eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 در حضور "خارها" هم میشود یک "یاس" بود در هیاهوی مترسکها پر از "احساس" بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها🦋 شیشه های مات یک متروکه را "الماس" بود 💎 کاش می شد حرفی از " ای کاش " ها هرگز نبود هر چه بود "احساس" بود و "عـشق" بود و "یاس" بود ❤️ 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
Mohsen Chavoshi - Adle Movasagh (128).mp3
4.59M
واقعه‌ی خم گفت به مردم گفت پیمبر گفت به مردم غیر علی هیچ؛ غیر علی شر غدیر مبارک🌷🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
یه روز عالی کنار رفیقی که دو سال ندیده‌ بودمش😕 دلم نیومد عکس میوه‌های ارگانیک و اثاثیه‌ی نوستالژی‌ و دلبرش‌ رو براتون نذارم😍 یه چیزی بپرسم؟ چرا ما سادگی و لوازم قدیمی رو دوست داریم ولی بعضی‌مون حاضر نیستیم با همون وسایل زندگیمون رو سر کنیم!! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
بهترین شیوه‌ی زندگی آن نیست که نقشه‌هایی بزرگ برای فردایت بکشی؛ آن است که وقتی آفتاب غروب می‌کند، لذت یک روز آرام را چشیده باشی . ✍🏻دونالد بارتلمی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
52.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ (عالیجناب ساز) 🔸شاعر: محمد سهرابی 🔸تهیه کننده: احسان شادمانی 🔸کارگردان: محمد هادی نعمتی 🔸مشاور پروژه : دکتر حسین طایی _ دکتر جلیل محبی 🔸نویسنده و بازیگر: عبدالله نظری 🔸مدیرتصویربرداری: سید نوید پورحقیقی 🔸موسیقی: استودیو میقات 🔹کاری مشترک از 🇮🇶حشدالشعبی و 🇮🇷گروه رسانه ای میقات 🔹مشرف عام: دکتر عبدالله ضیغمی _ دکتر مهند حسین @radiomighat
Ali Akbar Ghelich - Iliya (320).mp3
10.77M
⚜تا شاه علی‌است ⚜حق با فقراست غدیر مبارک🌷🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
_Mohsen Chavoshi - Ali - 128 - mahanmusic.net.mp3
4.5M
علی علی تو به والله تمام منی❤️ غدیر مبارک🌷🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام صبحتون به خیر🌷 عیدمون مبارک😍😍😍 ببخشید که برگ تکراری فرستاده بودم🥺 و ببخشید که نت نداشتم و دیگه نتونستم درستش کنم یه اشتباه دیگه هم که اتفاق افتاده این هست که اون برگ رو کامل براتون نفرستاده بودم و یه نصف صفحه‌اش جامونده. الآن برگ کامل و برگ دیشب رو براتون می‌فرستم🌷
راستی نظرتون چیه یه برگ دیگه از الهه‌ی نستوه هم داشته باشیم؟؟؟
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 برای طهورا آب‌میوه برمی‌دارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آماده‌ی رفتن می‌شود. بشری ساک خوراکی‌ها را بلند می‌کند، کمی سنگین است. طهورا با قدم‌های آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط می‌رود. ساک را به طاها می‌دهد که این روزها برادری‌اش را بیش‌تر از آن‌چه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را می‌پوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش می‌شنود. زنگ‌خور تماس امیر نیست، جواب نمی‌دهد. دوباره زنگ می‌خورد، وقتی کفش‌هایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا می‌کند. -سلام صمیمه. -سلام بی‌وفا! تو رفتی از این‌جا؟! -پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک. -نزدیک خونتون رد می‌شدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه. صدایش نوت غم برمی‌دارد. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از این‌جا! -ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم این‌جا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی. -حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک. -خوبه ممنون. باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش می‌افتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند. -تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟ -آره تو آبفا. -شوخی می‌کنی؟! -این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم. آه می‌کشد اما پرده‌ی اندوه روی دلش سبک نمی‌شود. خواهرش دست به در گرفته و می‌خواهد وارد کوچه بشود. -ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان. -آخ عزیز. می‌گفتی زودتر. به طرف در می‌دود و خودش را به خواهرش می‌رساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بی‌توجه به بشری جلو می‌رود. حرف نمی‌زند، به گمان بشری صدایی هم نمی‌شنود. -چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی! -چیزی نیست. -دلت گرفته! عوارض زایمانه. -بی‌خبری بدترین درده! -روحیه‌ات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ می‌گفتی مطمئنی مهدی برمی‌گرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد. رو می‌کند به طاها. -اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه. وارد رواق امام خمینی می‌شوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل می‌دهند. به ضریح می‌رسد. شبکه‌های نقره‌ای را به آغوش می‌کشد. در دل زنجموره می‌کند از این حال بی‌خبری‌اش و فریاد درونش دانه‌های اشکی می‌شود که به محض فروریختن از دیده‌اش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی می‌کنند تا به دریای ضریح مطهر برسند. تکیه می‌دهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش می‌ایستد. اطراف ضریح همهمه می‌‌شود. بشری قدمی برمی‌دارد و پشت سر خواهرش می‌ایستد. سرش را کنار گوشش می‌برد. -آبجی بریم بشینیم. دست از لمس ضریح می‌کشد و همراه بشری راه می‌افتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح می‌نشینند.‌ لرزش ریز شانه‌های طهورا، بشری را به یاد قایق‌های حیران در امواج می‌اندازد. دست روی شانه‌ی خواهرش می‌گذارد تا دماغه‌ی این قایق سرگشته را به کناره‌ای آرام تاب دهد. دلشوره‌ی چشم‌هایش را گره می‌زند به تودرتوی شبکه‌های ضریح. -هر چی می‌خواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین! دست روی صورت طهورا می‌گذارد و کف دستش خیس می‌شود. صورت به صورت شور خواهرش می‌چسابند. لب می‌زند: -داری از دست میری عزیز دلم! -خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمی‌خوام!
گوشی‌اش را به دست بشری می‌دهد. -شاید مهدی زنگ بزنه. حواست باشه. -باشه. تو برو به بچه‌هات برس. کیفش را مرتب می‌کند و گوشی خواهرش را در اولین جیب سر دستی می‌گذارد. متوجه نمی‌شود کی تسبیح تربت امیر خودش را دور دستانش پیچانده. لبخند خسته‌ای می‌زند و پیچک خاکی را از دور مچش آزاد می‌کند. "نذر کن براش. نذرای تو خوب جواب میده!" پژواک صدای امیر جانی می‌شود به دست‌هایش، یک یک مهره‌های خاکی را از بین دلهره‌ی انگشت‌هایش عبور می‌دهد و صلوات می‌فرستد. غوطه‌ور می‌شود در انعکاس صدای خودش ولی صدای ضجه‌ی آشنایی، روی این انعکاس دلنشین خش می‌اندازد. طهورا؟! صاف می‌ایستد. کیفش ول می‌شود کف بیمارستان. گوشی طهورا پرت می‌شود و همزمان صفحه‌اش روشن می‌شود. آقامهدی در حال تماس... صلوات‌ها بی آنکه بشری بخواهد خودشان خودکار روی خط مغزش راه می‌افتند. صدای ضجه بلند‌تر می‌شود و تماس هنوز قطع نشده، صاحب تماس با لبخند وارد بخش می‌شود. پرستاری زیر بغل طهورا را گرفته و از بین در سرد و زمخت عبور می‌دهد. دست‌های مهدی از دو طرف فرومی‌ریزند. پاهایش اما خیز برمی‌دارند تا طهورا را دریابند. قرص ماه خمیده‌اش را رها می‌کند روی سینه‌ی همسرش و دست‌های فروریخته به حرمتش قیام می‌کنند تا ظرافت خدشه‌دار شده‌ی زن، فرونریزند. -یوسفم سر جاش نبود. پسر کوچولوم دووم نیاورد! ارتعاش انگشت‌هایش چنگ می‌‌شوند به شانه‌ی مهدی. می‌خواهد گله کند. بگوید این یک الف بچه کجای دنیا را می‌گرفت؟ جای چه کسی را تنگ می‌کرد؟ می‌خواهد داد بزند خدا! تو می‌تونستی برام نگهش داری... چشم‌های رم کرده‌اش رام می‌شوند روی صورت تکیده‌ی مهدی. خودم قرار گذاشتم. گفتم تو یه خبر از مهدی برسون. دیگه هیچی نمی‌خوام. داغ دلش مثل سرب روی صورتش فرود می‌آید. یقه‌ی مهدی را مچاله می‌کند. توی دل داد می‌زند: پسرم! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯