⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ8
کیف دوشیاش را برمیدارد و آخرین نفر از کلاس خارج میشود. شست و سبابهاش را روی چشمهایش میکشد تا خستگیشان را بگیرد. وقتی چشم باز میکند، نگاه سبز بیآرایش نازنین را میبیند.
-سلام. تو کی اومدی؟!
-صالحی نیومده. اومدم دعوتت کنم.
میایستد.
-اون روز هم که دیر اومد!
-او روز قرار بود من ضایع بشم. وای بشری! دلم میخواست زمین دهن وا کنه من رو...
نچی میگوید.
-پیش میاد دیگه. حالا دیدی منم از سر این پلهها پام سرید سقوط کردم وسط راهروی پایین.
نازنین میخندد. مشتی به سینهی خودش میزند.
-یعنی راست بیفتی جلو پای امیر.
نکنه یه چیزی فهمیده. یعنی چی بیفتم جلو پای امیر؟ با خودش مقایسه میکنه که جلو میر زمین خورد! میدونه من یه حسی دارم؟ نکنه از رنگ و روم پیدا باشه. دست روی صورت گداختهی خود میگذارد.
-نفرینم میکنی؟!
-دعای عاقبت به خیریه. تو اَی زمینم بخوری، سعادت دستت رو میگیره بلندت میکنه نه مثل من پیشونی سیاه! ساسان همچین دستش رو برده بود بالا انگار میخواستم بغلش کنم.
-نازنین!
پقی زیر خنده میزند. دست میکوبد به پیشانیاش.
-همچین سرخ و سفید شده بود!
-خنده داره!؟ خودت رو ندیده بودی! اون ببخشیدت چی بود دیگه؟
-میخواست چشام رو درآره. گفتم ببخشید تا بیخیال شه.
-چشم خوشگل، درآوردن هم داره.
-زهرمار! غلط کنم چشمم رو خوشگل کنم.
ادای همکلاسیاش را در میآورد.
-حیفه چشاش!
-از هر انگشتت هم که یه هنر میباره!
میخندد.
-ها. بازیگر خوبی میشدم.
بعد دوباره یادش به روز قبل میافتد.
-گم شو. کی بری تو آرایش کرد؟ بری دل خودم بود.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکند. نازنین زیر چشمهایش را پایین میکشد و میگوید:
-آ آ. اَی من یه مداد خاک تو سری تو ای چشام کشیدم.
-خوددانی. با اجازت میخوام برم سرویس. بعدم کتابخونه.
-گفتم خو دعوتی.
ساعت مچیاش را نگاه میکند.
-فرصت نیس.
-مگه میخوای چی بخوری؟ یه سیب موز میخوام بدمت.
-سیب موز رو که همین بوفه هم داره. خودم میگیرم.
به طرف سرویس میرود و نازنین آستینش را میکشد.
-وقت تلف نکن. تو که دو دیقه از کلاستم نمیزنی. تا برسیم میخوای بگی کلاسم کلاسم.
-معلومه که نمیزنم. میخوام وضو بگیرم تو برو خودت. بعدم مگه اون روز دعوتم نکردی؟
-حالا وضو نگیری چی میشه. لامارش تو مغزت نمیشینه. بعدم میگی یخ کردم.
-عهد بستم برای هر کلاس یه وضو بگیرم.
-رفاقت حالیت نیس! من رو بگو گفتم قد شوفریای که برام کردی یه خرجی کنم برات. برو بگیر وضوت رو.
این بار شبیه بشری حرف میزند.
-وضو رو وضو نور علی نوره.
مگر میتواند نخندد؟! قید وضو را میزند و با نازنین همراه میشود.
-هی تو جمع من رو نخندون. آبروم رفته دیگه.
-نترس. امیر میخ نگات میکنه، یه دعا هم به جون من. میگه خندشم دیدم.
-کجا؟!
-ور دل ساسان نشسته اما حواسش اینجان.
-نگاشون نکن زشته. میام ولی یه شرط داره.
-شرط!؟
-دیگه از امیر و...
مکث میکند. برق چشمهای نازنین به کمک لب به خنده کش آمدهاش میآیند تا چهرهای مچگیر را قلم بزنند. بشری زود تصحیح میکند.
-آقای میر و سعادت! دیگه ازشون حرفی نزن.
نگاه پرسشی نازنین را بیپاسخ میگذارد. به فضای باز میرسند.
-چرا؟!
-نازنین دیگه نگو. هیچی از این دو نفر نگو.
میایستد و چشم در چشم خواهش میکند.
-جون من نازنین. باشه؟
دستکشهایش را میپوشد.
-نمیگم دیگه ولی امیر مشکوک میزنه.
از چشمغرهی بشری بینصیب نمیماند. با همان سرخوشی همیشگیاش میگوید:
-چیشاته باباقوری نکن.
پایش با نازنین میرود اما دلش میماند با چشمهایی، نه، با صاحب چشمهایی که نازنین میگفت حواسشان پی توست.
دست از سرم بردار سعادت. برس به زندگیت. بذار منم به زندگیم برسم. من انتخاب تو نیستم، تو هم!
دلم حرف میزنه؟ برای خودش. تو نشنو. باور نکن. من میتونم فراموشت کنم. فقط تو من رو نگاه نکن. چیکار کنم که زندگی من شده دانشگاه و همین دانشگاه هم تنها جای مشترکیه که من و تو با همیم.
من رو نگاه نکن. نگاه نکن. نمیدونی چه به روز دلم میاری! نمیدونی چه آتیشی به جونم میفته!
جناب سعادت لطف کن و سایهی نگاهت رو کم کن از سرم. من بیچاره پشیزی تو چنتهام ندارم که به بهای عشق، هوس یا هر چی بشه اسمش رو گذاشت به باد بدم.
نذار یه گندم حسنهام بشه خرمن سیئات! نذار ارزن آبروی اندوختهام دود بشه.
دست از سرم بردار.
..
..