💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ36
قسمت۱
یخ بین امیر و ساسان دارد کمکم باز میشود اما فقط در حد سلام و احوالپرسی در دانشگاه. نه مثل قبل که با هم تماس تلفنی داشته باشند یا بیرون از دانشگاه همدیگر را ببینند.
از آنجایی که نازنین در برابر ساسان آفتابی نمیشود، میتوان فهمید که او به حرفهای بشری خوب گوش کرده. برخوردهایش حساب شده و خنثی است، طوری که کسی متوجهی علاقهی او به ساسان نشود.
بهترین بازخورد این رفتاری که پیشه گرفته هم این است که دیگر ساسان از رفتارهای نازنین برداشت اشتباه ندار و. مثل قبل نیست که از دستش به ستوه بیاید.
بشری از تغییر نازنین خوشحال است ولی هیچ به روی او نمیآورد.
امروز بعد از آخرین کلاس، وقتی امیر و بشری میخواستند به خانهشان بروند، امیر به بشری گفت: برای ناهار خانه نمیرود.
بشری حالا توی ماشین نازنین نشسته که او را به دعوت خودش به خانهاش ببرد.
_خوب بلدی شوهرو رِ دک کنی!
_چی میگی نازنین! کار داره امروز نمیاد خونه.
_ماشینت چیطو شد؟ گذاشتی خونه بابات؟
بشری کیفش را صندلی عقب میگذارد.
_فقط واسه دانشگاه ازش استفاده میکردم. یه وقتایی هم که بابا نبود رانندهی مامان میشدم.
_مِی مال خودت نبود؟
_واسه باباست.
_هااا! خو حالو کُجو بریم؟
_فقط خونهی ما.
این را میگوید تا نازنین دستش بیاید که قرار نیست به گردش بروند. نازنین لبهایش را به شکل خندهداری جمع میکند.
_چسبیدی به خونهات؟ بریم مثل قبل بگردیم.
_خونه راحتتریم. وقت بیشتری برای حرف زدن داریم.
_باش. بیام ببینم خونهی دوست جونیم چه شکلیه!
نگاهی به بشری میکند.
-خودُمم میخواسّم بیام ولی با مامانُم.
_با مامانتم بیا. قدمتون بر چشم عزیزم.
کنار میایستد و برای میهمانش راه باز میکند. نازنین کفشش را درمیآورد و بدون تعارف داخل میرود. کیفش را روی چوب لباسی راهرو میگذارد و راه رفتنش بشری را به خنده میاندازد. میداند که در دقایق پیش رو حرکات بامزهای را میبیند.
نازنین اولین در را که داخل را که داخل راهروی ورودی است باز میکند.
_ای که سرویسه. در ای رابطه نظری ندارم!
بشری میخندد. دری که نازنین چفت نکرده را میبندد و پشت سر او وارد سالن میشود.
_ای گلدونا چیه اُوزون کِردی!؟
-آویزوووون!
-همو اُوزون دُرُسّه.
سالن و آشپزخانه را سرسری نگاه میکند و وارد راهروی بعد از آشپزخانه میشود.
_بریم سر وقت اتاقا.
وارد یکی از اتاقها میشود.
_این خو کتابخونن!
پرده را کنار میزند و کوچه را هم نگاه میکند.
مقابل اتاق دیگر میایستد.
_رسیدیم به اصل کاری.
در نیمه باز را هل میدهد. چشمانش دور تا دور اتاق را نگاه میکند.
_عزیزم! خوشگله! مبارکتون باشه.
جلوی قاب شاسی دو نفرهی امیر و بشری میایستد. بشری با لباس عروس نباتی و امیر با کت و شلوار سفید.
_خیلی خوشگل افتادین!
به طرف بشری میرود و محکم بغلش میکند.
_ خوشبخت بشی آجی جونم! سایهتون سر هم کم نشه والّو!
بشری هم صورتش را میبوسد.
_عروسی خودتو انشاءالله ببینم. بریم بشینیم یه چیزی بخوریم.
_برو. برو بیار بیبینم خونهداریت چیطوره؟ خواهر شوهر خو نداری اقلاً من یکم بسوزونمت دل خودُم خنک شه.
بشری مثل همیشه از حرفهای نازنین میخندد. شربت گل سرخ را به سالن میآورد و سینی را جلوی نازنین میگیرد.
نازنین کمی از شربتش را میخورد.
_جیگرُم حال اومِه. نذوشتی یه ریزهی خاکی بیشینه رو خونهات.
بشری روبهروی او مینشیند.
-فکر کردم شربت رو میگه جیگرت حال اومد.
بعد قرص ماه صورتش را با لبخند بالا میآورد.
_کثیفی بیبرکتی میاره!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی و انتشار به هر شکل حرام🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ36
قسمت۲
رفتن نازنین با بلند شدن صدای تلفن همزمان میشود. با لحنی که بیشتر حالت پرسشی دارد سلام میکند ولی یکباره لحنش با شور و شوق همراه میشود.
-سلام بیبی. خوبی؟ عصرت به خیر قربونت برم. آقاجون چطوره؟ خوبه؟
قربان صدقههای بیبی تمام شدنی نیست، حوصلهی بشری هم همچنان با پیرزن راه میآید.
-فردا؟ بیبی راضی به زحمت نیستم.
میخندد و میگوید: به روی چشم دورتون بگردم. فقط بذارید با امیر حرف بزنم جایی قول نداده باشه. خبر میدم. ماماناینا هستن دیگه؟
-چشم عزیزم چشم. خداحافظت.
امیر که برای رفتن موافقت میکند، بشری ساکش را آماده میکند و کنار میگذارد. اذان مغرب را میدهند و او مثل هر وقت دیگر که امیر که امیر نیست، نماز را با تعقیباتش میخواند.
تا امیر برسد، یک ساعت فرصتی که دارد، درسهایش را مرور میکند.
به ساعت سالن نگاه میکند و کتابش را میبندد. کیک شکلاتی که خودش پخته بود را از یخچال بیرون میآورد و قهوهجوش را روی میگذارد. صدای آسانسور او را به سمت در میکشاند. از چشمی در امیر را میبیند. قبل از اینکه امیر کلید بیندزاد، در را باز میکند.
_سلام. خوش اومدی.
امیر خستهتر از هر روز، فقط جواب سلامش را میدهد.
کیفش را از دستش میگیرد و پشت سرش کفشهایی که کف راهرو رها کرده را توی جاکفشی میگذارد.
بشری با لبخند کفشش را برمیدارد و سر جایش میگذارد.
چه اشکال داره یه وقتایی کفشتو تو راهرو بذاری؟
چی از من کم میشه اگه خودم کفشتو بردارم؟
سینی کیک و فنجانهای قهوه را به سالن میآورد اما صدای آب را از حمام میشنود. نگاهش به سمت در حمام کشیده میشود.
بازم که صندلت رو جا گذاشتی!
بعد هم چندشت میشه پای خیستو روی سرامیک بذاری.
صندل امیر را جلوی در حمام جفت میکند و پنجرهی سالن را کمی باز میگذارد. صدای آب قطع میشود و چند لحظه بعد امیر میگوید:
_دستت درد نکنه خانمگل.
از پهلو میچرخد تا امیر در میدان دردش قرار بگیرد اما نمیبیندش. بلند میگوید:
_خواهش عزیزم.
_نمیدونم چرا یادم میره صندلم رو ببرم!
به امیر که بالای سرش ایستاده نگاه میکند.
_فدای سرت عزیز دلم.
امیر مبل را دور میزند و کنار بشری مینشیند. بشری سر تا پای امیر را نگاه میکند.
_ای جان! چه تیپی هم زده!
اما یادش به نازنین میافتد. این جور وقتها میگوید "تیپت تو حلقم"!
بیاختیار میخندد. امیر مشکوک نگاهش میکند..
_خندهات رو باور کنم یا تعریفت؟!
_جفتش.
امیر اخم مصنوعیای میکند.
_زبون دراز!
بشری بلندتر میخندد و امیر فنجان به نیمه رسیدهاش را توی نعلبکی میگذارد.
_هنوز خستهام.
بشری با لبخند نگاهش مرکند.
_روز پرکاری داشتی؟
امیر سر تکان میدهد و برشی از کیک را به دهان میگذارد.
_خوشم میاد قهر نمیکنی.
بشری دستهایش را زیر چانهاش قلاب میکند.
_واسه چی باید قهر کنم؟!
امیر دست از مزه مزه کردن کیک برمیدارد و راضی به قورت دادنش میشود.
_گفتم زبون دراز.
_شوخی نمک زندگیه.
امیر برایش چشمک میزند.
_تو هم نمک زندگی منی!
_یعنی زندگیت بدون من بینمکه؟
امیر جوابش را نمیدهد، در عوض لبخند میزند و فنجانش را برای نوشیدن بقیهی اسپرسویش برمیدارد.
_این کیک و قهوهات حالم رو جا آورد.
بشری اما در فکر سوالی است که امیر جواب نداده. آرام "نوش جان" میگوید. سینی را برمیدارد و قبل از این که بلند شود امیر میگوید:
_خجالتی نباش.
_نیستم.
به آشپزخانه میرود و سری به شام میزند. امیر پشت سرش میایستد.
_شام چی داریم؟
_تاس کباب.
به طرف امیر میچرخد.
_دوست داری؟
_دستپختتو دوست دارم. یه طعم خاصی داره.
_ با عشق و به نیت تو میپزم که خوشمزه میشه.
_آی آی....انقدر زبون نریز. من شام بخورم یا خجالت!
بشری ژست امیر را تقلید میکند، دستش را پشتش میگذارد و صدایش را بم میکند.
_خجالتی نباش.
و مگر میشود که امیر نخندد.
_دقیقاً مثل خودم گفتی!
_کمال همنشینه دیگه.
بعد از شام، امیر زودتر بلند میشود. ظرفش را برمیدارد ولی بشری از دستش میگیرد.
_تو خستهای.
-نه قد برداشتن یه بشقاب.
بشری چند تکه ظرف کمشان را میشوید و امیر همانجا روی صندلی با او صحبت میکند.
_وقتایی که قرآن میخونم خیلی آروم میشم.
_خوش به حالت امیر.
_بعد عروسی هر شب قبل از خواب قرآن خوندیم.
-آره خدا رو شکر.
_مهریهات توفیق اجباری شده برام.
-قبلاً روزانه صفحات بیشتری میخوندم ولی حالا همون یکی دو صفحهای که با هم میخونیم، انگار برکت معنوی بیشتری داره.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯