eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜
💠به نام خدا 💠با یاد خدا 💠و برای خدا؛ به کانال به وقت بهشت خوش آمدید 🌹🌹🌹 امیدوارم از رمان‌های ما بیشترین استفاده رو ببرید.
💠⚜💠⚜💠 ⚜💠⚜💠 💠⚜💠 ⚜💠 💠 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم سربالایی مسیر دانشگاه نفسشان را می‌گرفت. از کنار بوته‌های سرمازده‌ی گل محمدی گذشتند. باد پاییزی لای درخت‌های کاج و چنار پیچید. برگ‌های هزاررنگ چنار را مشت کرد. پاشید روی سر دانشجوها. نگاه‌ها رفت روی برگ‌ها که توی هم چرخ می‌زدند. چند دختر دست‌هایشان را بهم زدند و بلند خندیدند. بشری ایستاد. به دوردست نگاه کرد. سر کوه‌های دِراک برف نشسته‌بود. دست گذاشت توی کتف نازنین: برفش‌و جای دیگه زده. سوزش افتاده به جون ما. دستکش پشمی‌ش را از کیف درآورد: تو سردت نیست؟ برگشت: نازنین یک قدم عقب افتاده بود. داشت به همکلاسی‌شان نگاه می‌کرد. به ساسان میر. بازوی نازنین را کشید: به چی زل زدی!؟ نازنین چشم‌غره رفت: درد! بذا ساسان‌و ببینم. نتونستم تو کلاس درست ببینمش. بشری خنده‌اش را قورت داد: این نگاه‌کردنا واسه تو نون و آب نمی‌شه. راه افتاد: من رفتم، دوست داشتی بیا. نازنین، کشدار "ایش" گفت و پا تند کرد: واسّا منم بیام. _وایسم که دوباره بری تو هپروت؟! نازنین دوید‌: نه به جون خودت! دوباره با بشری هم‌قدم شد: از پا افتادم. _جلو پسرا بدوبدو نکن. به ماشین بشری نزدیک شدند. پسرها از بغلشان رد شدند. رفتند طرف ماشینی که جلوتر پارک بود. یکی‌شان همانی بود که نازنین نگاهش می‌کرد: نگاشون کن بشری! محل نگذاشت. می‌دانست اگر بخواهد به حرف نازنین برود یک ساعت دیگر هم به خانه نمی‌رسد. نازنین نشست صندلی شاگرد: بی‌ذوق! از گوشه‌ی چشم نازنین را نگاه کرد: چون پسرا رو دید نمی‌زنم بی‌ذوقم؟! -اینا فرق دارن. خندید: لابد دیدزدنشون گناه نداره؟! _گناهه چی بابا؟ ساسان بود با امیر. بشری با لحن خنده‌داری که دست خودش نبود، گفت: بله؟! _بلا. خندید، نازنین هم. بشری فکر کرد نازنین کی می‌خواهد درست حرف بزند! کلاچ را نرم آزاد کرد و گاز ماشین را گرفت: بلا به جون دشمنت! نازنین آرنج گذاشت بغل شیشه‌ی ماشین: همه چیزت خوبه‌ها. فقط این‌که پایه نیستی بده! دنده را عوض کرد: پایه‌ی چی؟ نازنین توی لاک خود رفت. پایه‌ی چی؟! بشری حتی به پسری نگاه نمی‌کرد! چه برسد که فکرش را مشغول کند. تن صدایش آمد پایین: بشری! -جونم. -درد به جون دشمنت. این بار هردویشان خندیدند. مثل هر دفعه بعد از خندیدن بشری، نازنین گفت: کوفتت بشه این چال لپ! بشری بیشتر خندید: باشه مال تو. قابل نداره! نازنین رو کرد سمت بیرون. مردی تند راه می‌رفت تا زودتر به کارهایش برسد. لب‌ تر کرد و کشدار گفت: نمی‌شه که. ولی اگه می‌شد، مطمئنم می‌دادیش به من. گردن را کج گرفت و نگاهش کرد. بشری نوک انگشت اشاره و شست را به هم چسباند. چشمک زد: مطمئن باش! و ریز خندید: خل نبودیم که... نازنین حرفش را قطع کرد: به لطف نازنین شدی. باز زیر خنده زدند. خنده‌های پاک و بی‌بهانه. خنده‌هایی که دوست‌های صمیمی از هم دریغ نمی‌کنند. ساکت شدند. بشری سرعت ماشین را کم کرد: حرفت‌و نزدی! از سرعت‌گیر رد شد. نگاه گذرایی به نازنین انداخت: چی می‌خواسی بگی؟ نازنین به صورت بشری نگاه کرد. سه سال از خودش کوچک‌تر بود. اما مثل خواهر بزرگ‌تر نداشته‌اش رفتار می‌کرد. توی دل حرف‌هایش را بالا و پایین کرد. بالآخره زبانش باز شد: من... فک می‌کنم... شستش را فشار داد زیر چانه: به... به ساسان... نفس را سنگین بیرون داد: من ساسان‌و می‌خوام. بشری ماشین را کشاند کنار خیابان. لبخند شیرینی زد. مثل حس تازه‌ای که نازنین داشت تجربه می‌کرد. احساس زیبای عاشقی. ولی بیان علاقه‌اش از دوستش دارم به "می‌خواهمش" تغییر کرده بود. -مطمئنی؟! چشم‌های نازنین توی قاب لرزید. لب زد: مطمئنم.
نفس راحتی کشید. مثل گذر نسیم روی گل همیشه‌بهار. انگار با برملا کردن این راز، بار سنگینی از دوش برداشت. گاهی وقت‌ها سنگینی باری که به دلمان می‌کشیم، با واگویه، از بین می‌رود. دوباره اقرار کرد: دوسش دارم. واقعاً دوسش دارم. بشری هر چه از عشق و ادراکش خوانده یا شنیده بود توی ذهن جمع کرد. با این حال نتوانست به سبک و سیاق عشاق حرف بزند. آخر عشق را درک نکرده بود! -عشق که چیز بدی نیس... ولی این نگاه کردنا که تو رو به اون نمی‌رسونه. می‌رسونه؟ نازنین سردرگم گفت: با دیدنش آروم میشم. بشری نمی‌دانست منطق بچیند، فلسفه ببافد یا با لحن دوستانه پیش برود. تصمیم گرفت دوستانه حرف بزند: عشق مقدسه. عشق خوبه وقتی تو رو به خدا برسونه. ببردت بالا! نازنین به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. نگاه او را دنبال کرد‌. نازنین گفت: این‌جا چی می‌خوان!؟ دوباره به هپروت رفت: می‌بینیش بشری؟ بشری سعی کرد طوری نگاه نکند که تابلو بشوند، پرسید: کدومشون؟ -بلوز یخیه! بشری سر برگرداند. دست‌ها را روی لب و دهان گذاشت. خدای من! اون که خودشه! صدای نازنین را شنید: تیپش عالیه! همیشه‌ ریش می‌ذاره. بهشم میاد. بعد انگار عصبی شد. دندان‌ها را روی هم سایید: کوه غروره لعنتی! سرش‌و بالا نمیاره! از رگباری حرف زدن نازنین، صدای بشری درآمد: اوووه! آروم باش. توی دل گفت نمی‌دونی اون جناب محترم کناریشم همینه. جات خالی امروز یه کنتاک روانی داشتم باهاش. نازنین خنده‌ی پهنی کرد. لب را به دندان گرفت: بی‌خیال بشری! دیدمش شارژ شدم. اصلاً حالم خوب شد! از تغییر حال و هوای نازنین، تعجب کرد. چشم‌های نازنین می‌خندید: رفتن کافه. نگاه بشری طرف پیاده رو و پله‌هایی کشیده شد که ورودی یک کافی‌شاپ بود. سوئیچ را چرخاند اما نازنین دستگیره‌ی در را کشید: ما هم بریم. بازوی نازنین را گرفت: بشین ببینم! انقدر خودت‌و سبک نکن. -ایش. اخمش‌و! بی‌توجه به حرف‌های نازنین که با جیغ همراه بود، دوباره راه افتاد. نازنین کیف را محکم بغل کرد. پا کوبید کف ماشین. بشری سرعت را کم کرد و از پیچ خیابان گذشت: دق دلیت‌و سر کیف و کفشت درنیار. نازنین چینی به بینی‌اش داد. رو برگرداند طرف شیشه: تو اصلاً دل نداری! متوجه‌ی بارش باران شد. نم‌نم می‌بارید. بشری شیشه‌ی سمت خودش را پایین کشید. از هوا لذت می‌برد. نازنین دوباره به در بازیگوشی زد: نه! انگار دلم داره. چه فازیم گرفته! -پاییزو دوست دارم، بارون هم! -تا حالا عاشق شدی؟ بشری با لبخند نگاهش کرد. جواب سوال بی‌مقدمه‌‌اش را داد: نه. -آرزو چی؟ آرزوت‌و بگو. -آرزوم؟ نمی‌شه بگم. -نمی‌شه بگم یعنی چی؟! باید بگی. -بین من و خداست. -کوتاه بیا به من بگو. به هیشکی نمی‌گم. بشری بولوار را دور زد: اصرار نکن. -برو بابا تو هم. انگار چیه آرزوش! -تو دعا کن من به آرزوم برسم... نازنین رفت میان کلامش: چی به من می‌رسه این وسط؟! از حاضرجوابی‌ خندید: بالآخره یه چیزی‌‌م به تو می‌رسه. شانه بالا انداخت: دعا نمی‌کنم. آرزوی تو به من چه؟ بشری هنوز می‌خندید. مگر می‌شد با نازنین باشد و نخندد! نازنین به قهر رو برگرداند. دو تا آدامس تو دهان گذاشت. چلپ چلپ جوید تا حرص بشری را دربیاورد. بشری با دست راست آویز آینه را گرفت. عکس شهیده زینب کمایی را نگاه کرد. حس کرد شهیده به رویش لبخند زد. دوستِ شهیدش هست، شهیده کمایی؛ آویز را آرام رها می‌کند. آویز چندبار می‌چرخد و در آخر ثابت می‌ایستد. چهره‌ی معصوم شهیده کمایی با چشم‌های نافذش روبه‌رویش قرار می‌گیرد. نگاهش را به چراغ راهنمای مقابلش می‌دهد و ماشین را نگه می‌دارد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ نازنین به کشف بزرگش رسیده است. پیروزمندانه می‌گوید: -آرزوت شهادته! یکّه می‌خورد، از حدس درستی که نازنین درباره‌اش زده است. بدون آن‌که نگاهش کند، می‌پرسد: -از کی انقدر تیز شدی تو؟! نازنین انگشت‌هایش را در هم می‌برد. -از وقتی با تو می‌پرم. حالا که نازنین از آرزویش باخبر شده، راحت می‌گوید: -خدا قسمتم کنه! -ایشالا. بری من از دستت راحت بشم. -ان‌شاءالله. -چه فرقی داشت؟ وای بشری! تو خیلی به خودت سخت می‌گیری! والا خدا به این حرفا کاری نداره! -نمی‌تونم کلمه‌ی الله رو ناقص بگم. سر بولوار مطهری نرسیده از بشری می‌خواهد که نگه دارد. -می‌خوام پیاده‌روی کنم. ماشین را نگه می‌دارد. نازنین صورتش را می‌بوسد و تشکر می‌کند. -مرسی. با خنده می‌گوید: -یه دقیقه هم طاقت نیاوردی سکوت کنی. مثلاً قهر کرده بودی! -قهر چیه! مگه من بچه‌ام مثل تو؟ بشری سرش را کج می‌گیرد و نوک انگشتانش را به شقیقه‌اش می‌زند. -شما لطف داری بانو! -یه بشرای خل و چل که بیش‌تر ندارم. خدافظ. -خداحافظ عزیزم. .............. وارد کوچه می‌شود. ماشین را با تمام دقّت کنار دیوار پارک می‌کند اما باز هم کیپ دیوار نمی‌شود. نگاهش را از فاصله‌ی بین ماشین و دیوار می‌گیرد. باران ریز حالا می‌رفت که تند و تندتر بشود. کلید می‌اندازد و وارد حیاط می‌شود. قدم‌هایش را آرام اما بلند برمی‌دارد که بیشتر از این خیس نشود. به حوض کاشی که می‌رسد، از پنجره‌ی آشپزخانه مادرش را می‌بیند که ناهار آماده می‌کند. مثل همه‌ی روزهای بارانی، پرده را کامل جمع کرده و پنجره را نیمه باز گذاشته است. با دیدن مادرش انرژی می‌گیرد. تا به در سالن برسد، چادرش را درمی‌آورد. به در ساختمان که نزدیک‌ می‌شود، بوی خورش فسنجان گرسنه‌ترش می‌کند. کیف و چادرش را می‌گذارد و به طرف آشپزخانه می‌رود. مادر پشت به سالن ایستاده، گل محمدی و نعناع روی دوغ ریخته و هم می‌زند. پا تند می‌کند که برود و این مادر خدا خوب کرده را در آغوش بگیرد. مادر به طرفش برمی‌گردد و می‌گوید: -من از تو مشتاق‌ترم! بشری وارفته سلام می‌کند. -سلام به روی ماه خاتون! -به چی مشتاقین اون وقت؟! -به بغل گرفتن خاتونم! صورت مادرش را می‌بوسد. -آخه حواستون به کارتون بود. _نه اون قدر که از تو پرت بشه! ذوق زده می‌گوید: عاشق این محبتاتونم! زهراسادات به رویش لبخند می‌زند. -بکشم ناهار رو؟ -صبر کنید لباسام رو عوض کنم بیام بکشم. چادر و کیفش را برمی‌دارد و پله‌های دوبلکس را بالامی‌رود. جلوی آینه‌ی اتاق خودش را می‌بیند. یادش به اتفاق امروز می‌افتد. به برخورد هم‌دانشگاهیش، همانی که نازنین به دوستش علاقه داشت. اسمشان چه بود؟ آهان! ساسان و امیر! خودداری کرده و جلوی نازنین چیزی بروز نداده بود. به چهره‌ی خودش زل می‌زند. از خودش می‌پرسد: اون پسره چش بود اون حرفا رو زد؟! وقتی تصادفاً داخل کتابخانه‌ی دانشگاه دیده بودش و آن پسر بی‌ملاحظه به چشمانش خیره شده و بشری نگاهش را به زمین دوخته بود. صدایش را شنید: "نمی‌دونم چه جوری تو دل مامان من جا شدی؟!" چی می‌گفت؟! منظورش کی بود؟! من؟! سرش را که بالا آورد دید هنوز خیره نگاهش می‌کند. کمی خودش را باخت. پس با من بود! چشمانش یک جورهایی بود از آن چشم‌های سیاه باجذبه. دلش ریخت. بشری اون نامحرمه! لب گزید و از کنارش رد شد. از دست خودش ناراحت بود. من حق نداشتم بهش نگاه کنم. حق نداشتم از رنگ چشماش خوشم بیاد. ببخش من رو خدا! پشیمان است اما دوباره اسب سرکش خیال او را به کتابخانه می‌برد. اون داشت چی می‌گفت؟! مطمئنم با من بود. مگه من رو می‌شناسه؟ از کجا! مامانش چطور؟ اصلاً کی هست مامانش؟ من تو دل مامانش نشستم؟! صدای مادر، بشری را به خودش می‌آورد: -بدو تا از دهن نیفتاده. به پیشانی‌اش می‌کوبد. ای وای می‌خواستم به مامان کمک کنم! -ببخش مامان جان! سر میز آماده می‌نشیند و از خجالت شکمش حسابی درمی‌آید، دست پخت مادر حرف ندارد. رفتار آن پسر هم‌چنان در ذهنش جولان می‌دهد. نمی‌تواند تمرکز کند. چشمش به مادر می‌افتد. او هم انگار به چیزی فکر می‌کند. مشخص است که ذهن مشغولی دارد. -طوری شده مامان جان؟! مادر سرش را بالا می‌آورد و با مهربانی نگاهش می‌کند. -نه عزیزم. چشمانش را گرد می‌کند و با ناز دخترانه‌ای که برای پدر یا مادرش خرج می‌کرد می‌گوید: -فکرت مشغوله مامان جان. مشخصه! -خانم سعادت این‌جا بود. حواسم پیش حرفاشه. -خانم سعادت!؟ -همسایه‌ی جدیدمون. همونی که پسرش تو دانشگاهتونه. -پسرش!؟ -بعد ناهار باهات حرف میزنم. ذهنش کنکاشی می‌کند و به زبان می‌آید. فکر کنم اسمش سعادت بود! آره سعادت؛ آها پس ایشون همسایمونم تشریف دارن! اونم از مادرش حرف می‌زد. می‌گفت به دل مامان من نشسته!
ظرف‌ها را داخل سینک می‌گذارد که بشوید. مادر دستش را می‌گیرد: -بشین باهات حرف دارم. این طور وقت‌ها حریف مادرش نمی‌شود، آن‌طور که مادر مچش را سفت چسبیده است. دوباره می‌نشیند. -جانم مامان! چشم می‌دوزد به مهربانی چشم‌های مادر که جزء لاینفک صورتش است و به حرفایش گوش می‌دهد. -خانم سعادت رو می‌شناسی؟ همین همسایه جدیدمون. خانم خوبیه. خونوادتاً خوبن. چند باری باهاشون برخورد داشتم. خانم و آقای سعادت رو تا حدودی می‌شناسم. قدیما همین محل بودن، نزدیک مسجد خونه داشتن. پسرشون رو هم دیدم. خیلی متین و سنگینه. حتماً می‌شناسیش. هم‌دانشگاهیته. چیز بدی ازش تا حالا دیدی؟ فکرش می‌رود سمت اتفاق امروز. رفتارش! واقعاً عجیب بود! من تا امروز برخوردی باهاش نداشتم. چطور بدون هیچ مقدمه‌ای اومد و اون حرفا رو زد!؟ باید بگم رفتارش زیادی سنگینه مادر جان. سنگین‌تر از حد تحمل من! با صدای زهراسادات به خودش می‌آید: -ها بشری؟ سرش را بالا می‌آورد و می‌بیند که مادر متعجّب نگاهش می‌کند. -می‌گم پسرشون چطوره تو دانشگاه؟ فکر نکنم بد پسری باشه؟ ها؟ -نمی‌دونم. چی بگم آخه من؟! - بالآخره دیدیش دیگه. پسر باشخصیتی باید باشه. این از مادرش، اون از پدرش. این زن و شوهر محاله پسر بدی تربیت کرده باشن. گیج و منگ به مادرش نگاه می‌کند، به معنای واقعی پرنده‌های رنگارنگ دور سرش به پرواز درمی‌آیند. حرف‌های پسر سعادت و حالا هم مادرش، سازهای برنجی و کوبه‌ای می‌شوند و در سرش مارش نظامی راه می‌اندازند. -خانم سعادت تا حالا چندبار در مورد تو و پسرش باهام حرف زده. یکی دو بار هم اومده خونه و ازم خواسته که با تو حرف بزنم. تا حالا چیزی بهت نگفتم چون گفتی می‌خوای درست رو تموم کنی. گفتی فعلاً به هیچ عنوان خواستگار تو این خونه نیاد ولی این خانم سعادت انقدر به من رو زده که خجالت کشیدم ردش کنم، بزار بیان بعد ردش کن. من خونوادش رو قبول دارم ولی تو هم نازت گرونه. هر کی به دلت نمی‌شینه! و باز هم لبخند بی‌دریغ مادرانه. -خب چیکار کنم دختر شمام دیگه. مگه خودتون کم بابا رو اذیت کردین تا بهش بله دادین؟ زهراسادات بلند می‌شود و به جان لوازم مرتب آشپزخانه می‌افتد. -اجازه میدی بگم بیان؟ -الآن می‌خواستین همچین یهویی از زیرش در برین که چقدر بابا رو اذیت کردین! لبخند نمکینی روی لب‌های مادر می‌نشیند. ذهنش به آن ایام پر می‌کشد. بشری چندین بار از مادرش خواسته که از آشنایی‌اش با پدر بگوید. مادر هم هر بار با حوصله مو به موی خاطرات شیرینش را برایش تعریف می‌کند. دستانش را محکم بهم می‌زند و مادر آرام از جای می‌پرد. قاه‌قاه می‌خندد. تعادلش را از دست می‌دهد اما خودش را نگه می‌دارد که کف آشپزخانه پخش نشود. -زهر انار. چه می‌خنده! بشری بیش‌تر می‌خندد. -مامان جون! وقتی حرصی می‌شی راحت بگو زهرمار. من ناراحت نمی‌شم. -بگو من چی بگم به خانم سعادت؟ لبش را داخل دهانش می‌کشد. -اوم! شما فکر می‌کنی این خواستگاری خواسته‌ی مادرشه یا خودش؟ -مگه می‌شه خودش نخواد؟! حتماً خودش خواسته دیگه. مامانش هم به خاطر پسرش پا پیش گذاشته. حرف‌های امروز سعادت تا نوک زبانش می‌آید ولی خودش هم نمی‌فهمد چرا حرفش را می‌خورد و چیزی به مادرش نمی‌گوید! -بگین بیان. جواب من... زبانش نمی‌چرخد بگوید جوابم منفی است. -جوابم، جوابم... هنوز خودش نمی‌داند دلش گیر شده، برای چشم‌هایی که خاطره‌ی خوشی هم از آن ندارد. مادر می‌گوید: -جوابت رو می‌دونم. فقط من‌ باب احترام بذار بیان و برن. بشری ولی مطمئن نبود که جوابش منفی باشد. چرا نمی‌تونم رک بگم جوابم نه‌ هست؟! تا الآن همه‌ی حرفم این بود که فعلاً ازدواج نمی‌کنم. پس چرا دلم می‌لرزه برای جواب منفی دادن به سعادت؟! مگه کسی که قراره برای خواستگاری بیاد با توپ پر حرف می‌زنه!؟ قضیه برایش روشن شده است. مادرش مجبورش کرده که به خواستگاری بیاید و او انگار بشری را که نمی‌خواهد هیچ، حتی ازش تنفر دارد. از نگاهش فقط تنفر می‌بارید؛ زمزمه‌های درونیش دوباره شروع می‌شوند. خب چرا مامانش داره مجبورش می‌کنه؟! مرد گنده! خودش باید همسر آیندش رو انتخاب کنه دیگه. با این‌که دلش از رفتار بدش پر است ولی به او حق می‌دهد که از این موضوع عصبانی باشد. به نظر بشری خانم سعادت داشت خودخواهی می‌کرد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ جلوی آیینه می‌ایستد و چادرش را مرتب می‌کند. صدای مادرش را می‌شنود. -پس من به خانم سعادت می‌گم بیان. -چه هولی شما مامان!؟ -خواهش کرده تو رو راضی کنم که امروز بیاد جواب بگیره. باز به گرداب افکار گرفتار می‌شود. چرا مادر سعادت انقدر اصرار داره؟! دختر که قحط نیومده آخه! موج موج این افکار به ساحل ذهنش سینه می‌کوبند و او قدرتی برای پس زدن این امواج در خود نمی‌بیند. سوئیچ را برمی‌دارد و از خانه بیرون می‌زند. روی پله‌های دانشگاه چشمش به سعادت می‌افتد که خلاف جهت خودش به طرف پایین می‌آید. بشری را می‌بیند و کمی خیره نگاش می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد اما قبلش متوجه‌ی اخم غلیظ سعادت و روی برگرداندش می‌شود. اخمت برای چیه؟ یه چیزی بهت میگما! سر جای همیشگی‌اش کنار نازنین می‌نشیند. -چته تو!؟ در جواب دادن به نازنین، فقط به بالا انداختن سر، اکتفا می‌کند. دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و بی هدف به تابلوی کلاس چشم می‌دوزد. رفتار سعادت اعصابش را بهم ریخته است. خب زورت به مامانت نمی‌رسه چرا به من اخم می‌کنی؟! بذار بیاد خواستگاری، یه نه آب‌دار بهش بگم. والا! چی فکر کرده با خودش؟ انگار من ازش خواستگاری کردم که خودش رو برام گرفته. از این حرف‌های پنهان در دلش خنده‌اش می‌گیرد. به زور لبش را جمع می‌کند تا کسی متوجه‌ی خنده‌اش نشود. نازنین با آرنج به پهلویش می‌زند و بشری سرش را بالا می‌آورد تا ببیند نازنین چه می‌گوید اما با سعادت چشم در چشم می‌شود. سعادت پوزخندی می‌زند و سرش را به دو طرف تکان می‌دهد. خجالت می‌کشد. سعادت با این حرکت می‌خواست او را دیوانه بخواند!؟ این از کجا پیداش شد اصلاً!؟ مگه از پله‌ها پایین نرفت؟ -خل شدی؟! بی‌خود می‌خندی! بی توجه به حرف‌ نازنین می‌گوید: -می‌گم نازنین! گفتی سعادت رو می‌شناسی؟ اسمش چی بود؟ -کیه که این رو نشناسه؟ امیر. امیر... امیر... حس می‌کند این اسم برایش آشناست. انگار قعر حافظه‌اش این اسم جاخوش کرده‌ باشد اما چیزی به خاطرش نمی‌آید. رو می‌کند به نازنین. -از کجا می‌شناسیش؟ -رفیق فاب ساسانه. همون که دیروز باهاش بود. بین بچه‌ها زیاد حرفش می‌شه. دخترا که کشته مرده‌شن. -از چی این خوششون اومده اون‌وقت؟! -دخترا چی می‌خوان مگه؟ خوشگله. تیپش هم که تو چشم همه هست. دخترا دنبال همین جذابیتان دیگه. بشری با خود فکر می‌کند. رفتارش! رفتارش که خیلی مزخرفه، تکلیفش با خودش معلوم نیست. به تیپش هم دقت نکردم. از قیافه‌اش هم فقط دو چشم سیاهش رو دیدم. که... نمی‌توانست بگوید جذابیت ندارد. حقیقتاً زیبایی خدادادی داشت و نمی‌توانست منکر جذابیت مردانه‌اش بشود. این بار با خود می‌گوید: جذابیتش به من ربطی نداره. چه احمقی بودم که نمی‌تونستم رک به مامان بگم جوابم منفیه! خدا رو شکر که مامان فکر می‌کرد جوابم نه هست. دیگر مطمئن شده که جوابش منفی است. احساسات که برام زندگی نمی‌شه. پسری که حرفش سر زبون دخترها باشه به درد من نمی‌خوره. -تو چطور تا حالا نشناختیش؟ ما که هر روز می‌بینیمش! با صدای نازنین از تار و پود به هم بافته‌ی منطق‌ و خیالاتش بیرون می‌آید. -سعادت رو میگی؟ -هم‌کلاسیمونه ناسلامتی! -چندبار بار دیدمش ولی شناختی ازش ندارم. چشمان نازنین گرد می‌شود. -آدم همکلاسی خودش رو هم نمی‌شناسه؟! -من کاری به پسرا ندارم. -نمی‌خواد بشناسیش، همین‌قدر که من بشناسمش کافیه؛ نازنین این را می‌گوید و ریز می‌خندد. بشری با خودش می‌گوید نازنین هم به چه چیزایی دل‌خوشه! ساعت سه عصر می‌شود و کلاس آن روزشان تمام. کیفش را برمی‌دارد و آماده‌ی رفتن می‌شود. نازنین می‌گوید: -من رو هم می‌رسونی؟ -فقط بجنب که خیلی خسته‌ام. پله‌ها را می‌بیند و رفتاری که صبح از سعادت دیده بود دوباره در ذهنش نقش می‌بندد. به اوج کلافگی می‌سد. باید بی‌خیال بشود. بی‌خیال این چند برخوردی که با همکلاسی تازه‌شناخته‌اش برایش پیش آمده. حتماً باید استغفار کنم بابت اون چندباری که چشمای سیاهش تو ذهنم نقش بست! یه ذکری طهورا بلد بود. یادم باشه همون رو بگم وقتی دیدمش. بشری ماشین را از پارکینگ بیرون می‌آورد. نازنین می‌گوید: -اینم ماشین جناب سعادت! بدون این که حواسش را به مسیر نگاه نازنین بدهد، فرمان را به طرف مسیر خودشان می‌چرخاند و پایش را روی پدال گاز می‌گذارد. دیگر نمی‌خواهد چیزی راجع به سعادت بشنود.
نمی‌خواهد فکرش را درگیر شخصیتی کند که فقط بیست و چهار ساعت است که یک شناخت نسبی از او پیدا کرده. به خودش نهیب می‌زند. یه نه گفتن انقدر خود درگیری نداره! من باید درسم رو تموم کنم و بعد یه کار مناسب پیدا کنم. یه زندگی عالی از لحاظ معنوی هم بسازم که همه‌ی واجباتم سرجاشون باشن و مستحبات رو هم از قلم نندازم. ان‌شاءالله! مزدوج شدن هم بمونه واسه وقتی که عشقم رو پیدا کردم. یه همراه که من رو بالا ببره. یکی که اهل رعایت باشه، که چند پله از من بالاتر باشه و دستم رو بگیره. کمکم کنه و بتونم بهش تکیه کنم. و لبخندی از این افکار شیرین روی لبش می‌نشیند. فارغ از همه‌ی پرحرفی‌های نازنین که از هر چند تا کلمه‌ یکی‌اش ساسان بود، به خودش و خدایش قول می‌دهد افکاری که از دیروز ذهنش را درگیر کرده بودند را کنار بگذارد و درگیر احساسات نشود. عزمش را جزم می‌کند که یک خواستگاری ساده باشد. فقط برای احترام به اصرارهای خانم سعادت؛ نازنین را پیاده و ازش خداحافظی می‌کند. داخل مسیر خانه می‌افتد. هنوز به سر کوچه‌شان نرسیده خانم سعادت را می‌بیند که از کوچه‌ بیرون می‌آید. سرعتش را کم می‌کند که خانم سعادت نبیندش و بعد از او وارد کوچه می‌شود. کیفش را برمی‌دارد و از در حیاط داخل می‌رود. فواره‌ی وسط حوض باز است و بوی نم در حیاط پیچیده. نفسی عمیق می‌کشد و از دلش می‌گذرد که "چی می‌شد اگه بابا الآن خونه بود؟!" و دلتنگی‌اش تازه می‌شود؛ جلوی در سالن یک جفت کفش مردانه می‌بیند. کفش‌ یاسین را می‌شناسد و ذوق زده در سالن را باز می‌کند. -سلام به مامان و داداش عزیزم! یاسین از بالای روزنانه نگاهش می‌کند. -از ذوق خواستگاره که انقدر شارژی؟! بشری اما بی‌خیال شوخی‌ برادرانه‌اش به طرفش پر می‌گیرد. یاسین هم بلند می‌شود و بغلش می‌کند. سفت می‌بوسدش. صورت خواهر کوچکش را بین دست‌هایش قاب می‌کند. -دلم هوات رو کرده بود آبجی‌کوچیکه! لب بشری از حرف یاسین و لفظ آبجی کوچیکه‌ای که برایش به کار می‌برد به خنده باز می‌شود و می‌گوید: -منم. -بشین ببینم. مامان میگه خواستگار سمج داری! -خبری نیست. فقط قراره بیان و برن. برن رو با تاکید بیشتری می‌گوید. یاسین چشم‌هایش را باریک می‌کند و می‌پرسد: -حالا چرا برن؟! مامان که میگه خونواده مقبولی داره. می‌خواهد بگوید خود خواستگار نامقبوله. ولی سکوت می‌کند. من که نمی‌خوامش دیگه چرا آبروش رو ببرم؟! با پوزخند جواب خودش را می‌دهد. یکی نیست بگه حالا مگه اون تو رو خواسته؟! نمی‌داند چرا یک حسی دارد که دلش می‌خواهد امیر هم نسبت به او بی‌تفاوت نباشد. نه! دلش می‌خواهد امیر، آن امیری که نازنین می‌گفت نباشد. مگر نازمین چه می‌گفت؟! نگفت که امیر به دخترها پا میده، گفت دخترها دنبالشن! وای بشری تو داری خودت رو گول میزنی. یاسین ریز نگاهش می‌کند و بشری بعد از چند لحظه بالآخره زبان باز می‌کند. -فاطمه رو چرا نیاوردی؟ -حالش خوب نبود. به قول نازنین شاخک‌های بشری فعال می‌شود. فاطمه این‌جا رو از خونه خودش بیشتر دوست داشت. چی شده پس؟! -نکنه بسیجی تو راه داره؟ یاسین که متوجه منظور بشری نشده با تعجب می‌گوید: -ها؟! -مگه بچه پاسدار بسیجی نمیشه؟ یاسین می‌خندد. -دیوونه چه حرفایی می‌زنی! مادر با سینی چای می‌رسد. بشری سینی را از دستش می‌گیرد. -سلام مامان‌بانو. مامان‌بزرگ شدنت مبارک! زهراسادات جواب سلامش را می‌دهد و همان طور که می‌نشیندگ می‌گوید: -خدا از زبونت بشنوه خاتون! -داری مامان بزرگ می‌شی مامان‌جان. خدا شنیده! یاسین گفت: چی می‌گی تو؟ نه به داره نه به باره. -من دلم روشنه. یه خبری هست. چایی‌اش را سر می‌کشد و نگاهش به زهراسادات می‌افتد که میخ صورتش شده. سرش را تکان می‌دهد. -جانم مامان. چیزی شده؟ -خانوم سعادت رو تو کوچه ندیدی؟ -چرا دیدم. -چیزی نگفت بهت؟ -از دور دیدمش. با هم حرف نزدیم -اومده بود واسه جواب. گفتم دختر من راضی به ازدواج نمی‌شه. اینم به خاطر گل روی شما قبول کردیم که یه جلسه بیاین. گفتش خدا خیرتون بده. بزارین با هم صحبت کنن. شاید به دل هم نشستن و کار جوش خورد. بشری لیوان را داخل سینی می‌گذارد و معترض می‌شود: -با هم حرف بزنیم؟! من هیچ حرفی ندارم. یاسین می‌خندد. -بشینین جفت هم، حرفا خود به خود میان. - هر هر. چه خوش‌غیرت! بینی‌اش را چین می‌دهد و زبانش را برایش درمی‌آورد. صدای زهراسادات کل کل شروع نشده‌شان را قطع می‌کند. -باهاش حرف بزنی که بهتر بهونه دستت میاد ردش کنی. یه بهونه‌ای پیدا کن تو حرفاش. -فقط همین یه دفعه. لطفاً شما هم دیگه قبول نکنید که بیان. -حالا کی قراره بیان؟ یاسین می‌پرسد و زهراسادات جوابش را می‌دهد. -هر وقت باباتون بیاد. بشری نفس راحتی می‌کشد. هرچند دلش برای پدرش تنگ شده ولی خوش‌حال است که تا مدتی از خانواده‌ی سعادت خبری نمی‌شود. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
سلام این روز عزیز و غریب رو به حضورتون تسلیت عرض می‌کنم. 🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴 خوش اومدید به کانال جدید.🌹 امروز برگ جدید خواهیم داشت به یاری خدا. و به زودی همزمان با بشری رمان جدید خانم مهاجر رو براتون ارسال خواهیم کرد. ممنونیم از همراهیتون 🌺🌺🌺🌺
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ واقعاً خسته شده و بیش‌تر از خستگیِ جسمی، درگیری ذهنی‌اش است که او را کلافه‌اش کرده. دوست دارد چشمانش را ببندد و به ذهنش استراحت بدهد. دلش آرامش می‌خواهد، آرامش. کمی بی‌خیالی هم چیز بدی نیست. ساعت گوشی‌اش را روی نیم ساعت قبل از اذان مغرب تنظیم می‌کند و نمی‌فهمد کی خواب چون مادری دلسوز، جنین جسم در هم جمع شده‌اش را در برمی‌گیرد. با صدای آلارم گوشی‌اش بیدار می‌شود. خستگی‌اش تا حدودی رفع شده. عطری آشنا پیچیده در محفظه‌ی بسته‌ی اتاق را استشمام می‌کند. عطر دریک پدرش! شامه‌اش را تیز می‌کند. باورش نمی‌شود! خیالاتی نشده بودم که اونم شدم. الحمدلله! بلند می‌شود که بیرون برود ولی سر و صدایی که از سالن پایین می‌آید باعث می‌شود کمی مکث کند. شاید مهمون داریم! چادر رنگی‌اش را می‌پوشد و بیرون می‌رود. سر پله‌ها که می‌رسد، صدای فاطمه را می‌شناسد. از خوشحالی بال درمی‌آورد و چند پله را تا پایین پرواز می‌کند. می‌خواهد زودتر ببیندش اما همین‌ که از جلوی آشپزخانه رد می‌شود، چشمش به پدرش می‌افتد. دارد به زهراساداتش کمک می‌کند. از خوش‌حالی زبانش بند می‌آید، دهانش باز و بسته می‌شود. -بابا! ولی فقط خودش صدای خودش را می‌شنود. سیدرضا برمی‌گردد تا ظرفی را به دست زهراسادات بدهد، چشمش به بشری می‌افتد، ظرف را هل می‌دهد در بغل همسرش و به طرف بشری می‌رود. بی آنکه خودش حرفی بزند و حتی بی آنکه امان بدهد دخترش حرفی بزند، در مامن پدرانه‌اش محصورش می‌کند. بشری انگار جسم کرختش جان تازه گرفته است، سرش را روی سینه‌ی نستوه پدرش می‌گذارد. تازه می‌فهمد دل‌تنگی‌اش برای پدرش چقدر بوده! نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد. زبانش هم نمی‌چرخد که حرفی بزند! هق هق می‌کند و اشک می‌ریزد. شاید اگر از قبل می‌دانست که قرار است پدرش بیاید، این‌قدر شوکه نمی‌شد. سیدرضا سرش را می‌بوسد، بعد هم پیشانی‌اش. بشری دست می‌اندازد دور گردن پدرش و رهایش نمی‌کند! و به سختی خودش را آرام می‌کند تا بتواند حرفی بزند. -چرا انقدر دیر اومدی باباجون؟! هر شب خدا رو به حضرت زینب قسم می‌دادم که تو زودتر برگردی. مادر و فاطمه با ناراحتی نگاهشان می‌کنند. مگر کسی هم هست که این‌گونه دلتنگی دختر را برای پدرش ببیند و دلش به درد نیاید؟! و چه کسی می‌تواند این دلتنگی‌ها را ببیند و برچسب پول دوستی روی پیشانی مدافعان حرم بزند؟! یاسین برای تعویض حال و هوای پیش آمده می‌گوید: -این خرس گنده رو ول کن بابا. مگه بچه چهارساله‌اس انقدر لوسش می‌کنی؟! جبین خوشبخت بشری دوباره از بوسه‌ی سیدرضا گرم می‌شود و دلش گرم‌تر، از تعبیری که پدر برایش به کار می‌برد. -خرس گنده نیست. میوه‌ی دل باباست. گل همیشه بهار این خونه‌اس. یاسین کم نمی‌آورد. -آره خب. حق دارین. شما اجاقتون کور بوده خدا این ته‌گاری رو بهتون داده! همیشه وقتی می‌خواهد به بشری بگوید ته‌تغاری، می‌گوید ته‌گاری و حرص بشری را درمی‌آورد. از حرف یاسین همه‌شان می‌خندند. یک جو گرم و صمیمی که بشری با دنیا عوضش نمی‌کند. بین فامیل و آشنا همه خبر دارند که سیدرضایی هست و بشرایش! این علاقه‌ی پدر و دختری زبانزد همه است و این حد وابستگی مورد تعجّبشان! دل‌بستگی‌ای که به سیدرضا دارد، یک جورِ عجیب است. فاطمه جلو می‌رود. چند روزی می‌شود که بشری را ندیده، چشم‌های نم‌دیده‌اش نشان از حال منقلبش دارد، که با دیدن بشری و سیدرضا در آن حال گریه کرده است. بشری دستش را گرم می‌فشارد. -سلام عزیز دلم. جوجه‌ی عمه حالش چه‌طوره؟ فاطمه نیم نگاه خجلی به یاسین می‌اندازد و لبش را به دندان می‌گیرد. یاسین جفت دست‌هایش را بالا می‌آورد. -قسم می‌خورم من چیزی لو ندادم! بشری حرف‌ برادرش را تائید می‌کند: -آره. شوهرت دهنش قرصه. اون فقط گفت حالت خوب نیست. من خودم تا ته قضیه رو رفتم! بعد با ذوق می‌خندد و بشکنی می‌زند‌: -فهمیدم یه بسیجی مخلص تو راه داری! با این حرف، حتی فاطمه‌ی خجالتی هم به خنده می‌افتد و یاسین می‌گوید: -بسیجی مخلص رو خدا از دهنت بشنوه! پدر برق شادی نگاهش را از یاسین به فاطمه سر می‌دهد. -مبارکه! خدا رو شکر. همه چیز خوب است. برگشتن پدر. خبر بابا شدن یاسین. جای دوقلوها به چشم می‌آید. طاها و طهورا؛ صدای قرآن قبل از اذان از تلویزیون پخش می‌شود. سیدرضا آماده‌ی رفتن به مسجد می‌شود. دوباره سر و صورت دخترکش را می‌بوسد. -من برم نماز و بیام، بشینیم کنار هم. هنوز دل‌تنگیم رفع نشده! زهراسادات می‌گوید: یه دل سیر هم وقتی خواب بودی بوسیددت. -پس عطری که تو اتاقم پیچیده بود واقعی بود! به پیشانی‌اش می‌زند: -من فکر کردم از دل‌تنگی خیالاتی شدم!
سجده‌ی بعد از نمازش، خدا را شکر می‌کند که پدرش سالم برگشته و برای سلامتی همه‌ی مدافعان حرم دعا می‌کند. به عادت همیشگی‌اش؛ برای کمک به مادر به آشپزخانه می‌رود. ظرف‌های سرو شام را آماده می‌کند. کاسه‌ها را پر می‌کند از ماست موسیرهای ماما‌ن‌ساز. به میز نگاه می‌کند و فکری به سرش می‌زند. از باغچه‌ی خیاط چند شاخه داوودی سفید می‌چیند. گل‌ها را دو دستی می‌گیرد و ریه‌هایش را پر می‌کند از عطر داوودی‌های خیس که به برکت بارش نرم باران سخاوتمندانه عطرشان را به حیاط هبه کرده‌اند. عاشقتم خدا! و دوباره عطر ناب گل‌های تازه را به ریه‌هایش می‌بخشد. سرش را بالا می‌گیرد. حواسش می‌رود سمت آسمان نیمه ابری و بازی قایم باشک ماه و ستاره‌‌ها. در خیالاتش غرق می‌شود اما یک آن لرزش می‌گیرد. به خودش می‌آید، لباس‌هایش سبک هستند. از حیاط دل می‌کند و به طرف در سالن پا تند می‌کند. گل‌ها را داخل گلدان وسط میز می‌گذارد. مسلماً وجود یک گلدان گل طبیعی میز را زبباتر می‌کند. بیش‌تر از یک ساعت از رفتن سیدرضا می‌گذرد و هنوز به خانه نیامده. می‌‌دانند گرم صحبت با همسایه‌ها شده. بالآخره سه ماه می‌شد که هم‌مسجدی‌شان را ندیده‌اند. فاطمه داخل آشپزخانه می‌رود. -بابا که یهویی از راه رسید، یاسین اومد دنبالم. -بهترین کاری که تو عمرت کردی همین بود، البته بعد از قاپیدن یاسین. فاطمه چشمانش را درشت می‌کند. ابروهایش را بالا می‌اندازد. - من قاپیدم؟! بشری نگاهش را به سقف می‌دهد. با انگشت چند بار به سرش می‌زند و به تفکر عمیق وانمود می‌کند. -نه خب. من چون نمی‌خواستم ازت دور بشم واسه داداشم جورت کردم. یاسین مثل بامبو یک‌دفعه بالای سرشان سبز می‌شود. - چی می‌گی ته گاری؟! دست روی شانه‌ی فاطمه می‌گذارد. سرش را مایل می‌گیرد و برایش چشمک می‌زند. -من از قبل دوستت داشتم فاطمه‌خانم! بشری بینی‌اش را جمع می‌کند: -خونواده این‌جا نشسته‌ها! صدای تلفن اجازه نمی‌دهد یاسین حرفی بزند. گوشی را برمی‌دارد و بعد از احوال‌پرسی، مادرش را صدا می‌زند و با بدجنسی ابروهایش را بالا می‌برد. -خانم سعادته! -اون که عصری این‌جا بود! - نمی‌دونی چشه؟! از نگاه باریک‌ شده‌ی یاسین، دوزاری‌اش می‌افتاد. حتماً فهمیده بابا اومده. نکنه پا شه بیاد به همین زودی! صدای مادرش را می‌شنود. - سلامت باشین. روشن دل باشین. بله. عصری رسیدن. مثل لاستیک پنچر می‌شود. یاسین می‌گوید: -چته تو؟ میان و میرن دیگه. موشکافانه نگاهش می‌کند. -چیزی شده بشری؟ از عصر خیلی تو خودت بودی! بشری خودش را جمع و جور می‌کند. -دل‌تنگ بابا بودم. -نمی‌تونی من رو گول بزنی. رفتارت مشکوکه. خب دلم تنگ شده بود ولی انگار تابلو بودم! چی بگم حالا؟ نمی‌تونم که بگم پسرشون باهام چه برخوردی کرده! یعنی باید بگم؟! چه می‌توانست بگوید! دلش می‌خواهد به فاطمه بگوید که این دو روز چه پیش آمده ولی چه لزومی داشت؟ -دوست ندارم این خواستگاری به خونه کشیده بشه. من که فعلاً می‌خوام درس بخونم. چه کاریه؟ مامان می‌گه به خاطر اصرارهای خانم سعادت روش نشده بگه نیاین. صحبت‌های زهراسادات تمام می‌شود. با خنده به بشری نگاه می‌کند. -چاره‌ای ندارن همین امشب پاشن بیان. بشری کلافه به مادرش نگاه می‌کند اما مادرش آرام دامه می‌دهد. -گفت حاج‌سعادت سیدرضا رو تو مسجد دیده. ما فرداشب مزاحم می‌شیم. بشری غر می‌زند. -مامان! -بالآخره که باید بیان. بابات هم همین چند روز خونه هست. بزار زودتر بیان و برن. منم خسته شدم از اصرارهای نسرین‌خانم. -بابا در جریانه؟ زهراسادات شعله‌ی قابلمه‌‌ها را خاموش می‌کند. -تلفنی بهش گفته بودم. با صدای تقی همه به طرف در برمی‌گردند و سیدرضا را می‌بینند. بشری زودتر از بقیه به طرف پدرش می‌رود، دستش را می‌بوسد و قبول باشد می‌گوید. - سلام بشری‌بانو! خدا قبول کنه. تا یاسین و فاطمه و مادر بخواهند سلام و علیک کنند، به سراغ شام می‌رود. چلو و خورش بادنجان را با سلیقه می‌کشد. می‌ماند زرشک و زعفران که زهراسادات می‌رسد. -به به. چه کردی؟! -همه زحمتا رو شما کشیدی. من فقط میز رو چیدم. -ماشاءالله سرعت عمل داری. ببین چه با ذوق و مرتب هم چیده دخترم! فاطمه که انگار حالش خیلی بهتر شده، سر میز می‌نشیند. -دختر شماست دیگه مامان! تعجب نداره. زهراسادات با محبّتی صادقانه نگاهش می‌کند. -عزیزم بشین که ضعف کردی از عصر هیچی نخوردی. یاسین می‌گوید: -عصر چیه مامان. ایشون چند روزه که یه غذای درستی نخورده. نمی‌خوره، وقتی هم می‌خوره که... فاطمه اخم شیرینی به همسرش می‌کند. -هیس! می‌خوان شام بخورن. حالشون بد می‌شه.
زهراسادات از بچگی بهشان یاد داده بود که از بسم‌الله تا الحمدلله صحبتی نکنند. بچه‌ها هم بهشان خیلی سخت گذشت تا عادت کردند. اوایل با عجله می‌خوردند تا غذا زودتر تمام شود و به الحمدلله برسند. بعد بلافاصله شروع می‌کردند به زدن حرفایی که در آن ده دقیقه سر دلشان تلنبار می‌شد. مادر کم‌کم باهاشان تمرین کرد که غذا را آهسته بخورند. با تشویق‌های کوچک و دادن خوردنی‌هایی که خیلی دوست داشتند. و این‌ها از بچگی عاد‌ت‌های زندگیشان شد. حالا بشری بچگی‌هایش دلش می‌خواهد زود غذایش را تمام کند و بنشیند یک دل سیر با پدرش حرف بزند. لحظات به مراعات حال دل دختر سیدرضا، سوار بر باد که نه ولی کمی تندتر می‌گذرند و مجال جمع کردن میز می‌رسد. حالا دیگر راحت می‌تواند با پدرش به تعریف بنشیند. مادر دست عروس و پسرش را در هم می‌گذارد و به طرف سالن هدایتشان می‌کند. این یعنی این‌که فاطمه خانم حق ندارد دست به سیاه و سفید بزند و بدون چک و چانه برود ور دل همسرش بنشیند. فاطمه لبخند سپاسی می‌زند و یاسین با نگاهی که از برق شادی‌ روشن است از مادر تشکر می‌کند. بشری اما به سراغ ظرف‌ها می‌رود و همزمان با شستن ظرف‌ها با تعریف پدر و مادرش گوش می‌کند، به خاطره‌های سیدرضا. -خدا می‌دونه چه‌قدر دلم هواتون رو می‌کرد، هر وقت بیکار می‌شدم عکساتون رو نگاه می‌کردم. موهای جوگندمی‌اش که دارند یکدست خاکستری می‌شوند را به عقب می‌زند. نگاه نافذش دورها را می‌کاود. جایی فراتر از خانه‌اش. -تو روستاهای تخلیه نشده، زن‌ها و دخترایی رو می‌دیدم. تو صورت همشون ترس از آوارگی و ناامنی بود. با دیدن ما خوش‌حال می‌شدن و دعامون می‌کردن. روزنه‌ی امید اون‌ها بعد از خدا، ما بودیم. چشم‌هایش رنگ نگرانی می‌گیرند. -مادرتون انقدر خانم هست که من از بابت شما فکری نداشته باشم ولی خدا می‌دونه شبی می‌تونم راحت بخوابم که هیچ کسی احساس ناامنی نداشته باشه. همه‌ی اون دخترها مثل دو تا دخترام عزیزن. همون‌قدر که نگران شما دو تا میشم، برا اونا هم نگرانم. زهراسادات خیلی آرام نشسته و به حرف‌های همسرش گوش می‌کند. هیچ حس حسادتی از این پدرانه‌‌هایی که سیدرضا برای دخترهای سوری خرج می‌کند به بشری دست نمی‌دهد، در عوض به خودش می‌بالد که دختر پدری هست با این روح بزرگ و مادری که آنقدر خانمی‌اش را ثابت کرده که سیدرضا بچه‌ها را به او بسپرد و ماه‌ها به یک کشور دیگر برای دفاع از مظلوم برود. شستن ظرف‌ها تمام می‌شود و آشپزخانه هم مرتب. دم‌نوش بابونه‌ای که مادر آماده گذاشته را در پنج فنجان می‌ریزد و بعد از پدر و مادرش راهی سالن می‌شود. جفت پدرش می‌نشیند و فنجانش را در دست می‌گیرد. همیشه لذت می‌برد از این‌که در فصل سرما فنجان یا استکان را با دستانش قاب بگیرد تا دستانش گرم و دم‌نوشش کم‌کم سرد بشوند. سلامتی خانواده برای زهراسادات در اولویت قرار دارد. در کتابی خوانده که مصرف چای موجب تحلیل رفتن غضروف‌ها و از بین رفتن آهن بدن می‌شود و از آن زمان مصرف چای به لیست ممنوعات خانه رفته. اعتقاد دارد هر چه که برای بدن ضرر دارد باید از سبد مصرفی‌های خانواده حذف بشود. حالا به جز وقت‌هایی که مهمان دارد و بنا به ذائقه‌ی مهمان چایی می‌گذارد، بقیه اوقات دم‌نوش آماده می‌کند. یاسین صحبت راجع به خانواده‌ی سعادت را باز می‌کند. همه می‌دانند که خانواده‌ی مقبولی هستند البته بشری شناخت کمتری ازشان دارد. حتی فاطمه هم آن‌ها را تا حدودی می‌شناخت. از آن‌جا که در کلاس نقاشی با عروس‌شان آشنا شده بود. با تعریف‌هایی که از خانواده‌ی سعادت می‌شد، دل‌گرمی شیرین و عجیبی به سراغ بشری می‌آمد. دوست داشت بیش‌تر بشناسدشان. یاسین می‌گوید: -امیر رو چند باری دیدم. یک جور عجیب آدم رو جذب می‌کنه. و این همان درد بشری است. این‌که با آن برخوردهای بدش، بشری از دستش ناراحت است اما یک کشش هم نسبت به او دارد. نمی‌تواند از او متنفر باشد. اخمش دلش را لرزانده و از او ترسیده ولی برای اولین بار گرمای نگاه کسی را احساس کرده! از خدا می‌خواهد او را ببخشد. تصمیم گرفته هر طور شده، اجازه ندهد نگاهش به چشمان او بیفتد و دردسری تازه شروع بشود. هرچند همان چند بار هم ناخواسته نگاهش به چشمای امیر افتاده بود. احساسش می‌گوید او دارد وانمود می‌کند. وانمود به بد بودن! بخواهم و نخواهم باید فرداشب رو تحمل کنم تا همه‌ی این فکرها و دل‌مشغولی‌هام تمام بشه. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ چادری با زمینه‌ی کرم و گل‌های ریز صورتی می‌پوشد و داخل آشپزخانه می‌نشیند. چند دقیقه‌‌‌ای از آمدن خانواده‌ی سعادت می‌گذرد. برای استقبال نمی‌رود. منتظر می‌ماند که مادر صدایش بزند تا چایی ببرد. از سالن صدایشان می‌آید ولی از صحبت‌هایشان چیزی متوجه نمی‌شود. دچار استرس می‌شود. دلیلش را در ترسی می‌بیند که از نگاه امیر دارد. یک جور ترس همراه با کشش که او را مجذوب و ذوب در چشمانش می‌کند. از جایش بلند می‌شود. پرده‌ی توری پنجره‌ی آشپزخانه را کنار می‌زند. دستانش کمی می‌لرزند. نفس‌هایش از عمق سینه‌ بالا و پایین می‌شوند. انگار آشپزخانه با کابینت‌ و میز و صندلی‌هایش دور سرش می‌چرخند! چشمانش را می‌بندد تا به خودش مسلط بشود. ضعف توانش را گرفته، دستش را با سختی به دستگیره‌ی پنجره می‌گیرد، همه‌ی توانش را در دستانش می‌ریزد و به دنبال هوای تازه‌، چفت محکم پنجره را باز می‌کند تا دگرگونی حالش را التیام بخشد. صورتش را جلوی دریچه‌ی می‌گیرد. هوای خنک و مطبوعی پوست صورتش را نوازش می‌دهد. چند نفس عمیق می‌کشد تا این‌که حالش رفته رفته بهتر می‌شود. نباید جلوش خودم رو ببازم، نباید بفهمه استرس دارم، نباید؛ برمی‌گردد سر جایش روی صندلی گردویی می‌نشیند. دستانش را در هم قفل می‌کند و روی میز می‌گذارد. مثل همیشه این‌جور وقت‌ها با یاد خدا خودش را آرام می‌کند. زبان می‌گیرد: الا بذکر الله‌ تطمئن‌ القلوب. آنقدر تکرار می‌کند تا آرام شود. مادر که صدایش می‌زند، بلند می‌شود و استکان‌ها را از چای پر می‌کند. یک ظرف کیک شکلاتی‌ که دستپخت خودش است را کنار استکان‌ها می‌گذارد. چادرش را مرتب و بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم را زمزمه می‌کند. خانم و آقای سعادت با دیدنش از جای بلند می‌شوند. امیر هم بالاجبار و برخلاف میلش بلند می‌شود. بشری توقع ندارد جلویش بلند بشوند، خجالت می‌کشد، با صدای خیلی آرامی سلام می‌کند و جواب سلام خیلی گرمی می‌شنود. -شرمنده‌ام نکنین. بفرمایین بشینین. سینی را جلویشان می‌گیرد. همه با تشکر برمی‌دارند تا به امیر می‌رسد. -بفرمایین. امیر چایی‌‌ را با یک تکه کیک شکلاتی برمی‌دارد و بدون تشکر روی برمی‌گرداند. بشری خیلی خونسرد سینی را جلوی پدر و مادرش می‌گیرد. سیدرضا با تشکر چایی‌ برمی‌دارد. -دست گلت درد نکنه عزیز دلم! و برای بشری همین کافی است. پشتش به محبت‌های خانواده گرم است. من نیاز به تشکر امیر سعادت ندارم. این هم که یک خواستگاری فرمالیته است. اهمیتی نداره که سطح ادبت رو نشونم بدی! سیدرضا برایش جا باز می‌کند و بشری کنارش می‌نشیند. حاج‌سعادت از همسایه‌هایی که مسجد می‌رفتند شنیده که سیدرضا مدافع حرم است. در مورد وضعیت سوریه سوال می‌کند و با حسرت به حرف‌های سیدرضا گوش می‌دهد. سیدرضا ولی سعی دارد سربسته و خلاصه از کارش تعریف کند. مشخص است از این‌که همسایه‌ها از سوریه رفتنش باخبر شده‌اند راضی نیست. بالآخره نسرین‌خانم، سیدرضا را نجات می‌دهد. -خوش‌حالم که پسرم می‌خواد داماد همچین مردی بشه. با حرف نسرین‌خانم آقای سعادت به خودش می‌آید که برای خواستگاری آمده‌‌اند. امیر در سکوتی بی‌قرار فرو رفته و از وجناتش پیداست که فقط تحمل می‌کند! حاج سعادت دنباله‌ی حرف همسرش را می‌گیرد. -والا ما هر چی در توانمون بوده تا الآن برا امیر انجام دادیم. خودم مشاور املاکم. یه شعبه هم واسه امیر راه انداختم. دستش تو جیب خودشه و به قدر معمول هم پس‌انداز داره خدا رو شکر. حالام که وقت زن گرفتنش رسیده و ما هم بهتر از دختر شما سراغ نداشتیم. به سیدرضا و زهراسادات رو می‌کند. -چه خونواده‌ای بهتر از شما؟! نسرین‌خانم از پدر و مادر بشری اجازه می‌خواهد تا امیر و بشری بتواند با هم صحبت کنند. سیدرضا می‌گوید "مشکلی نیست" و بشری به اشاره‌ی مادرش از جا بلند می‌شود و برای اینکه که به امیر ثابت کند فقط خودت به اجبار نیامده‌ای بلکه من هم موافق نیستم، به سمت ال شکل سالن می‌رود تا امیر را متوجه کند که این خواستگاری برایش جدی نیست. هنوز ننشسته‌اند که زهراسادات صدایش می‌زند: خاتون! برید اتاق خودت. لب امیر به خنده‌ی تمسخرآمیزی که برای بشری کاملاً ملموس بود کج می‌شود و طوری که فقط بشری بشنود می‌گوید: -خاتون! بشری با این‌که از امیر عصبانی است "چشم" می‌گوید ولی بدون این که به امیر تعارف کند به طرف پله راه کج می‌کند. امیر با همان پوزخند روی لبش، پشت سرش می‌رود. از بودن در آن مراسم عصبانی است و عصبانیتش را با حرص سر بشری خالی می‌کند. -می‌خواستی اتاق شلخته‌ات رو نبینم؟ خاتون! بشری با چشم‌های گرد به طرفش برمی‌گردد. تحقیر و تنفری را که از چشم امیر می‌بارید با چشم‌های کور هم می‌توانست ببیند. سعی می‌کند با نفس عمیقی آرامشش را حفظ کند، موفق هم می‌شود. "ببخشیدی" می‌گوید و زودتر وارد اتاق می‌شود.
حجابش در عکس‌های روی دیوار آن طور که بشری جلوی نامحرم ظاهر می‌شود نیست. سریع عکس‌ها را برمی‌دارد و وارونه روی میزش می‌گذارد. امیر با تعجبی که در چشم‌هایش لانه کرده، از همان دم در نگاهش می‌کند. بشری به قول زهراسادات خاتون‌وار کنار در می‌ایستد. -بفرمایید. امیر همان طور سرد و خشک صندلی کامپیوتر را بیرون می‌کشد و می‌نشیند. بشری هم روی تک مبل دو نفره‌ی گوشه‌ی اتاق جا می‌گیرد. امیر سرمی‌چرخاند و اتاق را از نظر می‌گذراند. پرده‌ی اتاق به کناری جمع شده، نگاه امیر روی پنجره می‌ماند. یکباره بلند می‌شود و بی‌توجه به بشری به طرف پنجره می‌رود، بازش می‌کند و چند لحظه به بیرون خیره می‌شود. بعد از تراس، حیاط کوچکی می‌بیند، بعدش هم حیاط پشتی همسایه‌ را. دو حیاط کوچک با دیواری پوشیده از گیاه چسب از هم جدا شده‌اند. بشری گمان می‌کند امیر از حال و هوای حیاط خوشش آمده یا به درخت و سرسبزی علاقه دارد. نگاهش جلب قامت امیر می‌شود. قدش به نظر بلند می‌آید با شانه‌های پهن. دقیق تا سر قاب دریچه پنجره که باز می‌شود قد دارد. صدای درونش را می‌شنود. چیکار می‌کنی؟ اون تو رو نمی‌بینه تو باید دید بزنی؟! نگاهش را پایین می‌آورد. نمی‌داند چه می‌شود. چه می‌خواهد بگوید. چه باید بگوید. اصلاً امیر حرفی برای زدن دارد یا نه؟! همان‌طور مقابل پنجره ایستاده. حوصله‌ی بشری سر می‌رود و سرمای بیرون هم، هوای اتاق را سرد می‌کند. بشرای شدیداً سرمایی، چادرش را محکم‌تر می‌گیرد. امیر همان‌طور که پشتش به بشراست می‌پرسد: -چرا قبول کردی بیایم خواستگاری؟ و بخار نفس‌های امیر در هوا می‌پیچد. بشری فکر هر چیزی را می‌کرد جز این سوال! دوباره می‌پرسد: -انقدر خنگی که نفهمیدی ازت خوشم نمیاد؟! به من میگه خنگ؟! لب باز می‌کند: -اجازه نمیدم بهم توهین کنید! امیر می‌چرخد و روبه‌روی بشری قرار می‌گیرد. بشری باز با خود می‌گوید باید جوابش را بدهم. -اهمیّتی نداره که شما از من خوشتون بیاد. دندان‌های امیر قفل می‌شود. نگاهش جدی می‌شود و سنگ. و بشری ادامه می‌دهد. -من قبول کردم بیاین‌؟ خب! نمی‌خواین بگین که یه مرد عاقل و بالغ رو مجبور کردن بیاد خواستگاری؟! شما چرا اومدین؟! امیر نفسش را محکم بیرون می‌دهد. سرد، طوری که بشری فکر کند از تحکم ک سردی‌اش هوای اتاق قطبی شده! پنجره را همان‌طور باز رها می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. بشری نگاهش نمی‌کند و خود را از دیدن آن‌ قیافه‌ی برزخی در امان می‌دارد. امیر محکم و به جد حرف‌هایش را می‌زند. -خنده داره، باورش سخته. ولی مجبور شدم! سنگینی نگاه امیر را متوجه هست و همین معذبش کرده. سرش را پایین‌تر می‌بر تا از دست نگاه امیر راحت بشود. این جور بهم زل زده و متوجه نیست که چقدر برام سخته؟! -رفتیم پایین بگو ما به درد هم نمی‌خوریم. بشری از پیله‌اش درمی‌آید. -ولی... اما امیر نمی‌گذارد ادامه دهد. خودش را جلو می‌کشد. -ولی چی؟ لقمه‌ی چربی گیرت اومده. از خدا خواسته می‌خوای بقاپیش؟ سرش را صاف می‌گیرد. چشم‌های یخ زده‌اش سر تا پای چادرپوش بشری را قدم می‌زند. صندلی چرخدار را با صدای بدی به عقب هل می‌دهد. -تو هیچ وقت نمی‌تونی انتخاب من باشی. چه میگه این!؟ از خودراضیِ گستاخِ بی‌ادب! از راه نرسیده به من میگه تو! وسط حرفم می‌پره! هر چه به ذهنش می‌رسه، نجویده می‌گه. بهم می‌ریزد. تن یخ کرده‌اش دچار التهاب می‌شود. فوران گدازه‌های عصبانیت آتشفشانی می‌شود و صورتش به قرمزی می‌رود. ولی وقت ضعف نشان داددن نیست. سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش را به صورت امیر نه اما به قاب پشت سرش می‌دهد. به "الا‌ بذکرلله‌ تطمئن‌ القلوب" معرّق‌کاری شده. پازل دلش مثل تکه‌های چوب کار گرفته شده روی قاب، همدیگر را در آغوش می‌گیرند و دلش قرص می‌شود از چشم‌خوانی که روی آیه‌ی متبرکه داشته است، دختر سیدرضا قالبش را گم نمی‌کند؛ دلش رضایت نمی‌دهد که بایستد و حرف بزند، آنقدر که مهمان همیشه برایشان حرمت داشته ولی می‌تواند با تن صدایش، امیر را از تک و تا بیندازد. -ما فقط به این دلیل که به اصرار مادرتون برای خواستگاری بی‌احترامی نکرده باشیم، قبول کردیم شما بیاین وگرنه من حتی حاضر نبودم باهاتون صحبت کنم. امیر وارفته نگاهش می‌کند. مردمک‌های بازیگوش بشری روی شیرهای سیاه رام شده‌ی امیر اطراق می‌کنند. زبان روی لب خشکش می‌کشد. ذکری که از طهورا شنیده را زمزمه می‌کند. "یا خیر حبیب و محبوب صلّ علی محمد و آل محمد"* -باهاتون صحبت کردم تا مادرتون بهتر بتونه جواب منفی من رو قبول کنه. اون روز تو کتاب‌خونه روحمم از قضیه خبر نداشت. وقتی اومدم خونه مامان من رو تو جریان گذاشت. شیر رام شد‌ه‌ی چشم امیر، آهویی می‌شود بی‌گناه. ببین می‌تونی معصوم باشی جناب سعادت! چه اصراری داری به سخت بودن؟ سنگ بودن! وانمود کردن!
امیر به عزم پایین رفتن از جای بلند می‌شود. -فکر می‌کردم دو تا خونواده دست به یکی کردین. مکث کوتاهی می‌کند. -خیلی خب. می‌ریم پایین و همون حرفایی که بهت زدم رو می‌گیم. زودتر از بشری از اتاق بیرون می‌رود. حتی به روی خودش هم نمیاره که رفتار بدی داشته و در موردم فکرای بی‌خود کرده! چقد مغروره! امیر هنوز به پایین پله‌ها نرسیده که بشری صدایش می‌کند. -آقای سعادت! برمی‌گردد و بشری نزدیک‌تر می‌رود تا نخواهد صدایش را بلند کند. -حرفایی که بهتون زدم رو به روی مادرتون نیارید. فقط گفتم تا سوء تفاهمی که براتون پیش اومده بود رو رفع کنم. امیر بی هیچ حرفی بقیه‌ی پله‌ها را پایین می‌رود و بشری با کمی تاخیر پشت سرش وارد سالن می‌شود. خانواده‌ی بشری که منتظر جواب نیستند ولی نسرین‌خانم که ماجرا دستگیرش شده، خودش را می‌بازد و نمی‌تواند ناراحتی‌اش را پنهان کند. حاج‌سعادت ولی خوددارتر است. سکوت سنگینی در خانه‌ی سیدرضا می‌پیچد. این‌که با هم پایین نرفتند و حالت چهره‌هایشان، جواب همه را داده. با این حال خانم سعادت با لبخند از امیر می‌پرسد.: -چی شد پسرم؟ -ما هر کدوم از زندگی یه برداشت داریم. هم من و هم بشری به این نتیجه رسیدیم که ما برا هم ساخته نشدیم‌. خانواده بشری اما مات مانده‌اند از آن بشرای خشک و خالی که امیر به کار برده! نسرین‌خانم نمی‌خواهد ‌ناامید شود. -با یه بار صحبت کردن که نمی‌شه تصمیم گرفت! نگاه امیر روی گل‌های قالی برّاق می‌شود. طوری که نسرین‌خانم دستش می‌آید اگر ادامه بدهد ممکن است آبروریزی بشود. زهراسادات ‌هوا را دریافت می‌کند. -صحبت رو گذاشتن که ببینین به درد هم می‌خورید یا نه. هر چی خیره پیش میاد. یاسین با لحنی که سعی دارد تنش‌زا نباشد نظرش را می‌دهد. -برای بشری که زوده ازدواج ولی خوشحال شدیم از دیدنتون. سیدرضا هم مثل همیشه به حق و پدرانه حرف می‌زند. -جفتشون برای ما عزیزن. ان‌شاءالله هر دو عاقبت به خیر بشن. با این حرف‌ها سرمای مجلس آرام‌ آرام گرم می‌شود و خانواده‌ی سعادت بعد از پذیرایی دوباره، خداحافظی می‌کنند. پدر و مادر و یاسین تا در حیاط برای بدرقه می‌روند ولی بشری هنوز در شوک رفتار امیر در سالن ایستاده است. با شنیدن صدای آن‌ها که از پله‌های تراس بالا می‌آمدند، مشغول مرتب کردن سالن شد. زهراسادات چادرش را درمی‌آورد. -بی‌چاره خانم سعادت! چقدر امیدوار بود. یاسین سوئیچ ماشینش را برمی‌دارد تا زودتر به خانه‌شان برود و فاطمه بیش‌تر از این تنها نماند. بوی ملایمی از عطر لِجند در خانه پیچیده، شاید هم فقط بشری عطر را احساس می‌کند. پدر و مادرش که ذهنشان مثل بشری درگیر این ماجرا نیست. مدام امیر در ذهنش می‌آید. این‌که پا رو روی پایش انداخته و روی مبل کرم رنگ کنار پنجره نشسته بود. یا حالت چهره‌اش وقتی می‌خواست چای بردارد را به یاد می‌آورد. مشخص بود خودش را کنترل می‌کرد تا حرفی نزند یا حرکتی نکند تا نارحتی‌ای پیش بیاید. انقدر سخته کسی مجبور بشه به خاطر حرف مادرش بره خواستگاری؟! با خودش فکر می‌کند سخت نیست. خب مگه از اول فکر نکرده بود میاد من رو می‌بینه و به مادرش میگه نپسندیدم؟ ولی چرا یه مرد با اون جذبه نتونسته مادرش رو راضی کنه؟ شاید نسرین خانم به حرفش گوش نمی‌ده. بددترین چیز دنیا ذهنِ مشغوله! باید بی‌خیال بشم؛ از راه‌پله بالا می‌رود و حالات و حرکات امیر حتی برای یک لحظه راحتش نمی‌گذارند. به نظرش داخل راه‌پله عطر امیر غلیظ‌تر پیچیده است. هیچ‌وقت از عطر لجند خوشش نمی‌آمد ولی امشب حس کرد عطر بدی هم نیست! این عطر فقط به امیر میاد. انگار برای پرستیژ امیر ساختنش. مثل امیر محکم، مغرور، تلخ و... گستاخ! و چرا گستاخ بودنش باعث نمی‌شه ازش متنفر بشم؟! *دکتر حمید فرزام از شاگردان جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) نقل می کند: ایشان ذکر «یا خیر حبیب و محبوب صلّ علی محمد و آل محمد» را بعد از دیدن نامحرم بسیار موثر و کارساز می‌دانست و بارها این ذکر را به بنده سفارش و توصیه فرمودند تا از وسوسه شیطان در امان باشیم. می‌گفتند: چشمت به نامحرم می‏ افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: «یا خیر حبیب و محبوب» یعنی خدایا! من تو را می‏ خواهم. این‏‌ها چیه؟ این‌ها دوست داشتنی نیستند. هر چه که نپاید دل بستگی نشاید. منبع : کتاب کیمیای محبت ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ در اتاقش را باز می‌کند و با هجوم سرد هوا به صورتش رو به رو می‌شود. هوای اتاق درست به اندازه‌ی هوای بیرون سرد شده و بوی ملایم لجند این‌جا هم دست از سرش بر نمی‌دارد، حس می‌کند به فضای منجمدی‌ لبریز از این عطر قدم گذاشته. به طرف پنجره پا تند می‌کند تا ببنددش. چیِ این‌جا انقدر امیر رو کنجکاو کرده بود!؟ به بیرون‌ نگاهی می‌اندازد. از خانه‌ی همسایه، لامپ اتاقی که قرینه‌ی اتاق خودش می‌شود، روشن است اما به لطف پرده‌ کسی او را نمی‌بیند. پنجره را می‌بندد و پرده را می‌کشد. برمی‌گردد و خودش را در آینه‌ی اتاق می‌بیند. ناخودآگاه امیر را کنار خودش تصور می‌کند و از این تصور لبخند می‌زند. پرده را دوباره کنار می‌زند تا قاب پنجره پیدا شود. تا قاب دریچه، جایی که بلندی قد امیر بود بیست سانتی فاصله دارد. یعنی امیر بیست سانت از من بلندتره! پلک‌هایش را بهم می‌فشارد. عصبی پرده را می‌کشد. پیشانی‌اش را در دست می‌گیرد و لبه‌ی تخت می‌نشیند. امیر اولین پسری است که ذهنش را به خود مشغول کرده. تا الآن به هیچ پسری حتی سر سوزن فکر نمی‌کرد! با کلافگی نفسش را در تن معطر اتاق رها می‌کند. به هم ریخته و ناراحت، قرآن را باز می‌کند. بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم می‌گوید و شروع می‌کند. آنقدر می‌خواند تا آرام بشود، تا هیاهوی ذهنش ساکت بشود. تا موفق بشود افکارش را پس بزند. دوباره شروع می‌کند و این‌بار معنای همان صفحات را می‌خواند. قرآن رو می‌بندد، می‌بوسد، به سینه‌اش می‌چسباند و خودش را غرق می‌کند لای امواج آرام و روح‌افزای سخنان خالقش. وجودش گرم می‌شود و بالآخره دل می‌کند از مصحف آرام‌بخش و قرآن را سر سجاده می‌گذارد. پیشانی‌اش پشت پشته‌ی کوچک تربت ثارالله پناه می‌گیرد. خداجان! خودت کمکم کن. از شرّ شیطون به تو پناه آوردم. می‌دونی که تا الآن به این گناه آلوده نشدم. نذار بشری روسیاه بشه. نذار تو روی مادرم حضرت زهرا شرمنده بشم. نذار هر چی خودم رو حفظ کردم بدم دست باد. اشک نمی‌ریزد، از این رویه‌ای که دلش شروع کرده، می‌ترسد و از آن فکرهایی که مثل ویدئو چک، ریز به ریز رفتار امیر را مدام در سرش به دوران درمی‌آورد. در همان حال سجده با بند بند انگشت‌هایش هفتاد بار استغفار می‌کند. ............. با طهورا تلفنی صحبت می‌کند، طهورایی که بیش‌تر از جان دوستش دارد و ورای خواهری، اولین دوست و بهترین دوستش هم هست. -کاش می‌شد دور هم جمع بشیم. بابا که مدام تو رفت و آمده. تو و طاها هم از وقتی دانشگاه قبول شدین، تهرانین. خبر بابا شدن یاسین را به خواهرش می‌دهد و طهورا رگباری قربان صدقه‌ی یاسین می‌رود. -یه چیزیم به فاطمه بگو! اون بیچاره باید نه ماه زحمت بکشه. طهورا می‌خندد. -دستش درد نکنه. از قاب شوخی بیرون می‌آید و سفارش فاطمه را می‌کند. -الآن بهش زنگ میزنم. از طرف من مامان، بابا، یاسین و فاطمه و علی‌الخصوص خودت رو ببوس. بشری پشت سر هم چشم‌ می‌گوید. آنقدر که طهورا خنده‌اش بگیرد. با همان خنده‌اش می‌پرسد: -از خودتم حرفی بزن. چه خبر؟! دلش حرف زیادی برای گفتن دارد اما زبانش الکن است. -مزاحمت نباشم آبجی. به طاها سلام برسون. طهورا اما خیلی تیز، مکث کوتاهی می‌کند. -بالآخره که میام. و دوباره تند می‌گوید: -خیلی زود میام. علی رغم توصیه‌های دلش، بند را آب داده. با خودش زمزمه می‌کند. تابلوبازی درآوردم!؟ دلتنگی‌اش رفع که نه، بیشتر هم می‌شود. دلش برای شنیدن صدای طاها لک زده، گوشی‌ را برمی‌دارد تا این بار سراغی از طاها بگیرد. -سلام عزیز دل طاها! با شنیدن صدای پر محبّتش، حالش به قول نازنین کیفور می‌شود. -چطوری جوجه؟ دلش غنج می‌رود برای این جوجه گفتن‌هایش. چهره‌اش را تصوّر می‌کند. حتماً حالا با دست آزادش، چانه‌اش را گرفته و می‌فشارد. -خوبم داداش. زنگ زدم به طهورا تو پیشش نبودی. -شنیدم داری عروس می‌شی. بی‌معرفت صبر کن ما هم بیایم! -کی به تو گفت؟! -یاسین. همین دو دقیقه پیش. -جناب یاسین نگفت جواب این خواستگاری از اول نه بود؟ - چرا گفت. - پس چی‌ می‌گی تو. داری عروس می‌شی! -اوخی. ناراحتی عروس نمی‌شی؟ خب جواب بله رو بده. -طاها سربه‌سرم نذار! -نمی‌شه. آخه حرصی می‌شی بامزه‌تری جوجه! آنقدر با طاها بگو و بخند می‌کند، تا وقت خواب هم هنوز یادش به حرف‌های او می‌افتد و می‌خندد. ........ چشمش به جمال امیر روشن می‌شود. بی هیچ حرفی از کنار هم رد می‌شوند و امیر اخم نمی‌کند! ها؟ چی شد؟! پرات ریخت پسر حاج‌سعادت! فکر کردی همه دخترا یه لنگه پا موندن تو بری خواستگاریشون! نازنین چند بار سرش را در گوشش می‌برد و راجع به امیر حرف می‌زند. ببین سعادت اومد. تیپ امروزش محشره! ای بشر گونی هم بپوشه شیک میشه. والا! نگا نگا! نیلوفر بلاگرفته‌و چه عشوه‌ی میاد براش!
به خاطر قولی که به خداجانش داده، با خودش کلنجار می‌رود تا بتواند به حرف‌های نازنین واکنش نشان ندهد. بتواند پا روی دل و نفسش بگذارد. -چیطو میخ تو شده!؟ سرش را بالا نمی‌آورد و بدتر سر فرود می‌آورد وسط کتابش، کتابی که گوشه‌ی بالایی‌اش در چنگ مرتعش بشری مچاله شده! صدای اعتراض نازنین درمی‌آید. -اصلاً حواست به من نیستا! طوطی‌وار حرف‌های دلش را به زبان جاری می‌کند. -بس کن نازنین! چی رو می‌خوای ببینم؟! به ما چه که کی چی پوشیده؟ -دیوونه! میگم زل زده به تو! -حتماً حواسش جای دیگه‌اس. نازنین با حسرت می‌گوید: -کاش ساسان من رو نگاه کنه. حالا حواسش جای دیگم باشه خبری نی. دندان روی هم می‌ساید. -انقدر خودت رو کوچیک نکن! ساعت آزاد را به کافی‌شاپ کنار دانشگاه می‌روند. نازنین به قول خودش لطف کرده و می‌خواهد دوست‌جانی‌اش را مهمان کند. به سلیقه‌ی خودش بستنی سفارش می‌دهد. بشری غر زند: -کی بستنی می‌خوره ای موقع؟! من کاپ‌کیک می‌خوام با موکا. نازنین پشت چشمی برایش نازک می‌کند، بی‌سلیقه‌ای می‌گوید و برای تعویض سفارش می‌رود. از حرکات کمدی گونه‌ی نازنین خنده‌اش می‌گیرد. خنده‌اش را پشت انگشت‌هایش پنهان می‌کند. چند پسر با سر و صدا داخل کافه می‌آیند. خنده‌اش را جمع و سرش را به گوشی‌اش مشغول می‌کند. از کنارش رد می‌شوند و می‌گذرند اما تلخی عطر تازه‌آشنایی، پرّه‌های بینی‌اش را در میان هیاهوی داغ نوشیدنی‌ها، قلقلک می‌دهد و انگار قصد گذشتن ندارد. از بوی عطر لذّت می‌برد قبل از این‌که مغزش هشداری بدهد تا از این لذّت دست بکشد، ریه‌هایش طبق فرمان دل، لجند را انباشته می‌کنند. استغفرالله‌ ربّی‌ و اتوب‌ الیه می‌خواند. خداجان! نذار کج برم، التماس‌گونه می‌گوید. -سرت رو بیار بالا غرق شدی تو گوشیت! به حرف دوستش گوش می‌کند. نازنین با هیجان روبه‌رویش می‌نشیند. - خوش‌تیپه هم که اومده! نازنین تو رو خدا تو دیگه دست بردار. این دل بی‌جنبه‌ی من رو دوباره هوایی نکن. انگشت‌های نازنین همدیگر را بغل می‌کنند و زیر چانه‌اش می‌نشینند. -طوسی چه به ساسان میاد! دلبری شده! -می‌خوای برو پیشش بشین. - دوستاش هستن. باشه یه وقت که تنها بود! - پررو! نازنین می‌خندد. -جان من ببین چه شیکه! بعد چشمانش را ریز می‌کند. -چه قیافه‌ای داره دوستش! امیر رو میگم. بشری می‌نالد: -نازنین! دندان‌هایش را چفت می‌کند و می‌غرّد. -درّد. چشم‌های روشن بشری به حالت خنده‌داری گرد می‌شود. -به جون دشمنت! نازنین به پشتی چرم صندلی لم می‌دهد. همان طور که پا روی پایش می‌اندازد می‌گوید: -کیف می‌کنم بد و بیراه نمیگی. -به وقتش می‌گم! نازنین غوطه‌ور می‌شود در هپروت حضور ساسان و ذهن بشری روی جمله‌ی نازنین، "چه قیافه‌ای داره‌ دوستش"، هنگ می‌کند. چه شکلی بود؟ اخم ناشی از تمرکز بین ابروهایش لنگر می‌اندازد ولی موفّق به تصوّر چهره‌ی امیر نمی‌شود. -چشاش سیاهه. سگ دارن چشاش! خنده به لب‌هایش می‌آید ولی سریع لب می‌گزد. -چی میگی نازنین؟! -خب چشماش می‌گیره آدم رو! -بگو جذّابه! نازنین دستش را تکان می‌دهد. -همی که تو میگی. حق را به نازنین می‌دهد. این را خوب به یاد دارد. چشم‌هایش! یک جور خاص بودند، انگار امیر نمی‌توانست سر آن‌ها ادا دربیاورد. چشم‌ها، خودشان بودند. خود واقعی‌شان! -من نفهمیدم تو گلوت پیش کدومشون گیره؟ نازنین عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند. -ساسان دیگه. نفس راحتی می‌کشد. ته دلش جشن کوچکی به پا می‌شود از این‌که نازنین به امیر علاقه ندارد و از این جشن کوچک دلانه، بخار روی فنجان موکا به رقص درمی‌آید. دستانش دور فنجان قلاب می‌شوند و حرارتش را به جان می‌خرند. از تب فنجان رفته رفته گرم می‌شوند و نازنین همچنان میز روبه‌رویی را می‌پاید! -زشته نازنین! -اونا حواسشون به من نیست. -خدا که می‌بینه! -باز شروع کردی بی‌بی جون؟ مات نگاهش می‌کند و وقتی می‌بیند نازنین هنوز حاضر نیست نگاهش را از ساسان بگیرد، سرش را پایین می‌اندازد و جرعه جرعه‌ی نوشیدنی‌اش را گرم می‌نوشد. -خیلی خب عزیزم. شما دختر چهارده ساله! فنجانش را عقب می‌زند. نفس بلندی می‌کشد. -نازنین‌جان! من از بی‌بی گفتنت ناراحت نمیشم. از نگاه‌هایی که اختیار ازت گرفتن و مدام روی آقای میر می‌چرخن ناراحتم. اون یه پسر حزب‌اللّهیه، مطمئن باش با این کارات فقط از خودت متنفّرش می‌کنی. یک حرف دیگر هم می‌خواهد بزند ولی به خودش می‌گوید تو خودت عمل می‌کنی به این حرف که می‌خوای به نازنین بگی؟! اول یه سوزن به خودت بزن، بعد جوال‌دوز بزن به دوستت! ولی من که دارم ازش حذر می‌کنم. من که دارم کنترل می‌کنم خودم رو. -این نگاه کردنا گناهه نازنین...
نازنین امّا با جبهه‌گیری‌اش کلام بشری را قطع می‌کند. سرش را مقابل بشری پایین می‌آورد و با حرص و طوری که بقیّه صدایشان را نشنوند می‌گوید: -مگه چی‌کار می‌کنم؟ دخترای دیگه هر غلطی می‌کنن بعدم سرشون رو بالا می‌گیرن انگار نه انگار! تازه کلاس‌ گندکاری‌هاشون رو هم می‌ذارن. بعد تو واسه یه نگاه من رو مؤاخذه کن! به سختی سبّابه‌ی دراز شده به سمتش را نادیده می‌گیرد. -اونا هم یه شبه این‌جوری نشدن. اکثرشون فکرم نمی‌کردن یه روز به اون‌جا کشیده بشن. هیچ گناهی رو کوچیک نشمر! نازنین قاشق را به جان گلوله‌های بستنی می‌اندازد اما نمی‌خورد. به حرف‌های بشری فکر می‌کند. - حالا من یه چی گفتم. دلمم نمی‌خواد گندم بالا بیاد. خوشحال می‌شود، به قدر دنیایی. همین‌قدر که نازنین را به فکر وادارد برایش رضایت‌بخش است. -حالا بستنیت رو بخور. داره آب می‌شه. نصف بستنی‌اش را می‌خورد. بشری حواسش جمع حرکات لبریز از عشوه‌اش می‌شود. قاشق‌های نیمه پر بستنی را با طنازی در دهانش می‌گذارد. اینم یه حرکت دیگه که باید تذکر بدم ولی برای امروز دیگه کافیه. ........... یک هفته‌ای می‌شود که به لطف خدا آرام گرفته. حس خوبی دارد، حس بی‌تفاوتی. امیر را چندین بار دیده و هر بار، مسیر نگاهش را به سویی دیگر کج کرده. فقط گاه‌گداری یک فکر روی دشت سبز و یکدست خیالش، مثل قارچ می‌روید، کلافگی امیر! به خاطر قولی که به خدا داده، به دنده‌ی بی‌خیالی می‌زند. به تو چه که چرا همکلاسیت کلافه است؟! با صدای اف‌اف حواسش از الّاکلنگ بازی میل‌های بافتنی در دست زهراسادات پرت می‌شود. مانیتور چهره‌ی خندان یاسین رو به فاطمه را به تصویر کشیده است. گوشی را برمی‌دارد. -نخند ملّت فکر میکنن یه چیزیته! در را باز می‌کند و قاه قاه می‌خندد. یاسین هنوز وارد نشده، تلفن خانه زنگ می‌خورد. خودش را به گوشی می‌رساند. -یه کارگر بگیرید در باز کنه، تلفن جواب بده. سیدرضا عمیق نگاهش می‌کند ولی بشری نگاه سنگین پدرش را پس می‌زند و شماره‌ی افتاده روی گوشی را می‌خواند. پیش‌شماره‌ی مشترک را می‌بیند. حتماً همسایه‌اس. جواب نمی‌دهد. -مامان بیا. من جواب نمیدم. می‌رود تا سر به سر یاسین بگذارد. در را باز نکرده، بینی‌اش اسیر می‌شود بین انگشت‌های مردانه‌ی یاسین. -ملّت چه فکری می‌کنن؟ می‌خندد و نفس کم می‌آورد. سرش را به کناری می‌کشد و همزمان با نجات بینی‌اش، سرش با ضربه‌ی بدی به در می‌خورد و پلک‌هایش از درد جمع می‌شوند. -چی شدی بشری؟! فاطمه می‌پرسد و بشری دستش را بالا می‌گیرد که چیزی نیست. فاطمه اما نگران ادامه می‌دهد. -یاسین! چه شوخیه تو می‌کنی؟! بشری اما فرز مچ یاسین را می‌گیرد. با پشت دست یاسین به صورت خودش می‌زند. عقیق نشسته در رکاب نقره‌ای انگشتر به لب یاسین می‌خورد. -چیکار کردی دیوونه؟! به فاطمه نگاه می‌کند. -دلت برای این ته‌گاری نسوزه! بشری همچنان که سرش را گرفته، می‌خندد و صورت یاسین را می‌بوسد. بعد روی لبش را می‌خاراند. -چه صورت زبری داری! نیش میزنه به آدم. روی دسته‌ی مبل می‌نشیند و دست‌هایش را حلقه می‌کند دور گردن پدرش. سیدرضا پیشانی‌اش را می‌بوسد. صحبت زهراسادات طولانی شده و شک به دل بشری افتاده به یقین مبدّل می‌شود. -بشری! بابا! حاج‌سعادت می‌خواد دوباره بیاد برای پسرش. کلافگی امیر به ذهنش می‌آید. پس دلیل کلافگی‌اش همینه. چرا مادرش راحتش نمی‌ذاره؟! دستش را باز نمی‌کند. -بهشون بگید جایی برن خواستگاری که پسرشون راضی باشه. -میگه امیر خودش گفته دوباره بریم. نمی‌تواند بپذیرد. رفتار و حرف‌های امیر را با هر منطقی تفسیر کند، جز نارضایتی نمی‌بیند. -ما جواب رو گذاشتیم با خودت. -مگه نگفتین حالا زوده؟! سیدرضا دست محبت به سر بشری می‌کشد. -خونواده سعادت مقبولن. بدون فکر ردشون نکن. بالآخره صحبت‌های زهراسادات تمام می‌شود. -ماشاءالله! هر چی من می‌گم یه راهی میاره! خود امیر گفت مجبور شده بیاد. -واسه من زوده بابا. شاید چون دلش نمی‌خواهد پس زده شود. غرورش بشکند. امیر گفته بود تو نمی‌توانی انتخاب من باشی پس بهترین کار این است که زیر بار این خواستگاری نرود. فاطمه وقت را مناسب می‌بیند. -آره زوده. هنوز موقعیت‌های خوبی داری. عجله نکن. یاسین زیرچشمی فاطمه را نگاه می‌کند که دارد دور را برای برادرش گرم می‌کند. سیدرضا را مخاطب قرار می‌دهد. -این پسره انگار از دماغ فیل افتاده. بگو نیان. فکر کرده بشری لنگ نشسته تا یکی مثل اون بیاد. خودش رو براش می‌گیره. ای من به قربون تو برم خان‌داداش. چشمکی برای صورت گرفته‌ی یاسین می‌زند. دست روی سینه‌اش می‌گذارد و گهواره‌وار خودش را تکان می‌دهد. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ روشنایی کمرنگ سالن بیداری زهراسادات و سیدرضا را خبر می‌دهد. قطره‌های آب سرد، خواب از سر بشری می‌پرانند و حالا مثل سربازهای موفق در انجام ماموریت یک یک از صورتش می‌چکند. نگاه از آینه می‌گیرد. از دوباره آمدن امیر زیرپوستی خوش‌حال است و از این خوشحالی خجول! بابا میگه مقبولن! یعنی اگه من بهش برسم می‌تونیم خوشبخت باشیم؟ کاش بیش‌تر می‌شناختمت تا بهتر با خودم کنار بیام. آهی می‌کشد. چی می‌شد اگه تو هم... به چی دل‌خوش باشم؟ چرا خودت خواستی که دوباره بیای؟ اون حرفات چی میشه که گفتی به اجبار اومدی؟! موهایش را شانه می‌کشد، افکارش را هم. از لابه‌لای برس، موهای از بن جدا شده می‌ریزند و خیال‌پردازی‌هایش از مغز سرریز شده‌اش. گاهی خوب است شانه برداریم و به جان مغزمان بیفتیم. افکار بی‌ریشه‌ای که به سرمان سنگینی می‌کنند را از بین سلول‌‌های مغزمان بریزیم. موهایش را می‌بندد و برای ساکت کردن معده‌اش راهی آشپزخانه می‌شود. چطور باور کنم که تو با اون اخلاقت خواستی مجدد بیای؟ نمی‌ذارم دوباره بهم توهین کنی. دوباره لیچار بارم کنی! می‌خوای بیای بگی دختره‌ی خوش‌خوشان! مگه نگفته بودم من رو مجبور کردن؟ خیالات برت داشت؟ نمی‌دونم حسی که بهت دارم اسمش عشقه یا نه؟ هر چی هست این کشش نمی‌تونه من رو به تحقیر وادار کنه. از یخچال سیبی برمی‌دارد. حرصش گاز محکمی می‌شود به گونه‌ی سرخ سیب! -سلام دختر سحرخیز! برمی‌گردد و سیدرضا را می‌بیند. -سلام از ما جناب علیان! -بیا ببینم پدرسوخته. می‌خندد. -نمی‌گفتین هم می‌اومدم. بهترین فرود دنیا را تجربه می‌کند وقتی در آغوش پدرش جای می‌گیرد. می‌‌خواهد تا وقتی سیدرضا کنارش هست، محبت کند و محبت ببیند. چند وقت دیگر می‌رفت و حسرت این آغوش پرمهر به دلش می‌ماند. دست‌های پدرش را می‌بوسد. -به نمازتون برسین بابا. از پشت سر مادرش را بغل می‌کند و صورتش را می‌بوسد. -سلام صبح زود زودت بخیر. -عاقبت خاتونم به خیر. با زهراسادات دست می‌دهد و التماس دعایی می‌گوید و به طرف اتاقش می‌رود. می‌نشیند سر سجاده‌اش و تتمّه‌ی شیرین سیبش را می‌خورد. طوفان تو راهه! نه. گردباد؛ دوباره امیر به سرش می‌زنه و گرد و خاک می‌کنه. دوباره اخم، طعن و کنایه، دوباره تحقیر. ترمه‌ی سرمه‌ای را باز می‌کند. یک رکعت عشق قطعاً حال دلش را روبه‌راه می‌کند. قامت به وتر می‌بندد و بی‌آنکه بخواهد، امیر اولین مومن میهمان قنوتش می‌شود. زهراسادات با محبت آغشته به حیرت نگاهش می‌کند. -چه حوصله‌ای داری خوبه دیگه. انقدر حساس نباش! چادر را روی مقنعه‌ی مرتبش تنظیم می‌کند. باز هم با وسواس. -امام زمان سرباز شلخته نمی‌خواد. سرباز بی سواد هم نمی‌خواد. بقیه ببینن من نظم ندارم فکر می‌کنن همه چادریا بی‌نظمن! لبخند مادرش را را به نرخ بوسه‌ای می‌خرد و خداحافظی می‌کند. -الوداع... الوداع... زهراسادات تشرش می‌زند. -نگو این‌جوری! و بشری می‌خندد. کفش‌های واکس زده‌اش را پا می‌زند. عطر داوودی‌های اول صبح سرحالش می‌آورد. سیدرضا جاروفراشی را دستش گرفته و تلی کوچک از برگ‌های خزان زده وسط حیاط جمع کرده است. به سیدرضا می‌رسد. دستش را محکم می‌گیرد. -با اجازت پسر سیدکاظم. پشت دست‌های یخ کرده‌ی پدر را می‌بوسد. -تا برگردم دلم می‌پوکه! -برو پدر صلواتی! کم خودتو لوس کن! بی‌ریا می‌خندد و زیر بدرقه‌ی سنگین نگاه پدرش، گرم می‌خرامد و فقط خدا می‌داند که سیدرضا از هم‌اکنون دلتنگ ته‌تغاری‌اش است. -سیدرضا! بشری رفته. تو هنوز چشمت به دره؟! سیدرضا نگاه از در می‌گیرد و زهراسادات جارو را از دستش. -یه روز بشری از این خونه می‌ره. خدا خواست و دانشگاه شیراز قبول شد. وقتی ازدواج کرد می‌خوای چی‌کار کنی با دوریش؟ پیاده می‌شود و متین راه می‌افتد. ده دقیقه تا شروع کلاس وقت دارد و نیازی به عجله نمی‌بیند. امیر را می‌بیند، این بار در سالن اصلی، کنار پله‌ها، همراه دوستش. دلش می‌ریزد، آرام بقیه‌ی راه را می‌رود و سنگینی نگاه امیر بیشتر می‌شود. کوبش گوشت سمت چپ سینه‌اش، می‌رود که رسوایش کند اما امیر چیزی نمی‌گوید، فقط نگاهش می‌کند و بشری دلش می‌خواهد امیر نگاهش نکند. توقع دارد امیر چیزی بگوید اما در کمال تعجّب، حرفی نمی‌شنود. پس چرا انقدر آرومه؟ نکنه بی‌خبر از ماجراس!
چیزی به شروع کلاس نمانده. کنار پنجره به تماشای رقص زیبای برگ‌ها در سمفونی باد پاییزی می‌نشیند. نازنین را می‌بیند که با عجله به طرف ساختمان می‌آید. دختر مگه تو نمی‌دونی استاد صالحی چقدر سختگیره؟! خب پنج دقیقه زودتر بزن بیرون. همهمه‌ای از حضور دانشجویان در کلاس پیچیده و نازنین موفق می‌شود قبل از حضور استاد خودش را کلاس برساند ولی آنقدر هول از در داخل می‌شود که سکندری بخورد! دستش را به دسته‌ی تاشوی نزدیک‌ترین‌ صندلی می‌گیرد و صاحب صندلی از ترس لمس دست نازنین، مثل برق‌گرفته‌ها دست‌هایش را در سینه جمع می‌کند و خودش را عقب می‌کشد. و همین چند حرکت پشت سر هم برای قهقهه‌ی جمع کافی نیست؟! بشری زمزمه‌وار می‌گوید: نازنین بیچاره! حالا حتماً باید دستت رو می‌گرفتی به صندلی میر!؟ شیطنت پسرها گل می‌کند. یکی می‌گوید: -شستت نره تو چشت! و دیگری جوابش را می‌دهد. -حیفه چشاش! به سختی موفق می‌شود از زمین خوردن قسر دربرود. نفس راحتی می‌کشد اما چشم در چشم می‌شود با صاحب صندلی ناجی! دست‌پاچه دستش را از روی دسته‌ی صندلی برمی‌دارد. -ببخشید! یکی از ته کلاس داد می‌زند. -ساسان! کاکو کمکش کُو! توپ خنده در کلاس منفجر می‌شود. نازنین مثل آدم‌های گناهکار، دست‌های لرزانش را پشت سرش پنهان می‌کند. ساسان دیگر نگاهش نمی‌کند حتی اخم هم کرده است. همان پسر دوباره می‌گوید: -ها راسی! نامحرمه! و نامحرم را بخش بخش می‌گوید تا موجبات خنده گرم‌تر فراهم شود. نازنین سرخ می‌شود، لب می‌گزد و از خجالت دلش می‌خواهد قطره‌ای بشود و در زمین فروبرود. یاوه‌گویی‌های پسر هم تمام‌شدنی نیست! منظور همکلاسی‌اش رو درک می‌کند. "حیفه چشاش"! چشم‌های سبزش با آرایش خیلی زیبا می‌شدند و همین آرایش باعث شد که متلک بشنود. خودش را لعنت می‌کند که چندین مرتبه بشری گفته بود "آرایش رو بذار واسه جمع زنونه". فکر کرد الآن بشری هم سرزنشش می‌کند که "چند بار بهت گفتم؟!" عصبانی می‌شود. الآن در موقعیت موعظه شنیدن نیست. بشری صدایش می‌زند. عصبی سرش را بالا می‌آورد. می‌خواهد بگوید "تو چی می‌گی؟". ولی بشری آب‌میوه‌‌ تعارفش می‌کند. -این رو بخور! حالت جا بیاد. نازنین حرفش را می‌خورد و بشری دست لرزانش را می‌گیرد. -تا استاد نیومده بخور سرحال شی. -این همه بدو بدو کردم، آبرومم رفت. استادم نیومده. امیر کنار ساسان نشسته و رفتار خواهرانه‌ی بشری را می‌نگرد. با صدای ساسان نگاه از بشری برمی‌گیرد. - هر چی علیان وقار داره، صبوری... لااله‌الاالله! امیر ابروهایش رو بالا می‌برد و از گوشه‌ی چشم به رفیقش نگاه می‌کند. پس تو بیش‌تر از من بشری رو می‌شناسی! به یاد صحبتای مادرش می‌افتد، تعریف‌هایی که از بشری می‌کرد. آنقدر از پیشنهاد مادرش عصبانی بود که حتی صورت بشری را درست نگاه نکرده بود. حالا نگاهش می‌کند. بچه‌تر از اونیه که مامان تعریف می‌کرد. شبیه دختر دبیرستانی‌هاست. در دل می‌خندد. کی این رو دانشگاه راه داده؟! بیبی فیسه! چشم باریک می‌کند. وقتی ساسان از کسی تعریف کنه، حتماً خیلی خوبه! ساسان با تمام سخت‌گیرهاش داره از بشری حرف میزنه پس یه چیزی هست که مامان انقدر اصرار داره! ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
سلام لطفا برای شادی روح اموات نویسنده یک گل صلوات🌷✨😊
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کیف دوشی‌اش را برمی‌دارد و آخرین نفر از کلاس خارج می‌شود. شست و سبابه‌اش را روی چشم‌هایش می‌کشد تا خستگی‌شان را بگیرد. وقتی چشم باز می‌کند، نگاه سبز بی‌آرایش نازنین را می‌بیند. -سلام. تو کی اومدی؟! -صالحی نیومده. اومدم دعوتت کنم. می‌ایستد. -اون روز هم که دیر اومد! -او روز قرار بود من ضایع بشم. وای بشری! دلم می‌خواست زمین دهن وا کنه من رو... نچی می‌گوید. -پیش میاد دیگه. حالا دیدی منم از سر این پله‌ها پام سرید سقوط کردم وسط راهروی پایین. نازنین می‌خندد. مشتی به سینه‌‌ی خودش می‌زند. -یعنی راست بیفتی جلو پای امیر. نکنه یه چیزی فهمیده. یعنی چی بیفتم جلو پای امیر؟ با خودش مقایسه می‌کنه که جلو میر زمین خورد! می‌دونه من یه حسی دارم؟ نکنه از رنگ و روم پیدا باشه. دست روی صورت گداخته‌ی خود می‌گذارد. -نفرینم می‌کنی؟! -دعای عاقبت به خیریه. تو اَی زمینم بخوری، سعادت دستت رو می‌گیره بلندت می‌کنه نه مثل من پیشونی سیاه! ساسان همچین دستش رو برده بود بالا انگار می‌خواستم بغلش کنم. -نازنین! پقی زیر خنده می‌زند. دست می‌کوبد به پیشانی‌اش. -همچین سرخ و سفید شده بود! -خنده داره!؟ خودت رو ندیده بودی! اون ببخشیدت چی بود دیگه؟ -می‌خواست چشام رو درآره. گفتم ببخشید تا بی‌خیال شه. -چشم خوشگل، درآوردن هم داره. -زهرمار! غلط کنم چشمم رو خوشگل کنم. ادای همکلاسی‌اش را در می‌آورد. -حیفه چشاش! -از هر انگشتت هم که یه هنر می‌باره! می‌خندد. -ها. بازیگر خوبی می‌شدم. بعد دوباره یادش به روز قبل می‌افتد. -گم شو. کی بری تو آرایش کرد؟ بری دل خودم بود. عاقل‌ اندر سفیه نگاهش می‌کند. نازنین زیر چشم‌هایش را پایین می‌کشد و می‌گوید: -آ آ. اَی من یه مداد خاک تو سری تو ای چشام کشیدم. -خوددانی. با اجازت می‌خوام برم سرویس. بعدم کتابخونه. -گفتم خو دعوتی. ساعت مچی‌اش را نگاه می‌کند. -فرصت نیس. -مگه می‌خوای چی بخوری؟ یه سیب موز می‌خوام بدمت. -سیب موز رو که همین بوفه هم داره. خودم می‌گیرم. به طرف سرویس می‌رود و نازنین آستینش را می‌کشد. -وقت تلف نکن. تو که دو دیقه از کلاستم نمی‌زنی. تا برسیم می‌خوای بگی کلاسم کلاسم. -معلومه که نمی‌زنم. می‌خوام وضو بگیرم تو برو خودت. بعدم مگه اون روز دعوتم نکردی؟ -حالا وضو نگیری چی می‌شه. لامارش تو مغزت نمی‌شینه. بعدم میگی یخ کردم. -عهد بستم برای هر کلاس یه وضو بگیرم. -رفاقت حالیت نیس! من رو بگو گفتم قد شوفریای که برام کردی یه خرجی کنم برات. برو بگیر وضوت رو. این بار شبیه بشری حرف می‌زند. -وضو رو وضو نور علی نوره. مگر می‌تواند نخندد؟! قید وضو را می‌زند و با نازنین همراه می‌شود. -هی تو جمع من رو نخندون. آبروم رفته دیگه. -نترس. امیر میخ نگات می‌کنه، یه دعا هم به جون من. میگه خندشم دیدم. -کجا؟! -ور دل ساسان نشسته اما حواسش اینجان. -نگاشون نکن زشته. میام ولی یه شرط داره. -شرط!؟ -دیگه از امیر و... مکث می‌کند. برق چشم‌های نازنین به کمک لب به خنده کش آمده‌اش می‌آیند تا چهره‌ای مچ‌گیر را قلم بزنند. بشری زود تصحیح می‌کند. -آقای میر و سعادت! دیگه ازشون حرفی نزن. نگاه پرسشی نازنین را بی‌پاسخ می‌گذارد. به فضای باز می‌رسند. -چرا؟! -نازنین دیگه نگو. هیچی از این دو نفر نگو. می‌ایستد و چشم در چشم خواهش می‌کند. -جون من نازنین. باشه؟ دستکش‌هایش را می‌پوشد. -نمیگم دیگه ولی امیر مشکوک می‌زنه. از چشم‌غره‌ی بشری بی‌نصیب نمی‌ماند. با همان سرخوشی همیشگی‌اش می‌گوید: -چیشاته باباقوری نکن. پایش با نازنین می‌رود اما دلش می‌ماند با چشم‌هایی، نه، با صاحب چشم‌هایی که نازنین می‌گفت حواسشان پی توست. دست از سرم بردار سعادت. برس به زندگیت. بذار منم به زندگیم برسم. من انتخاب تو نیستم، تو هم! دلم حرف میزنه؟ برای خودش. تو نشنو. باور نکن. من می‌تونم فراموشت کنم. فقط تو من رو نگاه نکن. چیکار کنم که زندگی من شده دانشگاه و همین دانشگاه هم تنها جای مشترکیه که من و تو با همیم. من رو نگاه نکن. نگاه نکن. نمی‌دونی چه به روز دلم میاری! نمی‌دونی چه آتیشی به جونم میفته! جناب سعادت لطف کن و سایه‌ی نگاهت رو کم کن از سرم. من بیچاره پشیزی تو چنته‌ام ندارم که به بهای عشق، هوس یا هر چی بشه اسمش رو گذاشت به باد بدم. نذار یه گندم حسنه‌ام بشه خرمن سیئات! نذار ارزن آبروی اندوخته‌ام دود بشه. دست از سرم بردار. .. ..
می‌خواهد درس‌هایش را دوره کند اما امیر نمی‌گذارد. کتاب را برمی‌دارد، امیر می‌آید و صفحه را ورق می‌زند. جزوه‌ی یادداشت‌هایش را باز می‌کند، می‌خواهد نکته‌ها را دوباره بنویسد و جمع‌بندی کند، امیر خودنویس را از دستش می‌گیرد، خط می‌کشد روی تمام معادلات. کلافه سرش را بالا می‌گیرد. کتاب و جزوات را می‌بندد و گوشه‌ی اتاق پرت می‌کند. خدا از سرت نگذره... حرفش را تمام نمی‌کند. خدا! چرا من انقدر بی‌جنبه‌ام؟ حالم از خودم بهم می‌خوره.سعادت! ازت متنفرم، از خودم بیشتر! پایش را به کف اتاق می‌کوبد و جلوی میز آینه می‌ایستد. این اداها به تو نیومده! جمع کن خودت رو. ضعیف نباش. اینا عشق نیست، بفهم. هوسه فقط. وامیسته جلو قبله، یه دستش رو قنوت می‌گیره. اللهم اغفر امیر! برو بمیر. به کمرت بزنه این نمازا. اصلاً نخون. چه نمازشبیِ که تو دلت رو بهش خوش کردی. تمومش کن دیوونه. تا وقتی ذهنت میره طرف اون، همه نمازات کشکه. باید اون رو از ذهنت بندازی بیرون! اون داره همه چیزت رو ازت می‌گیره. تمرکز، درس، دانشگاه، دین، آیین. هیچی برات نمی‌ذاره، جز پشیمونی؛ تقه‌ای به در می‌خورد و بشری تیز نگاه از آینه می‌گیرد و به طرف در می‌رود اما کسی را نمی‌بیند. چند مشت آب سرد را به جان صورت گُر گرفته‌اش می‌نوشاند. پایش به سالن نرسیده زهراسادات می‌پرسد: -با کی حرف می‌زدی؟ کی عاشق شده؟! وجودش به جوشش می‌افتد. مثل ماهی دهان باز و بسته می‌کند و مشمئز می‌شود از این دست‌پاچگی. -مامان! زهراسادات اما هیچ یک از این حالات دخترش را ندیده، سبزی‌ها را از آب می‌کشد. -جانم خاتون. ریه‌های در حال انفجارش را سبک و خودش را پیدا می‌کند. کنار مادرش تکیه می‌دهد به ماشین لباس‌شویی. -من همه فکرام رو کردم. بگید نیان. زهراسادات می‌چرخد و نگاهش می‌کند و بشری قبل از این‌که مادرش حرفی بزند، دوباره می‌گوید: -بگید نیان. نه خونواده‌ی سعادت، نه هیچ خواستگار دیگه‌ای رو تو رو خدا نذارید بیان. زهراسادت دستش را می‌شوید. سبد سبزی‌ها را چند بار تکان می‌دهد. بشری حس می‌کند دلش مثل این سبد به هم می‌خورد و آشوب می‌شود. کاش مامان زودتر این سبد رو زمین بذاره تا من انقدر بهم نریزم. -چت شده بشری؟! مطمئن باش که نمی‌ذارم بیان. همون دفعه هم قرار اول و آخر بود. چرا همچین می‌کنی دختر؟ و بشری در ذهن جواب آماده می‌کند برای مادری که هنوز چشم ازش برنداشته. -آخه بابا گفت مقبولن. -خب مقبول باشن، وقتی تو بگی نه، دیگه نه؛ می‌خواهد بگوید من نمی‌دانم چه مقبولی هستن که اسم پسرشون سر زبون دختراست و دختری نیست که اون رو نشناسه؟! بشرایی دیگر از کنارش قد می‌کشد که خب این‌ها که دلیل رد شدن کسی نمی‌شه! اون چه تقصیری داره؟ اون! به خاطر دل به قول خودش بی‌ظرفیتش، امیر و سعادت را فقط "اون" می‌گوید. -دیگه هیشکی رو نذارید بیاد. بذارید من راحت درسم رو بخونم. زهراسادات صورتش را در دست می‌گیرد. -قربون شکل ماهت برم! درست رو بخون. انگار خواستیم زوری شوهرت بدیم. می‌خندد. گونه‌ی دخترش را می‌بوسد و دوباره می‌خندد. -فقط خودت نیای بگی عاشق شدم. دلم رفته که من شوهرت نمیدم. خنده تا پشت لب‌هایش می‌آیند ولی قورتش می‌دهد. نکنه مامان چیزی فهمیده! گمان می‌کند همه از حال دلش خبردارند. .......... با خودش می‌گوید این دختر اصلاً تو باغ نیست. صبوری می‌خواهد بهش بفهمونه من نگاش یه نگاه سمت من نمی‌ندازه! می‌خواد روی من رو کم کنه! من محل به دخترا نمی‌ذارم، این واسه من خودش رو می‌گیره! چه‌جوری با این زندگی کنم؟! چی می‌دونه از زندگی؟ یه چادر پیچیده دور خودش، فقط صورتش پیداس، بی هیچ رنگ و جذابیتی! مامان فقط میگه طرف چادری باشه مثل زن ایمان. من باید بپسندم یا تو! ساسان صدایش می‌زند. -سالن آمفی تئاتر برنامه‌اس پاشو بریم. از در سالن تو می‌روند، چشم می‌چرخاند و پیدایش می‌کند. نزدیک‌ترین صندلی خالی را پر می‌کند تا دوباره زیر ذره‌بین بگیردش. بشری سر برمی‌گرداند تا جواب همکلاسی پشت سرش نشسته را بدهد. اسیر می‌شود در چنگال چشم‌های امیر که حرف نمی‌زنند و می‌زنند و اما بشری هیچ سر درنمی‌آورد از این حرف‌های دمدمی مزاج! به نازنین می‌گوید: -حوصله ندارم. پاشیم بریم؟ -فازت چیه تو؟ بذار بشینیم ببینیم چی چیه برنامه. -مجبورت که نکردم بیای. بشین خودم میرم. غرولندی می‌کند و همراهش می‌شود. نگاهش به ساسان و امیر می‌افتاد که سر توی سر هم کرده‌اند. -ای پسرا بیشتر از ما حرف دارنا! بشری ولی در شلوغی سالن صدای نازنین را نمی‌شنود. نازنین دست روی دهانش می‌گذارد. ای خدا باز می‌خواستم از این دو تا حرف بزنم. خوب شد نشنفت!
زهراسادات جواب قطعی منفی بشری را به نسرین‌خانم می‌دهد. -همون دفعه هم سخت راضی‌اش کردم. تو رو خدا نسرین‌خانم دیگه تمامش کنید تا شرمندتون نشم! نسرین‌خانم خدا نکندی می‌گوید و با این‌که دلش رضا نمی‌دهد اما بیش‌تر اصرار نمی‌کند و سعی می‌کند با پایان تماس، این آرزو را پایان بدهد. چادرش را سرش می‌اندازد و راهی مسجد می‌شود. در را باز می‌کند و امیر را می‌بیند که تازه از راه رسیده. جواب سلام پسرش را می‌دهد. -حاج‌خانم میری نماز؟! -وا مادر! -تعجب نداره دیگه باید یاد بگیرم این مدلی حرف بزنم. خنده‌ی تلخی می‌کند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. -مادرش زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو دستم. سر تا پای پسرش را با دلسوزی مادرانه نگاه می‌کند. -دلم نمیاد بگم ولی انگار قسمت نیست. امیر وارد حیاط می‌شود. -فکر من رو درگیر کردی حالا می‌گی قسمت نیست؟! در را می‌بندد. -گفتم آیناز، هزار تا انگ گذاشتین روش، خودت و بابا؛ نسرین‌خانم صورتش را جمع می‌کند. -مگه من مرده باشم بذارم تو همچین زنی بگیری. می‌خوام زنت بدم که این از خدا بی‌خبرای بی‌دین و ایمون رو ول کنی. چهار تا بی سر و صاحاب جمع شدین دور هم. -یه اکیپ دوستانه‌اس. شما داری گنده‌اش می‌کنی. -حتما جمع می‌شید دور هم حمد و سوره‌ی دخترا رو درست می‌کنین! امیر می‌خندد، بلند. مادرش براق نگاهش می‌کند. -مامان! شما داری شورش می‌کنی! اذان از گلدسته‌ها سر به آسمان می‌گذارد ولی نسرین‌خانم چادر از سرش می‌کشد. -می‌گردم یه دختر دیگه برات پیدا می‌کنم. -دست بردار مامان! چه عادتیه شما داری؟ من مثل ایمان نیستم. راه ساختمان را در پیش می‌گیرد. -نباش. ایمان چی کم داره؟ زنش بده؟ من انتخابش کردم ولی خودشون هم رو پسندیدن. حالام ماشاءالله روز به روز وضعشون بهتره. امیر سر جایش مانده، مادرش برمی‌گردد و محکم می‌گوید. -من نمردم که بذارم تو بری پی یللی تللی. زن می‌گیری، مردونه زندگیت رو می‌کنی. -باشه. -خوبه. از مسجد که بازم کردی برم اول وقت از کفم نره. -ولی فقط بشری. -لااله‌الا‌الله. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝