eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۳-۱ . ﷽ . *نیکی* . فاطمه چادرش را سر می کند . می گویم:صبر کن افطار بخور بعد برو کش چادر ساده اش را دور سرش تنظیم می کند:نه قربونت ، باید برم خونه.... قراره با داداش محسن شب بریم خونه ی مادربزرگ صدای آیفون می آید. به سمت در می روم. فاطمه از پشت سر می گوید:منتظر کسی هستی؟ سر تکان می دهم و به مستطیل آیفون خیره می شوم. در نگاه اول نمی شناسمش. کمی که دقت می کنم ، ناباورانه به فاطمه خیره می شوم و گوشی آیفون را برمی دارم:بله؟ خودش است. حاج خانوم! مادر سیاوش... سرش را کمی جلو می آورد:سلام نیکی جان ، مهمون ناخونده نمی خوای؟ _:بفرمایید بالا ، طبقه ی هفتم دکمه ی در را می زنم و به طرف فاطمه برمی گردم. می پرسد:کی بود؟ لب پایینم را می گزم:مامان آقاسیاوش چشم های فاطمه گرد می شود و با عجله کیفش را برمی دارد:تا فضولی مجبورم نکرده بمونم ، باید سریع از این جا دور بشم. شب زنگ می زنم ازت می پرسم چی شد،مفصل باید توضیح بدی ها دستش را می گیرم:نرو دیگه فاطمه یک طرف صورتم را می بوسد:خیلی دلم می خواد بمونم ولی محسن می کشدم.. خوش بگذره ، خدافز خم می شود که کفش هایش را می پوشد . دستی به لباس و موهایم می کشم و با تردید می پرسم:خوبم من؟ بلند می شود:تو همیشه خوبی قربونت برم.. چادر رنگی ام را روی سر می اندازم و در را باز می کنم. فاطمه می خواهد از خانه بیرون برود که انگار چیزی یادش افتاده برمی گردد:یه روز بیا خونمون ، مامان ازت شاکی بود که چرا نمیای و اینا.. لبخند می زنم:چشم در آسانسور باز می شود و حاج خانم ، موقر به سمتمان گام برمی دارد. در سلام دادن پیش دستی می کنم:سلام ، خیلی خوش اومدید. حاج خانم با متانت و خوش رویی همیشگی اش دستم را می گیرد:سلام دخترم ، مشتاق دیدار... لبخند می زنم:منم همینطور، خیلی وقته که ندیدمتون و با دست آزادم فاطمه را نشان می دهم:معرفی می کنم ، فاطمه خانم هستن ، دوستم حاج خانم بامهربانی دست فاطمه را می فشارد:خیلی خوشبختم. من بدموقع مزاحم شدم؟ فاطمه سرتکان می دهد:نه من داشتم زحمت رو کم می کردم. و به طرفم برمی گردد:من برم دوستم ، کاری نداری؟ سرتکان می دهم:به مامان و بابا سلام برسون. حاج خانم را به سمت داخل راهنمایی می کنم. می خواهم فاطمه را بدرقه کنم که مانع می شود:برو به مهمونت برس ، من راهو بلدم. خداحافظ در را می بندم و تعارف می کنم:بفرمایید خواهش می کنم. حاج خانم روی مبل سه نفره می نشیند و من به طرف آشپزخانه می روم. می دانم که روزه نیست،خوب به خاطر دارم که به خاطر قرص هایش نمی توانست روزه بگیرد. .
🏠⛲️ -- -- -- -- -- -- - -- -- --
!👼🏻🍓- [ گونه‌هاتو برجسته و صورتتو لیفت کن ] · · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · · •یه سفیده تخم مرغ، یه قاشق عسل و نصف لیمو رو ترکیب کنین و انقدر هم بزنین تا کف کنه به پوستتون بزنین. یادتون باشه وقتی ماسکو زدین از خندیدن و حرف زدن و اینجور مسائل خود داری کنین و اصلا این ماسکو به دور چشم و دور لب نزنین. نیم ساعت بعد هم صورتتونو بشورین࿐♥️🧳• •یه قاشق غذاخوری ماست، یه قاشق غذا خوری پوره موز و یک‌کم چای سبز دم کرده ( خنک شده) رو با هم مخلوط کنین تا به غلظت مناسب برسه و لایه نسبتا ضخیمی رو برای بیست دقیقه روی پوستتون بذارین و با آب ولرم بشورین
<👩🏼‍🦰🌈> 🍁 ༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉༅༉ • بلوند خاکستری یکی از جذابترین ترندهای ۲۰۲۰ هست و حالتی طبیعی داره و با هر رنگ پوستی تقریبا هماهنگی داره و در پاییز از انواع تنازهای خاکستری روشن و تیره میتوان استفاده کرد•...•🧗‍♀🎻 • بلوند ماسه ای اگه پوست روشنی دارین رنگ هایی که پایه آنها بلونده براتون مناسبه و برای پاییز بلوند ماسه ای گزینه خوبیه.🥌🏹 -- -- -- -- -- -- - -- -- -- 💃 °💕👑💕° eitaa.com/Im_PrInCesS
_دو قاشق شیرین بیان قهوه ای _دو قاشق شیر _یک قاشق روغن شاهدانه یا روغن کنجد _و کمی گلاب ( به مقداری که ماسک حالت ابکی پیدا نکنه به شکل خمیری بشه) مواد بالا رو باهم مخلوط کنید و در هفته دوبار روی صورتتون بذارید و بعد از بیست دقیقه با اب خنک ابکشی کنید. بچه ها این ماسک برای رفع لک صورت عااالیه و فوق العاده قوی عمل میکنه😍 -------------------
🎃 ✨مالیدن مخلوط پوست کدو با سرکه برای رفع تیرگی پوست و لکه های سفید روی پوست مفید است.
•-• ⃟👩🏻‍🦱🍒♥️^^ با تخم‌مرغ لوسیون بسازید...🍯🌿 ♨️ در یک شیرجوش 4 قاشق غذاخوری آب را به همراه 2 قاشق چای‌خوری عسل روی حرارت خیلی کم گرم کنید و آن را هم بزنید تا کاملا یک دست و رقیق شود. سپس آن را از روی حرارت بردارید و حدود250 میلی لیتر شیر و 2 زرده تخم مرغ به آن اضافه کنید. این مخلوط را در یک ظرف دربسته در یخچال نگهداری کنید. می توانید این مخلوط را به صورت‌تان بمالید و اجازه دهید حدود 🕑20 تا 30 دقیقه باقی بماند و سپس صورت‌تان را آب بکشید. 👈روزانه 2 بار صبح و شب این عمل را تکرار کنید. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ 💖‌《 لاکچری باشیم 》💖 ➖➖➖➖➖🌸➖➖➖➖➖
۳۳-۲ . یک لیوان شربت آناناس درست می کنم و به همراه یک ظرف بیسکوییت داخل سینی می گذارم. به طرف حاج خانم می روم:بفرمایید نگاهی به لب های خشکم می اندازد:آخه.. سرتکان می دهم:بفرمایید ... لبخند می زند:ممنون عزیزم ، میل ندارم. سینی را روی میز می گذارم و روبه روی حاج خانم می نشینم. چادرش را درآورده ، مانتوی بلند کرم پوشیده و روسری ابر و بادی کرم و صورتی روشن. مثل همیشه خوش پوش و مرتب. نگاهی به اطراف می کند:خونه ی قشنگی داری. سرم را پایین می اندازم:ممنون ، شما لطف دارید +:البته از دختر قشنگ و باسلیقه ای مثل تو جز این هم انتظار نمیره. _:شما بزرگوارید، ممنون.. کی تشریف آوردید ایران؟ +:یک هفته ای میشه. سرم را بلند می کنم:سفر تشریف آوردید یا برای زندگی؟ می خندد:اومدم برای زندگی مهیا بشم. سر تکان می دهم. نگاهم می کند:باید برای تنها زندگی کردن آماده بشم ، چون دفعه ی بعد که بیام سیاوش همراهم نخواهد بود. به انگشتان دستم خیره می شوم. +:زندگی خوبه؟اوضاع بر وفق مراده؟ لبخند می زنم :بله خداروشکر.. همه چی خوبه. +:در مورد پسرتون شنیدم ، خیلی متاسفم. چشم هایم را می بندم و باز می کنم:ممنون ، لطف دارید. +:راستش آدرستون رو از وحید گرفتم ، بی خبر اومدم که یه جورایی تو عمل انجام شده قرار بگیری. آخرین ملاقات ما ، خاطره ی خوبی برای هیچ کدوممون نیست. از همون شب ، مدام تو ذهنم مرور می کنم ، مدام بهش فکر می کنم و به نتیجه نمی رسم.
۳۳-۳ . _:در مورد چی؟ +:اینکه ملاقاتمون اون روزمون ، چه نفعی داشت؟چه مشکلاتی به وجود آورد؟ اصلا کار درستی بود یا نه؟ من فقط نمی خواستم زندگی پسرم از بین بره. دلم نمی خواهد یادآوری کند ، دوست ندارم از آن روزها حرف بزنم. اما حاج خانم بی رحمانه ، صفحات دفترچه خاطرات ذهنم را ورق می زند. +:از اون روز ، سیاوش باهام سرسنگینه. نه اینکه رفتارش عوض بشه ، نه! ولی خب یه چیزی تو نگاهش تغییر کرده ، که خیلی اذیتم می کنه. از طرف دیگه در مورد تو هم خیلی عذاب وجدان دارم ، من یه مادرم! همه ی عمر تلاش کردم که پسرم از هر نظر بهترین باشه. تو اون موقعیت سخت هم ، می خواستم مراقب پسرم و زندگی و آینده اش باشم. من فقط سه ماه مادر بوده ام. سه ماه ، از خواب و خوراک و راحتی خودم گذشتم و تلاش کردم که ایلیایم آسوده بخوابد ، خوب بخورد و درآرامش باشد. فکر می کنم حالا ، که چنین موقعیتی را تجربه کرده ام ، می توانم حاج خانم را درک و کارش را برای خودم توجیه کنم. انگار (فقط به خاطر فرزندم) زبان مشترک تمام مادرهاست. لبخند می زنم:من این مدت خیلی سختی کشیدم ، ولی روزای خیلی خوب زیادی هم داشتم. زندگی شخصی خوبی دارم. من و همسرم عاشقانه همدیگرو دوست داریم و تو سختی و آسونی زندگی کنار هم هستیم. از همه چی راضیم و خداروشکر به خاطر بودن مسیح.. که اگه مسیح نبود ، من هم نبودم. خواهش می کنم به خاطر من عذاب وجدان نداشته باشید. من از زندگیم راضیم. شما هم کاری رو کردید که احتمالا هر مادری می کرد. حاج خانم سرش را پایین می اندازد:نمی دونم چی باید بگم... چجوری حلالیت بیگرم.. از تو باید معذرت خواهی کنم یا سیاوش؟ حتی نمی دونم مسبب این زندگی ها منم یا نه... تاکید می کنم:من خوشبختم حاج خانوم، جدی می گم... در چشم هایم خیره می شود، انگار می خواهد ببیند راست می گویم یا نه... ولی نیاز به گفتن نیست. صدای آوازخواندن پرنده ی خوشبختی از همه جای خانه مان می آید ، رد پای شادی همه جا هست ، اصلا عشق می بارد از در و دیوار خانه... . 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.🚫
34-1 بشقاب سالاد را هم روی میز می گذارم و رو به مانی و مسیح می گویم :بفرمایید مانی ، می خواهد دیس برنج را بردارد که مسیح سقلمه ای به پهلویش می زند و مرا نشان می دهد. مانی با خجالت دست هایش را از میز دور می کند. لبخند می زنم:بفرمایید ... مسیح مهربان نگاهم می کند:صبر می کنیم اذان بگه. و به صفحه ی تلویزیون خیره می شود:دیگه چیزی نمونده. می گویم:من می خوام اول نماز بخونم. منتظر من نباشید که غذا از دهن می افته. صدای اذان موذن زاده در خانه می پیچد. چشم هایم را می بندم و دعای افطار را زیر لب زمزمه می کنم:اللهم لک صمت ... برای اینکه مسیح و مانی بیشتر از این منتظر من نمانند ، خرمایی در دهان می گذارم و بلند می شوم. مسیح لبخندی می زند و دیس را به طرف مانی می گیرد. می گویم : الآن برمی گردم. و به طرف اتاق می روم. ** مانی غرولند می کند:من واقعا نمی دونم چطوری تحمل می کنید این همه مدت هیچی نخورید معده هاتون واقعا تواناست. من همین نیم ساعتی که اینجا چیزی نخوردم ، واسم سخت ترین نیم ساعت دنیا بود. دستش را روی شانه ی مسیح می گذارد و با لحن مسخره ای می گوید:من به اراده ات افتخار می کنم برادر.. مسیح دست مانی را پس می زند : خب تو چرا هیچی نخوردی؟ _:مگه می تونستم بخورم؟ من از ترس تو نفسم نمی کشم! بعدم خجالت می کشیدم ، این همه غذای خوشمزه رو نیکی درست کرده بود ، نمی شد که خودش نخوره من مثل قحطی زده ها جلو چشمش حمله کنم به میز... مسیح به طرف مانی برمی گردد:من واقعا نمی فهمم تو چرا همیشه تو خونه ی مایی؟! هم من هم مانی هردو لحن شوخ مسیح را تشخیص می دهیم. مانی دستش را بلند می کند:بشکنه این دست... بشکنه این دست که نمک نداره.. و نگاهش را بین من و مسیح می گرداند:نمی خواید چیزی بگید؟ سکوت ما را که می بیند خودش می گوید:اینجور مواقع باید بگید خدانکنه! می خندم و سرم را پایین می اندازم. ذهنم درگیر است و منتظر فرصت مناسبم. مسیح که از حرف های مانی خنده اش گرفته ، قاشق مانی را پر از برنج می کند و می گوید:از دهنت برای خوردن استفاده کن ، نه حرف زدن! و به طرف من برمی گردد:خیلی خوشمزه بود نیکی ! دست گلت درد نکنه.. تو این شرایط آشپزی برات خیلی سخته حتما شانه بالا می اندازم:نه بابا ، گذشت زمان رو حس نمی کنم..تازه فاطمه ام اومده بود اینجا ، کمکم کرد .. مسیح سرتکان می دهد و مشغول خوردن می شود. قاشق را به طرف دهانم می برم و در نیمه ی راه برمی گردانم:یه مهمون دیگه هم داشتیم بعدازظهر مسیح گوشه ی دهانش را با انگشت شست پاک می کند:عه ! کی ؟ سرم را پایین می اندازم:حاج خانم ، مامان آقاسیاوش دوست عمووحید.. سکوت تمام خانه را دربرمی گیرد. سرم را بلند می کنم و به مسیح نگاه می کنم. در چشم هایم خیره شده. مانی سعی می کند فضا را عوض کند:زنداداش گفتم موش اومده بود تو ساختمون شرکت؟مسیح تعریف نکردی؟ مسیح بی توجه به مانی می گوید:آدرس اینجا رو از کجا پیدا کرده بود؟ صادقانه نگاهش می کنم:از عمووحید گرفته بود. _:چی می گفت؟ +:اومده بود بابت یه اتفاق قدیمی معذرت خواهی بکنه و بابت رفتن ایلیا تسلیت بگه. مردد می پرسد:خودش بود یا ... منظورم اینه که فقط خودش رو .. +:تنها بود،تنهای تنها. با یک نفس عمیق هوای زیادی وارد ریه اش می کند ، سرش را تکان می دهد و لیوان آب را سر می کشد. خیالم راحت شد.. اتفاق مهمی نبود ولی دلم میخواست مسیح بداند که حاج خانم آمده.. ولی کاش زمان به عقب برمی گشت و مسیح هیچ وقت از خواستگاری سیاوش از من مطلع نمی شد ، هیچ وقت... 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.🚫