💠
💠
#اَلسَّلامُعَلَیکَیافاطِمَهالزَّهرا 🥀
یکشنبههایفاطمی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜
💠
#اَلسَّلامُعَلَیکَیااَمیرَالمُومنین🌴
یکشنبههایعلوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
سـلامحضرٺِبارانـــــ🌦🌲
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📱
💠خسته از سیاهیِ یکسال،
چشمانتظارم تا در آغوشت، آرام بگیرم . . .
رمضاندرپیشاستــــــــــــ♥️.
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📣پارتگذاری به صورت ظهر و شب
🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ57 آن چ
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ58
کوچهی مسجد هنوز از مسافرانی که تازه از راه رسیدهاند خالی نشده. امیر در ماشین را برای بشری باز میکند. بشری تشکر میکند و مینشیند. تا میخواهد چادرش را جمع کند، امیر خم میشود و پیشانیاش را میبوسد.
_دلم برات یه ذره شده بود فینگیلیم!
در را میبندد. بشری از خجالت لب میگزد. دستش را روی چشمهایش میگذارد. مثل لبو سرخ میشود.
امیر پشت فرمان مینشیند. آرامش نابی همهی وجود بشری را پر کرده. عطر تلخش روح بشری را نوازش میدهد.
_چشاتو چرا گرفتی؟
دست میبرد و دست بشری را از روی چشمش کنار میزند.
_این چه کاری بود امیـــر؟! جلوی چشم این همه آدم، آب شدم از خجالت!
امیر با لبخندی خونسرد ماشین را روشن میکند.
_کدوم کار؟
برخلاف پشت تلفن که حسابی زبان میریخت، حالا رودرروی امیر میخواهد طور دیگری دلبری کند. با حیایی حقیقی صورتش را به سمت بیرون میچرخاند.
_همون...
دوباره انگار خجالت میکشد حرف بزند. مکث میکند. بالآخره طاقت امیر را طاق میکند تا اینکه میگوید: بوسهات!
بشری لبخندی که چهرهی امیر را جذاب کرده نمیبیند. امیر چشمهایش را ریز میکند. به بشری زل میزند. انقدر که بشری حوصلهاش از دیدن بیرون سر میرود. باز هم به امیر نگاه نمیکند.
به دستهایش زل میزند. سنگینی نگاه امیر را به خوبی احساس میکند.
امیر آرنجش را روی فرمان میگذارد. سرش را تکیه میدهد به کف دستش. هنوز با همان حالت نگاهش میکند؛
بشری دیگر طاقت نمیآورد. سرش را بالا میگیرد.
_چرا اینجوری نگام میکنی؟!
امیر سرش را تکان میدهد.
_چه جوری؟
_هیچجوری، بریم دیگه اومدی دنبالم که تو ماشین نگهام داری؟ کم تو ماشین ننشستهام تا اینجا!؟
امیر زیر چانهاش دست میگذارد.
_لب و لوچهاشو نگاه!
بشری سرش را بالا میآورد.
_چی بهت میرسه منو اذیت میکنی؟!
_من کی خواستم تو رو اذیت کنم؟
_همین یه دیقه پیش.
امیر باز هم میخندد، بم و مردانه. دل بشری زیر و زبر میشود با شنیدن صدای خندهی او؛
زل میزند به چشمهای امیر.
_فدای خندههات بشم.
امیر دست بشری را میگیرد.
_خدا نکنه.
صورت امیر پر از خنده است اما خیلی جدی از بشری میپرسد: خجالتی شدی؟
_نشدم!
لحن امیر عوض میشود. مهربان میگوید:
_خجالتی نباش خب؟
آرام پلک میزند.
_چشم.
با بوقی که طاها برایشان میزند، متوجه میشوند هیچ کس توی کوچه نمانده.
..
..
امیر ماشین را توی پارکینگ میبرد. بشری میخواهد پیاده شود. امیر از روی صندلی عقب، یک دسته گل برمیدارد. جلوی بشری میگیرد.
_زیارتت قبول.
_دستت درد نکنه. چه خوشگلن اینا!
دقیقاً شبیه کسی که اولین بار است گل هدیه گرفته، گلها را میبوید.
_ممنون امیرم.
امیر خوشحال از رضایت بشری میگوید: قابل نداره خانمگل.
چانهاش را میخاراند.
_یادم رفت پای ماشین بهت بدم.
لبخند خاصی میزند.
_تو رو که دیدم همهچی فراموشم شد.
بشری با عشق میگوید: فدای سرت.
پشت سر امیر از در سالن داخل میرود. امیر چمدان بشری را گوشهی سالن میگذارد.
_الآن باید اون جملهی معروفو بگم.
امیر سر تکان میدهد. یکصدا میگویند:
"هیچ جا خونهی خود آدم نمیشه"
و خانه از صدای خندهشان پر میشود.
بشری به آشپزخانه میرود. چادرش را توی ماشین لباسشویی میگذارد. حواسش جمع ماشین ظرفشویی میشود. دقیقاً ست لوازم برقی جهیزهی خودش است.
_امیر! چیکار کردی؟
امیر روی اپن خم میشود.
_نمیخوام با دست ظرف بشوری.
_دو تا تیکه ظرف که این حرفا رو نداره.
نگاه از ماشین ظرفشویی میگیرد. کاری که امیر کرده را زیاد دوست ندارد. مخصوصاً که یک ستون از کشوهای آشپزخانه را برداشتهاند. با این حال با لبخند میگوید:
_خیلی ممنونم که به فکرمی.
امیر صاف میایستد.
_کاری نکردم.
بشری از آشپزخانه بیرون میآید. کیفش را برمیدارد. روی مبل کنار پای امیر مینشیند.
_خب جناب نوبت سورپرایز منه.
ابرو بالا میاندازد.
_پشت تلفن که اشتیاق نداشتی! ولی امیدوارم دوستش داشته باشی.
امیر کنارش مینشیند.
_مگه میشه کادوی تو رو دوست نداشته باشم!
بشری زیپ کیفش را باز میکند. جعبهی چوبی کوچکی را مقابل امیر میگیرد.
_تقدیم عزیزم. میتونی حدس بزنی؟
_عطر.
بشری گوشهی چشمهایش را چروک میکند.
_بدجنس!
امیر جعبه را از دست بشری میگیرد.
_جعبهاش مشخصه دیگه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت سالروز شهادت حاجمهدی زارع🌷
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
فقط خواستم بگویم:
با آنهایی که دوستت ندارند، هیچ نسبتی ندارم؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
💠
شاید که عمر من به شب قدر، قد نداد
پس در همین لیالی شعبان مرا ببخش . . .
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠 همانند زنبور 🐝
✨امیرالمومنین میفرمایند:
"به سان زنبور در میان پرندگان باشید. تمامی پرندگان آن را ضعیف می شمارند و اگر میدانستند چه برکتی در درون خود دارد، چنین نمیکردند.
⚜با مردم با زبانها و بدنهایتان معاشرت کنید و با قلوب و اعمالتان دوری گزینید.
💠قسم به کسی که جانم به دست اوست، آنچه را دوست دارید نخواهید دید، مگر پس از آنکه برخی از شما در چهرهی برخی دیگر آب دهان بیاندازند و برخی از شما برخی را دروغگو بنامند."
📚غیبت نعمانی، ص ٢٠٩
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ58
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ59
امیر در شیشهی عطر را جلوی بینیاش میگیرد. رایحهی تند و خنکش را میپسندد. نوشتهی برجستهی کف جعبه را با اخم ریزی میخواند: "استی دوپوینت"
بشری روسری و مانتویش را روی گلمیز کنار دستش میگذارد. امیر دست دور گردن بشری میاندازد. گونهاش را میبوسد.
_مرسی.
_واقعاً که انتخاب کادو برای تو سخته!
_ولی این خیلی خوبه.
بشری سرش را روی شانهی امیر میگذارد. عطر مانده روی لباس همسرش را نفس میکشد.
_من عطر بداخلاقتو دوست دارم.
_بداخلاق؟!
امیر حصار دستهایش را تنگتر میکند.
_منظورت تلخه؟ یا میخوای بگی مث خودم بداخلاقه؟
_دومیش.
چشمهای امیر بیاراده گرد میشوند. بشری شانههایش را بالا میاندازد. امیر عطر را به جعبهاش برمیگرداند. در همان حال میگوید: ولی من فکر نمیکردم بداخلاق باشم.
بشری پا روی پایش میاندازد. به امیر لم میدهد.
_برخوردای قبل از بله گرفتنتو یادت نیست؟
_اون موقع نسبتی نداشتیم. بعدش که به دلم نشستی، بازم بداخلاق بودم؟
_نه. وگرنه ردت میکردم.
امیر جدی نگاهش میکند.
_ردم میکردی؟!
_نگو که یادت رفته؟
امیر نگاه از بشری میگیرد. بشری فکر نمیکرد با حرف زدن راجع به رد کردن خواستگاری، به امیر بربخورد. سرش را کج میکند.
_امیـــر! توقع نداشتی که با حرفایی که تو کتابخونه زده بوی، یا رفتارت وقتی بار اول تو اتاقم حرف زدیم، زود قبولت کنم!
امیر به چشمهای بشری مستقیم نگاه میکند. بشری به زبان نیاورده اما امیر متوجه شده که بشری جملهی "قبولت کنم" را جایگزین "باورت کنم" کرده. حق را به بشری میدهد.
حالت چهرهاش را طبیعی میکند. میگوید: نوبت سورپرایز منه.
_مگه ظرفشویی نبود؟!
_اون که وسیلهی خونهاس. باید میخریدم.
_خب... پس... چی؟
_یه خبر خوب!
شوق توی صورت امیر، بشری را ذوقزده میکند. مشتاق میپرسد:
_چی؟
_یه زندگی توپ منتظرمونه. یه پیشنهاد عالی کاری و...
چشمهای بشری رنگ تعجب میگیرد.
امیر ادامه میدهد: و درسی.
_چی میخوای بگی امیر؟!
_میخوام بریم خارج. درس بخونیم. همونجا هم کار کنیم.
_مگه همینجا نمیتونیم درس بخونیم؟
_هنوز سال تحصیلی جدید شروع نشده. یه کنکور میدیم. مطمئناً تو بورسیه میشی. نشدی هم خودم خرج میکنم. مهم اینه که بتونیم کار کنیم. خیلی زود خودمونو جمع میکنیم.
بشری انتظار این حرفها را ندارد. وارفته به مبل تکیه میزند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜⚜💠
امام علی علیهالسلام میفرمایند:
اللِّسَانُ سَبُعٌ،إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ.
زبان تربيت نشده، درنده اى است که اگـر رهایش کنى میگزد.
📚نهجالبلاغه، حکمت۶۰
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ59
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ60
ساکت و بیحرف نشستهاست. امیر دارد از مزایای رفتنشان میگوید.
_تمام مخارج تا وقتی درس میخونیم، با دولت انگلیسه، حقوقمونو پسانداز میکنیم.
بشری با حالت گنگی نگاهش میکند.
_کجا بریم امیر؟
_گفتم که انگلیس.
بشری نفس سنگینی میکشد.
_اینو شنیدم. بریم که چی بشه؟
_پیشرفت کنیم.
امیر بلند میشود. با دستهای بازش به گوشههای سالن خانه اشاره میکند.
_تا کی میخوایم تو این قفس سر کنیم؟
بشری با حیرت سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
_به اینجا میگی قفس؟! چت شده امیر؟
امیر دوباره کنار بشری مینشیند. دست روی شانهی بشری میگذارد.
_خانمگل! این یه فرصته. ما الآن میتونیم به خوبی ازش استفاده کنیم. هم درس بخونیم هم کار کنیم. چند سال دیگه با دست پر برگردیم.
_دست ما خالیه؟ درآمدمون پایینه؟! همینجوریم تا سال دیگه میتونیم خونه رو عوض کنیم یا اگه تو بخوای یه ماشین بهتر بخریم.
بر خلاف توقع بشری، امیر کلافه میشود. فکر نمیکرد بشری مخالفت کند. تا قبل از این گمان میکرد نمیتواند قید بشری را بزند و تنهایی برود. از وقتی حامد گفته بود میتواند با بشری برود، از نو برنامههایش را چیده بود.
تصورش این بود که بشری برای پیشرفت هر دویشان با رفتنشان موافقت که میکند هیچ، حتی خوشحال هم میشود.
بشری دست امیر را میگیرد.
_امیر!
امیر دلخور نگاهش میکند. غصه و نگرانی پردهای روی دل بشری میکشد.
_اینجوری نگام نکن.
امیر نگاه از بشری میگیرد. بشری میگوید: مگه نمیخوای با هم تصمیم بگیریم؟ نظر من برات مهمه دیگه!
_مهم نیست؟
_خیلی خب. من موافق نیستم.
_فکر میکردم همراهمی.
_ولی چیزی که تو از من میخوای اعتقاداتمو نشونه میره.
_چرا مذهبیا همه چیو بزرگ میکنن؟!
_امیرجان. من فیزیک هستهای رو با هدف انتخاب کردم. الآن با رفتن به انگلیس باید هدفمو کنار بذارم.
_گفتم که درستو بخون. نگران هزینهاشم نباش.
_من نمیتونم امیر. مسئله سیاسیام هست. انگلیس کی با ما دوست بوده؟ چطور درس میخونی، همزمان کارم میکنی بعدم هر وقت دوست داشتی میتونی به راحتی برگردی؟! همهی کشورایی که بورسیه میکنن قوانینی دارن. مادامی که طبق قوانین اونا پیش بری باهات راه میان ولی جرات داری یه مخالفت کوچیک کن، برگهی تعهدات رو جلوت میذارن و ازت طلبکار میشن. اون حقوقو هم که درصدیشو باید مالیات بدی که از اون مالیات، بازم درصدیش واسه اهداف صهیونیست خرج میشه. فکر کن بخشی از حقوق من یا تو رو بمب بسازن بریزن سر کشورای مسلمون.
نفسی تازه میکند. امیر با حالتی که بشری چیزی از آن متوجه نمیشود به او نگاه میکند.
_ ما بیایم به ایران خیانت کنیم؟ گول در باغ سبزی که الآن نشونت دادنو نخور. این رفتنا جز پشیمونی هیچی تهشون نیست.
_وقتی برگردیم میتونی به ایران خدمت کنی. اونم با تجربهی بیشتر.
_گیریم که حرفای تو درست باشه، مگه دانشگاه خودمون چیزی از دانشگاه اونا کم داره؟ اتفاقاً پیشرفتهتر از اوناییم. روز به روز تو انرژی هستهای داریم پیشرفت میکنیم. تا حدی که ابرقدرتای جهان از ایران ترسیدن!
امیر میزند زیر خنده. مثل همیشه با صدای بم ولی نه آن خندههایی که بشری را سر ذوق میآورد. خندهی هیستریکی که بشری را میترساند. خندهای از روی تمسخر و عصبانیت.
#پارتگذاری_صبح_و_شب
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#سکنجبیــــــن 🍹
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی!
✍🏻فاضلنظری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکسنوشته✨
ارسالی از آینور عزیز🌷
#بـُشــرے
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜⚜
🥀اگر دنیا موجب دلگرفتگی تو شد، دنبال دلیل و مقصر خاصی نباش.
💯تا دنیا دنیاست وضعش همین است.
✨با دل گرفته در خانه خدا برو، او دنیا را این گونه آفریده، پس تو را تحویل میگیرد. بگو نمیخواهم با دنیا دلگرفتگیام را برطرف کنم.
💠میخواهم تو دلم را با خودت شاد کنی.♥️
✍🏻استادپناهیان
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ60 س
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ61
احساس میکند پایههای زندگی زیبایش دارد میلرزد. دو دستش را روی صورتش میگذارد.
توی دلش پشت سر هم صلوات میفرستد. اختلاف نظر آن هم سر همچین مسئلهای به نظرش خیلی سنگین میآمد. دلش میخواهد آرام باشد. با آرامش رفعش کنند.
به خودت مسلط باش. بحث تو زندگی همه هست. خب با همحرف میزنیم.
باز فکر میکند این بحث از آن بحثهای ساده نیست.
_این حرفای بیمنطق چیه تو میزنی؟ ایران چه پیشرفتی داشته؟!
بشری از درون فرومیریزد. امیر باز میخندد.
_اونم پیشرفتی که انگلیس بخواد ازش بترسه!
بشری با چشمهای خسته نگاهش میکند.
_اگه نمیترسن چرا شخصیتای علمی ما رو ترور میکنن.
اسم ترورهای هستهای را شمرده به زبان میآورد.
_احمدیروشن، علیمحمدی، رضایی، شهریاری، دوانی! تو فاصلهی دو سال ترور شدن.
امیر مقابلش روی زانو مینشیند. برای اینکه آرامش کند، دست میبرد موهای بشری را از روی صورتش کنار میزند ولی موهای لخت بشری با لجبازی روی صورتش برمیگردند. امیر اینبار موهایش را پشت گوشش میزند.
_عجله نکن. خوب فکراتو بکن. رفتن به نفعمونه. شاید دیگه همچین فرصتی پیش نیاد.
میخواهد بگوید همین الآنم فکرامو کردم.
اما فکر میکند شاید بهتر باشد کمی صبر کند. تا چند روز دیگر امیر آرامتر بشود. بهتر بتواند با او حرف بزند.
نفس عمیقی میکشد.
عجب سورپرایزی! حتی نمیتونستم حدسش بزنم.
بلند میشود.
_برم یه دوش بگیرم.
امیر صدایش میزند. بشری آرام برمیگردد.
_جانم!
امیر شرمنده میشود از این لحن همیشه مهربان و ملاحظهکار.
کاش الآن چیزی نگفته بودم. حداقل صبر نکردم خستگیش دربره.
دلش میخواهد حال و هوایش را عوض کند. دیدن بشرای گرفته و دمغ ناراحتش میکند.
_ممنونم بابت عطر. خیلی خوشم اومده ازش.
بشری لبخند میزند.
_خدا رو شکر.
_سورپرایزت حرف نداشت.
لبخند میزند. با محبّت نگاهش میکند.
_مبارکت باشه.
امیر با انگشت اشارهاش به شقیقهاش فشاری میآورد.
_اسمش چی بود؟
بشری میخندد.
_استی دوپونت.
امیر چشمهایش را ریز میکند.
_اسمش دنبالهدارتر نبود؟
بشری با دلتنگی شقیقهاش را میبوسد.
_نه عزیزم.
دست روی شانهی امیر میگذارد. خیره به چشمهای همسرش میگوید: خیلی دوستت دارم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯