سلام دوستان
لطفا براے خواندن ادامه ے رمان #فرارے به این کانال مراجعه کنید😍👇🏻
@DeLaNe36 🍫
از امروز در این کانال رمان #تلاقے_خطوط_موازے قرار میگیره
دنبال کنید ممنون🍭
👑👉🏻 @im_princess
May 11
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part1
#تلاقے_خطوط_موازے
چه مدلی براتون بزنم؟
زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت
-نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند
شانه بالا انداختم وگفتم:
-لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟
لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست
نگاهی از آینه به صورتش کردم:
-مبارک باشه..بسم الله...
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری
میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
-خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید.
-نه عادت کردم.
دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم
کارتون خیلی خوبه.هنره
لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه
-جسارتاً چندسالتونه؟
-بیست وچهارسال.
-من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم
...-
-شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
-خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی...
خوشحال تر مینمود
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
...-
-ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید!
دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب
نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت!
-نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟!
دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که!
-ممنونم.
-بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.
متعجب
نگاهی از آینه انداختم وگفتم
-دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟!
خنده ی نرمی کرد وگفت:
-جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت.
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات
خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.
بی رحمانه به رویم آورد.به
یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها
این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد.
آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الآن
من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با
دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست
نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با
دلسوزی مجدد گفت:
-ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی..
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.
تورو خدا بشین یکم
استراحت کن.
فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه.
این بار واقعاً نشستم وگفتم
#ادامهدارد...💙
👑👉🏻 @im_princess
💎
🔮💎
💎🔮💎
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شرط بندی علی ضیا و شجاعی مهر بر سر محصولات این داروسازی
🎖🏅تقدیر از مخترع جوان ایرانی در شبکه های صدا و سیما
🌱تولید شده زیر نظر متخصصین انجمن علمی طب سنتی ایران و سازمان غذا و دارو با استفاده از گیاهانی نظیر آرگان ، آووکادو و آلوئه ورا
💯گیاهی و طبیعی🍀🍀
0️⃣3️⃣ سال سابقه در زمینه درمان مشکلات پوست و مو
⚜دارای گواهینامه بین المللی GMP
📬 درمان قطعی مشکلات پوستی نظیر چین و چروک ، لک ، جوش و تیرگی ارسال عدد 10
📬 درمان قطعی ریزش و رویش مجدد مو و رفع سفیدی و سیاه کننده دائمی مو ارسال عدد 30
⏱راستی آخرین روزهای جشنواره تابستانه رو با تخفیف 30% از دست نده⏱
📞برای ارتباط با کارشناسان پوست و موی ما کد مورد نظر رو به سامانه 10006189 پیامک کنید📞
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part1 #تلاقے_خطوط_موازے چه مدلی براتون بزنم؟ زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گف
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part2
#تلاقے_خطوط_موازے
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در
نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده
بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم.
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت
دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که
تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست
وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز
چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید
به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با
یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی
نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر
همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.
اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی
یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و
حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با
قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل یک غریبه ی آشنا.
بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
...-
فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری
برایش ندارم!
و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد:
-اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا
صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
-واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
-میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.
چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم
کمترشود
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
-قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش......
حوریه ادامه داد
#ادامه_دارد... 💜
👑👉🏻 @im_princess
لینک پارت اول رمان #تلاقے_خطوط_موازے 😍👇🏻
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670
💎
🔮💎
💎🔮💎
دورکــســے بــگــرد کــہ وقــتــے
نیـــسـتـے
چشــماش دور کــسـے نــگرده :)
👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part2 #تلاقے_خطوط_موازے با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part3
#تلاقے_خطوط_موازے
ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.
این اصلاً خوب نبود و...
دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا
آوردم وگفتم
-خیلی خب! ادامه ندید.
میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را
میبینند.
حس حماقت میکردم.
انگار همان بی وجدانی بهتر است.
طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب
زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این
وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که
تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود
و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در
نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.
مثل این چادری که جدیداً روی سرته!پوزخندی زد که روانی ام
کرد
بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.
قهقهه اش
ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی!
فرحناز لب گزید
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک
پسرپنج ساله دارد.
هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.
حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم
دارد.
اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود.
با درد چشمانم را بستم
وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه
دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات
کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
-بهار؟
ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم:
-چی کار داری؟
-بیا شام آمادست.
-میل ندارم.
-باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
همونجا یه چیزی خوردم.
او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر
حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت(:
- میدونی...من هم یه جورایی ام...
-مگه من گفتم یه جوریم؟؟!
خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت
-کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی.
برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ
نکند،پرسیدم
-تو چت شده؟انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار
اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم.
سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم
-تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟!
-خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع
شدی...
سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟
-هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
-منظورم رونفهمیدی...
در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم
دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم!
نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم
-بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت!
نمیدونستم زندگیم انقدر از دید
دیگران قشنگه
به بازویم کوبید وگفت
#ادامه_دارد... ❤️
👑👉🏻 @im_princess
لینک پارت اول رمان #تلاقے_خطوط_موازے 😍👇🏻
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670
💎
🔮💎
💎🔮💎
چیه این دلِ آدمیزاد حاضر نیس واسه یکی یه قدم برداره ولی واسه یکی دیگه حاضره بدو بدو بره!✨💔
👑👉🏻 @im_princess