دفترچه خاطرات گمشده :)
پنکیکم درست شد یکم شیر قهوه هم درست میکنم و شیر قهوه رو داخل لیوان مخصوصم که خودم درست کردم و طرح رو
نقاشیم تموم شد یه طبیعت عالی بود نمیدونم چرا ولی یاد زمانی افتادم که در جنگل روی زمین افتاده بودم .. وقتی چشمامو باز میکردم اولش فقط ارامش گرفتم و بعد کلی سوال داخل ذهنم اومد و بعد یکمی ترس! *
مدت زمانی گذشت تا بتونم تریتون رو پیدا کنم اما اوضاع بعد پیدا کردن اون تریتون خیلی بهتر شد ..و فکر کنم بعد پیدا کردن دفترچه خاطراتم بهتر هم بشه!
وقتی الیس گفت درباره ی عمل کرد چاه و این ها هم نوشتم مسمم تر شدم برای پیدا کردنش . الان حس میکنم دیکه واقعا باید تلاشمو بالا ببرم و پیداش کنم .
بعد این تعطیلات که بهمون خورده باید چند هفته برم مدرسه و بعد تموم میشه! اون موقع میتونم راحت دنبال دفترچه بگردم . اگه امسال تموم بشه برای سال بعد باید مدرسمو عوض کنم . میرم به کلاس دهم و براش خیلی استرس دارم .
الیس هم با من هم سنه کاش میتونستم موقع مدرسه اون رو هم با خودم ببرم ، واقعا مدرسه برام کسل کنندس مخصوصا اگه با ادم هایی که به خاطر اینکه شبیه اونا نیستی مسخرت میکن توی یک کلاس باشی ! امروز هم مثل ورق زدن برگه سریع گذشت ...
نور خورشید کل اتاقم را احاطه کرده بود .. برای همین من زود بیدار شدم بوی خوراکی ای میومد که معلوم میشد مامان بیدار شده ، مثل همیشه بلند شدم دمپایی های دایناسوریم رو پوشیدم تختمو مرتب کردم موهامو شونه کردم مسواک زدم و بعدش رفتم بیرون. مامان با لحن خیلی مهربون مثل همیشه گفت : صبح بخیر -صبح بخیر مامان من وقتی مدرسه میرم نمیتونم صبح ، صبحونه بخورم کلا از وعده صبحونه زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه پنکیک اماده کرده باشم و تو حیاط صبحونه بخوریم ..
برای همین مامانم بیسکویتی که داخلش تکه های شکلات بود رو روی میز گذاشته بود منم برش داشتم و خورم . کیفم رو برداشتم مامانم هم برای تغذیه پیراشکی هایی که از صبح درست کرده بود رو گذاشت و بعدشم خداحافظی و راهی شدن . خیلی دوست داشتم با دوچرخه به مدرسه بروم ولی خب بیشتر از همیشه بهم میخندیدن ولی من حس میکنم اونا با مسخره کردن همه چیز اصن از هیچ چیز لذت نمیبرن تمام احساس های خوشی که من بدست اوردم رو مسخره میدونن و درکش نمیکنم واقعا اونا اصن مفهوم خوشحالی و زندگی رو میدونن ؟ برای همین بهوشن اهمیت نمیدم . میتونم کل شهری که توی تریتونه رو با دوچرخه برم و برای همه دست تکون بدم پس از اینجا میگذرم . وای مدرسه دیده شد درواقع اصن شبیه مدرسه نیست میتونم مثل یه قفس که داخل اموزش میدن اونجارو ببینم تازه اونا درس نجوم رو هم نمیدن! برای همین خودم داخل روزنامه ها و کتابا درموردش مطالعه میکنم شرط میبندم بچه های کلاس حتی ندونن نجوم چیه. زنگای ورزش و هنرم هم که میپیچونن البته بعضی اوقات هم داریمشون ولی خب چه فایده نقاشی از تخته ی کلاس که یه مستطیلیه واقعا جذابه ؟ تازه حتی مطالب داخل رو هم باید داخل نقاشی بذاریم یا مثلا زنگ ورزشی که هیچ کس کاری نمیکنه و همه غیبت میکنن. با اینکه اینجا واقعا مضخرفه و من از درساش متنفرم اما بازم معدلم بیسته . باز هم ، همه اکیپی بودن و من تنها وقتی از بغلشون رد میشدم دم گوش هم یه چیزایی میگفتن حتی بعضیاشون میخندیدن . چند ساعت گذشت و بالخره تونستم از این قفس بیرون بیام رفتم دم خونه کوله ام رو گذاشتم وکیف بیرونیم رو برداشتم داخلش دفترچه ام بود که هاول برام گرفته بود
کاغذش کاهی بود و داخلش پر نقاشی به سبک های مختلفِ کلاسیک، دارک، شلوغ بود
به مامان گفتم میرم پیش هاول و دوچرخه ام رو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.
نسیم خنک به من برخورد میکرد و موهایم رو به پرواز در می اورد . امروز ؟ شاید روزی با وایب ابی و سبز تیره و بارون . دوچرخه ام رو نزدیک کتابخونه رها کردم و رفتم سمت در خوشبختانه اونجا کسی نبود که بخواد دوچرخه رو برداره .. در رو باز کردم و باز هم به بهشت وارد شدم عطر هزاران کتاب به مشامم میرسید ، با کتاب ها میتونستم به دنیای دیگه مثل تریتون سفر کنم
به دنیای درون ذهن نویسنده ی کتاب .
هاول که روی صندلی کنار میز نشسته بود و داشت مطالاعه میکرد سرش رو بالا اورد و با لبخندی ازم پذیرایی کرد بعد مدت ها حالت چهرش عوض شده بود ، منم لبخندی زدم و نخواستم موضوع چند روز پیش رو ادامه بدم پس بهش گفتم چی میخونی ؟ بازم یه کلمه ای جواب داد کوتاه و اهسته کتابای علمی -عالیه -برات نوشیدنی مورد علاقت رو درست کردم. شیر قوه رو جلوم گذاشت یکم مهربون تر شده بود انگار میخواست ببخشید کنه . خب شاید قبول کنم*
منم همراه با او غرق کتاب علمی شدم چند دقیقه بعد به خودم اومدم گفتم میرم پیش بچه ها؛ خداحافظ
دستم رو گرفت ، برگشتم و با تعحب نگاهش کردم ، سریع بلند شد -ببخشید یهو لبخندی روی لبام ظاهر شد سرمو تکون دادم به نشونه اینکه میبخشمش .
لبخند زد و جوابی نداد در رو بستم و سوار دوچرخه شدم و رفتم جنگل ، از چاه رد شدم ، و الان به دنیایی که بهش تعلق دارم راه پیدا کردم
#Raz_Daftarcheh part : 30
و آسمانی سرمه ای که انگار نقاش؛ چند قطره رنگ بنفش رو اشتباهی روی بومش چکیده و همین باعث زیبایی خاص این نقاشی شده اشتباهی زیبا فقط از برخی شب ها پیش میاد شبتون خوش :)
میتونید نسخه ریزی از اینجا رو توی تلگرام مشاهده بنمایید
https://t.me/Hwewerbh
ببخشید من نمیتونم زود زود بیام . * امتحانا
و اینکه خودمم الان حالم واقعا خوب نیست
دفترچه خاطرات گمشده :)
ببخشید من نمیتونم زود زود بیام . * امتحانا و اینکه خودمم الان حالم واقعا خوب نیست
امیدوارم زودتر خوبشی داداشی✨
دفترچه خاطرات گمشده :)
امیدوارم زودتر خوبشی داداشی✨
گیف بغل بیلی و بغض*