eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 ✨تویی حقیقت آسانی پس از سختی که شرح کاملی از نصّ انشراح تویی 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 مولا به من نظر کن... ♥️ حسین . . . . . . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 ✨بیا که خانه دل بی تو رو به ویرانی‌است 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 🍂عالم همه از زردی پاییز پر است ای گل! به تو احتیاج دارد دل ما؛ 💠 🌤 💠 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مثل همیشه خنده‌هایشان سر به آسمان گذاشته تا این‌که بشری می‌پرسد: -از خودِ خودت چه خبر؟ نازنین ساکت می‌شود. آهی می‌کشد و با صدای آرومی می‌گوید: -همون خبرای همیشگی. هیچی عوض نشده فقط من دلتنگ‌ترم! و با بغض ادامه می‌دهد: -کاش لااقل اون لعنتی... بغضش را مهار می‌کند و صدایش دو رگه می‌شود. -کاش اون لعنتی انقدر بی‌محلم نمی‌کرد. -داری گریه می‌کنی؟! -هیشکی رو ندارم. خودمم و خودم! آرام می‌گوید: -تو خدا رو داری! نازنین متوجه نمی‌شود، این را از ادامه‌ی حرف‌هایش می‌شود فهمید. -کم آوردم دیگه. انگشت زیر چشمش می‌کشد و خیسی‌اش را می‌گیرد. -به خدا دوسش دارم. کاش حداقل تو ای اوضاع خراب ساسان رو داشتم. -اوضاعت خراب نیست. توقعت بالاست. فکر می‌کنی مامان و بابات به فکرت نیستن! -همه چیز که پول نمیشه! اینا فقط پشت دست من رو پر کردن که صدام درنیاد. احساسش می‌گوید نازنین دیگر سرریز شده، حتما دوباره با پدر یا مادرش بحث کرده. -عصر می‌تونم بیام پیشت؟ نازنین خوشحال می‌شود. از خوشحالی حیغ می‌زند. -دیوونه! چرا نتونی؟ -اگه مامانت خونه است تا مامانم رو بیارم؟ - عصر خونه‌است. بیار مامانت رو. -یه خبرم دارم برات. نازنین کم طاقت می‌پرسد: -چی شده؟ چه خبری؟ - میام می‌گم. -تا او موقع می‌میرم از فضولی بوگو همی حالا. -دور از جون! -بوگو. از صدای جیغ نازنین عصبی می‌شود، گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد. تا نوک زبانش می‌آید که حرفی بزند، اما باز تحمل می‌کند. -نامزد کردم. -چـــی!؟ انگار نازنین تا ته قضیه را در نیاورد ول کن ماجرا نیست. -کی؟ کجــا؟ با کــی؟ -با آقای سعادت. -دوست ساسان؟! صدایش را عوض می‌کند. -آقـــای سعادت؟!! زهرمار. خو بوگو امیر. بشری فقط می‌خندد. فکر کردن به امیر، گونه‌هایش را دچار التهاب می‌کند. از آیینه خودش را می‌بیند. دست می‌کشد روی پوست داغ صورتش. داری از دست میری دلم! -درد. زود بیا ببینم چه مار زیر گلیمی بودی تو! با صدای نازنین به زمان برمی‌گردد. .. .. دست دست می‌کند اما آخر تصمیمش را می‌گیرد. باید به امیر زنگ بزند. دلش هم برای صدای امیر تنگ شده. -بله. -سلام خوبی. -سلام ممنون. انتظار این برخورد سرد را ندارد. یک محاوره‌ی خشک و بی‌روح! آن همه اشتیاق از طرف خودش و این بی‌تفاوتی امیر به هیچ شکل هم‌خونی ندارند. -بدموقع تماس گرفتم؟ -نه. بیکارم. آتش ذوق و شوقش برای شنیدن صدای امیر، فرو می‌نشیند و تلی خاکستری می‌شود. -وقتت رو نمی‌گیرم. فقط می‌خواستم اجازه بگیرم که برم خونه دوستم. امیر از تعجب تن صدایش را بالا می‌رود. -چی؟! فکر کرد نکند امیر از آن دسته مردهایی است که اجازه نمی‌دهد همسرش جایی برود! -با مامان می‌‌خوایم بریم خونه‌ی دوستم، صبوری. امیر داشت فکر می‌کرد صبوری کی بود؟! -همکلاسیمون، نازنین رو می‌گم. -می‌خوای بری خب برو! -ممنون. کاری نداری؟ امیر که از این اجازه گرفتن بشری، مات مونده. این فکر به ذهنش می‌رسد که شاید می‌خواد برسونمش! -بشری! -جانم. -جانت بی بلا. می‌خوای برسونمت؟ -نه، نه. فقط می‌خواستم اجازه بگیرم. -مگه بچه‌ای!؟ -فکر کردم وقتی جایی می‌خوام برم باید ازت اجازه بگیرم. امیر که هنوز سردرگم رفتار بشری است. می‌گوید: -به سلامت. دوباره می‌گوید: مواظب خودت باش. -چشم. خداحافظ. .. ..
جعبه‌ی شیرینی را دستش می‌گیرد، پیاده می‌شود و کنار مادرش مقابل در می‌ایستد. نازنین از تراس اتاقش می‌بیندشان، خودش را به اف‌اف می‌رساند. -سرکار خانمای علیان خوش اومدین! بعد هم ریز می‌خندد و لبخند به لب‌های بشری و مادرش می‌آورد. بشری در را هل می‌دهد و پشت سر زهراسادات وارد حیاط می‌شود. یک باغ پر از درخت‌های میوه و تزئینی جلوی رویشان سبز می‌شود. با شمشادهای که تا نزدیکی‌ پله‌ها خزیده‌اند و چمن‌کاری‌. زمین تا آسمان با حیاط جمع‌‌وجور خانه‌ی کوچک سیدرضا تفاوت دارد. برگ‌ریزان در این باغ خیلی خوب به چشم می‌آمد. مثل این‌که از آغاز پاییز تاکنون که نفس‌های تازه‌ی زمستان دمیده می‌شد، هیچ‌کس دستی به این حیاط نزده باشد! روی سنگ‌فرش‌های قرمز که به پله‌های ورودی ختم می‌شد راه افتادند. ساختمانی دو طبقه با نمای سفید سنگ، پله‌های بلند و ستون‌های مقرنس. ساختمان به یک قصر کوچک شباهت داشت! با استقبال گرم نازنین و مادرش به داخل راهنمایی می‌شوند. داخل خانه همان شکلی بود که بشری از دیدن حیاط حدس می‌زد. چیدمان سلطنتی اثاثیه‌، از مبل و فرش و پرده تا مجسمه‌های ریز و درشت و قاب عکس‌های روی دیوار همه زبان‌درازی می‌کردند که این یک خانه‌ی اشرافی است ولی هیچ‌کدام از این‌‌ها، هیچ زمانی به چشم خانواده‌ی علیان نمی‌آمد. مادر نازنین، پا روی پا می‌اندازد و با ظاهری پر طمطراق و لبخندی که گونه‌های پروتز شده‌اش را برجسته‌تر نشان می‌دهد، به میزبانی می‌نشیند؛ همان چند دقیقه‌ی اول حضورشان، میز و گل‌میزها توسط خدمتکار، از چای و چند مدل شیرینی و میوه‌های مختلف پر می‌شود. زهراسادات چادرش را روی شانه‌اش می‌اندازد. -دوست داشتم ببینمتون خانم صبوری! لبخند مادر نازنین عمیق‌تر می‌شود. -منم. نگاهی به دخترش و بشری می‌اندازد. -نازی همیشه از دخترتون تعریف می‌کنه! -ها همیشه میگم. یه دنشگاهه و یه دختر چادری که به همه نشونش نمی‌دیم. زهراسادات و بشری می‌خندند. فریده‌خانم با چشم به نازنین اشاره‌ می‌کند که درست حرف بزند. رو می‌کند به زهراسادات و می‌گوید: -مشخصه که دخترون خیلی خانومه! بشری واکنشی نسبت به تمجید مادر نازنین نشان نمی‌دهد. به این فکر می‌کند که وضعیت خانه، حقیقتاً مصداقی است روی حرف‌های نازنین، فقط پول هست و پول! به خودش نهیب می‌زند که تو حق قضاوت نداری، وقتی فقط از پوسته‌ی قضایا اطلاع داری. ممکنه نازنین تو تعریف از پدر و مادرش اشتباه کرده باشه! رفته رفته، رفتار مادر نازنین گرم‌تر می‌شود و انگار که یخ‌اش باز شده باشد، مثل دوستی قدیمی با زهرا‌سادات به تعریف می‌نشیند. نازنین دست بشری را می‌گیرد و مجبورش می‌کند که بلند بشود. -بریم اتاقم. بشری را به طرف پله‌ها می‌کشاند و آه از نهاد بشری بلند می‌شود با دیدن پله‌ی پر پیچ و عریض. -این همه پله! بی‌خیال بیا همین گوشه سالن می‌شینیم. مگر نازنین کوتاه می‌آمد؟! نیشگونی از ساعد بشری می‌گیرد. پشت‌اش هم چشم‌غره‌ای برایش می‌رود. -پیرزن! من روزی چند بار این پله‌ها رو بالا و پایین می‌کنم، صدامم در نمیاد. -خونه‌ی ما تا برسه به دوبلکس، ده تا پله هم نداره. من زورم میاد از پله‌هاش بالا برم. یه آسانسور نصب کنین از پا نیفتین اقلاً. نازنین چشم‌هایش رو ریز می‌کند. -بد هم نمیگیا! به بابا میگم. -جدی گرفتی؟! .. ..   بشری بدون توجه به اتاق شیک و مجهز نازنین به سمت تراس کشیده می‌شود. تراسی که به اندازه‌ی اتاق مشترک خودش با طهورا است. با ذوق در تراس را باز می‌کند ولی تمام ذوقش فرومی‌ریزد انگار در یک خرابه را باز کرده. -نازنیــــن! -چی شد؟ چی دیدی؟ سوسک!؟ شماتت‌بار نازنین را نگاه می‌کند. -بدتر. این چه وضعیه؟ این‌جا چرا این شکلیه! می‌خواهد بگوید انبار است یا تراس؟ ولی هر طور نگاه می‌کند به انبار هم شبیه نیست. مگر نه زیرزمین خانه‌شان انبار بود و همه چیز تمیز و مرتب سر جایش؟! زهراسادات به هر کس آدرس وسیله‌ای در زیرزمین را می‌داد، طرف خیلی راحت پیدایش می‌کرد. -آشغال‌دونی درست کردی؟ نازنین در تراس را می‌بندد. -چیکار داری به این‌جا؟ بیا بشین تو اتاق. بشری دست به کمرش می‌زند. -باید این‌جا رو درست کنیم. -‌بی‌خیال. چیکار به تراس داری آخه تو! -چطور دلت اومده این‌جا رو به این وضع بندازی. ببین چه منظره‌ی قشنگی داره! -خیلی خب. بیا حالا بعد یه کاریش می‌کنم. -دفعه‌ی دیگه میام و با هم این‌جا رو درست می‌کنیم. -حوصله داری! -اسم خودت رو گذاشتی دختر؟ ان‌قدر شلخته! حواسش جمع وضعیت اتاق می‌شود. بی‌نظمی در این اتاق هوار می‌زد. سر جایش می‌ایستد. -من نمی‌تونم این جا رو تحمل کنم. پاشو با همدیگه اتاقت رو مرتب کنیم.
قبل از این‌که نازنین حرفی بزند، شروع می‌کند. سبد لباس‌های شسته شده را خالی می‌کند. تند تند تا می‌زند و لبه‌ی تخت گرد می‌چیند‌. -بیا جا بده اینا رو. نازنین به ناچار حرفش را گوش می‌کند. بشری دست بردار نیست. بعد از لباس‌ها سراغ کتاب و جزوه‌ها می‌رود. -چطور تو این اتاق نفس می‌کشی؟ چشمش به چند کتاب از پائولو کوئیلو می‌افتد. کتاب‌ها را بالا می‌گیرد. -تو اینا رو می‌خونی؟! -خیلی قشنگن. دوست داری ببر بخون. -نویسنده‌اش رو می‌شناسی؟ -آره بابا. از دوران دبیرستان. قلمش عالیه! -همین؟ -آره دیگه. چی باید باشه دیگه؟ بشری چهار زانو کف اتاق می‌نشیند. کتاب‌ها هم در دستش. -قلمش خوبه ولی یه روال تو کارش داره. اول با حرفای قشنگش جوونا رو جذب می‌کنه که به آرامش برسونه ولی بعد آروم آروم اونا رو به بی‌راهه می‌کشونه. به جایی که آرامش رو فقط تو رابطه‌ی جنسی می‌بینن و بدتر خودارضایی. آخرش هم جذب شیطون‌پرستی میشن. چشم‌های نازنین گرد و گردتر می‌شوند. -شیطان‌پرستی؟! سر تکان می‌دهد. -آره. نازنین طوری که انگار چندشش شده، کتاب‌ها رو از بشری می‌گیرد و در سطل زباله‌ی گوشه‌ی اتاقش می‌اندازد. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯