به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ162 کپیحرا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ163
کپیحرام🚫
امیر کمی تن صدایش را بالا برد.
_بلند حرف بزن. من گوشام کره.
نگاه بشری رنگ تعجب گرفت. امیر حق به جانب و دست به سینه عمیق نگاهش میکرد.
_دلت با من هست یا نه؟
بشری با زحمت از جایش بلند شد. میخواست وضو بگیرد. با صدای بلند امیر سر جایش ایستاد.
-چرا جواب نمیدی؟
به اخم امیر نگاه کرد. حالت صورت امیر عصبانی بود اما درد را از چشمهایش میخواند. امیر مثل همیشه که کلافه میشد به موهای پرپشتش چنگ زد. چند بار پشت سر هم موهایش را بین انگشتهایش گرفت و رها کرد. متوجه بود که تند رفته. با صدای بلند و طلبکارانه حرف زده بود. صدایش را پایین آورد.
_ببخشید.
بشری فقط "خواهش میکنم" آرامی گفت. از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، امیر نفسش را محکم بیرون داد.
صبر نمیکنه من حرفمو بزنم!
تا برگشتن بشری دور خودش میچرخید. انگار حالا که بشری با او مخالفت میکرد، بیشتر دلش میخواست که داشته باشدش.
لبهی تخت نشست. با پایش ضرب گرفته بود. تا بشری آمد مثل فنر از جایش بلند شد. دست و صورت بشری خیس بود.
امیر خودش را کنترل میکرد ولی حالت نگاهش هنوز جدی بود. سرش را پایین آورد. از این زاویه، چشمهای سیاه امیر از پشت مژههای پر و خوشحالتش جذبهی خاصی داشت. بشری طاقت نیاورد. چشم از امیر گرفت. انگشت سبابهی امیر زیر چانهی بشری نشست.
_منو نگاه.
بشری نگاهش کرد. قفسهی سینهی امیر بالا و پایین میشد. امیر میخ چشمهای بشری شده بود. بشری گفت: اگه حرفی نداری من نمازمو بخونم؟
گوشهی چشمهای امیر باریک شد.
_دلت با منه یا نه؟
ناخواسته فشار محکمی به چانهی بشری آورد.
بشری با دست روی دست امیر گذاشت.
_فکم شکست!
امیر فشار دستش را کم کرد اما دستش را برنداشت.
_جوابمو بده.
بشری صورتش را نمیتوانست بچرخاند. نگاهش را از امیر گرفت. امیر از بین دندانهای کلید شدهاش غرید.
_آره یا نه؟
_اگه دوستت نداشتم باهات سر سفرهی عقد نمینشستم.
ستون فقرات بشری تیر میکشید. ضعف اعصابش باعث تشدید دردش میشد. در اوج ناباوری امیر چانهاش را تکان داد.
_الآن رو پرسیدم.
طاقت بشری طاق شد. تقریباً داد زد.
_ولم کن.
دست امیر شل شد. بشری صورتش را یک دفعه کنار کشید. جیغ زد.
_دست از سرم بردار.
چشمهای امیر از تعجب گرد شده بودند. بشری همانطور عصبی ادامه داد.
_چونهامو خرد کردی. خوبه وضعم اینه. دارم جون میکنم. سر پا نگهام داشتی بازخواست میکنی؟!
دست به کمرش گرفت.
_چیو میخوای بدونی؟ فک صاحاب مرده رو گرفتی تو دستت داری زورتو سر من خالی میکنی؟
بدی بشری به لرزش افتاده بود. میخواست روی صندلی بنشیند. امیر زودتر صندلی را برایش جلو کشید. بشری نشست و سجادهاش را باز کرد.
امیر از پشت سر دست انداخت گردن بشری. صورتش را به صورت بشری چسباند.
-جواب منو نمیدی؟
بشری کلافه شده بود. صاف نشست.
-جوابتو دادم.
توی دلش گفت: شنیده بودم اخلاق مردا مثل بچهها میمونه. الآن واقعاً بهش رسیدم.
مثل بچهها گیر داده که بگو دلت با منه یا نه.
نمیگه من با این حال نمیتونم انقدر روی پام بایستم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯