eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ نازنین به کشف بزرگش رسیده است. پیروزمندانه می‌گوید: -آرزوت شهادته! یکّه می‌خورد، از حدس درستی که نازنین درباره‌اش زده است. بدون آن‌که نگاهش کند، می‌پرسد: -از کی انقدر تیز شدی تو؟! نازنین انگشت‌هایش را در هم می‌برد. -از وقتی با تو می‌پرم. حالا که نازنین از آرزویش باخبر شده، راحت می‌گوید: -خدا قسمتم کنه! -ایشالا. بری من از دستت راحت بشم. -ان‌شاءالله. -چه فرقی داشت؟ وای بشری! تو خیلی به خودت سخت می‌گیری! والا خدا به این حرفا کاری نداره! -نمی‌تونم کلمه‌ی الله رو ناقص بگم. سر بولوار مطهری نرسیده از بشری می‌خواهد که نگه دارد. -می‌خوام پیاده‌روی کنم. ماشین را نگه می‌دارد. نازنین صورتش را می‌بوسد و تشکر می‌کند. -مرسی. با خنده می‌گوید: -یه دقیقه هم طاقت نیاوردی سکوت کنی. مثلاً قهر کرده بودی! -قهر چیه! مگه من بچه‌ام مثل تو؟ بشری سرش را کج می‌گیرد و نوک انگشتانش را به شقیقه‌اش می‌زند. -شما لطف داری بانو! -یه بشرای خل و چل که بیش‌تر ندارم. خدافظ. -خداحافظ عزیزم. .............. وارد کوچه می‌شود. ماشین را با تمام دقّت کنار دیوار پارک می‌کند اما باز هم کیپ دیوار نمی‌شود. نگاهش را از فاصله‌ی بین ماشین و دیوار می‌گیرد. باران ریز حالا می‌رفت که تند و تندتر بشود. کلید می‌اندازد و وارد حیاط می‌شود. قدم‌هایش را آرام اما بلند برمی‌دارد که بیشتر از این خیس نشود. به حوض کاشی که می‌رسد، از پنجره‌ی آشپزخانه مادرش را می‌بیند که ناهار آماده می‌کند. مثل همه‌ی روزهای بارانی، پرده را کامل جمع کرده و پنجره را نیمه باز گذاشته است. با دیدن مادرش انرژی می‌گیرد. تا به در سالن برسد، چادرش را درمی‌آورد. به در ساختمان که نزدیک‌ می‌شود، بوی خورش فسنجان گرسنه‌ترش می‌کند. کیف و چادرش را می‌گذارد و به طرف آشپزخانه می‌رود. مادر پشت به سالن ایستاده، گل محمدی و نعناع روی دوغ ریخته و هم می‌زند. پا تند می‌کند که برود و این مادر خدا خوب کرده را در آغوش بگیرد. مادر به طرفش برمی‌گردد و می‌گوید: -من از تو مشتاق‌ترم! بشری وارفته سلام می‌کند. -سلام به روی ماه خاتون! -به چی مشتاقین اون وقت؟! -به بغل گرفتن خاتونم! صورت مادرش را می‌بوسد. -آخه حواستون به کارتون بود. _نه اون قدر که از تو پرت بشه! ذوق زده می‌گوید: عاشق این محبتاتونم! زهراسادات به رویش لبخند می‌زند. -بکشم ناهار رو؟ -صبر کنید لباسام رو عوض کنم بیام بکشم. چادر و کیفش را برمی‌دارد و پله‌های دوبلکس را بالامی‌رود. جلوی آینه‌ی اتاق خودش را می‌بیند. یادش به اتفاق امروز می‌افتد. به برخورد هم‌دانشگاهیش، همانی که نازنین به دوستش علاقه داشت. اسمشان چه بود؟ آهان! ساسان و امیر! خودداری کرده و جلوی نازنین چیزی بروز نداده بود. به چهره‌ی خودش زل می‌زند. از خودش می‌پرسد: اون پسره چش بود اون حرفا رو زد؟! وقتی تصادفاً داخل کتابخانه‌ی دانشگاه دیده بودش و آن پسر بی‌ملاحظه به چشمانش خیره شده و بشری نگاهش را به زمین دوخته بود. صدایش را شنید: "نمی‌دونم چه جوری تو دل مامان من جا شدی؟!" چی می‌گفت؟! منظورش کی بود؟! من؟! سرش را که بالا آورد دید هنوز خیره نگاهش می‌کند. کمی خودش را باخت. پس با من بود! چشمانش یک جورهایی بود از آن چشم‌های سیاه باجذبه. دلش ریخت. بشری اون نامحرمه! لب گزید و از کنارش رد شد. از دست خودش ناراحت بود. من حق نداشتم بهش نگاه کنم. حق نداشتم از رنگ چشماش خوشم بیاد. ببخش من رو خدا! پشیمان است اما دوباره اسب سرکش خیال او را به کتابخانه می‌برد. اون داشت چی می‌گفت؟! مطمئنم با من بود. مگه من رو می‌شناسه؟ از کجا! مامانش چطور؟ اصلاً کی هست مامانش؟ من تو دل مامانش نشستم؟! صدای مادر، بشری را به خودش می‌آورد: -بدو تا از دهن نیفتاده. به پیشانی‌اش می‌کوبد. ای وای می‌خواستم به مامان کمک کنم! -ببخش مامان جان! سر میز آماده می‌نشیند و از خجالت شکمش حسابی درمی‌آید، دست پخت مادر حرف ندارد. رفتار آن پسر هم‌چنان در ذهنش جولان می‌دهد. نمی‌تواند تمرکز کند. چشمش به مادر می‌افتد. او هم انگار به چیزی فکر می‌کند. مشخص است که ذهن مشغولی دارد. -طوری شده مامان جان؟! مادر سرش را بالا می‌آورد و با مهربانی نگاهش می‌کند. -نه عزیزم. چشمانش را گرد می‌کند و با ناز دخترانه‌ای که برای پدر یا مادرش خرج می‌کرد می‌گوید: -فکرت مشغوله مامان جان. مشخصه! -خانم سعادت این‌جا بود. حواسم پیش حرفاشه. -خانم سعادت!؟ -همسایه‌ی جدیدمون. همونی که پسرش تو دانشگاهتونه. -پسرش!؟ -بعد ناهار باهات حرف میزنم. ذهنش کنکاشی می‌کند و به زبان می‌آید. فکر کنم اسمش سعادت بود! آره سعادت؛ آها پس ایشون همسایمونم تشریف دارن! اونم از مادرش حرف می‌زد. می‌گفت به دل مامان من نشسته!