توی تختش مینشیند و کش و قوسی به تن هنوز خستهاش میدهد.
-آخیش چقدر چسبید.
-معلومه که بهت چسبیده؛
صدای بشری هنوز دست از خواب نکشیده است.
-چطور؟!
-لبخند میزدی.
میخندد، چشمک میزند و میپرسد:
-خواب منو میدیدی؟
بشری با چشمهای گرد نگاهش میکند.
-تو از کجا میدونی؟
لبهایش بسته است اما شانههایش از خنده میلرزند.
-تعریف کن چه خوابی دیدی؟!
پاهایش را از تخت آویزان میکند و کنار امیر مینشیند. دست امیر که روی پهلویش مینشیند، پشتش میلرزد و تا نوک پایش را در تنور میگذارند. آب دهانش را قورت میدهد و نگاهش را به دیدن هنر دستش که روی میز مشغول خودنمایی است میدوزد. نفسش بند میآید وقتی امیر دستش را میگیرد. همدست شدن، بار اولشان نیست ولی این کنار هم نشستن بدون فاصله، نمیگذارد قرار داشته باشد. فشار دست امیر، مجبورش میکند که به او تکیه بزند.
-بگو خوابت رو.
به حال و هوای خوابش برمیگردد و در حالی که حال شیرینی از یادآوری خواب بهش دست میدهد، تعریف میکند.
-داشتیم روی برف قدم میزدیم. خیلی سرد بود. من یه شال و کلاه واسهات بافته بودم که تو کلاهش رو پوشیده بودی و من داشتم شالش رو برات مرتب میکردم دور گردن و شونهات.
امیر برای اینکه سربهسر بشری بگذارد، آهی میکشد:
-اگه تو خواب برای من شال و کلاه ببافی.
بلند میشود و آرام دستش را از دست امیر بیرون میکشد.
-یه آب به سر و صورتم بزنم.
از اتاق بیرون میرود، زود وضو میگیرد و برمیگردد تا با نشان دادن شال و کلاه، امیر را غافلگیر کند. بگوید چشمهایت را ببند و بعد کلاه را سرش کند. اما همینکه از در اتاق داخل میشود، امیر را میبیند که کلاه را پوشیده و مقابل آینه اتاق ایستاده.
لبش به خنده باز میشود. کلاه به همان اندازه که تصور میکرد به صورت امیر میآید. دلش میخواهد بتواند خجالت را کنار بگذارد و امیر را در آغوش بکشد ولی هر اندازه هم که بخواهد در برابر امیر پا روی حجب و حیایش بگذارد، از دست گرفتن و قربان صدقه رفتن فراتر نمیرود.
به امیر نزدیک میشود.
-مبارکت باشه امیرم!
-واسه من که نیست؟!
پهن میخندد و ردیف دندانهایش در صورت زیبایش طنازی میکنند. کلاه را روی سر امیر مرتب میکند.
-واسه شماست حضرت همسر!
امیر از لفظ حضرت همسر زیر خنده میزند. از همان خندههای بمی که دل بشرای دیوانه را زیر و رو میکند.
-فدای خندت بشم.
امیر دستش را روی لب بشری میگذارد.
-خدا نکنه.
دستهایش را باز میکند و بشری را در آغوشش جای میدهد. آروزی نهفته در دل بشری برآورده میشود، وقتی دستهایش را دور امیر بهم میرساند. پیشانیاش توسط لبهای امیر فتح میشود و بشری همان اندازه که به حالت پرواز درمیآید، همان اندازه دلش میخواهد جایی دور از چشم امیر پنهان بشود.
صدای امیر گوشش را مینوازد:
-ممنون خانمگل کوچولو!
..
..
زهراسادات صدایش میزند، امیر دستش را رها میکند و بشری با نگاهی ممنون از کنارش بلند میشود. در اتاق را باز میکند و مادرش را ایستاده در نیمهی پلهها میبیند.
-جانم مامان!
-باید با فاطمه برم بیرون، از اون طرف هم میریم مسجد. از آقاامیر پذیرایی کن.
-چشم.
راستش را بگوید، از تنها بودن با امیر احساس راحتی به او دست نمیدهد. ناراحت هم نیست، فقط یک حس تازه را دارد تجربه میکند که کمی دلهرهآور است!
زهراسادات که تاخیر میکند، بشری به فکر شام میافتد. ظرف باقلوا را کنار چایی امیر میگذارد تا پذیرایی را به قول مادرش تکمیل کرده باشد.
-شام چی بذارم امیرجان!
نگاه امیر از شیرینی به صورت بشری کشیده میشود و از چال روی صورت بشری، کام دلش هزاربار شیرینتر از باقلوای روی زبانش میشود. -امیر؟!
-خودتون چی میخورید؟
-شما بگو چی دوست داری من درست میکنم.
-نمیخواد. من نمیمونم.
-یعنی چی نمیمونی؟!
ابروهایش را جمع کرده و صورت بانمکش دوباره لبخند امیر را روی صحنه میآورد.
-اومده بودم ببینمت.
-ولی من دوست دارم شام بمونی.
امیر مثل اینکه از شیرینزبانی یک دختربچه لذت میبرد به او نگاه میکند و این حرکتی است که بشری از آن تنفر دارد! نمیخواهد برای امیر دختربچه باشد.
-خب میمونم ولی نمیخوام تو زحمت بیفتی.
لبهای بشری میخندند. به سمت آشپزخانه میرود.
-زحمتی نیست. زود آماده میشه.
-بشری!
برمیگردد و با امیر سینه به سینه میشود. دلش میریزد، دست روی گریبانش میگذارد و کمی عقب میرود. نمیخواهد امیر از دلهرهاش باخبر شود و سوءتفاهم ایجاد کند، مثل همهی وقتهایی که لازم است، استادانه وانمود میکند.
امیر دستش را میگیرد و دل فروریختهی بشری دوباره به زمین میافتد.
-میمونم ولی همون چیزی رو درست کن که قرار بود خودتون بخورید.
نمیگوید چه جوابی به مادرم بدهم، نمیگوید شما مهمانی، فقط میگوید:
-کتلت.
-خب همون رو درست کن.
-آخه!
-من کتلت دوست دارم. حالام میخوام کتلتی که تو بپزی رو بخورم.
مایهی کتلت را آماده میکند و به طرف امیر که پشت میز نیمدایرهای آشپزخانه نشسته میچرخد. دست زیر چانه زده و نگاهش میکند. از آشپزی کردن مقابل امیر خجالت میکشد، شاید هم اینطور که امیر به او زل زده باعث خجالتش میشود. دستهایش رو میشوید و کنار امیر مینشیند. امیر تکیهاش را به صندلی میدهد.
-مامانت گفت خستهای ولی من بیشتر از نیم ساعت نتونستم این پایین دووم بیارم.
-دیگه باید بیدار میشدم. خستگیم هم با دیدن شما در رفت.
-جداً؟
-آره دقیقاً.
امیر زبان رو روی لبش میکشد.
-اومدم در مورد مراسم عقد باهات حرف بزنم.
بهت و سوال در صورت بشری همدستی میکنند. تمام حواسش را به امیر میدهد.
-گوشم با شماست.
امیر ولی سرش رو پایین میاندازد و بعد از چند لحظه مکث که انگار دارد سنگهایش را با خودش وامیکند.
با نگاهی که سعی دارد تماما مهربان به نظر بیاید، میگوید:
-بعد از امتحانا عقد کنیم؟
بشری اسلایس حلقهای سیب راجلویش میگذارد.
- باید فکر کنم. بهم مهلت میدی؟ فعلاً که بابا و یاسین نیستن. من دوست دارم طاها و طهورا هم حتما باشن.
امیر تکه سیبش را در دهان نگه میدارد.
-خیلی خب. یه برنامهای میریزم که وقتی همه بودن وقت بگیریم و عقد کنیم.
-باشه ولی مهلت رو هم بهم بده.
-به چی میخوای فکر کنی؟
-به همه چیز امیر.
..
..
باد سرمای آخر شب را روی سر امیر و بشری میریزد ولی بشری تا دم در امیر را همراهی میکند.
لحظاتی طولانی، جلوی در به حرف زدن میایستند. بشری صورتش را بالا میگیرد و نم باران روی گونهاش مینشیند. میخندد و آن قطرهی کوچک توسط انگشت امیر ربوده میشود. انگشت امیر دوباره سر جایش برمیگردد و گونهی بشری را میگیرد.
-یخ زدی دختر!
بشری دوباره به آسمان نگاه میکند و چشمهایش زیباتر از هر ستارهای میشود در بلبشوی آسمان.
-من میرم زودتر. چتر همرام نیست.
-صبر کن برات چتر بیارم.
امیر نمیگذارد برود. دستش را میگیرد و فاصلهی بینشان را از بین میبرد.
-چند دقیقه راه که بیشتر نیست.
-کاش ماشین آورده بودی!
لبخند میزند به لحن نگران بشری و بشری روی نوک پا میایستد تا شال را دور گردن امیر بپیچد. پهلویش در دست امیر محصور میشود و قالب تهی میکند. برق نگاهش را از صورت امیر میگیرد و دستهایش دور شال سست میشوند.
-فینگیلی خجالتی!
چیزی نمانده چانهاش در گودی گردنش فرو برود که امیر چانهی بیزبان را نجات میدهد.
-خودت ببند شالم رو.
به چشم های امیر نگاه نمیکند، نمیتواند که نگاه کند ولی تا میتواند طرح لبخندش را به ذهن میسپارد. کار شال تمام میشود ولی قبل از اینکه دستهایش پایین بیایند، امیر میگیردشان.
-برو تو خونه سرما میخوری!
-شبت به خیر عزیزم.
امیر دستش را رها نمیکند. آرام میفشارد، انگشت حلقهاش را.
-شبت به خیر. برو تو خونه.
-بذار باشم تا تو میری!
حرف دیگری نمیزند، فقط پلکهایش را به نشانهی موافقت روی هم میگذارد. بشری دست دور بازوهای خودش میپیچد و رفتنش را نگاه میکند. سر پیچ کوچه، امیر برمیگردد و برایش دست تکان میدهد و خودش را سرزنش میکند از اینکه تب بوسیدن بشری را در خود خاموش کرده است، وقتی چرخش مردمکهایش یا لحن متفاوت از همِ هر جملهاش، دلش را به تب و تاب بوسیدنش میانداخت.
بشری در را میبندد. نم نم باران، تندتر و درشتتر میشوند. به در تکیه میزند و کف دستهایش را به سردی در میچسباند. یادش به عصر میافتد. به خوابی که دیده بود. به عطر امیر. به رویایی که با واقعیت تلفیق شده بود. به خوشحالی امیر از دیدن کلاه.
بعد انگار یادش به چیز دیگری میافتد. وای کشداری میگوید و دست روی لبش میگذارد.
خدا میدونه وقتی بیدار شدم موهام چه وضعی داشته!
تقریباً گریهاش میگیرد.
امیر من رو با اون موهای شلختم دید!
به جای آن لحظه که حواسش به موهایش نبوده و تماماً به امیر جلب شده بود خجالت میکشد.
خیلی خوبی امیر که چیزی به روم نیاوردی!
رعد و برق بلندی گوش فلک را پر میکند، توی آسمان و زمین میپیچد و نورش لحظهای حیاط را روشن میکند. بشری از ترس آب دهانش را قورت میدهد و از در کنده میشود.
زیر ریتم منظم بارش باران تا در ساختمان میدود و وقتی قدم در سالن میگذارد، گرمای خانه به میزبانیاش برمیخیزد. لامپ کمنور خانه خبر از خواب بودن مادر و فاطمه میدهد. به اتاقش میرود تا نماز آیات بخواند، از ترسی که از صدای رعد و برق در دل کوچکش رخنه کرده است.
..
..
امیر سلام میکند و نسرینخانم و حاجسعادت سرشان را از روی جدول در دست حاجسعادت بلند میکنند. باهاشان دست میدهد، شال و کلاهش را برمیدارد و روی شوفاز میگذارد. بوی کاموای نو خیس خورده روی دستهایش میماند.
-کلات مبارک امیر!
و نسرین خانم میگوید:
-چه رنگش بهت میاد!
-بشری بافته.
نسرین خانم خودش را به سمت شوفاژ میکشاند.
-اصلاً مشخص نیس کار دسته. چه تمیز بافته!
حاجسعید عینکش را برمیدارد.
-بهت نمیاومد از زن شانس بیاری ولی نه، خدا رو شکر. خوب شانس آوردی.
نسرینخانم دنبالهی حرف همسرش را با ذوق میگیرد:
-بشری همونقدر که عفیفه، هنرمندم هست.
به امیر رو میکند.
-بهش گفتی واسه عقد؟
امیر پا روی پا میاندازد.
-نگم که بیام خونه و شما باز بحث راه بندازی؟!
نسرینخانم با لحن مادرانهای میگوید:
-نمیشه که اسم بذاری روی دختر مردم و دیگه بیخیال بشینی.
بلند میشود، چشمهای مادرش هم.
-اگه اصرار شما نبود، هیچی در مورد عقد به بشری نمیگفتم. حالا خیلی زوده واسه عقد، این رو بشری هم میدونه وگرنه ازم مهلت نمیخواست.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ23 پلکهایش باز
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ24
قرار است بعد از سه ماه سیدرضا برگردد. یاسین که از دو روز پیش مستقیم به خانهی پدریاش آمده بود، از صبح، فاطمه را برای سونوگرافی انتی برده است.
بشری و امیر دارند حیاط را آب و جارو میکنند.
به لطف خدا، آنقدر این روزها باران باریده که حیاط شستنِ زیادی لازم نداشت.
امیر و بشری با جاروهای دستهبلند، گرد و خاک از تن حیاط میگیرند.
-چه حالی میده این جاروها رو بگیریم دستمون بریم خیابونمون رو از بالا تا پایین جارو بکشیم.
امیر به کودکانههای بشری لبخند میزند و همراهیاش میکند.
-آره من این سمت. تو اون سمت.
-هی واسه هم دست تکون بدیم!
امیر دوباره میخندد.
-اگه یه روز مجبور بشی این جارو رو بگیری دستت و خیابون رو جارو کنی، اون روز هم چادر میپوشی؟
بشری بدون معطلی جواب میدهد:
-دلیلی نداره چادرم رو دربیارم.
امیر جارو را کنار میگذارد و به خرمالو تکیه میدهد.
-خوشم میاد میبینم محکم سر عقیدهات وامیستی.
صدای زنگ در بلند میشود. بشری برای برداشتن چادر رنگیاش به طرف امیر میرود ولی در زودتر باز میشود و بشری هول میکند. امیر چادر را برمیدارد و روی سر بشری میکشد.
-عجله نکن!
بشری لبخند تشکر آمیزی میزند و به سمت در میچرخد. پیرمرد و پیرزنی از در وارد میشوند. بشری ذوق زده میگوید:
-آقاجون! بیبی!
امیر متوجه میشود که پدر و مادر سیدرضا هستند. بشری با سلام بلندی، قدمهایش را تند برمیدارد.
-مشتاق دیدار؟
حوض کاشی را دور میزند و خودش را به آنها میرساند.
دست پدربزرگش را میبوسد و خودش را در بغل مادربزرگش میاندازد. عطر میخک مشامش را پر میکند. دست و صورت مادربزرگش را میبوسد.
-دورت بگردم گل همیشه بهارم!
پدربزرگ دست بشری را میگیرد و میکشد.
-دردونهام کی انقدر بزرگ شده که داره عروس میشه؟!
امیر هم جلو میرود. با پیرمرد دست میدهد.
-لابد تو شوهر بشرایی؟
با امیر دست میدهد و پیشانیاش را میبوسد.
-چه کار خوبی به درگاه خدا کرده بودی که این دختر نصیبت شد! من همه نوههام رو دوست دارم ولی بشری یه چیز دیگس. گل سرسبد فامیل رو خدا واسه تو چیده!
امیر به صورت شاداب بشری نگاه میکند.
تو چیکار کردی که اینجوری به دل همه نشستی؟
-آقاجون! امیرم بهترین مرد دنیاست. من اون قدرم تعریفی نیستم!
امیر لبخندی میزند.
من واقعاً بهترین مرد دنیام؟!
پدربزرگ آرام میخندد.
-بفرما پسرم! همین الآن باید بهت ثابت شده باشه که حرفای من حقیقته. ببین چه طرفداری میکنه از شوهرش؟!
دست چروکش را روی شانهی بشری مینشاند.
-اگه بهترین مرد دنیا نبود که به دل بهترین دختر دنیا نمینشست!
مادربزرگ گرم و نمکین حرف میزند.
-سیدکاظم! ببین بنده خدا سربهزیر ایستاده! کوتاش کن تا بریم تو خونه.
..
..
تا نیم ساعت دیگر سیدرضا به خانه میرسد. دخترهایش جفت هم نشستهاند و طاها در حالی که موهای نمدارش را بالا زده از پلهها پایین میآید.
زنگ خانه که به صدا درمیآید، راه کج میکند و گوشی آیفن را برمیدارد. به جز یک ماشین سیاهرنگ چیز دیگری از مانیتور نمیبیند.
-بفرمایین.
جوابی نمیشنود. بلندتر میگوید و صداهای نامفهمومی به گوشش میخورد. مثل اینکه چند نفر در حال صحبت با هم باشند. با صدای تق و توق آرامی که گویا وسیلهای را جابهجا میکنند.
هم طاها و هم اهل خانه، کنجکاو میشوند.
سیدکاظم دلنگران میپرسد:
-کیه بابا؟
طاها گوشی را میگذارد.
-فقط یه ماشین مشخصه با صداهای درهم و برهم. فکر کنم اصلاً صدای من رو نمیشنیدن.
زهراسادات میگوید:
-اگه سیدرضا باشه دوباره زنگ میزنه. شاید با همسایهها کار دارن یا اشتباهی زنگ زدن.
هنوز حرف زهراسادات تمام نشده، دوباره زنگ میرنند. طاها سریع گوشی را برمیدارد. صدای سرحال سیدرضا را میشنود.
-باز کن باباجان.
-سلام بابا خوش اومدین.
در را باز میکند و همانطور که به سمت در سالن میرود خبر آمدن پدرشان را هم میدهد. همه با خوشحالی در حیاط جمع میشوند. سیدکاظم و بیبی هم لبهی تراس میایستند.
بشری کنار امیر، چشم به در دوخته و گیج این معما شده که چرا اینبار آمدن پدرش رنگ و بویی دیگر دارد و آرامش مادرش بیشتر از همیشه به چشم میآید؟! لحظهای دلش فرومیریزد، حدسش این است که اتفاقی افتاده و مادرش کاملاً در جریان آن اتفاق قرار دارد.
تا حالا سابقه نداشته بابا انقدر لفتش بده!
و دوباره دلش آشوب میشود. انگار زیر دلش را اجاق روشن کردهاند و دیگ دلش به جوش آمده.
طاها و یاسین جلوی در میایستند، یاالله بلند مردی غریبه از کوچه شنیده میشود. طاها و یاسین همزمان از جلوی در کنار میروند چرخهای یک ویلچر وارد حیاط میشود. سیدرضا روی ویلچر، با دست باندپیچی و پای گچ گرفته و بانداژ بستهشده دور سرش، حرکت پاها را به سمت خودش تند میکند.
حاجصادقی دوست قدیمی و همکار سیدرضا پشت ویلچر را گرفته. بشری با بغض و چشمهای مات، به ویلچر نگاه میکند. چند قدم اول را کجدار و مریز برمیدارد ولی بغضش که میترکد، به سمت پدرش میدود، گریه میکند و میدود.
-بابا... بابا...
زمین میخورد و بدون اینکه توجهی به سوزش زانویش کند، سریع بلند میشود. حتی امیر هم که برای کمک به او حرکت کرده، از او جا میماند. حالا نگاهها از سیدرضا کنده شده و بین پدر و دختر در حال گردش است. سیدرضا دستهایش را باز میکند.
_جانم بابا! من که طوریم نیست. نگران نباش!
جلوی ویلچر مینشیند. دست پدرش را میبوسد. نمیتواند صورتش را از گرمی دست پدرش، جدا کند. حرف نمیزند، حرکتی نمیکند. فقط دست بزرگ پدرش را به صورتش چسبانده و با نگاه خیسش طوری او را نگاه میکند که دل سیدرضا در هم مچاله میشود.
..
..
غروب نیمهی اسفندماه، سیدرضا به کمک بشری دراز میکشد و بشری ملحفهای سبک روی پاهایش میاندازد و همانجا کنار پدرش مینشیند.
-چیزی لازم داری باباجون؟
پیشانی سیدرضا از درد چین میافتد ولی با لبخند روتوشاش میکند.
-نه عزیز دل بابا. چیزی نمیخوام.
جراحتهایش درد میکنند با این حال برای فراموش کردن دردهایش، دستش را به میز جلو مبلی میرساندچرم کهنهای که کاغذهای کهنهتر از خودش را در برگرفته را لمس میکند و کتاب حافظ را برمیدارد. میخواهد با گام زدن در اشعار خواجهی شیرازی، دردش را فراموش کند اما میبیند که این اشعار حتی میتوانند دردش را تسکین دهند!
کتاب را میبندد و به جنب و جوش همسر و دخترانش مینگرد. قرار است خانوادهی سعادت، دومین مرتبه برای عیادت بیایند.
طهورا برای چندمین بار احوال پدر را میپرسد و او خیالش را راحت میکند که مشکلی ندارد. حتماً تاثیر مسکنهاست که پلکهایش میل شدیدی به بسته شدن دارند.
صدای بشری را میشنود:
-بابایی! بیدار نمیشی؟ کم کم اذانه!
آرنجش را از روی صورتش برمیدارد و چشم باز میکند.
-چرا باباجان، چرا.
طاها مچ دست سیدرضا را مردانه میچسبد.
-بلند شو پهلوون!
سیدرضا خندهای میکند و دستش را به دست طاها میسپارد تا برای وضو گرفتن بلندش کند.
او نماز میخواند و بشری محو تماشای نماز نشستهاش میشود. او رکوع میرود و بشری خدا را شکر میکند از داشتن پدرش، او سجده میرود و بشری به قربان خدا میرود از خطری که از کنار گوش پدرش رد شده است.
..
..
حاجسعید کنار سیدکاظم نشسته و سیدکاظم با لهجهی شیرازیاش برایش از شب خواستگاری خودش تعریف میکند. حاجسعید و بقیه از خنده ریسه میروند و بشری در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده، به امیر نگاه میکند. خندهاش را پشت لبهایش نگه داشته و به بشری نگاه میکند. بشری نمیداند تنها خودش هست که تا این اندازه تمام حرکات امیر را دوست دارد یا تمام دخترها همین اندازه عاشق نامزد محرمشان هستند؟!
غمی در چشمهای امیر لم داده، این چیزی نیست که از نگاه بشری دور بماند. چشمهایش را ریز میکند و درحالی که یک ابرویش را چروک انداخته، از امیر حالش را میپرسد و لبهای امیر تنها به لبخندی رنگ عوض میکنند. بشری با چشمهایش میپرسد که مطمئنی و امیر با پلک عمیقی که میزند سعی در راحت کردن خیال او دارد.
غرق در گفتگوی بدون دخالت زبان و گوش هستند که صدای حاجسعادت هر دویشان را به پذیرایی گرم و کوچک خانهی سیدرضا بازمیگرداند.
-بهتره تو ایام نوروز جشن عروسی رو بگیریم و این دو تا جوونم برن سر خونه و زندگیشون.
سیدرضا میگوید:
-چی بگم حاجی. تصمیم با خودشونه.
با این حرف بشری جا میخورد. مگر نه اینکه همین چند روز پیش از امیر مهلت خواسته بود؟! از طرفی هم آمادگی زندگی مشترک را در خود نمیبیند. نگاهش را با دلخوری تاب میدهد سمت امیر و میبیند که امیر هم شوکه شده! میتواند امیدوار باشد که امیر نقشی در این صحبت حاج سعید ندارد.
امیر هم دارد حرفهایش را زیر دندان میجود. چه مخمصهایه من گیر کردم؟
همه چیز بدون دخالت من پیش میره؛
من اول فقط به نامزدی راضی بودم.
به اصرار مامان قبول کردم عقد کنیم اما حالا بدون هیچ مشورتی بابا داره از عروسی حرف میزنه!
چه بهونهی بیارم؟ ماشین؟ کار؟ از بخت بدم همه چی هم دارم؛
عصبانی شده ولی نگاه دلخور بشری، مجبورش میکند عصبانیتش را پشت لبخندی دیگر پنهان کند. حرفهایش هنوز زیر ریل دندانهایش در حال عبورند.
نمیتونم برنامهی زندگیم رو بهم بریزم. خواهش میکنم قبول نکن. این میون فقط تو ضربه میخوری!
اسم مطلقه...
دوباره صدای حاجسعادت، خط میکشد روی حرفهای امیر. از بشری سوال میکند:
-نظرت چیه دخترم؟ بالآخره که باید برید سر خونه و زندگی خودتون.
بشری سرش را پایین میاندازد.
-راستش من آمادگیش رو ندارم. من تا چند وقت پیش حتی فکر نامزدی رو هم نمیکردم اما الآن همه چیز پشت سر هم داره اتفاق میافته.
سرش را بالا میآورد:
-من واقعاً نمیدونم چی باید بگم!
نگاهی به امیر میکند. دلش نمیخواهد این را بگوید ولی جو پیش آمده او را مجبور به گفتن میکند.
-من باید فکر کنم. اصلاً اینجور با عجله که شدنی نیست؟
زهراسادات خیلی خوب حرف بشری را میفهمد. دخترش نیاز به شناخت بیشتر دارد.
-درسته که امر خیره ولی از قدیم گفتن عجله کار شیطونه. به نظرم اجازه بدید دختر و پسرمون فکراشون رو کنن و خودشون تصمیم بگیرند که چه وقت عقد کنند یا عروسی بگیرن.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ24 قرار است بعد
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ25
دلهره دارد یا دلشوره، شاید هم دلآشوب است. هر چه هست به همین ماهیچهی سمت چپی ربط دارد. انگار تمام تشویش دنیا را به آن پیوند دادهاند. به حرفهای مادرش فکر میکند. به دستوراتی که در قالب دلواپسی به خورد دخترش داده. ارمغان تاریکی روی گوشیاش مارش هشدار راه میاندازد.
-مامان، بابا من رفتم.
و صدای زنگ تماس را قطع میکند. زهراسادات از اتاق بیرون میآید. اضطرابِ چینهای دامن کلوشش، حاکی از دلنگرانیهای همیشه مادرانهی او دارد، از قدمهایی که تند برمیدارد. خداحافظی در دهان بشری میماسد وقتی شانههایش در دست زهراسادات محکم گرفته میشوند. مثل نگاه خرگوش اسیر شده در دام به صیاد، به مادرش نگاه میکند.
-جانم مامان!
-بیخیال دلت میشی. فقط حرفایی که عقلت میگه رو به زبون میاری!
لبهایش می لرزند.
-چشم.
-یک عمر زندگیه! جوونیته!
خیلی آرام میگوید:
-دختریته!
بشری لب میگزد و نگاهش را سر میدهد پایین، روی چینهای هنوز در دَوَران دامن مادرش. دستهای زهراسادات دو طرف صورتش را میگیرند و مجبوش میکنند سرش را بالا بیاورد.
-بشری! درست فکر کن و حرف بزن. اگه نتیجه گرفتی دیگه هر چقدر خواستی با دلت راه بیا.
گوشی دوباره زنگ میزند و همه میدانند که امیر پشت خط است. بشری دوباره روی سکوت قرارش میدهد و دوباره به زهراسادات چشم میگوید.
حرفهایی که مادرش در گوشش خوانده شلختهوار در سرش پژواک میشوند و او این را نمیخواهد. مثل همیشه از بینظمی بدش میآید، حتی میخواهد فکرهای در سرش را هم مرتب کند، مثل حولههای رنگ به رنگ تا شده روی هم.
جوانههای ریز و سبز درختان را زیر پای نگاه رد میکند و دست روی قفل قدیمی و سرد میگذارد. لبهایش را به گل بسم الله الرحمن الرحیم معطر میکند و در حالی که جواب نگاه آسمان را به لبخند میدهد، در را باز میکند.
شیشهی سمت امیر پایین است و امیر با انگشتهایش روی فرمان ضرب گرفته است.
و جواب لبخند بشری به آسمان را امیر میدهد، وقتی لبهایش تمام قد به احترام حضور بشری میشکفند و خودش از ماشین پیاده میشود.
غم آشکار دیشب اینبار سعی دارد پشت پردهی سیاهتر از شب چشمهایش پنهان شود ولی لبخندی که روی لبهای بشری یخ میزند گواه رو شدن دست چشمهای امیر را میدهد. امیر نمیخواهد خودش را ببازد، از لبخندش نمیکاهد. دستش را جلو میبرد.
-سلام. خانمگل!
میایستد و دستش را به دست امیر میسپارد.
-سلام. صبح به خیر.
میخواهد دستش را بکشد که امیر اجازه نمیدهد. مچش را محکم میگیرد و گویی با فشار کوچک از بشری میخواهد که نگاهش را به او بدهد. همین کار را میکند و چه قدر سخت است پا روی دلضعفههایش بگذارد و فقط با چشم عقل به امیر نگاه کند.
-چیه بشری! یکی ندونه فکر میکنه دارم میبرمت سلاخی!
نمیتواند بگوید خودم هم این شکی که به دلم افتاده را نمیخواهم. نمیتواند بگوید من هنوز از با تو تنها بودن در خانه هراس دارم! چه رسد به شروع زندگی مشترک!
اصلاً کاش بزرگترهای امیر اجازه میدادند همه چیز با حوصله جلو برود.
امیر دستش را رها نمیکند و فقط با دست چپش مدام به صورت خودش میکشد.
برای دعوا که نیومدی! همین اول کار اینجوری باهاش حرف میزنی!
-میریم با هم حرف میزنیم. آخرش هر چی که تو گفتی. تا الآن هر جور شناختی، بسنج و تصمیم بگیر. خب؟
بشری حرف نمیزند و فقط سرش را به سمت امیر مایل میکند. دستش اینبار با هر دو دست امیر به آغوش کشیده میشود و دلش مثل همیشه گرم میشود و او از همین گرما میترسد، میترسد همینها نگذارند درست تصمیم بگیرد.
به خودش میگوید، همهی سعیات بر خودداری، برگی در هواست وقتی دلت فقط امیر را میخواهد.
من امروز یه تصمیم میگیرم. یا با کسی میمونم که دوستش دارم یا کسی رو کنار میذارم که میدونم هیچکس رو به اندازه اون نمیخوام!
..
..
صندلیاش را به سمت راست میکشد. روبهروی امیر نمینشیند تا از اعجاز نگاهش در امان باشد. امیر دستش را زیر چانهاش زده و فقط نگاهش میکند. بشری فنجان لاته را پیش میکشد. آرام هم میزند و هنوز درگیر حولههای رنگی مرتب شده در سرش است.
فنجان به نیمه رسیده را پایین میآورد. نگاهی دزدکی به امیر میکند و میبیند که نگاه امیر هنوز روی صورتش نشسته. برای لحظاتی نگاه امیر تا روی دستهای بشری میرود و برمیگردد. دستهایی که طوری جلوی خودش جمعشان کرده که مبادا دست امیر بهشان برسد.
میخواهد به امیر بگوید قهوهات سرد شد! ولی نگاه امیر این اجازه را به او نمیدهد.
کاش میتونستم بگم این شکلی مات نگام نکن!
امیر دست به سینه میشود و با سوزن نگاه دستهای کز کردهی بشری را به چشمهای ترسیدهاش میدوزد. لبخند تلخی میزند.
-چته بشری؟
دستهایش از هم وا میروند و نگاهش گرد میشود روی صورت امیر، هنوز هم معصومانه نگاه میکند.
امیر دستش را مشت میکند روی لبهایش و خیرهی بشری میشود و بشری زیر این نگاه سنگین به سختی فنجان خالیاش را توی دل نعلبکی میگذارد.
امیر مشتش را پایین میآورد و بازوی خودش را میچسبد.
-خب؟
بشری دم ریزی از هوا میگیرد و تکرار میکند: خب!
-گفتی میخوای با من حرف بزنی!
سرش را پایین میبرد.
-باید حرف بزنیم امیر!
-میشنوم.
روی صندلی جا به جا میشود، سرش را بالا میگیرد ولی امیر را نگاه نمیکند.
-من نمیتونم قبول کنم به همین زودی بریم زیر یه سقف.
-حق داری.
-یه چیز دیگه هم اینکه من...
نفس سختی میکشد.
-ما هنوز همدیگه رو نمیشناسیم. من فرصت میخوام امیر.
منم هنوز تو رو نمیشناسم. هر روز برگی جدید از شخصیتت برام رو میشه که تو رو دوستداشتنیتر میکنه!
نمیشه که بهت بگم تو خونهی ما سر زن گرفتن من چه بساطیه!
نمیتونم بگم دیگه اعصاب برام نمونده از بس مامانم میگه برو سر خونه زندگیت.
-بهت حق میدم ولی ازت...
به دستهایش اشاره میکند.
-میترسی دستت رو بگیرم؟ روبهروم ننشستی که چشم تو چشم نشیم؟
دهانش خشک میشود، تیرهی کمرش دچار بوران میشود و لرز به جانش میافتد.
-از وابستگی میترسم.
-بعد به بچهگانهترین شکل ممکن تصمیم گرفتی همین امروز تمام این وابستگیها رو ببری!
سرش را پایین میبرد تا مجبور نشود صدایش را بلند کند.
-متوجه هستی با این کارات بهم توهین میکنی؟
دهان بشری باز میماند و چشمهای متعجبش رنگ دیگری از دلبری را پیش میگیرند.
-باور کن...
امیر کف دستش را جلویش میگیرد.
-بهم برخورده.
-متاسفم. ببخشید.
-من بوالهوسم؟
-هیع! این چه حرفیه؟
-اگه نیستم پس این اداهات چیه؟
چشمهایش را چند لحظه میبندد. نمیخواهد امیر را ناراحت کند.
کاش میتونستم بگم دوستت دارم امیر ولی این عجلهای عروسی گرفتن رو نمیتونم هضم کنم.
-تو میترسی بشری؟
-از چی؟
-از من.
نگاهش روی میز چرخی میزند. هیچ چیز آنطور که باید پیش نمیرود. با خودش قرار گذاشته بود بیخیال دلش بشود و هر چه عقلش میگوید به زبان بیاورد ولی حالا خودش را مسخ شدهی امیر میبیند.
با اینکه نگاهش را به صورتش ندوخت و با اینکه دستهایش را از سیطرهی دستهای امیر دور نگاه داشت؛
یک بند باید به جذابیت امیر اضافه کند و آن هم اعجاز صدای اوست که همین صدا تمام باید و نبایدهایی که بشری برای این ساعت تعیین کرده بود را به باد داد.
-نگفتی بشری از چی میترسی؟
-من و تو واقعا به درد هم میخوریم؟
-شک داری؟
نگاهش شرم بالا آمدن دارد. همان طور سر به زیر میگوید: شک دارم.
امیر کف دو دستش را به هم میزند و چانهاش را روی نوک انگشتهایش میگذارد. سر و گردنش بالاتر میرود و از همان زاویه هنوز به بشری نگاه میکند.
-به من شک داری آره؟ خب شاید حق داری! چیکار کنم که یه دل بشی؟
-تو نظرت چیه امیر؟
-من که تو رو دوستت دارم.
نگاهش میپرسد: واقعا؟
امیر دست از زیر چانهاش میکشد.
-مطمئن باش! فکر میکنم تو هم بیعلاقه نباشی.
شانههایش را بالا میاندازد.
-رفتارت که این رو میگه.
دست میکشد روی شال گردنی که روی شانهاش شل افتاده.
-مثلاً وقتی این رو میبافی.
دستهایش را روی میز روی هم میگذارد تا بشری با خیال راحت به حرفهایش گوش کند.
-حتی اگه این شال و کلاه رو هم حساب نکنم بقیه رفتارات میگه که بی میل نیستی. همونطور که من بیمیل نیستم.
تیرامیسوی مقابل بشری زیر چنگال پودر و خمیر شده و دل امیر خرد و خاکشیر میشود از این کلنجاری که بشری با خودش دارد.
-مطمئنم الآن اگه خونه بودیم، یا تو ماشین خودمون، رفتارت یه چیز دیگه بود. بشری! تو بیرون از خونه یه آدم دیگهای میشی. اگه الآن تو اتاقت بودیم، مینشستی جفت من، دستت رو بهم میدادی.
هر دو دستش را باز و به بشری اشاره میکند.
-ولی حالا خودت رو جوری پیچوندی که من جرات نکنم دست بهت بزنم.
خراب کردم. دستم رو خونده! مامان من چیکار کنم با این مرد؟!
-ما با هم مشکلی داشتیم بشری؟ به من نگاه کن.
بشری سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
-نه.
-تا اسم عروسی اومد ریختی بهم!
-خب آره!
-یعنی من و تو باید با هم گل و بلبل باشیم تا وقتی که قرار نباشه این رابطه ثبت بشه! آره؟
باید خوشحال باشم از اینکه انقدر خوب من رو میفهمی یا ناراحت؟ امیر فقط با تو میشه خوشبخت باشم. مامان میگه با عقل تصمیم بگیرم با دل پات وایسم. شاید مامان شورش کرده که من بهتر تصمیم بگیرم.
بازی دستهای امیر هنوز ادامه دارد. حالا در هم قلابشان کرده و به بشرایی نگاه و فکر میکند که فکرش درگیر است.
تو نمیدونی که من با اصرار مامانم اینجا نشستم و دارم تو رو آماده میکنم برای شروع یه زندگی که خودم نمیخوام شروع بشه.
به صورت فرشتهی زمینی کنار دستش نشسته عمیق نگاه میکند. به زبان اوردن حرفهایی که میخواهد، سخت است ولی مجبور به گفتن است. دلش رنجش بشری را نمیخواهد ولی باید دل کوچک این به قول خودش فینگیلی را آرام کند.
-تو از من میترسی بشری! نگاهت از وقتی گفتن عروسی بگیریم عوض شده. من میفهمم که تو آمادگی نداری.
مکث کوتاهی میکند و قبل از اینکه پشیمان شود، ادامه میدهد:
- میشه زیر یک سقف رفت ولی عجلهای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشیم.
لبهای بشری توی دهانش جمع میشود و صورتش را پشت دستش پناه میدهد. آب دهانش را به سختی قورت میدهد و امیر از دیدن خجالت بشری دست میکشد روی صورتش. نفسش را رها میکند، مثل کسی که باری سنگین از روی دوشش برداشتهاند.
-الآن دیگه مشکلی نیس؟
از تیرامیسویی که دیگر چیزی ازش به جا نمانده دست برمیدارد. خیلی به خودش قوت قلب داده که بتواند با امیر حرف بزند آن هم وقتی هنوز از خجالت حرفهای سربستهی امیر سر به زیر است.
-فقط اینا نیست...
و امیر مطمئن میشود که خب، این هم بخشی از دلایلت برای این موضعت بود.
-چیزی که خیلی مهمه اینه که من و تو واقعاً بهم میخوریم یا نه؟ من با امیری که تا الآن شناختم میتونم زندگی کنم. تو با این بشری میتونی؟
-بهترین تایم روز من اون دقیقههاییه که پیش همیم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ25 دلهره دارد
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ26
سلام ساکتی میکند، تا سیدرضا بیدار نشود. زهراسادات از آشپزخانه گردن میکشد، میخواهد صدایش بزند که بشری خودش جلوی آشپزخانه میایستد. برای زهراسادات زحمتی ندارد که از چشمهای دخترش بخواند که چه بین او و امیر گذشته. پیراهنی را که در دست دارد در ماشین لباسشویی میگذارد و میایستد. سلام دوبارهی بشری را جواب میدهد.
-سلام. خاتون.
چیزی نمیگوید، سوالی نمیپرسد و بشری در حالی که چادرش را از روی شانههایش میکشد راهی اتاقش میشود. زهراسادات نفس عمیقی میکشد و به کارهایش مشغول میشود.
تیم ساعتی میگذرد، شعلهی زیر هویجپلو را کم میکند و سری به همسرش میزند. پتو را کمی بالاتر، تا روی سینهاش میکشد.
حالا وقت آن رسیده که با بشری حرف بزند. راهی دوبلکس خانه میشود. تقهای به در میزند.
-بله. جان!
در را باز میکند. بشری سرش را بالا میگیرد و گوشیاش را زمین میگذارد. زهراسادات تکیهاش را به قاب در میدهد.
-خب! نتیجه؟
-هنوز گیجم مامان! باور میکنی؟
کنار دخترش مینشیند. کرپ دامنش لخت روی صندلش پهن میشود و بشری میبلند وقتی خودش آرام است همه چیز را آرام میبیند، حتی چینهای دامن مادرش مثل موجهای ریز دریایی آرام حرکت میکنند. برخلاف صبح، وقتی که مضطرب بود.
-وقتی قبل از شناخت دل ببندی همین میشه. باید اون زمان مواظب میبودی که نبودی.
نمیتواند اسم سرزنش روی لحن مادرش بگذارد. او فقط دارد حقیقتی را میشنود که قابل کتمان نیست و خودش هم به آن معتقد است. دوباره مادرش حرف میزند.
-من بهت گفتم یاسین میگه امیر خیلی معمولیه. نگفتم؟ خودت گفتی با یه آدم معمولی میتونم زندگی کنم ولی با کسی که دوستش ندارم نه.
-هنوزم میگم مامان.
زهراسادات دست خستهاش را به موهایش میکشد تا روی صورتش نیایند. این روزها تختنشینی سیدرضا و رفت و آمد عیادتکنندگان حسابی رمقش را میگرفت.
-ببخش مامان! منم جای اینکه کمکحالتون باشم شدم یه فکر.
لبخند میزند به روی دخترش.
-زن خونه اگه کار خونه رو نکنه که مریضه.
زل میزند به چشمهای دخترش.
-از دیشب تا حالا بهت فشار آوردم که فقط خوب فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری. دغدغهی حاجآقا و حاجخانوم رو درک میکنم. میخوان پسرشون بچسبه به زندگیاش. خیرش رو میخوان. کمکم دو ماه میشه که نامزدین، بیشتر از شش ماه هم نمیشه کشش بدید. اول و آخر باید برید زیر یه سقف. نمیگم نگرانت نیستم ولی طرفت پدر مادرداره. خیالم تا حدی راحته.
-امیر خوبه! مهربونه. فقط دنیایی که قبلا توش بوده با الآن فرق داره. مامان! مهم الآنشه. مگه نه؟
-آره اما اگه بتونی همینجوری نگهش داری. برنگرده عقب!
صدای گوشی بشری کلامشان را پاره میکند. بشری گوشیاش را برمیدارد.
-امیره!
تماس را وصل میکند و زیر نگاه مادرش با او حرف میزند. سلام و احوالپرسی امیر این بار رسمیتر از همیشه هست. شاید او هم حس کرده که موقعیت فعلی بشری در خانه مثل همیشه نیست و حتما بحث این روزهای خانهی سیدرضا حول این عروسی یکدفعهای میچرخد.
بشری گوشی را از کنار گوشش سر میدهد.
-میگه میخواد بیاد با شما و بابا حرف بزنه.
-جای امیدواریه. چون خودمون هم تصمیم داشتیم دعوتش کنیم.
روبهروی پدرش مینشیند. لبخند خجولی میزند و حاشیهی هویهکاری رومیزی را به دست میگیرد.
-امیر داره میاد اینجا.
-مهمون حبیب خداس. تو دیگه آرومی؟
سرش را بالا میگیرد و صورت مهتابیاش از سیدرضا دل میبرد.
-سخته بابا. همین که از شما جدا بشم، همین که یه دفعه برم تو زندگی؟
-مگه الآن تو زندگی نیستی؟
-ولی زندگی مشترک! من هیچی بلد نیستم.
زهراسادات به جمعشان اضافه میشود.
-هیچی هم که بلد نباشی، خدا و پیغمبر که سرت میشه؟
بشری زبان روی لبش میکشد. میخواهد با دندان به جان لبهایش بیفتد که مادرش نهیبش میزند.
-نکن!
لبش را رها و به پدر و مادرش نگاه میکند.
-به همین راحتی؟
سیدرضا لبخند میزند و زهراسادات جواب بشری را میدهد.
-تو طبق اون چیزی که دین ازت خواسته رفتار کن. این عین خوشبختیه.
-همین؟
زهراسادات دستهایش را باز میکند.
-همین. تو زن خوبی میشی چون هیچ وقت ندیدم با کسی نامهربونی کنی. مهربونی زن هم برای مرد یه گزینهی پررنگه. جوری که من تو رو میشناسم، زندگی خوبی برای امیر میسازی.
-دعام کنید.
چشمهای ملتمسش صورت پدر و مادرش را برای گفتن جواب میکاود.
-همیشه دعات کردم تهتغاری!
تشکرآمیز به پدرش نگاه میکند. زهراسادات چانهی بشری را میگیرد.
-از وقتی که یاسین رو حامله شدم، سر هر نماز دعاش کردم. بعد هم طاها و طهورا و بعد هم که تو. تا الآن که باسین داره بابا میشه و تو داری میری خونه بخت، هنوز سر هر نماز دعاتون میکنم.
لبخندی زیبا به صورت بشری مینشیند ولی چشمهایش متحیراند.
زهراسادات بغلش میکند. گونهی دخترش را میبوسد.
-تو هم انشاءالله همین کار رو کن.
صورتش گر میگیرد، مخصوصاً مقابل پدرش. فکر میکند عاشق شدن به این همه خجالت کشیدن و رنگ به رنگ شدن میارزد؟!
..
..
امیر راست میگفت. توی خانه، بشرای دیگری میشد؛ حالا که نردههای تراس باصفایشان را در دست گرفته و با تمام دلش به پیشواز او ایستاده، فقط امیر باورش میشود که این بشری همان بشرایی است که قبل از ظهر نگاه و دستهایش را از امیر دریغ میکرد تا بتواند بدون غلیان احساسات، حرفهایش را بزند.
تا امیر به پلهها برسد، بشری خودش را به او میرساند و تا کنار هممیایستند، آغوشش پر میشود از مریمهایی که امیر برایش آورده.
-ممنون.
پهنای صورتش ممنونوار میخندد و امیر فکر میکند که دیوانهام مگر؟ که این لبخندهای صمیمانه را عاشق نشوم!
دلش میخواهد ببوسدش، گونههای سرخ شدهاش به طرز وسوسهانگیزی بوسه میطلبند ولی پا روی دلش میگذارد و روی طپشهای قرص دلش؛ نمیتواند لبخندی که از دیدن صورت بشری در میان سپیدی مریمها روی لبش نشسته را جمع کند.
دستش میرود که دست بشری را بگیرد ولی باز هم امتناع میکند. میخواهد تمام آن بهم ریختگی که برای بشری پیش آمده را فروبنشاند. مگر نه اینکه تا اسم عروسی آمد، رفتار بشری از این رو به آن رو شد!
بشری عقب میایستد تا راه پلهها برای امیر باز شود. کنار هم از پلهها بالا میروند و از همین همقدم شدن هم دل کوچک بشری رو به ایوان آفتابی خدا باز میشود.
امیر کنار سیدرضا مینشیند و بشری مریمهای تازه از راه رسیده را در گلدان بغدادی فیروزهای میگذارد. وقتی کنار امیر مینشیند که زهراسادات پیالههای چای را روی میز گذاشته.
-ممنون مامان! زحمت نکشید.
از تشکر امیر خندهاش میگیرد و از خدا میخواهد که نکند امیر این خنده را ببیند! گویا که امیر حساب کار اساسی دستش آمده باشد. این "مامان" که برای اولین مرتبه به کار میبرد یعنی که میخواهد هر طور شده نسبتش را با این خانواده حفظ کند.
-راستی تا یادم نرفته بگم مامان برای شام دعوتتون کردند.
به مادرش نگاه میکند. برخلاف خودش خندهاش نگرفته اما دارد به چشم پسرش به امیر نگاه و پذیرایی میکند.
-به روی چشم امیر جان.
این جمع را دوست دارد، حضور در این جمع را هم به همان اندازه؛ یک جمع چهار نفره که خاطر همهشان را بیشتر از خودش میخواهد. به صورت امیر خیره میشود و به خود میگوید: نمیتونم نخوامت! نمیتونم دوستت نداشته باشم. فقط قول بده سر حرفت بمونی و عجلهای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشی!
پلک امیر به صورت بشری تاب میخورد. مثل اینکه سنگینی خمرههای عسل را احساس کرده باشد! لبخندی عمیق و اطمینانبخش میزند، مثل اینکه حرف دل بشری را شنیده باشد؛
بشری از همین حس که امیر حرف دلش را شنیده، دوباره سرخ میشود و تمام تنش تب میکند. عرق شرم از پشت سرش میریزد و خیس شدن موهایش را احساس میکند.
سیدرضا لب تر میکند و با رافت صدای محکمش، رشتهی کلام نگاههای امیر و بشری پاره میشود.
-حاجی فرمودن که عقد و عروسی یکباره باشه و شما برید سر زندگیتون. ما هم حرفی نداریم ولی میبینی که نه مهریه سنگین گذاشتیم نه شروطی که چشم فامیل رو چهارتا کنه. ولی این بین ما باشه، مهریه دختر من حتی اون چند تا سکه نیست. مهریهاش مردونگی و جوونمردی توئه. تویی که من به حساب پسر حاجسعادت قبولت دارم.
امیر نیم نگاهی به بشری میاندازد. میخواهد بسنجد بودن با او ارزش دارد که از سیدرضا این حرفها را بشنود، که به او بگویند به حساب پدرت قبولت کردهایم؟!
و این جواب را میگیرد که مگر میشود این دختر را بدون نگرانی به خانهی بخت فرستاد؟!
کسی که متوجه نمیشود، برای لحظهای بشری را دختر خودش تصور میکند و از خودش میپرسد اگر برایش خواستگار میآمد چکار میکردی؟
اصلاً شوهرش نمیدادم؛
دست سیدرضا روی شانهاش مینشیند. سر برمیگرداند به سمت پدری که مهربانی و جدیتش در هم آمیخته است.
-بشری دستت امانته. دخترم پرتوقع نیست. نبینم دلش بشکنه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯