eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ56 سرفه
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم آن چند روز مثل چشم بهم زدن می‌گذرد. وداعیه را می‌خوانند. از حرم بیرون می‌زنند. بشری، کنار مریم و علی راه می‌رود. لحظه‌ی آخر به طرف گنبد برمی‌گردد. از دلی که مثل کبوتر گوشه‌ی گنبد و بارگاه حضرت آشیانه ساخته با هشتمین امام علیه‌السلام صحبت می‌کند. لب می‌زند: آقاجان! دفعه‌ی دیگه من‌و با امیرم دعوت کن! وقت برگشت، طهورا کنار مادرش می‌‌نشیند و بشری کنار نسرین‌خانم. تا ساعتی همه پکر هستند. نارنین از همان اول، کتاب "من زنده‌ام" را از بشری می‌گیرد و به خواندنش مشغول می‌شود. وارد جریان داستان شده. این را بشری از حالت‌های صورت نازنین متوجه می‌شود. هر بار چند صفحه از کتاب را می‌خواند، تا چند دقیقه دمغ می‌شود. از رنجی که دختران اسیر تحمل کرده بودند، بهم می‌ریزد. چند صفحه از کتاب را که می‌خواند، احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد. حجم فشاری که روی دختران اسیر بوده را خوانده. حالش اساسی گرفته شده. کتاب را می‌بندد. چادرش را پناه صورتش می‌کند تا کسی اشک‌هایش را نبیند. چادرش را محکم توی مشتش می‌گیرد. چرا من ان‌قدر دیر فهمیدم تو چقدر با ارزشی؟ چرا قدر خودم رو نمی‌دونستم! اون دخترا تو اون شرایط سخت، دست از تو نکشیدن ولی من این سال‌ها چه بی‌خیال بدون چادر هر جا که خواستم رفتم. .. .. اتوبوس نگه می‌دارد. چشم بشری فقط دنبال امیر می‌گردد. تا موقعی که می‌خواهد پیاده شود، از پنجره به بیرون نگاه می‌کند اما نمی‌تواند ببیندش. نکنه نیومده دنبالم! چیزی نمانده گریه‌اش بگیرد. آخه بی‌انصاف من این همه دلتنگتم! نفر آخری است که از اتوبوس پیاده می‌شود. بی‌حوصله کناری می‌ایستد. صدای گرم امیر، گوشش را نه، همه‌ی وجودش را پر می‌کند. مرتّب و اتو کشیده جلویش ایستاده. گویا او هم می‌داند که با سفید می‌تواند دل بشری را بیشتر ببرد. بشری آهسته می‌گوید: سلام. نمی‌تواند حرف دیگری بزند. بغض خوشحالی مثل توپ پینگ پونگ توی گلویش بالا و پایین می‌شود. امیر دستش را می‌گیرد. _سلام خوشــــــگلم. توپ گیر افتاده توی گلوی بشری، باقلوایی شیرین می‌شود. این شیرینی را قورت می‌دهد. امیر می‌گوید: خسته نباشی. _خستگی‌و کجا بود؟ دلم یه ذرّه شده برات. لب‌هایش را غنچه می‌کند. _فکر کردم نیومدی دنبالم! _بی‌خود فکر کردی. دستت‌و می‌گیرم می‌برم. می‌شینی ور دل خودم. جم نمی‌خوری. چشم‌های بشری برق می‌زنند. _کیه که بدش بیاد؟! به سمت چپشان نگاه می‌کند. طاها و سیدرضا را کنار طهورا و مادرش می‌بیند. فشاری به دست امیر می‌دهد. به طرف پدرش می‌رود. دستش را می‌بوسد و می‌شود همان دختر ته‌تغاریه بابایی. از نسرین‌خانم می‌خواهد که با آن‌ها بیاید ولی او قبول نمی‌کند. توی ماشین ایمان می‌نشیند. _ دو تا مرغ عشق تازه به هم رسیدن، من مزاحمتون نمی‌شم. بشری از این تعبیر لبخند می‌زند. _مراحمید. از بقیه خداحافظی می‌کنند. به طرف ماشینشان راه که نمی‌افتند، پر می‌کشند؛ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯