🎋 #داستانک:
#درسیکهبهلولبهپادشاهداد
🌹روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟🍃
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
@Hossein_qoran
#داستانک
#امیدبه_خدا
💌در میان بنی اسرائیل، خانوادهای در بیابان زندگی میکردند. آنها (علاوه بر چند گوسفند) یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند. خروس، آنها را برای نماز بیدار میکرد، الاغ، وسایل زندگیشان را حمل میکرد و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، آنها را از درندگان حفظ میکرد.
🦊اتفاقاً روباهی آمد و خروس آنها را خورد. افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود گفت: خیر است إن شاء الله.
🐕پس از چند روزی سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت: خیر است ان شاء الله. طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد. باز آن مرد گفت: خیر است إن شاء الله.
🥷در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همهٔ چادر نشین های اطراف مورد دست برد و غارت دشمن واقع شده و خود آنها نیز به صورت برده به اسارت دشمن در آمدهاند.
💚مرد صالح گفت: راز این که ما باقی ماندهایم این بوده که چادر نشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بودهاند و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شدهاند و به اسارت دشمن در آمدهاند.
🪴ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدهایم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم ماندهایم.
💌امام كاظم عليهالسلام:
۰.به خدا قسم خير دنيا و آخرت را به مؤمنى ندهند مگر به سبب حسن ظن و اميدوارى او به خدا و خوش اخلاقى اش و خوددارى از غيبت مؤمنان.
👇
https://eitaa.com/Hossein_qoran
#داستانک
هر روز فقط یک قدم بالا بیایید ❗️❗️❗️
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .
زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رها یی این است که آنها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇
https://eitaa.com/Hossein_qoran