به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ40
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
تسبیح تربتش را دست گرفت . خودش را از سجاده عقب کشید. تکیهاش را به دیوار داد. به اتفاقهای امروزش فکر میکرد. از دیدن امیر در آن لحظه خیلی خوشحال شده بود ولی از رفتنش ناراحت نبود. انگار دلش قرص باشد از اینکه اتفاق خاصی نخواهد افتاد. آرامش خاص و عجیبی داشت. مثل دریای بعد از طوفان!
به برهههای مختلف زندگیاش فکر کرد. به جز دورانمجردی، مابقی عمرش را در تنهایی گذرانده بود. مثل الآن که در یک واحد هشتاد متری دور از شهر و خانوادهاش، با گردن کج گرفته لای چادر نمازش کز کرده.
من هیچ وقت تفریح و گردش خاصی نداشتم مگه وقتی که با امیر بودم. همهاش درس بود و کلاسهای متفرقه.
سرش را روی زانوهایش گذاشت. از زندگیاش ناراصی نبود ولی تا به آن روز هر چه بود همه درس بود و کار! درد خستگی را در تک تک استخوانهایش حس میکرد، حتی در استخوانچههای گوشش. این سالها موفق نشده بود یک زیارت با حس و حال معنوی برود. فکری در ذهنش جرقه زد. محرم نزدیک بود. حالا که پیادهروی کربلا رونق داشت، اگر موافقت میکردند میتوانست تو پیادهروی شرکت کند. با این فکر لبخند به چهرهی در همش آمد. فقط خدا کند موافقت کنند!
نه اشتهایی برای خوردن شام داشت و نه توانی برای نوشتن ادامهی مقالهاش. نسیمی خنک که به سردی میزد از پنجرهی نیمه باز داخل میآمد. چادرش را روی شانههایش کشید.
حتما باز زمستون سردی رو میبینم. به قدری خسته و رنجورم که توانی برای رد شدن از سرما تو وجودم احساس نمیکنم. من نیاز دارم به کسی که همراهم باشه. کسی به جز خونوادهام. با بیست و شش سال سن چرا نباید مادر باشم؟ مادر دختری که الآن روی پاهام بشینه و براش قصه تعریف کنم.
نفسش را مثل آه بیرون داد. صدای آهش گوش خانه را پر کرد. قرآن و مفاتیح را روی هم گذاشت. دستی روی جلدشان کشید. ساییده شده و چیز زیادی از طرح و نقش و نوشتههایشان مشخص نبود و برگ برگ شده بودند.
اینا نیاز به صحافی دارن. اما جایی برای فنر ندارن. تو اولین فرصت باید یک قاب قرآن و مفاتیح بخرم.
بدون اینکه شام بخورد به رختخوابش رفت. همین که چشمهایش را بست، به یاد آورد که سورهی یاسین را برای دوست شهیدش نخوانده، سر جایش نشست و از برنامهی روی گوشیاش سوره را خواند. صلواتی برای شهیده کمایی فرستاد. سرش را روی بالش گذاشت. میخواست حالت هواپیمای گوشیاش را فعال کند که گوشی در دستش لرزید و عکس طهورا را روی صفحه دید. نیم خیز شد و گوشی را کنار گوشش گرفت.
-سلام. عروس خانم!
طهورا جواب احوالپرسیهای متوالی بشری را داد و پرسید:
-امیر اومده بود؟
بشری خندید.
-نیومده برگشت.
-مامن بهم گفته ولی تو چرا داری میخندی!؟
-خب چکار کنم؟
پاهایش را از تخت آویزان کرد و نشست.
-میدونی، اصلا ناراحت نیستم. امیر باید میموند تا من براش توضیح بدم. درسته؟
-نموند؟
-نه! زود گازش رو گرفت، دور زد و برگشت.
-اون همه راه رو اومده بود بعد یه کلام نپرسید چی به چیه؟!
-نپرسید. چرا مامان و بابا اجازه دادن بیاد؟ هر کاری قراره بشه، محرمیت یا صبحت، باشه همون شیراز.
-تو از هیچی خبر نداری. امیر برنامه ریخته بود. مامان و بابا رو هم خودش راضی کرده بود.
-چه برنامهای!؟
-این رو از خودش بپرسی بهتره.
بشری سر جایش دراز کشید.
-همتون طرف امیر رو گرفتین، من غریب موندم.
-چی شد اصلا امیر یهویی افتاد دنبال کارهای عقد؟
-از خودش بپرس.
طهورا از این جواب رک بشری زیر خنده زد.
-بشری مهربونه از کی انقدر بدجنس شد؟!
-از همون لحظهای که شما رفتین تو تیم پسر حاج سعادت!
گوشی را از دست راست به دست چپش داد.
-از خودت بگو. چه خبر عروس خانم؟
-وقتی میگی عروس خانم که من خجالت میکشم خبرم رو بهت بگم.
دهان بشری باز ماند. همهی وجودش روی حرف بودار خواهرش کلیک کرده بود. برای بار دم سیخ نشست. با ذوق گفت:
-نگو!
طهورا خندید. طوری که بشری دست همان لحظه کنارش میبود و محکم در آغوشش میگرفت.
-جون من؟
-جونت سلامت خاله خانوم!
-الهی من قربون تو اون میوهی دلت بشم. باباش چی میگه!
-خوشحاله. قول داده کمکم کنه تا راحت از سرم بگذره.
-میگذره عزیزم. راحت میگذره. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
-همهی این خوشحالیها قسمت خودت بشه.
-من رو بیخیال. وای مگه من دیگه خوابم میبره؟!
چشمهایش را بست. لبخند هنوز روی لبهایش بود. آنقدر خواهرش را دوست داشت که نذر کند تا زمان زایمانش هر شب یک دور صلوات بفرستد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ409
کپیحرام🚫
دست و دلش به انجام کاری نمیرفت. چهارزانو پای دفترچهاش نشست. با نوک انگشت قطرهی اشک سمجی که قصد افتادن از ناوک مژهاش را نداشت، گرفت.
از خونسردیاش همه تعجب کرده بودند. مادر، طهورا و صمیمه. ولی خودش دوست داشت. این دور بودن امیر را دوست داشت. لازم میدید، نه! واجب میدید حتی شده چند روز از امیر دور بماند.
هر چه پیامها را بالا پایین میکرد یا حرفهایی که با هم زده بودند را تحلیل میکرد، هیچ کجا بین حرفها و لابهلای پیامها چیزی نمیدید که بانیاش شیطان باشد اما ترسیده بود. از همان پیام کوتاه چند کلمهای که امیر برایش فرستاد. همان جوابی که وقتی "چشم" گفته بود، امیر به لب آورد. همان "قربون چشمات برم"!
با هر کسی که تعارف داشت، با خودش و خدایش که نداشت. از حال خوبی که وقتی با امیر حرف میزد به هر دویشان دست داده بود میترسید.
از دست خودش شکار بود، چرا وقتی پدر حرف محرمیت موقت را پیش آورد جبهه گرفتم. دوباره از خودش عصبانی بود، تو که زیر بار محرمیت نرفتی، چرا تماسش را جواب دادی؟
خودنویس را روی دفترچه رها کرد. حال آدمهای رکب خورده را داشت.
رکب خوردم. آن هم از نفسم.
تنبیه! تنبیه راهکار خوبی است برای این اشتباهم. خودم را از دیدنش محروم میکنم. حتی اگر ببینمش به روی خودم نمیآورم.
قید نوشتن را به کل زد. مثل همهی اوقاتی که درگیری فکری داشت، چانهاش روی زانوهایش و دستهایش را روی مچ پاهایش گذاشت.
اصلا همان بهتر که امیر دچار سوءتفاهم شد و گذاشت و رفت. خواست خدا بوده حتما!
صدای درونش را میشنید. بیچاره! اون سالهایی که حساسترین سالهای عمرت بود و خام و ناپخته بودی، چشمت خطا نرفت. گوشت خطا نشنید. اجازه ندادی دلت بلرزه حالا که مدتهاست از شور و التهاب نوجوانی افتادی، داری اختیارت رو از دست میدی؟! امیر یه زمانی شوهرت بوده، الان هیچ نسبتی ندارین! نشستی گل گفتی گل شنفتی. خدا ببخشدت! برو استغفار کن بیچاره!
هوای گرگ و میش دم صبح رو به روشنی میرفت. خمیازهای کشید و دستهایش را مشت کرد و از چپ و راست طوری کشید که صدای استخوان ترقوهاش را بشنود. جای مادربزرگش را خالی میدید که الآن بگوید "بزن تو سینهات. محکم دو تا بزن. نکبت نگیردت"
و بشری که زیر خنده بزند. "بریز دور خرافات رو ننهجون!"
دوباره ضمیر درونش بیدار شد.
بخند. آره بخند. چرا نخندی؟ گند زدی به همهی پروندهات. خنده هم داره!
دیگر اجازهی فکر کردن را هم به خودش نداد. صبحانهی مختصری خورد و قبل از اینکه رانندهاش برسد، پایین رفت. تا پایان ساعت کاریاش اجازه نداد فکرش به طرف امیر پر بکشد. فکر کرد کارهایش را تمام کند و بعد برود. گوشیاشرا باز کرد و نوشت " یک ساعت دیرتر منتظرم باشید" و برای رانندهاش فرستاد.
درخواست چای کرد و نشست رو به روی سیستمش و به مانیتور لپتاپ زل زد. به آنی در اتاقش باز شد، فکر کرد چایاش را آوردهاند اما صمیمه خودش را داخل اتاق انداخته بود.
ابروهایش را بالا برد و خیلی جدی گفت:
-همینجور نیا تو! قبلش در بزن.
دوباره نگاهش را به مانیتور داد. صدای صمیمه که کمی لوس میزد را نزدیکتر شنید.
-دنیای دوستیه مثلا؟
قبل از اینکه صمیمه میز را دور بزند، بشری سریع صفحهی مقابلش را بست و دست به سینه نشست. لیوان آبی پر کرد و جلویش گذاشت.
-بفرما!
-این چیه؟!
-آب.
اخم و لبهای برچیدهی صمیمه از این خبر میداد که متوجهی منظور بشری نمیشود.
-آب!؟
-دست گلت رو آب بده برو به بذار به کارهام برسم دوست من!
بعد تکیهاش را به صندلیاش داد و با بد جنسی تمام خندید. صمیمه هم خندید و اصلا متوجه نشد که بشری با زیرکی تمام اجازه نداد که صمیمه از کارهایش سر دربیاورد. در زمینه کار به هیچ کس اعتماد نداشت.
-دست گلش رو من آب دادم ولی...
دست به کمر زد و چشمهایش را تیز کرد: واسه تو که بد نشد! آقا فهمید کم خاطرخواه نداری!
"برو بابا"ی بشری را نشنیده گرفت و ادامه داد:
-عصر میای بریم بیرون؟
-خیلی سرخوشی! بگو ببینم با داداشت چه کردی؟ نه بهتره بگم چی شد داداشت زندهات گذاشت.
-هیچی تا من برسم خونه خیلی آروم شده بود. فقط حیف دسته گل شد!
بشری شانهاش را بالا انداخت.
-به من چه؟ یه کلمه میگفتی میخوام بیام تا ضرر دسته گل رو نکنی!
-بیچاره محسن از همون بار اول که تو رو دیده بود چند بار گفت. به حرفش محل ندادم وگرنه حالا تو...
بشری نگذاشت صمیمه بقیه حرفش را بزند.
-هر کی یه قسمتی داره دیگه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
قدم به پیادهروی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت.
-سلام.
جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد:
-سلام.
این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت!
نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد.
-خوبی؟
اینبار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشمهایش را به آسمان دوخت و مردمکهایش را تاب داد تا امیر متوجهی حوصلهی سر رفتهاش بشود. امیر به خودش آمد و گفت:
-بشین تا یه جایی با هم بریم.
بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند.
دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست.
از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دستاش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.
بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود.
بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود.
-چی دوست داری بگیرم؟
بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت:
-فرقی نمیکنه.
امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوانها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد.
با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه.
لیوان خالیاش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند.
-ممنون
-نوش جون
دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند.
بیخیال برداشتن سینی شد. تکیهاش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمیکرد شروع به حرف زدن کرد.
-پریشب بعد از اینکه تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم.
تعجب در چهرهی بشری نمایان شد.
-یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگهای نمیتونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود.
-نمیتونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟!
-فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم میدونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی.
-تو من رو اینجوری شناخته بودی؟
-انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق میدادم بخوای تلافی کنی. بهت حق میدادم اذیتم کنی.
بشری حرص میخورد.
-مگه من آدم مریضیام که بخوام اینجوری اذیتت کنم؟ برای خودت میبری و میدوزی!
-اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم.
اخم ریزی کرد و چهرهاش جدی شد.
-اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمیکردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟
بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمیخواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهرهای را که با صد من عسل هم شیرین نمیشد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
-الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم!
-تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن.
کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشستهی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود!
-نباید من رو اونجوری قضاوت میکردی.
-دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟
-حالا که بابام اجازه داده آره.
-بابات که از اول هم راضی بود.
-خب!
امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد.
-میخواستم بریم قم عقد کنیم.
لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد.
-خیلی خوبه.
امیر دستش را زیر چانهاش زد.
-من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی.
صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خندهاش از نگاه امیر پنهان بماند.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
امیر جفت دستها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپهی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشهی گنبد به چشمانش میخورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟
-هیچی! چی مثلا؟
-خرید نریم؟
-نه!
-مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه!
-خجالت میکشم.
امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟
چشمهای بشری برق زد: از خدامه!
-من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همینجا عقد کنیم.
-اینجا؟!
-دیگه طاقت دوریتو ندارم!
دل بشری ریخت. از همین حرفها میترسید. میترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟
امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم میخورم که نذارم بهت سخت بگذره.
دیدن حلقهی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم میکرد. امیر حلقه را بین انگشتهای شست و اشاره گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم.
بشری حرفی نمیزد اما با چشمهایش از شهدا کمک میخواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف.
_فقط بذار یکم دیگه اینجا باشم.
امیر با بستن پلکهایش رضایتش را اعلام کرد بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر میرفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس میکرد داشت با او حرف میزد. شما گرههای بزرگی را باز کردید، زندگیام را اینبار به شما میسپارم.
آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته.
_سلام
_سلام عزیز بابا.
_شما اجازه میدید؟
_آره. خوشبخت بشی.
بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: میسپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار.
-چشم.
گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحهی گوشی بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی را جلوی بشری گرفت: میخونی؟
سرش را پایین انداخت: من بخونم؟
-خودتو به همسری من دربیار.
دلش قرص بود. با اینکه واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود.
نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند.
_هیچکس این دور و بر نیست!
-منم و تو و شهدای شاهد.
بشری به صفحهی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از اینکه بخونی مهریه و مدتشو بگو.
-یه سکه و یه ماه.
امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشمهایش را بست: بخون!
بسمالله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹
امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ²
بشری سرش را پایین انداخت. گونههایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خندهاش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه.
سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشمهایش غرق کرد. مثل آدمهای شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دستهای گرم امیر دستهایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟!
بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشمهایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دستها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود.
-چی شده بشری؟ داری گریه میکنی!
دستهایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دستهایش پنهان کرد. شانههایش میلرزید. دستهای امیر دور شانهاش پیچید. سر بشری را به شانهاش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریهات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری میلرزی!
_______________________
۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریهی مشخص)
۲. (قبول کردم این زوجیت را)
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ412
کپیحرام🚫
یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبهی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانههای تسبیح را از بین انگشتانش عبور میداد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دستهایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا میشد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم.
به یکی از ستونها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟
بشری از گوشهی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغهای روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمیدی؟
-چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
-جواب بده. رک بگو.
-من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم.
امیر دست بشری را گرفت و انگشتهایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشمهایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟
-باید بگی.
از لجبازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خندهاش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همانطور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر میکنم میبینم، اون شب که ازت جدا شدم سختترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمیدونستی تو دل من چه خبره. نمیدونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که میخواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه!
چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب.
-خب همین دیگه.
-امیر!
-جان!
-بقیهاشو بگو.
امیر انگشتهایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت.
-بقیهاش گفتنی نیست. همهاش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود.
از بالا به چشمهای بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشمهایش افتاد: نخواه که بیشتر از این بگم.
بشری ایستاد. نگاه از چشمهایش برنداشت: اگه اذیتی نگو.
_داغونم!
نچی کرد. دست گذاشت روی شانهی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم.
قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید.
سرش را پایین گرفت و به چشمهای بشری نگاه کرد.
بشری خودش را عقب کشید. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل میکنی!
هنوز به خود نیامده بود که امیر بینیاش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی!
چشمهایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینیاش را مالید: چیکار میکنی؟!
امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود.
بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونهبازی دربیاری؟
صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم.
بشری دست زیر چانه گذاشت. سعی میکرد چهرهاش جدی باشد: گفتی میخوای شامم بدی.
_گشنته؟
_خیلی. اگه نمیخوای شام بدی منو برسون خونهام یه چیزی بخورم.
امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی!
به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمیزند، راه افتاد: جای خاصی میخوای بریم برا شام؟
_جاییو بلد نیستم.
بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم.
-فردا صحبت میکنم.
-تلفنی نمیشه؟
-نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفتهی دیگه بتونم.
-هفتهی دیگه؟ مگه میخوای چی کار کنی؟
-کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمیتونی با کارم کنار بیای...
امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
-منو دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟
-همین الآن فکراتو بکن. من زجر کشیدم تا به اینجا رسیدم.
امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکمتر زل زد به تیلههای سیاه وحشی روبهرویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟!
-معلومه که ندارم.
-پس چرا آدمو دیوونه میکنی؟ امیر تو چت شده؟
-حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به اینکه ازش حرف بزنی.
به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟
_سمت راست برو داخل.
چهرهی امیر هنوز اخم را به یدک میکشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ417
کپیحرام🚫
احساس کرد راهشان زیادی دراز شده، پلکهایش را باز کرد که بپرسد "چرا نمیرسیم؟"
رسیده بود. به منبع آرامش رسیده بود. گنبد فیروزهای مقابلش نقطهی ثقل آرامش شهرش بود.
اذن دخول را خواندند و بیحرف وارد حرم شدند. نیم ساعت بعد، بنا به قانون نانوشتهی خودشان، لبهی حوض وسط صحن رو به ضریح نشسته بودند.
-هر وقت خواستی بگو بریم.
بالآخره امیر سکوت را شکست. نگاهش را از حرم گرفت و به نیمرخ امیر داد. این چهرهای که از هر زاویه با هر فیگور، برای بشری پرترهای بود از زیباترینهای خداوندی!
-یه چیزی بخوام، بهم نمیگی شکمو؟
چشمهای امیر خندید.
-چی؟
-فالوده.
ماشین را در سراشیبی خیابان نگه داشت. نگاهی به صف جلوی بستنی فروشی و بعد به بشری کرد. بشری نگاهش را خواند. صف دراز جلوی مغازهی قدیمی معروف، دختر و پسر کنار هم، آن هم با وضعیت حجاب اسفبار! لبهایش آویزان شد.
-خیلی شلوغه!
-شلوغیاش به درک! واستادن تو همچین صف قر و قاطیای کفاره لازمه.
-پس بریم خونه.
-فالوده چی میشه؟
-هیچی دیگه.
-ولی تو دلت میخواد.
دوباره ماشین را راه انداخت، آن هم در مسیری خلاف خانههای پدریشان.
-شیرازه مثلا، قحطی فالوده که نیومده.
-امیر برگردد، دیگه دیر میشه.
چند دقیقه بعد امیر زنگ خانهی پدریاش را زد، بشری کیفش را روی دوش انداخت و تا به امیر برسد، صدای حاج سعادت باعث خندهی هر دویشان شد.
-بیا تو که مادر زنت خیلی دوستت داره!
-ای جان! شام آماده است.
در را هل داد و داخل رفت و بشری مثل جوجه اردک پشت سرش. از عجلهی امیر خندهاش جمع شد.
انگار من گشنگی بهش میدم، همچین میگه ای جان! تا خونهایم که تعریف دست پخت من رو میکنه حالا...
به خودش نهیب زد. بشری! حسادت بچگانه رو کنار بذار! مادرشه؛ هر چی نباشه یه عمر دست پخت این زن رو خورده و دوستش داره. مثل خودت که دست پخت مادرت رو با هیچ کس عوض نمیکنی.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ426
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ427
کپیحرام🚫
بشری گوشی را با شانهاش گرفت. کوسنهای مبل را مرتب کرد. امیر پاراگراف آخر مبحث را خواند: "به خاطر داشته باشید که گذشت شما باید همراه با فراموش کردن خطاها باشد؛ در غیر این صورت، آتشی است که زیر خاکستر پنهان شده و سرانجام شعلهور خواهد شد."
کتاب را بست. لب پایین را به دندان گرفت. ممکنه یه روز بشری همهی اشتباهاتمو به روم بیاره؟ یه روز از اینکه دوباره زنم شده پشیمون بشه؟
چشمهایش را با درد بست.
اگه بچهدار نشیم چی میشه؟ خودشو ازم قایم میکنه و گریه میکنه؟ اگه طاقتش طاق شد میاد و تو روم میگه من بچه میخوام؟! داد میزنه میگه همه چی تقصیر توئه؟
ماگ سیاه را برداشت و مزمزه کرد. لبسوز بود: تا سرد نشده بیا.
بشری کنارش نشست. ماگ سفید را سر کشید. دوباره بلند شد. اینبار دستمال برداشت و ال ای دی را برق انداخت.
امیر جفت ماگها را تو سینک گذاشت.
نشست و دست زیر چانه زد. بشری مثل پروانه از این سمت به آن سمت بال میزند.
تماس بشری تمام شد. ذوق زده گفت: مهمون میخواد بیاد امیر.
-کی؟
-سوفی، دوستم.
کتری را برراشت: امیرجان اینو قد دو تا ماگ پر کن. هیئت که نمیخواستی چای بدی!
-مهمونت کی میاد؟
-اربعین.
نگاه سوالی امیر باعث میشود که بشری زبان باز کند و ریز مکالمهشات را برایش شرح بدهد.
-میخواد بیاد که از این طرف بره پیادهروی اربعین. با شوهرش میاد. وای امیر! خدا کنه امسال ما هم بتونیم بریم.
زبان باز نمیکند. نمیخواهد قول بدهد و بعد بدقول بشود. خودش هم دلش پر کشیده ولی این مسافرت سخت بود مخصوصا که بخواهد با همسرش برود. معلوم نبود اجازه و مرخصیاش بدهند.
-هر چی خدا بخواد.
و آشپزخانه را ترک میکند. حلقهی بشری را کنار دیوار میبیند.
-اینم دیگه بردار.
بشری غر میزند و امیر میگوید:
-اگه بچه هم بخواد پا بگیره تو با این حلقه میکشیش.
-چشم ولی هنوز که درمان شروع نشده.
امیر به ساعت نگاه میکند. پنج عصر را نشان میدهد.
-دلت میخواد بریم بیرون؟
-کور از خدا چی میخواد؟
-پس بلند شو تا شب نشده.
خیابانهای شهر برای محرم آماده شدهاند. امیر دکمهی ضبط ماشین را میزند و تراکها را جلو میزند. مداحی مورد علاقهاش را پلی میکند و خودش هم همراه مداح میخواند:
تو دل غم مونده یه ماتم مونده
یه چند شب دیگه تا به محرم مونده
من رو باز زهرا به اینجا خونده
یه چند شب دیگه تا به محرم مونده
بشری هم با امیر همصدا میشود:
داره صدای مادری میاد
چه بی شکیبه بی یار و حبیبه
پسرم غریبه آی اهل عالم
داره یواش یواش خود بیبی
هم سینهزناش رو هم گریهکناش رو
جمع میکنه کم کم برا محرم
صدای امیر دو رگه میشود. اشکهایش راه باز کردهاند. بشری دلش میرود برای خیسی صورت امیر، برای اشکی که بین محاسنش گم میشود و امیر هنوز با بغض میخواند:
چشام میباره نگاهم تاره
بیاد هر کس که یه حاجت داره
محرم سالی فقط یکباره
بیاد هر کس که یه حاجت داره
بغضش آزاد میشود و بی آنکه از بشری خجالت بکشد بلند گریه میکند. بم و مردانه اما دلسوز. چشمهای بشری هم خیس میشود. هیچ وقت فکر نمیکرد که همسرش یک روز اینطور برای امام حسین گریه کند.
یا حسین غریب مادر... یا حسین غریب مادر...
به خودش که میآید، خودشان را جلوی تپهی شهدا میبیند. چقدر خوبه که دیگه نمیخواد بگم امیر من رو ببر مزار شهدا، خودت میاریم اینجا!
نمازشان را میخوانند و بعد به اصرار امیر خرید میکنند و بعد هم خانه.
مثل همیشه از خرید که برمیگردند، لباسهایی که امیر برایش خریده را میپوشد و برای تک تکشان ذوق و شوق نشان میدهد.
روسری مشکی را باز میکند و روی پیراهن بلند مشکی با گلهای ریز قرمز میپوشد.
امیر با گردن کج گرفته به قاب در اتاق تکیه داده و با غم نگاهش میکند.
-خوب شدم امیر؟
با سر به بشری اشاره میکند و بشری کنارش میرود. دستهایش را دور شانههای ظریف بشری قفل میکند و سرش را به سر او تکیه میدهد.
-دوستت دارم. خانم مشکیپوشم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی #برگ427
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ428
کپیحرام🚫
به غیر از چند شب که با صمیمه هیئت رفته بودند، بقیهاش را در خانه مانده بود. روی زمین زانوهایش را جمع میکند و دل میدهد به صدای مداح. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
همراه مداح میخواند و سینه میزند. دلش هوای یاسین را میکند. میگرید و سینه میزند.
با حولهی سفید جدیدش اشکهایش را جمع میکند. بیتاب است. یاد محرمهای آلمان میافتد که همه را در خانه سر میکرد و با سوفی روضههای دو نفره میگرفتند. آنقدر دلش گرفته است که هوای سوفی را هم میکند.
روضهی تلویزیون تمام میشود. سرش را به مبل تکیه میدهد و خانهی سیاهپوش شده را از نظر میگذراند. بلند میشود و روی پرچمها دست میکشد. پرچمها را امیر نصب کرده است و بشری حالا در شب دلتنگی جای جای دست امیر روی پرچمها را میبوسد.
دلم تنگ شده امیر! من بی تو میپوسم تو تنهایی!
فقط سیاهپوشون و دو شب اول محرم بودی. من تاب یه روز دوریات رو هم ندارم و الآن یه هفتهاس ندیمت!
امیر از همکارش خداحافظی میکند. همکارش میگوید:
-راهت میدن این وقته شب؟
قفل دیجیتال را با کارت باز میکند. خانه در سکوت فرو رفته است و تنها لامپ شبخواب به سالن هالهای از نور بنفش بخشیده است.
نگران است که بشری از دیدنش بترسد. یک لحظه پشیمان میشود که کاش امشب را در اداره مانده بودم. پاورچین خودش را به اتاق میرساند و لبخند روی لبش مینشیند از دیدن بشرایش.
زیرپوش امیر را پهن کرده روی بالشش و به زیبایی ماه شب چهارده آرام گرفته است.
کشو را میکشد و یک دست لباس راحتی برمیدارد. دلش میخواهد دوش بگیرد و باز هم میترسد که بشری بترسد و بیدار شود.
باز به خودش میگوید کاش نیومده بودم خونه!
بین رفتن و ماندن در اتاق دو دل است، تازه به منبع آرامشش رسیده، تاب نمیآورد، جلو میرود و موهایش را میبوسد. میخواهد برگردد که چشمهای بشری باز میشود. با اخم به مرد بالای سرش نگاه میکند و تا بخواهد متوجه بشود که مرد امیر است، دستش روی قلبش میرود و هین بلندی میکشد.
امیر پوفی میکشد از اینکه بیدارش کرده و بدتر از آن ترساندتش.
بشری سیخ مینشیند. ناباور نگاهش میکند. امیر با خیال راحت شده کلید دیمر را میچرخاند تا اتاق روشنتر بشود. بشری با نگاهی مات میگوید:
-به همون اندازهای که ازت ترسیدم خوشحال هم شدم.
-دلم برات تنگ شده بود. طاقت نمیآوردم تا صبح صبر کنم.
-اینا چیه دستت؟!
-میخواستم دوش بگیرم.
تا امیر دوش بگیرد، بشری برایش قهوه درست میکند. امیر کنارش مینشیند و تنها فنجان روی میز را برمیدارد.
-خودت چی پس؟
-کدوم دیوونهای ساعت دو نصفه شب قهوه تلخ میخوره؟!
به اتاق میرود و با شانه برمیگردد. پشت سر امیر میایستد و موهای خیسی که به پیشانیاش چسبیدهاند را به یک طرف مرتب میکند.
-ولش کن خانم عاقل. میخوام برم بخوابم دوباره همین میشه.
از جواب امیر میخندد.
-کی گفته من عاقلم؟ انقدر دیوونهام که وقتی از خدا میخوام تو رو برسونه خونه، میرسونه برام.
-اونجور که تو زیرپوش من رو انداختی رو بالشت، دل منم کباب شده چه برسه به خدا.
دستهایش را حفاظ صورتش میکند اما بشری با نیشگونهای محکم ازش پذیرایی میکند.
صورتش را تکان میدهد تا موهایش کنار بروند.
-دلتنگیمم رفع شد. خیر پیش!
-زن نیستی که مادر فولادزرهی!
امیر فنجان را داخل سینک میگذارد و رویش آب باز میکند. تا به اتاق برسد، بشری خودش را به خواب میزند اما امیر کنارش دراز میکشد.
-آرومم میکنی؟
بشری این را بلد است. اینکه چطور با دستهایش و حرفهایش جادوگری کند. انگشتهایش محاسن امیر را نوازش میکند و امیر خمار میشود. قبل از اینکه خوابش ببرد میگوید:
-اذون بیدارم کن، بعد از نماز میریم شیراز.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ435
کپیحرام🚫
کارت هدیه را درون پاکت طلایی رنگ سلیقهی امیر میگذارد. امیر میپرسد:
-خوبه؟
با ناز نگاهش را تاب میدهد.
-تو اگه سلیقهات بد بود که من رو انتخاب نمیکردی!
امیر لبخند میزند، آن هم گرم. از همانهایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرندهای شوم لب بام ذهنش مینشیند. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟!
حواس امیر پی رانندگیاش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار میشود.
چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرفهای امیر لگدی میشود و به صندلی زیر پایم میکوبد. احساس خفگی دارم مثل مردهی نمردهی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع!
چشمهایش را روی هم میفشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخخاطراتی که مثل جوانههای پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنههای حتی کوچک وارد زندگیاش میشوند. گاه، بیگاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشیهایش؛
بشرایی همهی افکار را کنار میزند و خودش بالای ذهنش مینشیند. مینشیند و حرف میزند و صدایش تمام محفظهی جمجمهاش را پر میکند.
کاش هیچوقت اون حرفا رو بهم نمیزدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده میدیدی، فقط یه درصد هم به این فکر میکردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت میگذاشتی! چرا فکر نکردی همهی پلها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی میشدی که یه آن به خودت نمیگفتی شاید شاید شاید...
-گفتی برم خونه مامانش؟
به خودش میآید ولی نمیتواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش میکشاند. ابروهایش به هم نزدیک میشوند.
-چت شد؟!
-خونه مامانشه.
نگاه امیر کوتاه میرود و برمیگردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود.
-چرا تو خودتی؟!
-ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست.
-از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچهدار شده.
تنش میلرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس میکند شانههای امیر ریختهاند. من به هر چه فکر میکردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان میگویی.
میخواهد کجراه برود. زبان روی لبش میکشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف میزند ولی خودش هم متوجه میشود که ادای بشرایی آرام را درمیآورد!
-چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو میخوام که از مادرشدنش خوشحال باشم.
اجازه نمیدهد حرف بشری تمام بشود.
-و همون قدر که خوشحال میشی، از اینکه خودت بچه نداری ناراحتی.
تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟
حرف نمیزند ولی بغض میکند. نمیخواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد.
نمیخوام ضعیف باشم ولی الآن نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
تمام حرصش را روی پدال گاز خالی میکند و ماشین از جا کنده میشود. چند بار ممکن است که تصادف کنند.
-امیر! آروم!
دستش را به داشبورد میگیرد. از آینه نگاه میکند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛
لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس میکرد، به کشیده شدن میرود و تا متوجهی ترمز امیر بشود، ماشین میایستد و بشری به جلو پرت میشود.
نمیترسد، درد پیشانیاش را احساس نمیکند فقط سرش را بلند میکند و بیحرف به پشتی صندلی تکیه میدهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد.
امیر از گوشهی چشم بشری را نگاه میکند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راهبندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد میکند و وارد خیابان مورد نظرشان میشوند.
-درست اومدیم؟
-آره.
نگاهش به بیرون است در حالی که متوجهی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد میشوند نیست.
-طوریت شد بشری؟
بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسهی سینهاش ریشه دوانده و ریههایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر میشود. از ضعفهایش. از اینکه با یک هل امیر زمین افتاده، از اینکه تیر خورده و از اینکه با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده.
-چت شد؟!
این اصرارت رو نمیتونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش میکند. چهرهاش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفتهی امیر میگیرد و قبل از اینکه از مقابل در خانهی پدری نارنین رد بشوند، میگوید که نگه دارد.
پیاده میشود. زنگ نمیزند و منتظر امیر میماند. دست امیر پشتش مینشیند.
اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض میکنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ437
کپیحرام🚫
رقیه! با بردن این اسم لبخند میزند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب میافتد.
-این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟
-من و باباش.
-خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش.
فریده خانم دوباره به اتاق برمیگردد.
-مونا عزیزم. بیا یه لحظه.
-زن داداشته؟
-آره.
رقیه را در آغوش میگیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین مینشیند.
-یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره.
-عزیزم خودم میگیرم.
سشوار را از روی پاتختی برمیدارد و به برق میزند.
-رو درجهی کند بذارش.
روی درجهی کند تنظیمش میکند و با فاصله روی بخیههایش میگیرد. صورت نازنین کمکم باز میشود.
میپرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمیدهد که نازنین بشنود. لبخوانی میکند و پلکهایش را به نشانهی بله میبندد.
به سختی از نوزاد و مادر دل میکند و خداحافظی میکند. دلش میخواهد این اعجوبهی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمیآید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند.
نازنین میگوید:
-نری دیگه حاجی حاجی مکهها!
-قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم.
نگاه سیاه امیر را میبیند و دلش میخواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از اینکه امیر او را بد شناخته باشد دلخور است.
.........
حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش میرود که گوشیاش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمیتواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه شده باشد ممنوعهای که خودش برای خودش تعیین کرده است.
امیر نگه میدارد و پیاده میشود، بشری حتی نمیپرسد کجا میروی یا چه کار داری! منتظر مینشیند تا برگردد.
امیر برمیگردد و پوشهی کاغذی را جلویش میگیرد. بشری نامفهموم نگاهش میکند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمیدارد.
-آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون.
نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز میکنه و میگوید:
-مدارکت رو میگم.
پوشه را باز میکند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها میگذارد.
بشری پوشه را از دستش میگیرد. دلش میخواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زبالهی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود.
امیر پوشه را روی پای بشری میگذارد و میخواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز میکند ولی قبلش پوشه را به امیر برمیگرداند.
-میخوام چیکار؟
امیر تیز نگاهش میکند و بشری آرام حرفش را میزند.
-ببر بریز دور. من دیگه بچه نمیخوام.
امیر پوفی میکشد.
-چت شده باز؟
چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟!
-دیگه نمیخوام برم دکتر.
امیر آرام میپرسد.
-به خاطر عکسه...
محکم "نه" میگوید و ادامه میدهد:
-چون تو من رو درست نشناختی!
-من بهت حق میدم بشری.
-امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود.
امیر سوئیچ را میبندد. ظاهرا بحث ادامهدار است. کلافه میپرسد:
-پس به خاطر چیه؟
دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش میکند.
-از چیز دیگه ناراحت بودم.
امیر میخواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمیدهد.
-نپرس!
-بشری!؟
باز هم این طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث میکند. سر مایل شدهی بشری را میبیند و در مخمصه میافتد. در جدال بین کنجکاوی خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را میگیرد. زل میزند به نگاه شیرین بشری.
-من باید بدونم تو از چی دلخوری!
به گونهای محکم این حرف را میزند که بشری سست میشود که بگوید اما میداند اگر بگوید امیر دوباره بهم میریزد.
-بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره.
سر جایش برمیگردد اما دست بشری را رها نمیکند. چشمهای باریک شده و گوشهی لب به دندان گرفتهاش خبر از این میدهد که فکری در سرش دارد.
-باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمیخوام برم دکتر.
چنگی به موهایش میزند.
-تلخ میشی بشری. بعضی وقتا بد تلخ میشی!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
چشم باز میکند و موهایش را از روی صورتش کنار میزند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیهی سرش گذاشته. بشری که نگاهش میکند لبخند میزند.
-نخوابیدی امیر؟!
-خوابم نبرد.
از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید.
دست میبرد و ابروهای بهم ریختهی امیر را صاف میکند.
-امیر چقدر خستهای؟!
با شست و سبابه پلکهایش را میفشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمیبیند. همان خستهای هست که بود.
-نوبت بعدیت کی بود؟
-فردا.
-سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟
-میخوای بری!
آنقدر وارفته میگوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند.
-اگه کار داری برو.
-خب! سختته تو.
قدری فکر میکند. باید با کار امیر کنار بیاید، همانطور که امیر کنار آمده است. همانطور که درکش میکند و گاهی هم کمکش. وقتهایی که سرش شلوغ میشود و امیر کاری میکند تا با فراغت بال به برنامههایش برسد. حتی پیشبند میبندد و ظرف میشوید و آشپزی میکند. یادش به امیر میافتد وقتی پیشبند طرح گل آفتابگردان را میبندد و جلوی گاز میایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر میچیند و اسمش را شام میگذارد.
-اگه بخوای میمونم. کارمم یه کاریش میکنم دیگه!
-نه! برو.
-این برو که میگی از صدتا...
بشری دلش را یک دله میکند.
-فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام.
-نمیخواستم تو روال درمان تنهات بذارم.
بشری دست زیر چانهی مردش میگذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمیخواست دستبردار باشد. میخواست همیشه دست به سینه گوشهای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند.
-برو به کارهات برس عزیزم.
-بمون تا برگردم.
-امیر!
کشدار و معترض میگوید. امیر میخندد. مثل خودش کشدار جواب میدهد.
-جون امیر!
-چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟
-گفتم که اگه بخوای میمونم.
-برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمیگردم اراک.
سرش را میخاراند. راضی نیست.
-نمیشه مرخصی...
-اسمش رو نیار. من دیگه روم نمیشه تقاضای مرخصی بدم.
نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد میکند.
-ولی اگه شد با طاها بیا.
میگوید و بلند میشود و نگاه بشری همراهش بالا میرود. بشری به طرفش میچرخد و مینشیند. چشمهایش گشاد میشوند وقتی امیر کولهی مجردیاش را از کمد برمیدارد.
-همین حالا باید بری؟!
-دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره.
-کاش حداقل بدجنس حرف نمیزدی!
میخندد و بشری فکر میکند چقدر خوشخنده شده است. فکرش را به زبان میآورد. امیر ولی کولهی پر شدهاش را میبندد.
-شب کجا راحتی؟ میخوای برو خونه بابات.
-فرقی نمیکنه. ولی... تو که خستهای بمون بعد برو. چشات سرخه!
کوله به دست خم میشود و پیشانیاش را میبوسد.
-اینم جهت رفع خستگی!
با هم پایین میروند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرفهای قبل از ناهار نسرین میافتد. حتما در نبود امیر دوباره حرفهایش را از سر میگیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت میکرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده!
سقلمهای به امیر میزند.
-صبر کن اول من رو برسون.
زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون میرود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمیتوانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد.
دلش میخواهد فاصلهی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را میگوید. از سر کوچه که وارد میشوند، دست بشری را میگیرد و محکم میگیرد انگشتهای درشت امیر را.
وقتی میدانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را میدانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان میکند.
-عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی.
شاخههای یاس روی دیوار را دل خودش میبیند، همینقدر پریشان!
-کاش ببوسمت امیر!
امیر به حالت خندهداری لب میگزد.
-دختر سیدرضا!
-خب دلم میخوادت!
-یه کار نکن پام سست بشه.
دست بشری را میبوسد، دو بار.
-جای تو هم بوسیدم.
بشری شیرین نگاهش میکند و دلتنگ. دل امیر گرم میشود.
-از طرف من معذرتخواهی و خداحافظی کن.
یکی دو قدم برمیدارد که بشری آستیشن را میکشد.
-مواظب خودت باش.
پلک میزند و باز هم لبخند.
-همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی.
-بذار رفتنت رو ببینم.
میایستد و نگاه میکند، قدم به قدمی که امیر ازش دور میشود را. دیگه هیچوقت به گذشته فکر نمیکنم تا خوشیامون تلخ نشن.
وارد حیاط که میشود، برای اولین بار آرزو میکند جز پدر و مادرش کسی نباشد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ439
کپیحرام🚫
دلش لک زده برای دخترانههایی که در این خانهکلنگی از سر گذرانده. برنامهی خودسازی که زیر همین سایهی قدیمی شروع کرد، لوس بازیهایش و گاهی خراب کاریهایش.
-دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا!
مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر میکند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز!
قوری را برمیدارد و دمنوش بابونه را داخل دو لیوان میریزد. یکیاش را جلوی بشری میگذارد.
-بخور خاتون! آروم میشی.
چه خوب میشد اگر سماور خونه منم همیشه به راه میبود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟!
-زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان.
-نه مامان.
-دلت نمیخواد ببینیشون؟!
-یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم.
در کابینت را باز میکند و ظرف نبات را سر جایش میگذارد.
-تا کی میمونی؟
-فردا که میخوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه.
نگران میشود. لحن و تن صدایش تغییر میکند.
-دکتر چی؟!
-زنان زایمان.
با آرامش میگوید، میخواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشمهای زهراسادات اما ریز میشود و بشری خیالش را راحت میکند.
-آخه سه ماه گذشته و خبری نشده!
-سه ماه که چیزی نیست خاتون!
ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان میدهد، تا نباتها بهتر جا بشوند.
-ولی خوب کاری میکنی. سنتون داره میره بالا.
خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرینخانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمیخورد.
لیوان بابونهاش را برمیدارد. اول مشامش را پر میکند از عطر بابونهی دم کشیده. وقتی از خانهی پدری میروی، دلت برای عطر دمنوشها هم تنگ میشود. نه! عجیبتر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچههای روی دیوار را میکند! و این دلتنگیها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند.
دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف میکند.
-میمونی یا میای؟
زهراسادات میپرسد و بشری فکر میکند دلش هوای مسجد محلهشان را هم کرده!
-میام.
شانه به شانهی مادرش کوچه را پشت سر میگذارد، سر خیابان که میرسند، تکبیرهای موذنزاده را واضحتر میشنود.
دختربچهای میشود. با یک دست گوشهی چادر مادر و با دست دیگر چادر گلریز صورتیاش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه میرود تا از قدمهای بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش میکند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده!
رکعت دوم به نیمه میرسد. پا پا میکند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار میزند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز میدید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشتهای کوچکش میایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش میکند. فقط سر و گردنش را میبیند ولی از پشت سر هم خوب میشناسدش.
نماز تمام میشود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش میکند.
-بابات رو میخوای؟
دختربچه با چشمش به صف اول اشاره میکند.
-اون جلو نشسته.
لبخند پسر پررنگتر میشود، گونهاش را میگیرد و آرام میکشد.
-چقده بامزهایی! اسمت چی بود؟
فرز میگوید:
-اول تو بگو.
پسر میخندد.
-امیر.
-اسم منم بشراس.
امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا میزد.
کفشهایش را جفت میکند و داخل طبقهی مربعشکل سبزرنگ جاکفشی میگذارد.
خاطرات بچگی تازه به یادآمدهاش را هم پشت سر میگذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد میشود.
............
گوجه و خیارشورها را کنار کتلتهای برشته میچیند و دیس بیضیشکل گل قرمزی را روی میز میگذارد.
-مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشهها!
سیدرضا حولهاش را سر جایش میزند و موهایش را در آینه مرتب میکند.
-پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن.
-از چی میترسی سیدرضا؟ میترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟
-از تو میترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری مینویسن!
زهراسادات صندلی را عقب میکشد و مینشیند.
-دیر نشده که. حالا یاد میگیرم.
از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه میرود. نه از آن ریسههایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آنهایی که پدر و مادرش با لب و چشمهای خندان به جان میخرند.
بعد از شام، کنار پدرش لم میدهد.
-آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟
بشری باز هم میخندد.
-فقط شما نگفته بودی که گفتی!
زهرا سادات ماشاءالله میگوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را میآورد.
-پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال میچسبه.
بشری کف دستهایش را بهم میکوبد.
-وای دلم یه چیزی میخواست. یه چیز شور خوشمزه!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯