eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ159 کپی‌حرام🚫 ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 موها را جمع کرد. از بافت موهای بشری لبخندی زد. خم شد و موهایش را بوسید. با صدای در سالن سرش را بالا گرفت. پدر و مادر بشری از بیرون برگشته بودند. نه بوسه‌اش از چشم پدر و مادر بشری دور ماند، نه موهایی که بافته بود. قطعاً بشری با اون وضعیت نمی‌توانست خودش موهایش را بافته باشد. لبخند رضایت روی لب‌های زن و شوهر نشست. این که امیر داشت با دخترشان با محبت رفتار می‌کرد خودش جای امیدواری بود. سلام زمزمه‌وار امیر را به گرمی جواب دادند. متوجه‌ شدند بشری خوابیده. امیر خیلی آرام پرسید: رفتند؟ سیدرضا جواب داد: آره. یاسین هم رفت خونه‌ی خودش. بچه‌‌اش از شلوغی خسته شده بود. زهراسادات چادر خیسش را از سرش درآورد. -هوا بارونیه. خدا کنه صحیح و سالم برسن. سیدرضا سر آستین‌های کتش را تکاند. _می‌رسند ان‌شاءالله. من می‌خوام برم مسجد. شبم دیر میام. زهراسادات ابروهایش را بالا برد. _صبر کن یه چیزی بیارم گلو تازه کن. _دست شما درد نکنه. امشب دعای کمیله. سماور حاج علی هم از الآن به راهه. -پس صبر کن منم بیام. چادر دیگری سرش کرد. این بار چتر به دست پشت سر سیدرضا نرسیده باز بیرون رفتند. امیر حاج علی را می‌شناخت. وقتی که بچه بود و با پدرش به مسجد می‌رفت، شب‌هایی که مراسم بود و همه‌ی شب‌های سرد، سماور حاج‌علی روشن می‌کرد. چایی‌هاش که هر بار یک عطر داشت. عجیب به همه می‌چسبید. یک بار عطر هل، یک بار بهارنارنج. یک بار گل محمدی و گاهی هم لیموامانی. مبل را دور زد. روی فرش سالن نشست. سرش را کنار بشری گذاشت. بشری خواب شیرینی رفته بود. امیر از نگاه کردن به او سیر نمی‌شد. قفسه‌ی سینه‌ی بشری منظم بالا و پایین می‌شد اما بازدم نفس‌هایش را خیلی سنگین آزاد می‌کرد. این به خاطر دردی بود که هنوز دست از سر بشری برنداشته بود. امیر از ناراحتی اخم کرد و لبش را گزید. تو داری به خاطر حماقت من درد می‌کشی! دست ظریف بشری را گرفت. هیچ کس نبود که ببیندش. اجازه داد اشکش راحت سرازیر شود‌. اشک‌های امیر را آن لحظه حتی اگر سنگ هم می‌دید، آب می‌شد. بشری که جای خود داشت. اما بشری بی‌خبر از اطرافش، غرق در خواب با درد دست و پنجه نرم می‌کرد. چشم‌های امیر داشت گرم خواب می‌شد. این از فرکانس بالای ارسال انرژی مثبت از طرف بشری بود. اما بخت با امیر یار نبود. صدای زنگ موبایلش را شنید. امیر سریع بلند شد. موبایلش را از جیب شلوارش درآورد. حامد در حال تماس بود. در این چند مدت، این برای چند دهمین باری بود که زنگ می‌زد و امیر جوابش را نمی‌داد. تلفنش را روی حالت بی‌صدا گذاشت. حامد اما دست بردار نبود. پشت سر هم تماس می‌گرفت. امیر بهتر دید تماس را وصل کند و جوابش را بدهد تا برای همیشه حامد دست از سرش بردارد. به راه‌پله‌ی دوبلکس خانه رفت. خبر نداشت بشری همان اول با صدای بلند موبایل او بیدار شده. خانه ساکت بود. بشری بی‌آنکه گوش تیز کند، صدای امیر را می‌شنید. _بله! _سلام و زهرمار! _نمی‌خواستم جوابت‌و بدم. _چرا نداره. گفتم نمی‌خواستم. حرف حالیت می‌شه یا نه! _کنسلش کن. _خب به درک. _من به کسی قول نداده بودم. امیر عصبانی شده بود اما به گمان این‌که بشری خواب است و نمی‌خواست بیدارش کند، خودش را کنترل کرد. در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود ادامه داد. _ببین حامد! همون چند ماه پیشم بهت گفتم رو من دیگه حساب نکن ولی تو دست از سرم بر نداشتی. اون بار گفتم و... _نه تو گوش کن. بعد محکم گفت: بذار حرفم‌و بزنم مردیکه‌ی کثیف. بشری واقعاً کنجکاو شده بود که امیر می‌خواهد چه بگوید. امیر توی میدان دیدش نبود. صدایش هم که ضعیف شده بود و بشری سر از پچ‌پچ‌هایش درنمی‌آورد. _یه بار اومدی و پیچیدی به پر و پای من. منم خام بودم کشیده شدم طرفت. خدا خواست و یکی تو زندگیم قرار گرفت. دیدم می‌تونم برگردم و مث آدم زندگی کنم. برگشتم و بی‌خیال همه چی چسبیدم به زندگیم. بازم سر و کله‌ات پیدا شد و شروع کردی. این بار انقدر زر زدی که رابطه‌ام با زنم خراب بشه. الآن مث سگ پشیمونم. بشری چیزی نمی‌شنید فقط احساس می‌کرد امیر به شدت عصبانی شده. _ببند دهنت‌و. خفه خون بگیر. _دیگه نمی‌ذارم اتفاقی بیفته که بعدش پشیمون بشم. _نه اون جوری نمی‌شه. بشه هم من دیگه نمی‌خوام پام‌و از ایران اون‌ور تر بذارم. _اتفاقاً خیلی آرومم. اینم حرف آخرم شرت کم.       ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس‌نوشته✨ امیر که از خجالت‌ کشیدن‌های بشری لذت می‌برد، با شیطنت برایش چشمک می‌زند... ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ وَ حُبُّهُ عِبَادَةُ اللَّهِ وَ اتِّبَاعُهُ فَرِيضَةُ اللَّهِ وَ أَوْلِيَاؤُهُ أَوْلِيَاءُ اللَّهِ وَ أَعْدَاؤُهُ أَعْدَاءُ اللَّهِ وَ حَرْبُهُ حَرْبُ اللَّهِ وَ سِلْمُهُ سِلْمُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ⚜ولایت علی بن ابیطالب ولایت خداست؛ محبّتش عبادت خدا؛ پیروی از او واجب خدا؛ دوستانش دوستان خدا؛ دشمنانش دشمنان خدا؛ مخالفت با او مخالفت با خدا؛ و سازش با او سازش با خداست. 📚 الامالی شیخ صدوق، ص۳۲. ۲۴روز تا عیدالله‌الاکبر، عید غدیر خم🕊 فقط حیدر امیرالمؤمنین‌ است ♥️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ16
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 امیر به سالن برگشت. چشم‌های باز بشری را دید. _بیدارت کردم؟ کنار بشری نشست. _ببخش عزیزم. با نگاه آرام بشری لبریز از آرامش شد. اما در کنار آن آرامش حسی به او دست می‌داد که تپش قلبش را بالا می‌برد. آشوب می‌شد. لپ بشری را کشید. _چقدر دوستت دارم! بشری آرام نگاهش را پایین انداخت. ناخواسته از تمام رفتارهایش ناز می‌ریخت. حتی پلک زدن‌هایش. امیر پرسید: گشنه‌ات نشده؟ بعد ظرف آجیل را جلو کشید. کوسن زیر سر بشری را جابه‌جا کرد و کمی زیر سر بشری را بلند کرد. دو تا کشمش و یک تکه مغز گردو جلوی دهان بشری گرفت. بشری صورتش را برگرداند. _بخور. ضعف کردی. بشری توی همان حالت ماند. حتی بدتر اخم کرد. امیر دست گذاشت زیر چانه‌ی بشری. _ناز می‌کنی! چشمم کور. دندم نرم. نازت‌و می‌کشم. فکر نکنی می‌تونی من‌و از سر خودت باز کنی. همان‌طور که مغز گردو را می‌گرفت جلوی بشری گفت: _باز کن دهنت‌و. بشری نمی‌خواست از موضعش کوتاه بیاید. امیر خندید و مغز گردو را روی لب‌های بشری کشید. با حالت خنده‌داری مثلاً دستور داد. _باز کن گفتم. انقدر اصرار کرد و قربان صدقه‌ی بشری رفت که بشری ناچار شد از دست او آجیل بخورد. _آفرین دختر خوب. حالا یکی دیگه. مغزها را توی دهان بشری می‌گذاشت. شیطان شد و گفت: -یادش به خیر. یه خانم خوشـــگل داشتم بدون من آبم نمی‌خورد. حالا چند وقته تنها تنها همه چی می‌خوره. بعد چینی به ببینیش داد و سرش را خاراند. متفکرانه ادامه داد. _نمی‌دونم دوسم نداره یا دیگه خوشـــگل نیست که با من چیزی نمی‌خوره. انگشت اشاره‌اش را تکان داد. _همون... خوشگل نیست. بشری چند لحظه، عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پاهایش را زمین گذاشت. سعی کرد بلند شود. امیر نگاهش متعجّب شد. _می‌خوای چیکار کنی؟! بشری دستش را به دسته‌ی مبل تکیه داد. از جایش بلند شد. _چت شد یهو؟ بابا من داشتم شوخی می‌کردم. نگو که از خنده‌هام متوجه نشدی؟! بشری به زحمت روی پایش ایستاد. چشم‌هایش را بسته بود. نفس نفس می‌زد. امیر دو طرف صورت بشری را گرفت. _ناراحت شدی؟! بشری جفت دست‌های امیر را از روی صورتش برداشت. می‌خواست از کنار امیر رد شود. امیر با گرفتن بازوی بشری مانع شد. بشری بدون این‌که به امیر نگاه کند، محکم گفت: ولم کن. امیر خیلی جا خورد اما دستش حتی سست هم نشد. اتفاقاً بازوی بشری را محکم‌تر گرفت. خودش رو جلوی بشری انداخت. _کجا ولت کنم؟! نگاه بشری روی یقه‌ی امیر ثابت ماند. از پشت دندان‌های کلیدشده‌اش گفت: _هر جا! یه جایی که بتونم راحت بمیرم. امیر طوری که بشری را آرام کند، تن صدایش را پایین آورد. -دلخوری، درست. ناراحتی، بهت حق می‌دم ولی نخواه بذارم تنها بمونی. حتی اگه باهام حرف نزنی یا نگام نکنی، تنهات نمی‌ذارم. میخ شد توی چشم‌های بشری. _بار آخرت باشه میگی می‌خوام برم بمیرم! _می‌خوام تنها باشم. امیر گردنش را کج گرفت. با عجز گفت: چرا لج می‌کنی بشری؟ بشری به طرف پله‌ها رفت. امیر سر جایش ایستاد. دست‌هایش را به کمرش زد. _با کی لج می‌کنی؟ بشری برگشت. صاف زل زد توی چشم‌های امیر. _با خودم. امیر کلافه دست توی موهایش کشید. چشم‌هایش را ریز کرد. چند لحظه فقط به بشری نگاهش کرد. تا الآن که حرف نمی‌زد حالام داره اینا رو میگه.! امیر نمی‌توانست بایستد و بشری را نگاه کند. کمک کرد و او تا بالای پله‌ها برد. بشری ناراحت از این‌که مجبور بود اجازه دهد امیر کمکش کند، از خود متنفر شده بود. به اتاقش که رسید گفت: -کاش من می‌مردم تا کسی به خاطر من از کار و زندگیش باز نشه. امیر دلخور نگاهش کرد. با این حرف‌ها علاوه بر ناراحتی به غرورش برمی‌خورد اما خودداری می‌کرد. بشری توی تختی که این روزها حسابی از چشمش افتاده بود نشست. امیر به بشری حق می‌داد که از دستش ناراحت باشد. می‌دانست که توی خانه ماندن بشری را کم‌طاقت و زودرنج کرده. _بهت حق میدم. می‌دونم که دردت شدیده و تو خونه موندن حوصله‌ات‌و سر برده. بشری اخم کوچکی کرد. _حرف این چیزا نیست. _پس چیه عزیزم؟! _از دلسوزی‌های بی‌جا کلافه شدم. _هیچ کس واسه تو دلسوزی نمی‌کنه. _امیر! من بچه نیستم که نفهمم دور و برم چه خبره؟ امیر دست‌هایش را به دو طرف باز کرد. _دور و برت چه خبره؟ بشری طاقت نگاه کردن به امیر را نداشت. لحن و رفتارش صد درجه عوض شده بود. دلش نمی‌آمد که با امیر بدرفتاری کند اما نمی‌خواست کسی که فکر می‌کرد واقعاً دلش با او نیست کنارش باشد. زمزمه کرد: تو مجبور نیستی با من بمونی. امیر با تعجب به بشری نگاه کرد. -کی می‌خواد من‌و مجبور کنه؟ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رواق بهشت گروه تحلیل رمان بشری فقط تحلیل می‌تونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با نویستده و بقیه‌ی خواننده‌ها در میون بذاری https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯