eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ23
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 صبح چهاردهم فروردین، بشری آماده شد که به دانشگاه برود. سر تا پا مشکی پوشیده بود. نازنین می‌آمد دنبالش. با صدای آیفون، بشری کلید در را زد و بیرون رفت. شهادت یاسین بشرای قوی‌تری از او ساخته بود. انگار به یک تلنگر نیاز داشت تا محکم‌تر از قبل قدم بردارد و در رسیدن به اهدافش مصمم شود. قصدش رسیدن به قله‌های پیشرفت بود. پیشرفت معنوی، ورزشی و درسی. با نازنین وارد دانشگاه شدند. توی برد تمام طبقات عکس یاسین و پیام‌های تبریک و تسلیت را می‌دید. اگر این کارها را نمی‌کردند، بشری ناراحت نمی‌شد اما همین کار کوچک آب خنکی بود روی آتش دل او. خیلی طول کشید تا به کلاس برسد. بیش‌تر دانشجوها با او احوال‌پرسی می‌کردند و تسلیت می‌گفتند. بعضی از آن‌ها را توی مراسم یاسین هم دیده بود اما خب، تعطیلات عید بود و اکثر دانشجوها به شهر خودشان یا به مسافرت رفته بودند. آن روز فرصتی دست داده بود تا به بشری تسلیت بگویند. در این بین با این وجود که بیش‌تر از دو هفته از داغ دیدن بشری نمی‌گذشت، نیش و کنایه هم کم نشنید. -اینا معلوم نیست چطورین! یکیشون منافق از آب درمیاد، از یکی دیگه‌اش شهید می‌سازن؟ -هر جا به نفعشون باشه، همون جا سبز میشن. عـــیـــن قارچ سمی! -چه دل خنکی داره این! به کی تسلیت می‌گید؟ این اگه دردی داشت می‌نشست تو خونه‌اش نه که پاشه بیاد دانشگاه. -چه دردی! حالا خداتومن پول بیت‌المال‌و به اسم دیه می‌گیرن. _خودشون بچه‌هاشون رو می‌فرستن که یه پولی گیرشدن بیاد. دل ندارن اینا. بشری نفس سنگینی کشید. حتی توی مراسم هم از این حرفا شنیده بود. هم خودش، هم خانواده‌اش. ساعت از ده گذشت و کلاس‌ بشری تمام شد. بنا به درخواست استاد صالحی به دفتر اساتید رفت. می‌خواستند بدانند اگر تمایل ندارد دیگر تدریس نکند. نمی‌خواستند بشری اذیتش شود. _من مشکلی ندارم. هر جور شما صلاح بدونید. استاد صالحی از خدا خواسته گفت: اگه مشکلی نداری که یاعلی. _یاعلی. خداحافظ. نازنین را توی سالن دید. منتظر او نشسته بود. گردن کج گرفت. _تو رو هم از کار و زندگی باز کردم. _چی از تو مهم‌تر دارم؟ _ببخش. تو مراسمم خیلی زحمت کشیدی! نازنین با بشری هم‌قدم شد. _کار کردن تو مراسم شهید، لیاقت می‌خواد. خود شهید باید نظر کنه تا باونی قدمی براش برداری. بشری جلوی در سالن دانشگاه ایستاد. _تو بمون. به کلاست برس. خودم میرم. _تعطیله عزیزم. استاد نیومده. _خب، خدا خیرت بده ولی... خیلی جدی گفت: اگه کار داری مزاحمت نمیشم. _انقدر تعارف نکن. کار من فعلاً تویی. از ساختمان دانشگاه بیرون رفتند. بشری توی محوطه چشم چرخاند. _شوهرت کجاست؟ _نیم ساعت پیش رفت. _باید باهاش می‌رفتی. نازنین بازوی بشری را کشید. _طوری نمی‌شه اگه یکی دو بار تنها بره خونه. _ببخشین تو رو خدا. آقای میرم کم زحمت نکشید. _کم هم گریه نکرد. چه حسرتی به حال داداشت می‌خوره! سر چهار راه قبل از این‌که نازنین به سمت راست بپیچد، بشری گفت: مستقیم برو. _نمیری خونه؟! _میرم پیش فاطمه. جواب نگاه سوالی نازنین را داد. _خونه‌ی خودشِ. ابروهای نازنین بالا رفت. _از کی رفته؟ _چند روزی میشه. _چه دل صبوری داره. خودم‌و که جای اون می‌ذارم... لب گزید. _حتی نمی‌تونم فکرش رو کنم. بشری حرف‌های نازنین را می‌شنید اما توی عالم خودش بود، چیزی نگفت. نازنین مقابل خانه‌ی یاسین ترمز کرد. بشری قبل از پیاده شدن گفت: _بریم بالا. _سر ظهره عزیزم. مزاحم نمیشم. _دست گلت درد نکنه آجی. چطوری جبران کنم؟ نازنین دست روی دست بشری گذاشت. _همین که بهم میگی آجی یه دنیا می‌ارزه. بشری زنگ را زد و منتظر ایستاد. مهدی در ساختمان را باز کرد. بشری با خود گفت: پس هنوز نرفته! مهدی کنار ایستاد. بشری سر به زیر سلام کرد و داخل رفت. مهدی پاشنه‌ی کفش‌ش را بالا کشید. _امری ندارید؟ بشری نیم‌نگاهی به مهدی کرد. مهدی گفت: دارم میرم. _به سلامت. خواست در را ببندد که صدای مهدی باعث شد صبر کند. _ممنون که هوای فاطمه رو دارید. _فاطمه خواهرمه. بعد پله‌ها را آرام بالا رفت. انگار از دامنه‌ی نفس‌گیر کوهی بالا می‌رفت. توان می‌خواهد از پله‌های خانه‌ای بالا بروی که صاحبش برادر تازه از دست داده‌ات باشد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 M 169: سلام و وقت بخیر خدا قوت خانم مهاجر حالِ خانواده ی شهدا رو فقط کسانی میفهمن که خودشون هم به این شکل جَوون از دست داده باشن،گفتنش شاید برای ماها آسون باشه ولی داغی که رو دل اعضای خانواده میمونه قابل وصف نیست. فقط فرق خانواده ی شهدا با بقیه ی خانواده های عزیز از دست داده اینه که خدا و اهل بیت کاری با دلشون میکنن که به این جمله میرسن که "ما رایت الا جمیلا" خدا خودش خوب بهای شهیدان در راهش میشه و به قلب خانواده شهدا یک سکینه و آرامش خاصی قرار میده،با اینکه داغ براشون سخت هست ولی قلبشون آرام و مطمئن هست و رضایت از تقدیر و قضا و قدری که خدا براشون در نظر گرفته در وجناتشون موج میزنه. اللهم الرزقنا حُسنَ العاقبه ⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜
✨✨✨✨ حسینی۱۰۲: ××× توی رفتار و گفتار فاطمه به خصوص حرف هاش با یاسین آرامش عجیبی وجود داره که تو رمان به گفته ی خودت فاطمه ،از طرف یاسین هست ! تاحالا اتفاق افتاده که خانواده ی شهید بخصوص همسر بعد از شنیدن خبر شهادت گله دارن از شهید که چرا مارو تنها گذاشتی و رفتی ! اما خانواده ی یاسین با داشتن همین داغ هیچ گله و شکایتی نداشتن و این یعنی یه باور قلبی محکم نسبت به جایگاه شهید که حتی ضحا بخاطر قلب پاکش تونسته به خوبی به این درک برسه. *تابوت رو دست ها جلو میرفت.مثل جعبه ای مقدس روی امواج که موسی را در برداشت... تشبیه زیبایی بود که به درک لحظه کمک شایانی کرد. مثل همیشه ممنون هستیم از تون خانم مهاجر🌹 تفاوت رمان شما با بقیه رمان ها کاملا محسوسه و این یعنی رمان درپی هدفی درست نوشته شده. ××× ⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا