💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مٻــممـہاجـر
#برگ17
گوشیاش را در دستش فشار میدهد. دارد فکر میکند چه جوابی به چرای بشری بدهد؟ نگاهش را میاندازد روی قطرههای بارانی که از شیشهی جلوی ماشین قل میخورند. کلافه، دوباره ماشین را روشن میکند و تا خود دانشگاه به جوابی که باید به بشری بدهد فکر میکند. اما فقط فکر میکند، جوابی نمییابد.
ماشین بشری را میبیند، جای خالی سمت چپش را هم. کنار ماشینش پارک میکند و پیاده میشود. دستش بیاختیار بدنهی فلزی ماشین بشری را لمس میکند و لبخندی کوچک میهمان لبهایش میشود. دمی عمیق از هوا میگیرد و بازدمش، تخت سینهاش را میلرزاند. این حس خوب، اولین تجربهاش است، اینکه با دیدن ماشینی آرام بشود و با لمس فلز سردش، لبخند به لبش بیاید!
برایش عجیب است و توقع این واکنشها را از خود مغرورش ندارد. ولی از پس دلش هم برنمیآید. دلی که به تازگی فهمیده راه خودش را میرود و گوشش به حرفهای امیر بدهکار نیست.
صندلیاش را پیدا میکند و قبل از اینکه بنشیند، چشم میچرخاند روی دانشجوهایی که ردیفهای جلو را پر کردهاند. ناخواسته دنبال بشری میگردد!
چرا میخوای ببینیش؟ تکلیفت با خودت معلوم نیست! چه مرگت شده؟!
بشری تنها دختر چادری دانشگاه که نه اما بین همکلاسیهایشان فقط او چادر میپوشد. چند ردیف جلوتر یک خانم را با پوشش چادر میبیند.
میخواهد ببیند او بشری هست یا نه؟ چادر اتو زدهی خیلی تیرهای سرش انداخته که اصلاً براق نیست با کفشهای واکس زده. خودش است. تمیز و مرتب، مثل همیشه؛
حتی همان روزهایی که به بشری کاری نداشت و قرار نبود به خواستگاریاش برود، چند مرتبه آراستگی بشری توجهاش را جلب کرده بود ولی پوشش چادرش نمیگذاشت بشری به چشمش بیاید.
حالا پای دلش او را به سمت بشری میکشاند. دلش میخواهد برود کنارش بنشیند. در جدال عقل و دل گیر افتاده است.
مگه خودت صبح بهش نگفتی حلقهات رو دربیار وقتی میخوای بیای دانشگاه؟!
پس بتمرگ سر جات. این رفتارای ضد و نقیض چیه!؟
نفسهایش انگار خارج از گنجایش سینهاش باشند، سنگیناند.
کاش یه نگاه به پشت سرش بندازه!
ولی این کار اصلاً از عادتهای بشری نیست. موقر نشسته و منتظر شروع امتحان است. از دست خودش پوف کلافهای میکشد و مینشیند. دستی روی شانهاش قرار میگیرد و برمیگردد. چشمهایش روی نگاه دوستانهی ساسان قفل میشوند. ساسان فشاری به شانهی امیر میآورد.
-سایهات سنگین شده رفیق!
از پشت لبهای بستهاش، دندان روی هم میساید. از همان روز که ساسان را با بشری در راه پله دیده، ته دلش، حسی شبیه تنفر غلیان میکند. دلش میخواهد یقهاش را بگیرد، بلندش کند، بچسباندش به دیوار و با همین دندانهای چفت شده، خرخرهاش را بجود! ولی فعلاً وانمود کردن را مناسبتر میبیند. به سبک قبل لبخند میزند اما در وانمود کردن موفق نمیشود، ساسان میر، ماسک بودن این لبخند را به خوبی درک میکند.
..
..
زیر بید مجنون محوطهی دانشگاه روی نیمکت مینشیند. دلش هوای امیر را کرده ولی امیر انگار هیچ احساس خاصی نسبت به او ندارد.
چرا نمیخواست با من باشه!؟ من مشتاقم به دیدنش، اونم هر روز.
آب دهانش را با غم فرومیخورد.
این دو هفتهای که محرم شدیم، دو بار به من زنگ زدی. یه بارش که گفتی با هم بریم بیرون. یه بار هم دیشب که گفتی نمیتونی بیای دنبالم و خودم باید بیام دانشگاه.
برای چندمین مرتبه، پیام امیر را میخواند.
کاش دلیلت رو میگفتی امیر. یه چیزیت هست. نه پیشم میای. نه زنگ میزنی. نه پیام میدی.
مگه نگفتی نیمه گمشدهات رو پیدا کردی؟!
من کجای زندگی توام؟!
نازنین از ساختمان بیرون میآید و بیمعطلی به سمتش راه میافتد. از صدای قدمهایش، بشری سر بلند میکند.
با دیدنش لبخند میزند و از جای بلند میشود.
-سلام.
نازنین دست بشری را میگیرد و همراه خودش روی نیمکت مینشاند. تکیه میزند و نفسش را مثل آه بیرون میدهد.
-سلام به روی ماهت عروس خانم.
-خوب بود امتحان؟
-هی بد نبود.
چانهی نازنین را میگیرد و صورتش را به طرف خودش برمیگرداند.
-کو اون نازنین پرانرژی؟
نازنین اما نگاهش روی انگشت بدون حلقهی بشری خشک میشود. چینی به ابروهایش میدهد و سوالی نگاهش میکند. بشری رد نگاه دوستش را میگیرد.
ای خدا! این رو کجای دلم بذارم؟
نازنین میپرسد:
-حلقهات کو؟!
-تو ماشین.
مردمکهایش به طرز بامزهای تکان میخورند.
-مِی ماشینت رو نومزاد کِردن؟!
بشری خندهاش میگیرد.
-میخنده! بدبخت بایه بوپوشی بیوی دانشگاه که چیش ای دخترا دربیاد. مخصوصاً او نیلوفر.
اجازه نمیدهد حرف نازنین تمام بشود.
-مگه من واسه اونا زندگی میکنم؟!