eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم عصر سه‌شنبه است و تا روز شنبه امتحانی ندارند. بشری شام را آماده کرده، از همان‌ کتلت‌هایی که اگر امیر سر آشپزی به او می‌رسید نصفش را می‌خورد. _شام که داریم. بچینم تو سبد ببریمش؟ این را بشری در جواب امیر که پیشنهاد بیرون رفتن داده، می‌گوید. امیر قبول نمی‌کند. دست‌هایش را دور شانه‌ی بشری حلقه می‌کند. چانه‌اش را روی سر بشری می‌گذارد. _خیلی زحمت می‌کشی تو خونه. خسته میشی. می‌خوام شام ببرمت بیرون. سرش را بلند و با مهربانی مردانه‌اش، صورت بشری را نگاه می‌کند. _می‌خوام بهت خوش بگذره. نه که امشبم بخوای تو دردسر بیفتی بساط شام بچینی. _ولی این دردسر نیست. با تو همیشه به من خوش می‌گذره حتی اگه خودم شام بپزم و سفره بندازم و جمع کنم. _ وظیفمه هوات‌و داشته باشم. یه شام بیرون رفتن که قابل تو رو نداره. ظرف کتلت را از دست بشری می‌گیرد و روی کابینت می‌گذارد. _اینا رو بذار بعداً خودم ترتیبشون‌و می‌دم. بشری ظرف را توی یخچال می‌گذارد. _نوش جونت عزیزم. واسه شما پختم دیگه. _آخرش با این دست‌پخت خوشمزت من‌و از ریخت و قیافه می‌اندازی. _همون بهتر زشت بشی هیشکی نگات نکنه! _حسودی هم بلد بودی تو! بشری سینه به سینه‌ی امیر می‌ایستد. _چه جورم! چشم‌های امیر ریز می‌شوند. _از قیافه هم که بیفتم باز یه عده نگام می‌کنن. می‌گن چه دختر بی‌سلیقه‌ای بوده این‌و انتخاب کرده. بشری مشتی به بازوی امیر می‌زند. _سلیقه‌ام خیلی هم خوبه. مچ دستش را ماساژ و بینی‌اش را چین می‌دهد. غر می‌زند. _آدم آهنی هستی تو! امیر قهقهه می‌زند. _تا تو باشی دست روی شوهرت بلند نکنی. بشری جلوی آینه می‌ایستد و امیر احتمال می‌دهد که دارد به این فکر می‌کند که چه بپوشد. _کجا بریم بشری خانمی؟ _اول بریم شاهچراغ. دلم زیارت می‌خواد. بعدش تو بگو. _حافظیه و نارنجستان که اون دفعه به خاطر شلوغی نرفتیم. _اووو! چه خوب یادت مونده! نگاه امیر به آرام‌ترین شکل ممکن درمی‌آید. _خیلی برام عزیزی! بشری با چشم‌هایی که از شوق ستاره باران شده‌اند، صورت امیر را به هوای پی بردن به عمق علاقه‌اش می‌کاود. دست امیر را می‌گیرد و حلقه‌ی ازدواجشان را لمس می‌کند. _خوشبخت‌تر از من، زنی هست؟ .. .. غروب شده و هوا رو به خنکی می‌رود. لبه‌ی حوض وسط صحن، روبه‌روی گنبد می‌نشینند. چلچراغ‌های آویز در بالکن همزمان روشن می‌شوند. معنویت حرم مطهر حال خوبی به هر دویشان داده. امیر دست روی دست بشری می‌گذارد و چشم‌هایش به نقش و نگار فیروزه‌ای و سفید گنبد خیره می‌ماند. _هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه زمانی برسه که یه دختر این‌جوری تو دلم جا بگیره. خیلی دوستت دارم. سر کارم دلم هوات‌و می‌کنه تا می‌بینمت آروم می‌شم. خستگیم رفع می‌شه. دست دیگرش را جلو می‌آورد و دست چپ بشری را بین دو دست خودش جای می‌دهد. بشری ساکت است و به حرف‌های امیر فکر می‌کند. نگاهشان به ضریح است که از آن فاصله، لابه‌لای جمعیت به چشمشان می‌خورد. .. .. بعد از آن شب، حال خوبی به بشری دست داده که نمی‌تواند وصفش کند. انرژی گرفته و با دقت بیش‌تری به کارهایش رسیدگی می‌کند. هر ساعت خاطره‌ی اون شب، ابراز علاقه‌ی امیر روبه‌روی ضریح حضرت احمدابن‌موسی (علیه‌السلام) از ذهنش می‌گذرد و شیرینی خاصی همه‌ی وجودش را در برمی‌گیرد. چند روز پیش آخرین امتحان ترمشان را داده‌اند و برای امشب قرار گذاشتند که با همکلاسی‌ها یک دورهمی داشته باشند. قرار است عصر همه در باغ رستوران پدری ساسان جمع بشوند. بشری نماز عشایش را هم خواند ولی خبری از امیر نشده. با دلواپسی شماره‌اش را می‌گیرد. صدای خسته و کلافه‌ی امیر بیش‌تر نگرانش می‌کند. _خوبی امیر؟ امیر پیشانی‌اش را برای چند لحظه می‌فشارد. _خوبم عزیزم. نگاهی به ساعت که عقربه‌هایش روی هشت و و دوازده نشسته‌اند می‌کند. _چند دقیقه دیگه کار دارم. نیم ساعت دیگه خونه‌ام. _باشه عزیز. منتظرم. امیر قبل از ساعت هشت و نیم می‌رسد و بشری با دیدنش شوکه می‌شود. _چرا ان‌قدر به هم ریخته‌ای؟ دستش را به دست بشری می‌سپارد. _از ظهر تا الآن داشتم فک می‌زدم. بشری برایش شربت سکنجبین می‌آورد و امیر لیوان را یک‌باره سر می‌کشد. _جیگرم حال اومد. _نوش جونت. بیارم باز؟ _نه دیگه. آماده شم بریم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯