•°ناگهان دلم
هوای " #تـــــو" را ڪرده
راستش را بخواهۍ
ناگهان فڪر ڪردم تـ∞ـو ڪنار منۍ
چقدر تو را دوست میدارم
خداۍ من
چقدر ...♥️•~
#احمدشاملو
.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
خوشبو باشیم {پارت ١} 🌸🌈°
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
١.قبل از اينكه از عطر استفاده كنيد حمام كنيد و دوش بگيريد؛ براى ماندگارى بيشتر سعى كنيد بلافاصله بعد از دوش گرفتن از عطر استفاده كنيد و مطمئن بشيد كه بدنتون هنوز مرطوب هست )
٢. به پوستتون مرطوب كننده يا لوسيون بزنيد؛ براى ماندگارى بيشتر لازمه كه پوست خشك نباشه ،سعى كنيد از لوسين يا كرمى استفاده كنيد كه بوش شبيه بوى عطرتان باشه
٣. هرگز عطر را در هوا اسپری نکنید؛ روى جواهراتتون اسپرى نكنيد، بعد از اسپرى كردن عطر ، پوست تان را بهم نماليد ، هنگام اسپری کردن، شیشه عطر را در فاصله 7 تا 15 سانتی متر از بدن تان نگه دارید و اينكه لطفا لطفا با شيشه عطر دوش نگيريد بوى عطر شما قراره ديگران را جذب شما بكنه نه اينكه فضارو خوشبو كنه (زیاده روی نکنید، 3 تا 4 اسپری کافی است)
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ترکیب مانتو بنفش با رنگ مشکی ترکیب جذابی میسازه!
آستین های مدل دار جز ترند های امسال بودن و به جذابیت استایلتان اضافه می کند.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_سوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
.
بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت:
_آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم...
.
همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ.
باخودم در گیر بودم!😑
ڪہ براے نماز برم یانہ...👀
#سید اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶
یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳
منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀
_اممم
چیزه😶
برگشتم سمتش و گفتم:
_مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳
_نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟
_خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏
_نماز...
یعنے نماز نمے خونید؟😯
_نہ😐
چوڹ بلد نیستم...😢
یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳
اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد:
_اگہ مایل بودید
میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃
و سریع رفت...
.
تو شوڪ بودم...😳
ڪاراش خیلے عجیبہ...
.
مڹ ڪہ تااینجا اومدم
بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم...
.
چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم
اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐
میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅
.
بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم.
خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓
.
شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم
اومدم بیروڹ...
#سید ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد.
رفتم سمتش و گفتم:
_آقا سید مڹ حاضرم.
ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و
مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓
برای #اولیڹ بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌
دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و
مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐
_خب خانوم جلالے
چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت
و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت.
_ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید...
_چشم😶 .
قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ
سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم:
_نماز میخوانم
قربة الے اللہ...😍
.
•°•°•°•°
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
جهت عضویت 👇
☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 • •
•
•
#اندکےتنوع
دخترایادبگیریدبهعنوانیادگارۍدرستکنیدبدید
دوستاتون♥️🌿🌸
#اسماینکاغذهاکاغذهاوریگامیهست
کهمیتونینازلوازمتحریریهابخرید💛
#فانتزےطورے
•
•
😉 • •
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𝘾𝙡𝙞𝙥💕•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
پالت رنگی سفید-آبی
یک ترکیب بسیار جذاب و پرانرژی برای روزهای سرد زمستانی است که توصیه میکنیم حتما آن را امتحان کنید.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💋کرلی کردن مو با اتو مو💋
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهارم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق
•°•°•°•
نماز روکه خوندیم
تشکر سرسری ای کردم و
رفتم داخل ماشین
و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم،
برداشتم که بخورم.
همزمان هندزفریمم برداشتم و
بدون این که ببینم چه آهنگیه
پلی کردم
که خوند:
_حامد پهلانههه😂😂
خندم گرفت.
مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐
آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.
همه تعجب کرده بودن
از اینکه من دارم میرم شلمچه.
خب تعجبم داشت.
من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم.
و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشهمن حسکنجکاوی داشتم
و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.
.
راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود
از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓
تصمیمگرفتم یکم بخوابم...
.
نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم
که از خواب بیدار شدم
اما هرچی که بود
هوا تاریک شده بود.
از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم...
.
از ماشین پیاده شدم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد...
حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو بادقت آنالیز کردم.
پووووف
اینجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود
جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
_موافقم باهات...منم دلم گرفت😐
با تعجب سرشو آورد بالانگاهی کرد و
دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت:
_نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم...
میدونی الان همینجایی که ما نشستیم
قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟!
همه اینارو با بغض میگفت...
تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما
دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂
یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد:
_شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃
_چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم.
مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم!
_ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅
_کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣
_راستی اسمت چیه؟
_نیلوفر
_منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
_آره
_پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف آقای صبوری افتادم!
گفته بود خواهرش داره و بهم میده...
اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش.
همون بهتر
حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒
⬅ ادامه دارد...
جهت عضویت 👇
☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi