکز نگهبانی، از ماشین پیاده شدیم. مرا بازرسی کردند، بعد افسر نگهبان مرا از ماموران همراه تحویل گرفت و آنها رفتند. مرا به اتاقی بزرگ و تمیز بردند که در آن، دو تختخواب و یک بخاری بود.
افسر از من پرسید: شام خوردی؟ گفتم: نه. برایم شام آورد. شام خوردم و نماز خواندم و پس از آن به خواب عمیق و آرامی فرو رفتم.
چون تاریکی بیرون اتاق را احاطه کرده بود، بیرون را نمیدیدم.
صبح بیدار شدم و فرایض را بجا آوردم. بعد یک نفر آمد و گفت: صبحانه میخواهی؟ من به علت مسافرت، روزه نبودم. گفتم: بله.
یک فنجان بزرگ چای، با نان مخصوص ارتش _که معمولا با مقداری روغن و شکر و کمی کافور مخلوط بود و ضخامت هم داشت و بسیار خوشمزه بود- برای من آورد. کنار نان، کمی کره هم بود. من گرسنه بودم و همه اش را خوردم و لذت بردم!
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945