به وقت بهشت 🌱
باز از گوشه چشم به بشری نگاه میکند. بشری دست امیر که روی فرمان است را میگیرد. _تو بهترین مرد دنیا
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ45
امروز لباس دیگری را برش میزند، یک مانتوی مجلسی بلند. اولین چیزی که از زهراسادات یاد گرفت، این بود که طوری پارچهها را برش بزند تا دورریزشان به کمترین حد ممکن برسد. بشری ذوقش را از دیدن مانتوی نیمه کارهاش پنهان نمیکند و اشتیاقش را برای یادگیری بیشتر بروز میدهد.
_مامان! بعدِ این، کت و شلوار یادم میدی؟
زهراسادات سری تکان میدهد.
_گفتن شاگرد بیاد بشینه و به ترتیب یاد بگیره نه که سفارشی تعلیم ببینه. کت و شلوار خیلی سخته مادر!
به بشری نگاه میکند. دستش را تکیهی صورتش کرده و با لبخند به او نگاه میکند.
_چرا اینجوری نگاه میکنی خاتون؟
_من اذیتتون میکنم؟
_نه دورت بگردم.
بشری چشمهایش را به طرزی نمکین گرد میکند.
_خب، این لباسایی که گفتم بهم یاد بدینو بیشتر لازم دارم.
زهراسادات، تبسم مادرانهای میکند.
_تو انگار فقط میخوای خیاط خودت باشی.
بشری خردهپارچهها را جمع میکند.
_آره. قصد ندارم که برا کسی چیزی بدوزم.
طهورا با ظرف میوه به اتاق میآید. مینشیند و دامنش روی قالی پخش میشود.
_چه حرفی بود از دهن من در رفت! اگه اون روز اسم خیاطی رو نیاورده بودم حالا تو سر خودتو شلوغ نمیکردی.
بشری سیب گلاب کوچکی برمیدارد.
_فدات بشم من که زبون خیر گذاشتی.
طهورا با چشمغره نگاهش میکند.
_زبون خیر؟!
مکث کوتاهی میکند.
_من خودم به شخصه هیچ موقع فکر نمیکردم تو بتونی خیاط بشی!
مادر میگوید:
_اگه این زبون خیر تو نبود که ما نمیتونستیم بشری رو ببینم. حالا به بهونهی خیاطی هفتهای چند بار میبینیمش.
با آمدن سیدرضا نگاه سه نفرشان به قاب در کشیده میشود.
بشری سیب را توی بشقاب میگذارد و بلند میشود. باز هم صحنهی تکراری نشدهی، دست بوسی از پدرش اجرا میشود.
_خسته نباشی باباجونم.
_قربونت برم عزیز دل بابا.
سیدرضا روی سر دخترانش را میبوسد. زهراسادات سیبی را قاچ میزند و جلوی همسرش میگذارد.
_این میوه خوردن دارهها. دست شما خورده بهش.
تمام صورت زهراسادات لبخند میشود.
_نوش جانت. از برکت دست شماس که این درختا بار و بر دارن.
_از دست شما میوه خوردن لیاقت میخواد خانوم.
طهورا گازی به سیب در دستش میزند.
_ایوالله! روی هر چی تازهعروس و دوماده رو کم کردین!
زهراسادات میگوید:
_تا خودت شوهر نکنی نمیفهمی پدرت چه بزرگمردیه!
_اگه دخترا مثل شما باشن، شوهراشون از من بهتر میشن.
طهورا با شیطنت به پدر و مادرش نگاه میکند.
_نـــهخیر! کوتاهبیا هم نیستین!
بشری با لبخند به پدر و مادرش نگاه میکند. این جو صمیمانه و گرم توی آن خانهی قدیمی همیشه برقرار بود.
بیشتر از هر روز آنجا میماند تا پدرش که همین روزها راهی سوریه است را بیشتر ببیند. ساعتی بعد،راهی خانهاش میشود و به سیدرضا که میخواهد او را برساند، میگوید:
_هوا خیلی خوبه بابا! اجازه بدید پیادهروی کنم.
خداحافظی میکند و راهی میشود. خیابان را به آخر میرساند و به خانهشان نزدیک میشود. گوشیاش آهنگ ارمغان تاریکی را مینوازد.
_سلام امیــــــرم!
_سلام به روی ماهت. کجایی؟ خونهای؟
_تو راه خونهام عزیـــــزم.
_بشری!
_جانم دلم.
_دوستم شام میاد خونه. میخوام براش شام درست کنی.
_حتماً. دوستت رو میشناسم؟
_نمیشناسیش.
بشری گوشی را به آن یکی دستش میدهد و در این فاصله به لابیمن ساختمان سلام میکند.
_قدمشون بر چشم امیرجان. با خانمشون میان دیگه؟
امیر میخندد.
_خانمشو کجا بود؟ مجرده دوستم!
_با خونوادهشون میان؟
_نه عزیزم. تنها میاد.
هر چند میهمان مجرد دعوت کردن امیر به مزاجش خوش نمیآید ولی صحبت در این رابطه را به بعد موکول میکند.
_خیلی خب امیر جان. من الآن رسیدم خونه تا برسین شامو آماده میکنم.
_چیزی لازم نداری بخرم؟
_نه. خداروشکر همه چی هست.
تا لباسهایش را عوض میکند، منوی شام شبش را هم میچیند. خورش فسنجان، ژله هم که اندازه سه نفر دارند. بورانی ماستوبادنجان را هم که دیروز آماده کرده. بشمالله میگوید و دست به کار میشود.
گرد روی میز السیدی را میگیرد و با پوشیدن لباسی مناسب آمادهی آمدن امیر و میهمانشان مینشیند. فکر میکند شاید میهمانشان تا دیروقت بماند و وقت نکند زیارت عاشورا و قرآن آخر شبش را قبل از خواب بخواند. زنگ در، از جا بلندش میکند. چادر گلدار سرمهای و نقرهایش را سر میکند. صدای باز شدن در و بعد هم امیر را میشنود.
_بشری!
جلوی راهرو میرود و سلام میکند. امیر کنار میایستد و اول دوستش وارد میشود.
_خوش اومدین.
احوالپرسی مختصری میکنند و امیر دوستش را معرفی میکند:
_حامد. دوست دوران دبیرستانم.
بشری میگوید:
_خوشوقتم.
به راحتی گوشهی بالایی سالن اشاره میکند.
_بفرمایید.
۷ اسفند ۱۳۹۹