💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
او هم بلند میشود..
پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي
زرشکی،سرمه اي اش را از صندلی آویزان کرده.
:+به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل
بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم...
:_خدانگه دار
:+خداحافظ
حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند!
هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم...
این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم...
نگاهی به ساعت میاندازم.
امروز دیگر کلاس ندارم.
راه خانه ي فاطمه را پیش میگیرم.
*
فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد.
:_ممنون
جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن
:+نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی...:_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی...
:+باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته
گفته،تو پا شدي خیلی موقر و خانمانه بیرون اومدي.. لابد بابت قهوه
ام ازش تشکر کردي
دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم
:_نوچ...یادم رفت...
از کوره درمیرود
:+واي...من نمیفهممت نیکی ...پسره میگه بیا الکی عروسی
کنیم،لبخند میزنی.
مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیاي،میگی چشم
عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون
که نگفته بودین..
بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی..
سرم را پایین میاندازم،ادامه ي حرفش را میخورد.
دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید
:+ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم..
سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است!
:_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
حرمت نگه دارم،زندگی من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و
باباهامون خیلی متفاوتن...
تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنیحرف دلت رو
میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم دیگه اس...
ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم...
من،قبلا شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوري بودنم به نفعمه..
نگاه فاطمه رنگ شرم دارد،اما تقصیر او چیست؟
مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم...
اما من همین پوسته ي ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم.
نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا
هستم.
براي آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم.
دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست....
فاطمه نگاهم میکند
:+چی شده؟
:_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم.
موبایلش را روي پایم میگذارد
:+بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعداموبایل را میگیرم و با لبخندي،از کارش قدردانی میکنم.
جرعه اي از آب انار مینوشم و شماره ي خانه را میگیرم.
*
چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم.
نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم.
با دیدنم بلند میشود
بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم
:_سلام،ببخشید که دیر شد
:+سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدي. بشین عزیزم
پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم.
گارسون بالاي سرمان میایستد،حاج خانم با لبخندي،متین نگاهم
میکند
:+خب چی میخوري نیکی جان؟
:_من چیزي نمیخورم،ممنون
:+مگه میشه آخه؟
:_باور کنین میل ندارم،ممنون
حاج خانم به گارسون اشاره میکند
:+لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود.
مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم.
:_شما....کاري داشتین با من؟؟
حاج خانم باطمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندي کنج لبش نشسته
:+حالا چه عجله ایه؟مگه کار داري؟
:_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم..
:+نگران نباش..
گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روي میز میچیند.
:+بسم اللّه دخترم...
چنگال را برمیدارم و گوشه اي از کیک را میبُرم
حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد.
کیک،خوشمزه است و تازه.
در دل میگویم:فاطمه ي عاشق کاکائو جات خالی
حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم
:+راستش نیکی جان...منم جاي مادرت دخترم...
میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته
باش...
تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی نداديتو...قصد ازدواج با سیاوش رو داري؟
صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و
من،حیرت زده ام....
قبل از اینکه چیزي بگویم،ادامه میدهد
+:ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیري هاي پدر و
مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه...
میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج
هستی یا نه؟
سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم
:_نه...
:+یعنی تو به سیاوش علاقه....
ناخواسته حرفش را قطع میکنم
:_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کاملا عقلانی و منطقی بود... یعنی
چطور بگم؟
من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره.
خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف
بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم
سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روي لبهاي حاج خانم نقش بسته.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
جــار میزنم عشقت را در تک تک خیابان های این شهر همه باید بدانند تــو مــال مــنی و بــَس💓🌸☁️🖇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
به جهنم که پیر میشوی #دیوانه !!
چروکِ زیر چشمانت
همانقدر زیباست
که چینِ رویِ دامنت ...
♥️✨🌸💍
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
تو جونِ منی
آدم که از جونش نمیتونه بگذره💞
#تو😇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
:+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور
بغض کرده ام،نمیدانم چرا...
کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم.
دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم
متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روي میز میگذارد و
میگوید
:+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ي آموزشی معماري و
دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت
هاي معتبر و مهندس هاي معروف دعوتنامه فرستادن.
واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن.
آرام میگویم
:_میدونم،عمووحید گفته بود
:+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در
سطح دنیا،معتبره.
عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره.
این قضیه مال چهارماه پیشه.
این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی
مفیده.این ها را هم میدانم.
:+سیاوش داشت آماده ي رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا
دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط
میخوره.
:_خـــب چه کاري از من ساخته است؟
:+سیاوش به هواي تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش
میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرك
رو زده... باید بمونه ایران...
نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب
خودت گفتی سیاوش رو دوست نداري،این دوره هم که واقعا
مهمه...در ثانی دخترعمه ي سیاوش هم به پاي سیاوش مونده و همه
ي خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختري
کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من...
من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ي انتخاباش یه دونه بود.
به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس..
واسه شغلش یا معماري یا هیچ چی
واسه همسرم که...
فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدي...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روي بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد
+:حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم
برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش
میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك
فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي
ما بازي کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part
به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به
این وصلت ؟؟؟
سرم را تکان میدهم...
محال است!
حرف هاي عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و
چشمانش برق شادي میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا
باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادي
هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ي
کاري مون خیلی مهمه.
:_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول
نکردن
نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم...
+:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو
برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو...
نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم...
چه روزي ! پر از قهوه هاي تلخ!
سر تکان میدهم.
نمیدانم دلم براي استیصال حاج خانم میسوزد،یا براي بلاتکلیفیسیاوش...
در هرحال من میدانستم،خودم را براي چنین روزي آماده کرده
بودم...
بلند میشوم.
:_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین...
من حلش میکنم
حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد
:+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
:_بااجازه تون...
از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند.
دکمه هاي پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم...
باید فکر کنم. به همه چیز...
به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش...
او هم مثل من گناهی ندارد...
نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه.
کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر
روبه راه نمیآید.
#ادامه_دارد
قسمتـ اولـ #مسیحاے_عشق 😍👇🏻💙
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/10534
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
༻
اجازه دارم خيلى جدّى خيلى كوتاه
يه چيزي بگم؟
- بگو
+ خوش بحالت كه يكيو دارى كه خيلى ميخوادت
يكى مثه من🙈
#ᴛᴇxᴛ
∞•🍀•∞
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS