eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
لباش میخندیدا ولی چشماش قشنگ داد میزد که همه زندگیشو باخته (:💔💫 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part6 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے کنار بسترم نشست وخندان گفت: -نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،
💎🔮💎 🔮💎 💎 ‌ پدر: -هان...سلامت باشن. خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید. مادر: -نسیم جان مادر تعارفشون کن. حوصله ام داشت سر میرفت. در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق! -آبجـــی! انقدرخوبه!! -هیس...! (دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت) -انقدر جذّابه! (تقریبا مشتاق شدم. اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد) ...- -قد بلند... خوشگل... فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس! دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت خیلی خوبه خیلی خیلی مَرده! از ذوقش خنده ام گرفت -خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه! -نخیرم،نمیفهمی چی میگم. پخته بودنشو میگم. -نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم! خندید -آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده! بعد متفکرانه پرسید: -به نظرت خودش رنگ کرده ؟! اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد. -مگه تو باید خوشت بیاد؟ -بله! -شیطون...خب...میگفتی! برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید! آمم... هان! ریشوءِ ...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره هردوازکلمه ی داعش خنده امان گرفت -خیلی خب... ممنون از اطلاعاتت.. صدای بلند مادرم آمد: -دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم. با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید. -نخند! میترسم! -ازاون آقای جذاب میترسی؟ به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم. سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم. صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید" وخودم کنار نسیم نشستم. در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم! نگاهم به پدرم اُفتاد. ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است. راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم. ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت! مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم. پدر: -اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره... بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن. همه از پسری بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم" باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"! سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم: -بفرمائید صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم: -اول شما. تعارف نکردم وداخل شدم صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است. گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد: -بشینیم؟ سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند! درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد. خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم. چشمانش نجیب بود. پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد. من هم به تبع،زمین را نگاه کردم. تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود. -خب... سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم: -بله؟ -من شروع کنم یا شما؟ -شما. -من سیدامیراحسان حسینی هستم. خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد -خودمو مثل بچه ها معرفی کردم. رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم ... 💕 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
Sevdiğini belli et gizlemek başkalarına fırsat vermektir🌱💕👀 دوست داشتنت رو بفهمون پنهون کردنش فرصت دادن به بقیه س !🌱💕👀 👑👉 @im_princess
سرتو بزن به دیوار نمیشکنه ها فقط درد میگیره / مثل وقتیه که یچیزی میگن قلبت نمیشکنه فقط درد میگیره 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part7 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے ‌ پدر: -هان...سلامت باشن. خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرا
💎🔮💎 🔮💎 💎 پس چی بگید. خوب بود دیگه... هزاران آفرین به مستی با این توصیفات دقیقش! کاملاً یک مرد پخته بود. انگار ازدواج دومش باشد! -ارشد شیمی،اما شغلی متفاوت از رشته ی تحصیلی. سرتکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم ...- -خب شما شروع کنید. -من...خب،خب.. شغلتون رو نگفتید؟! -هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن. -خیر. -من تو اداره آگاهی کار میکنم. سرگرد هستم... خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و من همیشه.... حسّم؟؟؟ هیچ.. حسّ مرگ.. حسّ تهی شدن. گوش ندادم... نمیشنیدم... قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه قلبم را حس کردم. خدایا؟! خطا کار بودم،قبول!بد بودم،قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟! چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد. دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد. چنگی به سینه ام زدم وبا بغض گفتم: -چی گفتی..گفتید؟؟ رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد. با نسیم ومادرم وارد شدند. نسیم شربت به دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت. با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد. مادر:- چی شد؟! امیراحسان:-نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن... دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم. صدایش فقط یک رنگ داشت... "رنگ سیاه" مُچ نسیم را گرفتم وآهسته گفتم: -من خوبم..مرسی. خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت: -اجازه هست؟ مادر:-خواهش میکنم.بفرمائید. نسیم:-از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت. تمام مدت سرم پائین بود. نگاهم چرخید روی زمین. پاهایش در آن جوراب های سفیدرنگ زیادی بزرگ بودند. در پوتین های سیاه تصورشان کردم. ترسناک شدند. حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم. "نه" ! امیراحسان:-حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟ خانم حسینی:-آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم.. مادر:-ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد... خانم حسینی:نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم. آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم. سردرد را بهانه کردم وخوابیدم. ــــــــــــــــــــــــــــــ تا صبح خوابم نبرد. از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه بودم. ... 💞 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
آدمی که تو بهش میگی سرد ، سرد نیست فقط کنار تو گرم نمیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨💔🚶♀ شبتون خوش عزیزان💙 👑👉 @im_princess
فکرای سیاه آرزوهای رنگارنگ بچگیمو نابود کرد /! 👑👉 @im_princess
ما همانیم....😒 👑👉 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part8 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے پس چی بگید. خوب بود دیگه... هزاران آفرین به مستی با این توصیف
💎🔮💎 🔮💎 💎 آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم. حالا بیایم وکنار یکی اشان زندگی کنم!! همسر یک پلیس! از اوج ناتوانی به خنده اُفتادم. آنقدر خندیدم که صدایم نسیم را بیدار کرد. خواب آلود غر زد. اما من دیوانه شده بودم. آخرش به گریه افتادم وزیرپتوخزیدم. بالش را گاز گاز میکردم تا هق هقم بلند نشود. مشکلم خواستگاری آن پسرک نبود. ته تهش یک "نه" میگفتم وخلاص. مشکل من غلط گذشته ام بود که حالا آینده ام را به بازی گرفته بود. صبح،ژست خواب آلودی گرفتم ودرحالی که حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بودم؛از اتاق خارج شدم. پدرم با خوشحالی گفت: -صبح بخیر! -صبح بخیر. -تاصبح خداروشکر کردم که همچین خانواده ای دختر منو انتخاب کردن! حسگر هایم خبر های خوبی نمیداد. اینکه پدر اینبار پشتم نخواهد بود تکه ای نان جدا کردم وبی تفاوت گفتم: -اما من جوابم منفیه. مادر روی دستش زد وگفت: -کول باشوما! (خاک برسرم) پدر اخم هایش را درهم کشید و گفت: -چرا؟ -ازش خوشم نیومد. سعیم در این بود نگاهم به نگاهش برخورد نکند -یه دلیل موجه بیار. نمیدونم یه جوری بود. مادر:-بیخود ادا واصول درنیار. پدر:-نغمه شما ساکت باش خانم.. نگفتی بهار.. چرا خوشت نیومد؟ دست هایم بی اراده به لرزه اُفتاده بود -خب..خب..شغلش..خطرناکه..میدونی د... پدر نفس عمیقی کشید وگفت: -عمر وسلامتی دست خداست.این دلیل خوبی برای مخالفتت نیست.من هیچوقت اجبار به انجام کاری نکردمت،گفتی نمیخوای درس بخونی؛برخلاف میل قلبیم چیزی بهت نگفتم.گفتی میخوای آرایشگری کنی؛به تو اعتماد کردم.حالام درست نیست زورت کنم اما من به عنوان پدرت،میخوام که به این خواستگار ویژه فکر کنی.اگه این بار تصمیم اشتباهی بگیری مجبورم جلوت بایستم. پدر نرم بود. فحش نداد. کتک نزد. اما میدانی؟ اخم پدر دردناک تر از صدسیلی مادر است.با اینکه کاری به کارم نداشت؛بغض کردم. داشت گریه ام میگرفت.خیلی جدی بود. چشمانم سفره را لرزان میدید نسیم؛مثل یک نسیم دل انگیز وزید: -بابا!گناه داره.. چرا تحت فشارش میذارید؟؟ مهربانی اش بغضم را ترکاند! مثل کودکی که هنگام بغضش نوازش میشود گریه ام گرفت ومثل کودکان دودستم را حائل "نوچ" آرام ومحزونی گفت. صورتم کردم. مستی دستش را از پشت روی کمرم گذاشت و مادر:-عزیزم... صدای "هیس" پدر،مادرم را ساکت کرد پدر بی رحم شده بود: -من چیزی گفتم که شما گریه میکنی؟؟ گریه ام شدت گرفت. نمیدانی جدیت پدر چیست لامذهب!! ... 💓 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
‏دیگھ چیز؎ نمیتونھ ناراحتم ڪنھ همونطور ڪھ هیچے خوشحالم نمیڪنھــ♠️♥️♣️♦️ 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part9 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم... هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین
💎🔮💎 🔮💎 💎 پدر:-فکر نمیکردم انقدر بچه باشی بهار. وای که بدترش نکن پدر! با صدایی که از شدت گریه ناملایم بود نالیدم: -بابا.. -جانم؟ دست هایم را مشت کردم وتند چشمانم را مالیدم بلندشد وکنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت،نگاهم به نسیم ومستی افتاد. آنها هم گریه میکردند!! مادرهم مشخص بود گریه اش گرفته. پدر:-عزیزم؛من چیزی جز صلاحت نمیخوام. با این حساب اگه میبینی برات سخته؛قبول نکن. از آغوشش بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. * از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور،چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم.دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند. منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود. تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الآن وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست. دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: -تب داری! ... آخه چرا؟! بخدا چیزی نمیشه. یه آشنائیه.این کارا رو نداره. گلوی خشک ودردناکم را آماده کردم چیزی بگویم اما صدایم در نیامد ...- -بهار جان؟من قول میدم همه چی خوب پیش بره.باشه؟ -ن..نسیم. -جانم؟ -هیچی -آفرین دخترخوب! دل مامان بابارو شاد کن. -یعنی تو میگی بخاطر ذوق اونا جواب مثبت بدم؟! -نه.فقط انقد قاطع نگو نمیخوای.فکر کن. بلندشدم ومثل عزا داران مانتووشلوارسیاه به تن کردم. روسری مربع شکل وبزرگ ساتن سیاهم را برداشتم که ازدستم کشیده شد.نسیم با اخم ازآینه نگاهم کرد وگفت: -نمیریم ختم! -ولش کن.دوست دارم اونوسرکنم. -اما من دوست ندارم.همین که مانتوشلوارت سیاهه بسه. بعد ازداخل کمد روسری صورتی باطرح های سفید را بیرون کشید مقابلم ایستاد وخودش برایم لبنانی بست. سنجاق نگین دار و درخشان پروانه را رویش زد وبالبخند به چشمانم خیره شد: ... 💗 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
ᵈᵉᵃʳ ʰᵉᵃʳᵗ ᵖˡᵉᵃˢᵉ ˢᵗᵒᵖ ᵍᵉᵗᵗᶦⁿᵍ ᶦⁿᵛᵒˡᵛᵉᵈ ᶦⁿ ᵉᵛᵉʳʸᵗʰᶦⁿᵍ. ʸᵒᵘʳ ʲᵒᵇ ᶦˢ ᵗᵒ ᵖᵘᵐᵖ ᵇˡᵒᵒᵈ ᵗʰᵃᵗˢ ᶦᵗ ▴ قلب عزیزم، لطفا خودتو درگیر هرچیزی نکن، وظیفه تو فقط فرستادن خون هست...♡ 👑👉🏻 @im_princess