eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
#‌بک_‌گراند 👒 👑👉 @im_princess
چیه این دلِ آدمیزاد حاضر نیس واسه یکی یه قدم برداره ولی واسه یکی دیگه حاضره بدو بدو بره!✨💔 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part3 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی. این اصلاً خوب نبود و... دستم
💎🔮💎 🔮💎 💎 _دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی... کلا بی غمی! و نمی دانم برای بار چندم در این هفت سال؛بازهم ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید: -واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟ حیف! -صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟ چشمانش را تنگ کرد وگفت: -یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی زیرآبی میرفتی؟!! با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم: -شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی؟ کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار نمیشود.این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود. بهاری که شاد و پرانرژی بود.بهاری که واقعاً بهاری بود. در حالی که صورتش را اصلاح میکردم،حس میکردم زول زده است به چهره ام.دست از بند کشیدم ونگاهش کردم.لبخند مهربانی به رویم زد وگفت: -ماشاءَالله یه پارچه خانمی. به زور لب هایم را شکل یک سهمی صعودی کردم وگفتم: -شما ودختر خانومتون به من لطف دارین همچینم که میگین نیستا !! -نه عزیزم.بهتره یه سؤال در مورد ما از خانوم تأثیری بپرسی! ما آدمایی نیستیم که الکی حرفی بزنیم. این جمله ی محترمانه ودر لفافه پیچیده شده؛معادل این جمله بود " ما آدم های گُنده ای هستیم!" خب تا حدودی میدانستم از مشتریان خاص هستند اما از آنجایی که خیلی وقت بود تلاش میکردم از حاشیه ها به دور باشم؛کنجکاوی خاصی در موردشان نکرده بودم کارش را تمام کردم و در آخر گفتم : -مبارک باشه. آمدم برگردم که دستم را گرفت: -دخترم...میشه شماره شمارو داشته باشم؟ گیج نگاهی به او ونگاهی به سالن انداختم. کسی متوجه ما نبود. به زور لبخند دست پاچه ای زدم وگفتم: -عذر میخوام،واسه چی؟! دستم را که هنوز در دستش داشت؛به گرمی فشرد وگفت: -برای یک امر خیر!اصل مطلب رو گفتم تا بیشتر از این رنگ و روت نپره! -ببخشید خانم حسینی،اما من قصدازدواج ندارم.این رو به عنوان یک جمله ی کلیشه ای ویا ازسرباز شدن نمیگم. من واقعا لزومی نمیبینم که فعلا ازدواج کنم. با همان لبخند که جزءِ لاینفک صورتش بود پاسخ داد: -طبیعیه که این جوابو بدی.خب تو دختر محجوبی هستی که ممکنه با شنیدن اینطور درخواست ها استرس داشته باشی،اما من به تو این قولو میدم که نظرت با دیدن پسرمن عوض بشه. -باور کنید نازکردنی درکار نیست! اصلاً نه حالش رو دارم نه وقتش رو.اینکه میگم "نه" از ته دل میگم. -باشه.سعادتش رو نداشتیم که خود عروس خانم به ما جواب بده! اما با اجازت از خانم تأثیری شمارت رو میگیرم. و همه چیز تمام سرم را پائین انداختم وبه این فکر کردم که نهایتاً میگویم "خوشم نیامده" میشود. با خجالت دستم را از دستانش در آوردم وبا اجازه ای گفتم.بازهم صدایم زد وگفت: ... 💛 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
"بی هیچ سوال وجوابی بغلم کن، خسته تراز انم که بگویم به چه علت🍃🚶🏻 شبتون بخیر عشقا😍💫 👑👉🏻 @im_princess
گاهـی🍃 تمـام شـدن یڪ روز🌄 بیـش از یڪ روز طـول می ڪشد...🚶🏽 سلام صبحتون بخیر😊✋🏻 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part4 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے _دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی... کلا بی غمی! و نمی دانم
💎🔮💎 🔮💎 💎 اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر مصمم شدم!! فقط دیواری میخواستم که سرم را به آن بکوبم! خانواده ی پنج نفره امان با آمدن فرید تکمیل شد.همگی سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم.چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا: -خدایا..خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی...خدایا خودت شاهدی کمترین نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم.. تا آمد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت: -سال نوت مبارک آبجی کوچیکه! فرید لبخندی زد وگفت: -سال نو مبارک. -ممنون.برای شما هم همینطور. به شانه ام زده شد برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده. با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش. آهسته درگوشم گفت: -دُرست میشه.ماتم برد وبی حرکت ماندم. ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد. خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم. اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن کس کسی نیست جز پدرم.مادرم ومستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه نعمت هایی داشتم وغافل بودم. چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم فکرهای خراب کردم.بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام شیطنت مناسبش نبود. درفکرجمله ی پدرم بودم.میدیدم که سرشان به بگوبخندوشوخی گرم است اما دقیق متوجه نبودم.گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود. آخ که اگر میدانستی چقدر حسرت داشتم.اگر میدانستی چقدر حسرت بد است. نباید همه چیز را تجربه کرد. قدر خانواده ات را بدان. یک لحظه غفلت؛یک عمر پشیمانی! عید برای من یک معنا داشت. "خواب" آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد. طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همراه بوی بهاربه یک حس خلسه فرو رفته بودم.صدای آهسته ی مادر وپدرم این حس خوب را ازمن گرفت و وادارم کرد تیز شوم.نمیدانم،حس ششمم میگفت درمورد من صحبت میکنند. بی حوصله برخاستم وبه دراتاق نزدیک شدم: پدر:-راحتش بذار.میدونی که جوابش چیه؟؟ مادر:-تا چه وقت راحتش بذاریم؟! -میگی چی کار کنم؟!به زور شوهرش بدم؟ -به زور که نمیشه،فقط راضیش کن اجازه ی ملاقات بده حداقل! -مگه نمیگی خانومه اول با خودش صحبت کرده وبهار جواب منفی داده ؟ خب؟! -پس من دیگه چه کاره ام؟!بهار با تمام ظاهر بی باک وبی خیالش خیلی فهمیده اس ومن به اون اعتماد دارم.اگه میگه "نه" حتما دلیل محکمی داره. مادر که طبق معمول ازقاطعیت پدرحرصش گرفته بود؛آهسته اما پر گلایه گفت: -الحق که به خودت رفته ... میدونی چقدر سرشناسند؟؟ بعداز خواستگاریشون بلافاصله به خانم تأثیری زنگ زدمو از اون تحقیق کردم. باورت میشه زبونش بند اومده بود؟! میگفت خدا شمارو خواسته که دخترتون رو پسندیدند. پدر که معلوم بود بدش هم نیامده است گفت: -خیله خب.باهاش صحبت میکنم اما اجبارش نمیکنم.فقط حرف. مادر هیجان زده گفت: -الهی دور سرت بگردم!میدونم که روی حرف تو حرف نمیاره. -زبون نریز خانم! -الان برو...همین الان... -خوابه بابا جان! -بیدارش کن.چه وقت خوابه؟! برو... -لااله الا الله!! تقریبا شیرجه زدم در رختخوابم. -دخترم بیداری؟ اجازه هست؟ -بفرمائید. خودم را خواب آلود نشان دادم ونشستم ... 🖤 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
تو رویاهام دنبال کسی میگردم ک شبیه تو باشع♥️ 👑👉 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part5 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که ای
💎🔮💎 🔮💎 💎 کنار بسترم نشست وخندان گفت: -نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟ -خسته بودم. دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت -بزرگ شدیا! -بله دیگه پیرشدم. -توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟! با اعتراض گفتم: -خدا نکنه! -بهاربرات خواستگار اومده. نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز خبردادن پدرم خنده ام گرفت! -هاها... -ای بی حیا! خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم -خب باباجان...نظرت؟ -شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم. در دل ارواح عمه ای به خود گفتم! -شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی... ریسک نمیکنی؟ نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد.. شاید اصلا خدا میخواهد نجاتم دهد..شاید باید مثل دودوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم... اما چطور؟! پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را زیادی باز نکند!میشناختمش. افسوس که دیرکشفش کردم. حس عجیبی داشتم. بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سریع پیش میرفت. ششم عید بود که آمدند. مادرم حسابی خوشحال بود. زیادی که هیجانزده میشد؛میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است: مادر:-نسیم؟بولار نَمَنَ دی ؟! (نسیم اینا چیه؟!) نسیم:-میوه! -بَ نیهَ بِلَ دوزدون؟! (پس چرا اینطوری چیدی؟! ) نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود. مستی:-آبجی؟ این سارافونه خوبه؟ -برای خودت؟ -پس برای کی؟ -ببینم خواستگار منه یا تو؟ -... ازخجالت سرخ شد! -شوخی کردم عزیزم. خوبه بپوش،فقط اون یقشو بذار بیرون. نسیم در اتاق را باز کرد وبا عصبانیتی که اصلا به او نمی آمد گفت: -پس چرا آماده نمیشی؟ -راستشو بخوای نمیدونم چی بپوشم! غرغرکنان کمد را باز کرد ویک کت_شلوار گلبهی را به دستم داد. این؟! -پس نه! -این خیلی ضایع اس! -به پوست سفیدت میاد. -ضایع اس.برو کنار خودم پیدا کنم. -ببینم تو که اصلا چادر سفید سرت میکنی،لباس زیریه معلوم نیست. بدهم نمیگفت. همان را هول وفی الفور پوشیدم. چادرم را سر کردم و منتظر آمدنشان شدم.تا حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم. حس خاصی داشتم. دلشوره پررنگ ترینش بود. نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد. من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم. به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم. مادر:-وای دَدَ ! سن بَ نیه بوردا سن؟! گِت! گِت! (ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو! ) به اتاقم رفتم. صداهای غریبه بدجور غریب بودند. دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر وتیزتر میکردم. صدای خانم حسینی آشنا بود. حس کردم جو سنگین شده است. سکوتشان طولانی بود. صدای غریب مردی آمد: -غرض از مزاحمت که معلومه؟ پدر: -اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟ خنده ی آرام جمع آمد مرد: -ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن. ... ❣ 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
لباش میخندیدا ولی چشماش قشنگ داد میزد که همه زندگیشو باخته (:💔💫 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part6 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے کنار بسترم نشست وخندان گفت: -نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،
💎🔮💎 🔮💎 💎 ‌ پدر: -هان...سلامت باشن. خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید. مادر: -نسیم جان مادر تعارفشون کن. حوصله ام داشت سر میرفت. در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق! -آبجـــی! انقدرخوبه!! -هیس...! (دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت) -انقدر جذّابه! (تقریبا مشتاق شدم. اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد) ...- -قد بلند... خوشگل... فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس! دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت خیلی خوبه خیلی خیلی مَرده! از ذوقش خنده ام گرفت -خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه! -نخیرم،نمیفهمی چی میگم. پخته بودنشو میگم. -نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم! خندید -آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده! بعد متفکرانه پرسید: -به نظرت خودش رنگ کرده ؟! اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد. -مگه تو باید خوشت بیاد؟ -بله! -شیطون...خب...میگفتی! برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید! آمم... هان! ریشوءِ ...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره هردوازکلمه ی داعش خنده امان گرفت -خیلی خب... ممنون از اطلاعاتت.. صدای بلند مادرم آمد: -دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم. با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید. -نخند! میترسم! -ازاون آقای جذاب میترسی؟ به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم. سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم. صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید" وخودم کنار نسیم نشستم. در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم! نگاهم به پدرم اُفتاد. ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است. راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم. ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت! مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم. پدر: -اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره... بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن. همه از پسری بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم" باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"! سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم: -بفرمائید صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم: -اول شما. تعارف نکردم وداخل شدم صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است. گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد: -بشینیم؟ سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند! درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد. خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم. چشمانش نجیب بود. پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد. من هم به تبع،زمین را نگاه کردم. تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود. -خب... سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم: -بله؟ -من شروع کنم یا شما؟ -شما. -من سیدامیراحسان حسینی هستم. خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد -خودمو مثل بچه ها معرفی کردم. رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم ... 💕 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
Sevdiğini belli et gizlemek başkalarına fırsat vermektir🌱💕👀 دوست داشتنت رو بفهمون پنهون کردنش فرصت دادن به بقیه س !🌱💕👀 👑👉 @im_princess