⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ9
کیفش را پرت میکند روی صندلی و انگار نه انگار که امیر ازش خواسته با هم صحبت کنند.
امیر آمپر میچسباند.
دخترهی خیرهسر انگار من رو ندیده!
خون خونش را میخورد و دندانهایش را روی هم میساید. پیاده میشود و قبل از اینکه بشری راه بیفتد، خودش را به او میرساند. در سمت بشری را باز میکند و با عصبانیترین حالت ممکن میگوید:
-نگفتم وایسا باهات حرف دارم؟!
جا میخورد از لحن و رفتار بیش از حد تند امیر ولی بالآخره دختر سیدرضاست! در را میکشد و در با صدای بلندی بسته میشود.
امیر دلش میخواهد میتوانست همان لحظه با پشت دست به صورتش بزند ولی کارش گیر است. گیر همین بشرای به نظر خودش عصر قجری!
بشری به کمک نفس عمیقی تسلطش را پیدا میکند، شیشه را پایین میفرستد و با اخم نشسته بین ابروهایش، از گوشهی چشم، چهرهی برزخی امیر را نگاه میکند.
-میشنوم.
انتظار این برخورد را ندارد. فکر میکرده جذبهاش روی بشری تاثیرگزار باشد اما نه! برای اولین بار این روی بشری را میبیند.
- حرفی ندارید؟
صدای محکم بشری امیر را به خودش میآورد.
نمیخواهد معطل کند. شاید دیگر وقت مناسبی پیش نیاید.
-بهت گفته بودم حرف دارم، راهت رو کشیدی داری میری؟!
چشمهای بشری غر میزنند که "نگاش کن تا از حرفت حساب ببره" اما نمیتواند چشم به چشمش بدوزد. فرشتهای کوچک ته قلبش را با پر سفیدش قلقلک میدهد که "اون نامحرمه". دلتنگی چشمهایش را نادیده میگیرد و به حرف دوست کوچک سمت راستیاش گوش میدهد.
امیر اما نمیگذارد ته تغاری سیدرضا کمی خودش را بیابد.
-چرا جواب رد دادی؟
بشری سرش را بالا میآورد و چشمهایش روی دکمهی پشتتوپی آستین امیر لم میدهد.
-حرفی نداریم. شما رو به زور کشونده بودن بیای خواستگاری. یادتون رفته؟!
امیر کلافه، سرش را پایین میبرد و با انگشتهایش لبهی شیشهی پایین کشیده ضرب میگیرد.
-نظرم عوض شده.
بشری خندهی نشکفتهاش را جمع میکند تا امیر پر رو نشود.
-باید جواب مثبت میدادم؟!
امیر دست از ضرب زدن برمیدارد و یک طرف موهایش را میگیرد.
حالم از خودم بهم میخوره.
دستپاچه شدم. اونم جلو یه دختر...
-وقتی با من حرف میزنی به در و دیوارا نگاه نکن!
خداجان! هر چی پررویی بوده جمع کردی گل این بشر رو ساختی!؟
-من عادت ندارم به نامحرم نگاه کنم.
امیر پلکهایش را روی هم میفشارد. تسلط تحلیل رفتهاش را بازمییابد.
- ببین... من... بهت علاقه دارم. میخوام دوباره بیام خواستگاریت. با هم حرف بزنیم حتماً به نتیجه میرسیم.
اوه! جناب! علاقهات که از سر و روت میریزه!
-ولی شما گفتی به اجبار خونواده اومدین خواستگاری!
-نظرم عوض شده. حالا که خودت و خونوادت رو شناختم میخوام به میل خودم بیام. ازت خوشم اومده. از رفتارت! پوششت!
چیزی نمانده عق بزند از این دروغهایی که پشت سر هم ردیف میکند.
یک تای بالارفتهی ابروی بشری، خبر از تیر به سیبل نخوردهی امیر میدهد.
-فکر میکنم نیمه گمشدهام رو پیدا کردم. تو همونی هستی که میتونم باهاش زندگیم رو بسازم!
حرفایش هرچند به دل بشری خوش میآیند ولی آنقدر کال نیست که متوجه نشود این اشعار حرف دل امیر نیست و اینها خزعبلاتی است که امیر سرهم میکند و بشری دلیلش را نمیداند.
- بشری! میشه یه فرصت بهم بدی؟!
اوم! تریپ مظلوم برداشتی پسر قد و ننر حاجسعادت!
-شما عادت داری همهی دخترا رو به اسم کوچیک صدا کنی؟!
قدمی به عقب میرود و عطرش را هم میبرد با خودش.
برو. امیرخان! برو و عطر بداخلاقت رو هم با خودت ببر.
امیر دست به سینه میایستد و با چشمهای باریک نگاهش میکند و بشری این برداشت را از چهرهاش دارد که انگار میگوید "دارم برات".
در دل پوزخندی میزند که "خب! داشته باش"
بی آنکه بخواهد و بداند دارد کلکل ذهنی میکند با امیر که میداند خیلی با خودش کلنجار رفته که اینطور نرم و مودبانه رفتار کند، هرچند موفق هم نیست.
دلش میخواهد لج کند. دلش میخواهد زجرش بدهد و دورش بزند.
-فرصت دادن به آدمی که میدونی به خاطر مامانش اومده خواستگاری، کار احمقانهایه! نه؟
نگاهش نمیکند ولی احساسش میگوید الآنه که بیخ گلوت رو بچسبه و مردارت رو تحویل سیدرضا بده.
-الآن دیگه نه. تصمیم خودمه.
لب پایینیاش را با زبان خیس میکند.
-متأسفم! جوابم منفیه.
دستهای امیر شل میشوند و اما از تک و تا نمیاندازد این خود خودشیفتهاش را، صدایش ولی درمانده میشود.
-گفتم یه فرصت بده.
-نیازی به فرصت نیست وقتی جواب من از اول هم نه بوده.
و با خوش میگوید نه بود؟ نه، نبود. ولی بله هم نبود. اون چشمهای برزخیت تو کتابخونه رو از یاد نبردم هنوز.
دستهای امیر دوباره مینشینند روی در اما بشری ماشین را روشن میکند.
-من عجله دارم جناب سعادت.