eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜
💠به نام خدا 💠با یاد خدا 💠و برای خدا؛ به کانال به وقت بهشت خوش آمدید 🌹🌹🌹 امیدوارم از رمان‌های ما بیشترین استفاده رو ببرید.
💠⚜💠⚜💠 ⚜💠⚜💠 💠⚜💠 ⚜💠 💠 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم سربالایی مسیر دانشگاه نفسشان را می‌گرفت. از کنار بوته‌های سرمازده‌ی گل محمدی گذشتند. باد پاییزی لای درخت‌های کاج و چنار پیچید. برگ‌های هزاررنگ چنار را مشت کرد. پاشید روی سر دانشجوها. نگاه‌ها رفت روی برگ‌ها که توی هم چرخ می‌زدند. چند دختر دست‌هایشان را بهم زدند و بلند خندیدند. بشری ایستاد. به دوردست نگاه کرد. سر کوه‌های دِراک برف نشسته‌بود. دست گذاشت توی کتف نازنین: برفش‌و جای دیگه زده. سوزش افتاده به جون ما. دستکش پشمی‌ش را از کیف درآورد: تو سردت نیست؟ برگشت: نازنین یک قدم عقب افتاده بود. داشت به همکلاسی‌شان نگاه می‌کرد. به ساسان میر. بازوی نازنین را کشید: به چی زل زدی!؟ نازنین چشم‌غره رفت: درد! بذا ساسان‌و ببینم. نتونستم تو کلاس درست ببینمش. بشری خنده‌اش را قورت داد: این نگاه‌کردنا واسه تو نون و آب نمی‌شه. راه افتاد: من رفتم، دوست داشتی بیا. نازنین، کشدار "ایش" گفت و پا تند کرد: واسّا منم بیام. _وایسم که دوباره بری تو هپروت؟! نازنین دوید‌: نه به جون خودت! دوباره با بشری هم‌قدم شد: از پا افتادم. _جلو پسرا بدوبدو نکن. به ماشین بشری نزدیک شدند. پسرها از بغلشان رد شدند. رفتند طرف ماشینی که جلوتر پارک بود. یکی‌شان همانی بود که نازنین نگاهش می‌کرد: نگاشون کن بشری! محل نگذاشت. می‌دانست اگر بخواهد به حرف نازنین برود یک ساعت دیگر هم به خانه نمی‌رسد. نازنین نشست صندلی شاگرد: بی‌ذوق! از گوشه‌ی چشم نازنین را نگاه کرد: چون پسرا رو دید نمی‌زنم بی‌ذوقم؟! -اینا فرق دارن. خندید: لابد دیدزدنشون گناه نداره؟! _گناهه چی بابا؟ ساسان بود با امیر. بشری با لحن خنده‌داری که دست خودش نبود، گفت: بله؟! _بلا. خندید، نازنین هم. بشری فکر کرد نازنین کی می‌خواهد درست حرف بزند! کلاچ را نرم آزاد کرد و گاز ماشین را گرفت: بلا به جون دشمنت! نازنین آرنج گذاشت بغل شیشه‌ی ماشین: همه چیزت خوبه‌ها. فقط این‌که پایه نیستی بده! دنده را عوض کرد: پایه‌ی چی؟ نازنین توی لاک خود رفت. پایه‌ی چی؟! بشری حتی به پسری نگاه نمی‌کرد! چه برسد که فکرش را مشغول کند. تن صدایش آمد پایین: بشری! -جونم. -درد به جون دشمنت. این بار هردویشان خندیدند. مثل هر دفعه بعد از خندیدن بشری، نازنین گفت: کوفتت بشه این چال لپ! بشری بیشتر خندید: باشه مال تو. قابل نداره! نازنین رو کرد سمت بیرون. مردی تند راه می‌رفت تا زودتر به کارهایش برسد. لب‌ تر کرد و کشدار گفت: نمی‌شه که. ولی اگه می‌شد، مطمئنم می‌دادیش به من. گردن را کج گرفت و نگاهش کرد. بشری نوک انگشت اشاره و شست را به هم چسباند. چشمک زد: مطمئن باش! و ریز خندید: خل نبودیم که... نازنین حرفش را قطع کرد: به لطف نازنین شدی. باز زیر خنده زدند. خنده‌های پاک و بی‌بهانه. خنده‌هایی که دوست‌های صمیمی از هم دریغ نمی‌کنند. ساکت شدند. بشری سرعت ماشین را کم کرد: حرفت‌و نزدی! از سرعت‌گیر رد شد. نگاه گذرایی به نازنین انداخت: چی می‌خواسی بگی؟ نازنین به صورت بشری نگاه کرد. سه سال از خودش کوچک‌تر بود. اما مثل خواهر بزرگ‌تر نداشته‌اش رفتار می‌کرد. توی دل حرف‌هایش را بالا و پایین کرد. بالآخره زبانش باز شد: من... فک می‌کنم... شستش را فشار داد زیر چانه: به... به ساسان... نفس را سنگین بیرون داد: من ساسان‌و می‌خوام. بشری ماشین را کشاند کنار خیابان. لبخند شیرینی زد. مثل حس تازه‌ای که نازنین داشت تجربه می‌کرد. احساس زیبای عاشقی. ولی بیان علاقه‌اش از دوستش دارم به "می‌خواهمش" تغییر کرده بود. -مطمئنی؟! چشم‌های نازنین توی قاب لرزید. لب زد: مطمئنم.
نفس راحتی کشید. مثل گذر نسیم روی گل همیشه‌بهار. انگار با برملا کردن این راز، بار سنگینی از دوش برداشت. گاهی وقت‌ها سنگینی باری که به دلمان می‌کشیم، با واگویه، از بین می‌رود. دوباره اقرار کرد: دوسش دارم. واقعاً دوسش دارم. بشری هر چه از عشق و ادراکش خوانده یا شنیده بود توی ذهن جمع کرد. با این حال نتوانست به سبک و سیاق عشاق حرف بزند. آخر عشق را درک نکرده بود! -عشق که چیز بدی نیس... ولی این نگاه کردنا که تو رو به اون نمی‌رسونه. می‌رسونه؟ نازنین سردرگم گفت: با دیدنش آروم میشم. بشری نمی‌دانست منطق بچیند، فلسفه ببافد یا با لحن دوستانه پیش برود. تصمیم گرفت دوستانه حرف بزند: عشق مقدسه. عشق خوبه وقتی تو رو به خدا برسونه. ببردت بالا! نازنین به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. نگاه او را دنبال کرد‌. نازنین گفت: این‌جا چی می‌خوان!؟ دوباره به هپروت رفت: می‌بینیش بشری؟ بشری سعی کرد طوری نگاه نکند که تابلو بشوند، پرسید: کدومشون؟ -بلوز یخیه! بشری سر برگرداند. دست‌ها را روی لب و دهان گذاشت. خدای من! اون که خودشه! صدای نازنین را شنید: تیپش عالیه! همیشه‌ ریش می‌ذاره. بهشم میاد. بعد انگار عصبی شد. دندان‌ها را روی هم سایید: کوه غروره لعنتی! سرش‌و بالا نمیاره! از رگباری حرف زدن نازنین، صدای بشری درآمد: اوووه! آروم باش. توی دل گفت نمی‌دونی اون جناب محترم کناریشم همینه. جات خالی امروز یه کنتاک روانی داشتم باهاش. نازنین خنده‌ی پهنی کرد. لب را به دندان گرفت: بی‌خیال بشری! دیدمش شارژ شدم. اصلاً حالم خوب شد! از تغییر حال و هوای نازنین، تعجب کرد. چشم‌های نازنین می‌خندید: رفتن کافه. نگاه بشری طرف پیاده رو و پله‌هایی کشیده شد که ورودی یک کافی‌شاپ بود. سوئیچ را چرخاند اما نازنین دستگیره‌ی در را کشید: ما هم بریم. بازوی نازنین را گرفت: بشین ببینم! انقدر خودت‌و سبک نکن. -ایش. اخمش‌و! بی‌توجه به حرف‌های نازنین که با جیغ همراه بود، دوباره راه افتاد. نازنین کیف را محکم بغل کرد. پا کوبید کف ماشین. بشری سرعت را کم کرد و از پیچ خیابان گذشت: دق دلیت‌و سر کیف و کفشت درنیار. نازنین چینی به بینی‌اش داد. رو برگرداند طرف شیشه: تو اصلاً دل نداری! متوجه‌ی بارش باران شد. نم‌نم می‌بارید. بشری شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید. از هوا لذت می‌برد. نازنین دوباره به در بازیگوشی زد: نه! انگار دلم داره. چه فازیم گرفته! -پاییزو دوست دارم، بارون هم! -تا حالا عاشق شدی؟ بشری با لبخند نگاهش کرد. جواب سوال بی‌مقدمه‌‌اش را داد: نه. -آرزو چی؟ آرزوت‌و بگو. -آرزوم؟ نمی‌شه بگم. -نمی‌شه بگم یعنی چی؟! باید بگی. -بین من و خداست. -کوتاه بیا به من بگو. به هیشکی نمی‌گم. بشری بولوار را دور زد: اصرار نکن. -برو بابا تو هم. انگار چیه آرزوش! -تو دعا کن من به آرزوم برسم... نازنین رفت میان کلامش: چی به من می‌رسه این وسط؟! از حاضرجوابی‌ خندید: بالآخره یه چیزی‌‌م به تو می‌رسه. شانه بالا انداخت: دعا نمی‌کنم. آرزوی تو به من چه؟ بشری هنوز می‌خندید. مگر می‌شد با نازنین باشد و نخندد! نازنین به قهر رو برگرداند. دو تا آدامس تو دهان گذاشت. چلپ چلپ جوید تا حرص بشری را دربیاورد. بشری با دست راست آویز آینه را گرفت. عکس شهیده زینب کمایی را نگاه کرد. حس کرد شهیده به رویش لبخند زد. دوستِ شهیدش هست، شهیده کمایی؛ آویز را آرام رها می‌کند. آویز چندبار می‌چرخد و در آخر ثابت می‌ایستد. چهره‌ی معصوم شهیده کمایی با چشم‌های نافذش روبه‌رویش قرار می‌گیرد. نگاهش را به چراغ راهنمای مقابلش می‌دهد و ماشین را نگه می‌دارد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ نازنین به کشف بزرگش رسیده است. پیروزمندانه می‌گوید: -آرزوت شهادته! یکّه می‌خورد، از حدس درستی که نازنین درباره‌اش زده است. بدون آن‌که نگاهش کند، می‌پرسد: -از کی انقدر تیز شدی تو؟! نازنین انگشت‌هایش را در هم می‌برد. -از وقتی با تو می‌پرم. حالا که نازنین از آرزویش باخبر شده، راحت می‌گوید: -خدا قسمتم کنه! -ایشالا. بری من از دستت راحت بشم. -ان‌شاءالله. -چه فرقی داشت؟ وای بشری! تو خیلی به خودت سخت می‌گیری! والا خدا به این حرفا کاری نداره! -نمی‌تونم کلمه‌ی الله رو ناقص بگم. سر بولوار مطهری نرسیده از بشری می‌خواهد که نگه دارد. -می‌خوام پیاده‌روی کنم. ماشین را نگه می‌دارد. نازنین صورتش را می‌بوسد و تشکر می‌کند. -مرسی. با خنده می‌گوید: -یه دقیقه هم طاقت نیاوردی سکوت کنی. مثلاً قهر کرده بودی! -قهر چیه! مگه من بچه‌ام مثل تو؟ بشری سرش را کج می‌گیرد و نوک انگشتانش را به شقیقه‌اش می‌زند. -شما لطف داری بانو! -یه بشرای خل و چل که بیش‌تر ندارم. خدافظ. -خداحافظ عزیزم. .............. وارد کوچه می‌شود. ماشین را با تمام دقّت کنار دیوار پارک می‌کند اما باز هم کیپ دیوار نمی‌شود. نگاهش را از فاصله‌ی بین ماشین و دیوار می‌گیرد. باران ریز حالا می‌رفت که تند و تندتر بشود. کلید می‌اندازد و وارد حیاط می‌شود. قدم‌هایش را آرام اما بلند برمی‌دارد که بیشتر از این خیس نشود. به حوض کاشی که می‌رسد، از پنجره‌ی آشپزخانه مادرش را می‌بیند که ناهار آماده می‌کند. مثل همه‌ی روزهای بارانی، پرده را کامل جمع کرده و پنجره را نیمه باز گذاشته است. با دیدن مادرش انرژی می‌گیرد. تا به در سالن برسد، چادرش را درمی‌آورد. به در ساختمان که نزدیک‌ می‌شود، بوی خورش فسنجان گرسنه‌ترش می‌کند. کیف و چادرش را می‌گذارد و به طرف آشپزخانه می‌رود. مادر پشت به سالن ایستاده، گل محمدی و نعناع روی دوغ ریخته و هم می‌زند. پا تند می‌کند که برود و این مادر خدا خوب کرده را در آغوش بگیرد. مادر به طرفش برمی‌گردد و می‌گوید: -من از تو مشتاق‌ترم! بشری وارفته سلام می‌کند. -سلام به روی ماه خاتون! -به چی مشتاقین اون وقت؟! -به بغل گرفتن خاتونم! صورت مادرش را می‌بوسد. -آخه حواستون به کارتون بود. _نه اون قدر که از تو پرت بشه! ذوق زده می‌گوید: عاشق این محبتاتونم! زهراسادات به رویش لبخند می‌زند. -بکشم ناهار رو؟ -صبر کنید لباسام رو عوض کنم بیام بکشم. چادر و کیفش را برمی‌دارد و پله‌های دوبلکس را بالامی‌رود. جلوی آینه‌ی اتاق خودش را می‌بیند. یادش به اتفاق امروز می‌افتد. به برخورد هم‌دانشگاهیش، همانی که نازنین به دوستش علاقه داشت. اسمشان چه بود؟ آهان! ساسان و امیر! خودداری کرده و جلوی نازنین چیزی بروز نداده بود. به چهره‌ی خودش زل می‌زند. از خودش می‌پرسد: اون پسره چش بود اون حرفا رو زد؟! وقتی تصادفاً داخل کتابخانه‌ی دانشگاه دیده بودش و آن پسر بی‌ملاحظه به چشمانش خیره شده و بشری نگاهش را به زمین دوخته بود. صدایش را شنید: "نمی‌دونم چه جوری تو دل مامان من جا شدی؟!" چی می‌گفت؟! منظورش کی بود؟! من؟! سرش را که بالا آورد دید هنوز خیره نگاهش می‌کند. کمی خودش را باخت. پس با من بود! چشمانش یک جورهایی بود از آن چشم‌های سیاه باجذبه. دلش ریخت. بشری اون نامحرمه! لب گزید و از کنارش رد شد. از دست خودش ناراحت بود. من حق نداشتم بهش نگاه کنم. حق نداشتم از رنگ چشماش خوشم بیاد. ببخش من رو خدا! پشیمان است اما دوباره اسب سرکش خیال او را به کتابخانه می‌برد. اون داشت چی می‌گفت؟! مطمئنم با من بود. مگه من رو می‌شناسه؟ از کجا! مامانش چطور؟ اصلاً کی هست مامانش؟ من تو دل مامانش نشستم؟! صدای مادر، بشری را به خودش می‌آورد: -بدو تا از دهن نیفتاده. به پیشانی‌اش می‌کوبد. ای وای می‌خواستم به مامان کمک کنم! -ببخش مامان جان! سر میز آماده می‌نشیند و از خجالت شکمش حسابی درمی‌آید، دست پخت مادر حرف ندارد. رفتار آن پسر هم‌چنان در ذهنش جولان می‌دهد. نمی‌تواند تمرکز کند. چشمش به مادر می‌افتد. او هم انگار به چیزی فکر می‌کند. مشخص است که ذهن مشغولی دارد. -طوری شده مامان جان؟! مادر سرش را بالا می‌آورد و با مهربانی نگاهش می‌کند. -نه عزیزم. چشمانش را گرد می‌کند و با ناز دخترانه‌ای که برای پدر یا مادرش خرج می‌کرد می‌گوید: -فکرت مشغوله مامان جان. مشخصه! -خانم سعادت این‌جا بود. حواسم پیش حرفاشه. -خانم سعادت!؟ -همسایه‌ی جدیدمون. همونی که پسرش تو دانشگاهتونه. -پسرش!؟ -بعد ناهار باهات حرف میزنم. ذهنش کنکاشی می‌کند و به زبان می‌آید. فکر کنم اسمش سعادت بود! آره سعادت؛ آها پس ایشون همسایمونم تشریف دارن! اونم از مادرش حرف می‌زد. می‌گفت به دل مامان من نشسته!
ظرف‌ها را داخل سینک می‌گذارد که بشوید. مادر دستش را می‌گیرد: -بشین باهات حرف دارم. این طور وقت‌ها حریف مادرش نمی‌شود، آن‌طور که مادر مچش را سفت چسبیده است. دوباره می‌نشیند. -جانم مامان! چشم می‌دوزد به مهربانی چشم‌های مادر که جزء لاینفک صورتش است و به حرفایش گوش می‌دهد. -خانم سعادت رو می‌شناسی؟ همین همسایه جدیدمون. خانم خوبیه. خونوادتاً خوبن. چند باری باهاشون برخورد داشتم. خانم و آقای سعادت رو تا حدودی می‌شناسم. قدیما همین محل بودن، نزدیک مسجد خونه داشتن. پسرشون رو هم دیدم. خیلی متین و سنگینه. حتماً می‌شناسیش. هم‌دانشگاهیته. چیز بدی ازش تا حالا دیدی؟ فکرش می‌رود سمت اتفاق امروز. رفتارش! واقعاً عجیب بود! من تا امروز برخوردی باهاش نداشتم. چطور بدون هیچ مقدمه‌ای اومد و اون حرفا رو زد!؟ باید بگم رفتارش زیادی سنگینه مادر جان. سنگین‌تر از حد تحمل من! با صدای زهراسادات به خودش می‌آید: -ها بشری؟ سرش را بالا می‌آورد و می‌بیند که مادر متعجّب نگاهش می‌کند. -می‌گم پسرشون چطوره تو دانشگاه؟ فکر نکنم بد پسری باشه؟ ها؟ -نمی‌دونم. چی بگم آخه من؟! - بالآخره دیدیش دیگه. پسر باشخصیتی باید باشه. این از مادرش، اون از پدرش. این زن و شوهر محاله پسر بدی تربیت کرده باشن. گیج و منگ به مادرش نگاه می‌کند، به معنای واقعی پرنده‌های رنگارنگ دور سرش به پرواز درمی‌آیند. حرف‌های پسر سعادت و حالا هم مادرش، سازهای برنجی و کوبه‌ای می‌شوند و در سرش مارش نظامی راه می‌اندازند. -خانم سعادت تا حالا چندبار در مورد تو و پسرش باهام حرف زده. یکی دو بار هم اومده خونه و ازم خواسته که با تو حرف بزنم. تا حالا چیزی بهت نگفتم چون گفتی می‌خوای درست رو تموم کنی. گفتی فعلاً به هیچ عنوان خواستگار تو این خونه نیاد ولی این خانم سعادت انقدر به من رو زده که خجالت کشیدم ردش کنم، بزار بیان بعد ردش کن. من خونوادش رو قبول دارم ولی تو هم نازت گرونه. هر کی به دلت نمی‌شینه! و باز هم لبخند بی‌دریغ مادرانه. -خب چیکار کنم دختر شمام دیگه. مگه خودتون کم بابا رو اذیت کردین تا بهش بله دادین؟ زهراسادات بلند می‌شود و به جان لوازم مرتب آشپزخانه می‌افتد. -اجازه میدی بگم بیان؟ -الآن می‌خواستین همچین یهویی از زیرش در برین که چقدر بابا رو اذیت کردین! لبخند نمکینی روی لب‌های مادر می‌نشیند. ذهنش به آن ایام پر می‌کشد. بشری چندین بار از مادرش خواسته که از آشنایی‌اش با پدر بگوید. مادر هم هر بار با حوصله مو به موی خاطرات شیرینش را برایش تعریف می‌کند. دستانش را محکم بهم می‌زند و مادر آرام از جای می‌پرد. قاه‌قاه می‌خندد. تعادلش را از دست می‌دهد اما خودش را نگه می‌دارد که کف آشپزخانه پخش نشود. -زهر انار. چه می‌خنده! بشری بیش‌تر می‌خندد. -مامان جون! وقتی حرصی می‌شی راحت بگو زهرمار. من ناراحت نمی‌شم. -بگو من چی بگم به خانم سعادت؟ لبش را داخل دهانش می‌کشد. -اوم! شما فکر می‌کنی این خواستگاری خواسته‌ی مادرشه یا خودش؟ -مگه می‌شه خودش نخواد؟! حتماً خودش خواسته دیگه. مامانش هم به خاطر پسرش پا پیش گذاشته. حرف‌های امروز سعادت تا نوک زبانش می‌آید ولی خودش هم نمی‌فهمد چرا حرفش را می‌خورد و چیزی به مادرش نمی‌گوید! -بگین بیان. جواب من... زبانش نمی‌چرخد بگوید جوابم منفی است. -جوابم، جوابم... هنوز خودش نمی‌داند دلش گیر شده، برای چشم‌هایی که خاطره‌ی خوشی هم از آن ندارد. مادر می‌گوید: -جوابت رو می‌دونم. فقط من‌ باب احترام بذار بیان و برن. بشری ولی مطمئن نبود که جوابش منفی باشد. چرا نمی‌تونم رک بگم جوابم نه‌ هست؟! تا الآن همه‌ی حرفم این بود که فعلاً ازدواج نمی‌کنم. پس چرا دلم می‌لرزه برای جواب منفی دادن به سعادت؟! مگه کسی که قراره برای خواستگاری بیاد با توپ پر حرف می‌زنه!؟ قضیه برایش روشن شده است. مادرش مجبورش کرده که به خواستگاری بیاید و او انگار بشری را که نمی‌خواهد هیچ، حتی ازش تنفر دارد. از نگاهش فقط تنفر می‌بارید؛ زمزمه‌های درونیش دوباره شروع می‌شوند. خب چرا مامانش داره مجبورش می‌کنه؟! مرد گنده! خودش باید همسر آیندش رو انتخاب کنه دیگه. با این‌که دلش از رفتار بدش پر است ولی به او حق می‌دهد که از این موضوع عصبانی باشد. به نظر بشری خانم سعادت داشت خودخواهی می‌کرد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ جلوی آیینه می‌ایستد و چادرش را مرتب می‌کند. صدای مادرش را می‌شنود. -پس من به خانم سعادت می‌گم بیان. -چه هولی شما مامان!؟ -خواهش کرده تو رو راضی کنم که امروز بیاد جواب بگیره. باز به گرداب افکار گرفتار می‌شود. چرا مادر سعادت انقدر اصرار داره؟! دختر که قحط نیومده آخه! موج موج این افکار به ساحل ذهنش سینه می‌کوبند و او قدرتی برای پس زدن این امواج در خود نمی‌بیند. سوئیچ را برمی‌دارد و از خانه بیرون می‌زند. روی پله‌های دانشگاه چشمش به سعادت می‌افتد که خلاف جهت خودش به طرف پایین می‌آید. بشری را می‌بیند و کمی خیره نگاش می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد اما قبلش متوجه‌ی اخم غلیظ سعادت و روی برگرداندش می‌شود. اخمت برای چیه؟ یه چیزی بهت میگما! سر جای همیشگی‌اش کنار نازنین می‌نشیند. -چته تو!؟ در جواب دادن به نازنین، فقط به بالا انداختن سر، اکتفا می‌کند. دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و بی هدف به تابلوی کلاس چشم می‌دوزد. رفتار سعادت اعصابش را بهم ریخته است. خب زورت به مامانت نمی‌رسه چرا به من اخم می‌کنی؟! بذار بیاد خواستگاری، یه نه آب‌دار بهش بگم. والا! چی فکر کرده با خودش؟ انگار من ازش خواستگاری کردم که خودش رو برام گرفته. از این حرف‌های پنهان در دلش خنده‌اش می‌گیرد. به زور لبش را جمع می‌کند تا کسی متوجه‌ی خنده‌اش نشود. نازنین با آرنج به پهلویش می‌زند و بشری سرش را بالا می‌آورد تا ببیند نازنین چه می‌گوید اما با سعادت چشم در چشم می‌شود. سعادت پوزخندی می‌زند و سرش را به دو طرف تکان می‌دهد. خجالت می‌کشد. سعادت با این حرکت می‌خواست او را دیوانه بخواند!؟ این از کجا پیداش شد اصلاً!؟ مگه از پله‌ها پایین نرفت؟ -خل شدی؟! بی‌خود می‌خندی! بی توجه به حرف‌ نازنین می‌گوید: -می‌گم نازنین! گفتی سعادت رو می‌شناسی؟ اسمش چی بود؟ -کیه که این رو نشناسه؟ امیر. امیر... امیر... حس می‌کند این اسم برایش آشناست. انگار قعر حافظه‌اش این اسم جاخوش کرده‌ باشد اما چیزی به خاطرش نمی‌آید. رو می‌کند به نازنین. -از کجا می‌شناسیش؟ -رفیق فاب ساسانه. همون که دیروز باهاش بود. بین بچه‌ها زیاد حرفش می‌شه. دخترا که کشته مرده‌شن. -از چی این خوششون اومده اون‌وقت؟! -دخترا چی می‌خوان مگه؟ خوشگله. تیپش هم که تو چشم همه هست. دخترا دنبال همین جذابیتان دیگه. بشری با خود فکر می‌کند. رفتارش! رفتارش که خیلی مزخرفه، تکلیفش با خودش معلوم نیست. به تیپش هم دقت نکردم. از قیافه‌اش هم فقط دو چشم سیاهش رو دیدم. که... نمی‌توانست بگوید جذابیت ندارد. حقیقتاً زیبایی خدادادی داشت و نمی‌توانست منکر جذابیت مردانه‌اش بشود. این بار با خود می‌گوید: جذابیتش به من ربطی نداره. چه احمقی بودم که نمی‌تونستم رک به مامان بگم جوابم منفیه! خدا رو شکر که مامان فکر می‌کرد جوابم نه هست. دیگر مطمئن شده که جوابش منفی است. احساسات که برام زندگی نمی‌شه. پسری که حرفش سر زبون دخترها باشه به درد من نمی‌خوره. -تو چطور تا حالا نشناختیش؟ ما که هر روز می‌بینیمش! با صدای نازنین از تار و پود به هم بافته‌ی منطق‌ و خیالاتش بیرون می‌آید. -سعادت رو میگی؟ -هم‌کلاسیمونه ناسلامتی! -چندبار بار دیدمش ولی شناختی ازش ندارم. چشمان نازنین گرد می‌شود. -آدم همکلاسی خودش رو هم نمی‌شناسه؟! -من کاری به پسرا ندارم. -نمی‌خواد بشناسیش، همین‌قدر که من بشناسمش کافیه؛ نازنین این را می‌گوید و ریز می‌خندد. بشری با خودش می‌گوید نازنین هم به چه چیزایی دل‌خوشه! ساعت سه عصر می‌شود و کلاس آن روزشان تمام. کیفش را برمی‌دارد و آماده‌ی رفتن می‌شود. نازنین می‌گوید: -من رو هم می‌رسونی؟ -فقط بجنب که خیلی خسته‌ام. پله‌ها را می‌بیند و رفتاری که صبح از سعادت دیده بود دوباره در ذهنش نقش می‌بندد. به اوج کلافگی می‌سد. باید بی‌خیال بشود. بی‌خیال این چند برخوردی که با همکلاسی تازه‌شناخته‌اش برایش پیش آمده. حتماً باید استغفار کنم بابت اون چندباری که چشمای سیاهش تو ذهنم نقش بست! یه ذکری طهورا بلد بود. یادم باشه همون رو بگم وقتی دیدمش. بشری ماشین را از پارکینگ بیرون می‌آورد. نازنین می‌گوید: -اینم ماشین جناب سعادت! بدون این که حواسش را به مسیر نگاه نازنین بدهد، فرمان را به طرف مسیر خودشان می‌چرخاند و پایش را روی پدال گاز می‌گذارد. دیگر نمی‌خواهد چیزی راجع به سعادت بشنود.
نمی‌خواهد فکرش را درگیر شخصیتی کند که فقط بیست و چهار ساعت است که یک شناخت نسبی از او پیدا کرده. به خودش نهیب می‌زند. یه نه گفتن انقدر خود درگیری نداره! من باید درسم رو تموم کنم و بعد یه کار مناسب پیدا کنم. یه زندگی عالی از لحاظ معنوی هم بسازم که همه‌ی واجباتم سرجاشون باشن و مستحبات رو هم از قلم نندازم. ان‌شاءالله! مزدوج شدن هم بمونه واسه وقتی که عشقم رو پیدا کردم. یه همراه که من رو بالا ببره. یکی که اهل رعایت باشه، که چند پله از من بالاتر باشه و دستم رو بگیره. کمکم کنه و بتونم بهش تکیه کنم. و لبخندی از این افکار شیرین روی لبش می‌نشیند. فارغ از همه‌ی پرحرفی‌های نازنین که از هر چند تا کلمه‌ یکی‌اش ساسان بود، به خودش و خدایش قول می‌دهد افکاری که از دیروز ذهنش را درگیر کرده بودند را کنار بگذارد و درگیر احساسات نشود. عزمش را جزم می‌کند که یک خواستگاری ساده باشد. فقط برای احترام به اصرارهای خانم سعادت؛ نازنین را پیاده و ازش خداحافظی می‌کند. داخل مسیر خانه می‌افتد. هنوز به سر کوچه‌شان نرسیده خانم سعادت را می‌بیند که از کوچه‌ بیرون می‌آید. سرعتش را کم می‌کند که خانم سعادت نبیندش و بعد از او وارد کوچه می‌شود. کیفش را برمی‌دارد و از در حیاط داخل می‌رود. فواره‌ی وسط حوض باز است و بوی نم در حیاط پیچیده. نفسی عمیق می‌کشد و از دلش می‌گذرد که "چی می‌شد اگه بابا الآن خونه بود؟!" و دلتنگی‌اش تازه می‌شود؛ جلوی در سالن یک جفت کفش مردانه می‌بیند. کفش‌ یاسین را می‌شناسد و ذوق زده در سالن را باز می‌کند. -سلام به مامان و داداش عزیزم! یاسین از بالای روزنانه نگاهش می‌کند. -از ذوق خواستگاره که انقدر شارژی؟! بشری اما بی‌خیال شوخی‌ برادرانه‌اش به طرفش پر می‌گیرد. یاسین هم بلند می‌شود و بغلش می‌کند. سفت می‌بوسدش. صورت خواهر کوچکش را بین دست‌هایش قاب می‌کند. -دلم هوات رو کرده بود آبجی‌کوچیکه! لب بشری از حرف یاسین و لفظ آبجی کوچیکه‌ای که برایش به کار می‌برد به خنده باز می‌شود و می‌گوید: -منم. -بشین ببینم. مامان میگه خواستگار سمج داری! -خبری نیست. فقط قراره بیان و برن. برن رو با تاکید بیشتری می‌گوید. یاسین چشم‌هایش را باریک می‌کند و می‌پرسد: -حالا چرا برن؟! مامان که میگه خونواده مقبولی داره. می‌خواهد بگوید خود خواستگار نامقبوله. ولی سکوت می‌کند. من که نمی‌خوامش دیگه چرا آبروش رو ببرم؟! با پوزخند جواب خودش را می‌دهد. یکی نیست بگه حالا مگه اون تو رو خواسته؟! نمی‌داند چرا یک حسی دارد که دلش می‌خواهد امیر هم نسبت به او بی‌تفاوت نباشد. نه! دلش می‌خواهد امیر، آن امیری که نازنین می‌گفت نباشد. مگر نازمین چه می‌گفت؟! نگفت که امیر به دخترها پا میده، گفت دخترها دنبالشن! وای بشری تو داری خودت رو گول میزنی. یاسین ریز نگاهش می‌کند و بشری بعد از چند لحظه بالآخره زبان باز می‌کند. -فاطمه رو چرا نیاوردی؟ -حالش خوب نبود. به قول نازنین شاخک‌های بشری فعال می‌شود. فاطمه این‌جا رو از خونه خودش بیشتر دوست داشت. چی شده پس؟! -نکنه بسیجی تو راه داره؟ یاسین که متوجه منظور بشری نشده با تعجب می‌گوید: -ها؟! -مگه بچه پاسدار بسیجی نمیشه؟ یاسین می‌خندد. -دیوونه چه حرفایی می‌زنی! مادر با سینی چای می‌رسد. بشری سینی را از دستش می‌گیرد. -سلام مامان‌بانو. مامان‌بزرگ شدنت مبارک! زهراسادات جواب سلامش را می‌دهد و همان طور که می‌نشیندگ می‌گوید: -خدا از زبونت بشنوه خاتون! -داری مامان بزرگ می‌شی مامان‌جان. خدا شنیده! یاسین گفت: چی می‌گی تو؟ نه به داره نه به باره. -من دلم روشنه. یه خبری هست. چایی‌اش را سر می‌کشد و نگاهش به زهراسادات می‌افتد که میخ صورتش شده. سرش را تکان می‌دهد. -جانم مامان. چیزی شده؟ -خانوم سعادت رو تو کوچه ندیدی؟ -چرا دیدم. -چیزی نگفت بهت؟ -از دور دیدمش. با هم حرف نزدیم -اومده بود واسه جواب. گفتم دختر من راضی به ازدواج نمی‌شه. اینم به خاطر گل روی شما قبول کردیم که یه جلسه بیاین. گفتش خدا خیرتون بده. بزارین با هم صحبت کنن. شاید به دل هم نشستن و کار جوش خورد. بشری لیوان را داخل سینی می‌گذارد و معترض می‌شود: -با هم حرف بزنیم؟! من هیچ حرفی ندارم. یاسین می‌خندد. -بشینین جفت هم، حرفا خود به خود میان. - هر هر. چه خوش‌غیرت! بینی‌اش را چین می‌دهد و زبانش را برایش درمی‌آورد. صدای زهراسادات کل کل شروع نشده‌شان را قطع می‌کند. -باهاش حرف بزنی که بهتر بهونه دستت میاد ردش کنی. یه بهونه‌ای پیدا کن تو حرفاش. -فقط همین یه دفعه. لطفاً شما هم دیگه قبول نکنید که بیان. -حالا کی قراره بیان؟ یاسین می‌پرسد و زهراسادات جوابش را می‌دهد. -هر وقت باباتون بیاد. بشری نفس راحتی می‌کشد. هرچند دلش برای پدرش تنگ شده ولی خوش‌حال است که تا مدتی از خانواده‌ی سعادت خبری نمی‌شود. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
سلام این روز عزیز و غریب رو به حضورتون تسلیت عرض می‌کنم. 🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴 خوش اومدید به کانال جدید.🌹 امروز برگ جدید خواهیم داشت به یاری خدا. و به زودی همزمان با بشری رمان جدید خانم مهاجر رو براتون ارسال خواهیم کرد. ممنونیم از همراهیتون 🌺🌺🌺🌺
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ واقعاً خسته شده و بیش‌تر از خستگیِ جسمی، درگیری ذهنی‌اش است که او را کلافه‌اش کرده. دوست دارد چشمانش را ببندد و به ذهنش استراحت بدهد. دلش آرامش می‌خواهد، آرامش. کمی بی‌خیالی هم چیز بدی نیست. ساعت گوشی‌اش را روی نیم ساعت قبل از اذان مغرب تنظیم می‌کند و نمی‌فهمد کی خواب چون مادری دلسوز، جنین جسم در هم جمع شده‌اش را در برمی‌گیرد. با صدای آلارم گوشی‌اش بیدار می‌شود. خستگی‌اش تا حدودی رفع شده. عطری آشنا پیچیده در محفظه‌ی بسته‌ی اتاق را استشمام می‌کند. عطر دریک پدرش! شامه‌اش را تیز می‌کند. باورش نمی‌شود! خیالاتی نشده بودم که اونم شدم. الحمدلله! بلند می‌شود که بیرون برود ولی سر و صدایی که از سالن پایین می‌آید باعث می‌شود کمی مکث کند. شاید مهمون داریم! چادر رنگی‌اش را می‌پوشد و بیرون می‌رود. سر پله‌ها که می‌رسد، صدای فاطمه را می‌شناسد. از خوشحالی بال درمی‌آورد و چند پله را تا پایین پرواز می‌کند. می‌خواهد زودتر ببیندش اما همین‌ که از جلوی آشپزخانه رد می‌شود، چشمش به پدرش می‌افتد. دارد به زهراساداتش کمک می‌کند. از خوش‌حالی زبانش بند می‌آید، دهانش باز و بسته می‌شود. -بابا! ولی فقط خودش صدای خودش را می‌شنود. سیدرضا برمی‌گردد تا ظرفی را به دست زهراسادات بدهد، چشمش به بشری می‌افتد، ظرف را هل می‌دهد در بغل همسرش و به طرف بشری می‌رود. بی آنکه خودش حرفی بزند و حتی بی آنکه امان بدهد دخترش حرفی بزند، در مامن پدرانه‌اش محصورش می‌کند. بشری انگار جسم کرختش جان تازه گرفته است، سرش را روی سینه‌ی نستوه پدرش می‌گذارد. تازه می‌فهمد دل‌تنگی‌اش برای پدرش چقدر بوده! نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد. زبانش هم نمی‌چرخد که حرفی بزند! هق هق می‌کند و اشک می‌ریزد. شاید اگر از قبل می‌دانست که قرار است پدرش بیاید، این‌قدر شوکه نمی‌شد. سیدرضا سرش را می‌بوسد، بعد هم پیشانی‌اش. بشری دست می‌اندازد دور گردن پدرش و رهایش نمی‌کند! و به سختی خودش را آرام می‌کند تا بتواند حرفی بزند. -چرا انقدر دیر اومدی باباجون؟! هر شب خدا رو به حضرت زینب قسم می‌دادم که تو زودتر برگردی. مادر و فاطمه با ناراحتی نگاهشان می‌کنند. مگر کسی هم هست که این‌گونه دلتنگی دختر را برای پدرش ببیند و دلش به درد نیاید؟! و چه کسی می‌تواند این دلتنگی‌ها را ببیند و برچسب پول دوستی روی پیشانی مدافعان حرم بزند؟! یاسین برای تعویض حال و هوای پیش آمده می‌گوید: -این خرس گنده رو ول کن بابا. مگه بچه چهارساله‌اس انقدر لوسش می‌کنی؟! جبین خوشبخت بشری دوباره از بوسه‌ی سیدرضا گرم می‌شود و دلش گرم‌تر، از تعبیری که پدر برایش به کار می‌برد. -خرس گنده نیست. میوه‌ی دل باباست. گل همیشه بهار این خونه‌اس. یاسین کم نمی‌آورد. -آره خب. حق دارین. شما اجاقتون کور بوده خدا این ته‌گاری رو بهتون داده! همیشه وقتی می‌خواهد به بشری بگوید ته‌تغاری، می‌گوید ته‌گاری و حرص بشری را درمی‌آورد. از حرف یاسین همه‌شان می‌خندند. یک جو گرم و صمیمی که بشری با دنیا عوضش نمی‌کند. بین فامیل و آشنا همه خبر دارند که سیدرضایی هست و بشرایش! این علاقه‌ی پدر و دختری زبانزد همه است و این حد وابستگی مورد تعجّبشان! دل‌بستگی‌ای که به سیدرضا دارد، یک جورِ عجیب است. فاطمه جلو می‌رود. چند روزی می‌شود که بشری را ندیده، چشم‌های نم‌دیده‌اش نشان از حال منقلبش دارد، که با دیدن بشری و سیدرضا در آن حال گریه کرده است. بشری دستش را گرم می‌فشارد. -سلام عزیز دلم. جوجه‌ی عمه حالش چه‌طوره؟ فاطمه نیم نگاه خجلی به یاسین می‌اندازد و لبش را به دندان می‌گیرد. یاسین جفت دست‌هایش را بالا می‌آورد. -قسم می‌خورم من چیزی لو ندادم! بشری حرف‌ برادرش را تائید می‌کند: -آره. شوهرت دهنش قرصه. اون فقط گفت حالت خوب نیست. من خودم تا ته قضیه رو رفتم! بعد با ذوق می‌خندد و بشکنی می‌زند‌: -فهمیدم یه بسیجی مخلص تو راه داری! با این حرف، حتی فاطمه‌ی خجالتی هم به خنده می‌افتد و یاسین می‌گوید: -بسیجی مخلص رو خدا از دهنت بشنوه! پدر برق شادی نگاهش را از یاسین به فاطمه سر می‌دهد. -مبارکه! خدا رو شکر. همه چیز خوب است. برگشتن پدر. خبر بابا شدن یاسین. جای دوقلوها به چشم می‌آید. طاها و طهورا؛ صدای قرآن قبل از اذان از تلویزیون پخش می‌شود. سیدرضا آماده‌ی رفتن به مسجد می‌شود. دوباره سر و صورت دخترکش را می‌بوسد. -من برم نماز و بیام، بشینیم کنار هم. هنوز دل‌تنگیم رفع نشده! زهراسادات می‌گوید: یه دل سیر هم وقتی خواب بودی بوسیددت. -پس عطری که تو اتاقم پیچیده بود واقعی بود! به پیشانی‌اش می‌زند: -من فکر کردم از دل‌تنگی خیالاتی شدم!
سجده‌ی بعد از نمازش، خدا را شکر می‌کند که پدرش سالم برگشته و برای سلامتی همه‌ی مدافعان حرم دعا می‌کند. به عادت همیشگی‌اش؛ برای کمک به مادر به آشپزخانه می‌رود. ظرف‌های سرو شام را آماده می‌کند. کاسه‌ها را پر می‌کند از ماست موسیرهای ماما‌ن‌ساز. به میز نگاه می‌کند و فکری به سرش می‌زند. از باغچه‌ی خیاط چند شاخه داوودی سفید می‌چیند. گل‌ها را دو دستی می‌گیرد و ریه‌هایش را پر می‌کند از عطر داوودی‌های خیس که به برکت بارش نرم باران سخاوتمندانه عطرشان را به حیاط هبه کرده‌اند. عاشقتم خدا! و دوباره عطر ناب گل‌های تازه را به ریه‌هایش می‌بخشد. سرش را بالا می‌گیرد. حواسش می‌رود سمت آسمان نیمه ابری و بازی قایم باشک ماه و ستاره‌‌ها. در خیالاتش غرق می‌شود اما یک آن لرزش می‌گیرد. به خودش می‌آید، لباس‌هایش سبک هستند. از حیاط دل می‌کند و به طرف در سالن پا تند می‌کند. گل‌ها را داخل گلدان وسط میز می‌گذارد. مسلماً وجود یک گلدان گل طبیعی میز را زبباتر می‌کند. بیش‌تر از یک ساعت از رفتن سیدرضا می‌گذرد و هنوز به خانه نیامده. می‌‌دانند گرم صحبت با همسایه‌ها شده. بالآخره سه ماه می‌شد که هم‌مسجدی‌شان را ندیده‌اند. فاطمه داخل آشپزخانه می‌رود. -بابا که یهویی از راه رسید، یاسین اومد دنبالم. -بهترین کاری که تو عمرت کردی همین بود، البته بعد از قاپیدن یاسین. فاطمه چشمانش را درشت می‌کند. ابروهایش را بالا می‌اندازد. - من قاپیدم؟! بشری نگاهش را به سقف می‌دهد. با انگشت چند بار به سرش می‌زند و به تفکر عمیق وانمود می‌کند. -نه خب. من چون نمی‌خواستم ازت دور بشم واسه داداشم جورت کردم. یاسین مثل بامبو یک‌دفعه بالای سرشان سبز می‌شود. - چی می‌گی ته گاری؟! دست روی شانه‌ی فاطمه می‌گذارد. سرش را مایل می‌گیرد و برایش چشمک می‌زند. -من از قبل دوستت داشتم فاطمه‌خانم! بشری بینی‌اش را جمع می‌کند: -خونواده این‌جا نشسته‌ها! صدای تلفن اجازه نمی‌دهد یاسین حرفی بزند. گوشی را برمی‌دارد و بعد از احوال‌پرسی، مادرش را صدا می‌زند و با بدجنسی ابروهایش را بالا می‌برد. -خانم سعادته! -اون که عصری این‌جا بود! - نمی‌دونی چشه؟! از نگاه باریک‌ شده‌ی یاسین، دوزاری‌اش می‌افتاد. حتماً فهمیده بابا اومده. نکنه پا شه بیاد به همین زودی! صدای مادرش را می‌شنود. - سلامت باشین. روشن دل باشین. بله. عصری رسیدن. مثل لاستیک پنچر می‌شود. یاسین می‌گوید: -چته تو؟ میان و میرن دیگه. موشکافانه نگاهش می‌کند. -چیزی شده بشری؟ از عصر خیلی تو خودت بودی! بشری خودش را جمع و جور می‌کند. -دل‌تنگ بابا بودم. -نمی‌تونی من رو گول بزنی. رفتارت مشکوکه. خب دلم تنگ شده بود ولی انگار تابلو بودم! چی بگم حالا؟ نمی‌تونم که بگم پسرشون باهام چه برخوردی کرده! یعنی باید بگم؟! چه می‌توانست بگوید! دلش می‌خواهد به فاطمه بگوید که این دو روز چه پیش آمده ولی چه لزومی داشت؟ -دوست ندارم این خواستگاری به خونه کشیده بشه. من که فعلاً می‌خوام درس بخونم. چه کاریه؟ مامان می‌گه به خاطر اصرارهای خانم سعادت روش نشده بگه نیاین. صحبت‌های زهراسادات تمام می‌شود. با خنده به بشری نگاه می‌کند. -چاره‌ای ندارن همین امشب پاشن بیان. بشری کلافه به مادرش نگاه می‌کند اما مادرش آرام دامه می‌دهد. -گفت حاج‌سعادت سیدرضا رو تو مسجد دیده. ما فرداشب مزاحم می‌شیم. بشری غر می‌زند. -مامان! -بالآخره که باید بیان. بابات هم همین چند روز خونه هست. بزار زودتر بیان و برن. منم خسته شدم از اصرارهای نسرین‌خانم. -بابا در جریانه؟ زهراسادات شعله‌ی قابلمه‌‌ها را خاموش می‌کند. -تلفنی بهش گفته بودم. با صدای تقی همه به طرف در برمی‌گردند و سیدرضا را می‌بینند. بشری زودتر از بقیه به طرف پدرش می‌رود، دستش را می‌بوسد و قبول باشد می‌گوید. - سلام بشری‌بانو! خدا قبول کنه. تا یاسین و فاطمه و مادر بخواهند سلام و علیک کنند، به سراغ شام می‌رود. چلو و خورش بادنجان را با سلیقه می‌کشد. می‌ماند زرشک و زعفران که زهراسادات می‌رسد. -به به. چه کردی؟! -همه زحمتا رو شما کشیدی. من فقط میز رو چیدم. -ماشاءالله سرعت عمل داری. ببین چه با ذوق و مرتب هم چیده دخترم! فاطمه که انگار حالش خیلی بهتر شده، سر میز می‌نشیند. -دختر شماست دیگه مامان! تعجب نداره. زهراسادات با محبّتی صادقانه نگاهش می‌کند. -عزیزم بشین که ضعف کردی از عصر هیچی نخوردی. یاسین می‌گوید: -عصر چیه مامان. ایشون چند روزه که یه غذای درستی نخورده. نمی‌خوره، وقتی هم می‌خوره که... فاطمه اخم شیرینی به همسرش می‌کند. -هیس! می‌خوان شام بخورن. حالشون بد می‌شه.