فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🕯 مولا به من نظر کن...
♥️ حسین . . . . . . . .
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨بیا که خانه دل بی تو رو به ویرانیاست
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
🍂عالم همه از زردی پاییز پر است
ای گل! به تو احتیاج دارد دل ما؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ16
مثل همیشه خندههایشان سر به آسمان گذاشته تا اینکه بشری میپرسد:
-از خودِ خودت چه خبر؟
نازنین ساکت میشود. آهی میکشد و با صدای آرومی میگوید:
-همون خبرای همیشگی. هیچی عوض نشده فقط من دلتنگترم!
و با بغض ادامه میدهد:
-کاش لااقل اون لعنتی...
بغضش را مهار میکند و صدایش دو رگه میشود.
-کاش اون لعنتی انقدر بیمحلم نمیکرد.
-داری گریه میکنی؟!
-هیشکی رو ندارم. خودمم و خودم!
آرام میگوید:
-تو خدا رو داری!
نازنین متوجه نمیشود، این را از ادامهی حرفهایش میشود فهمید.
-کم آوردم دیگه.
انگشت زیر چشمش میکشد و خیسیاش را میگیرد.
-به خدا دوسش دارم. کاش حداقل تو ای اوضاع خراب ساسان رو داشتم.
-اوضاعت خراب نیست. توقعت بالاست. فکر میکنی مامان و بابات به فکرت نیستن!
-همه چیز که پول نمیشه! اینا فقط پشت دست من رو پر کردن که صدام درنیاد.
احساسش میگوید نازنین دیگر سرریز شده، حتما دوباره با پدر یا مادرش بحث کرده.
-عصر میتونم بیام پیشت؟
نازنین خوشحال میشود. از خوشحالی حیغ میزند.
-دیوونه! چرا نتونی؟
-اگه مامانت خونه است تا مامانم رو بیارم؟
- عصر خونهاست. بیار مامانت رو.
-یه خبرم دارم برات.
نازنین کم طاقت میپرسد:
-چی شده؟ چه خبری؟
- میام میگم.
-تا او موقع میمیرم از فضولی بوگو همی حالا.
-دور از جون!
-بوگو.
از صدای جیغ نازنین عصبی میشود، گوشی را از گوشش فاصله میدهد. تا نوک زبانش میآید که حرفی بزند، اما باز تحمل میکند.
-نامزد کردم.
-چـــی!؟
انگار نازنین تا ته قضیه را در نیاورد ول کن ماجرا نیست.
-کی؟ کجــا؟ با کــی؟
-با آقای سعادت.
-دوست ساسان؟!
صدایش را عوض میکند.
-آقـــای سعادت؟!! زهرمار. خو بوگو امیر.
بشری فقط میخندد. فکر کردن به امیر، گونههایش را دچار التهاب میکند. از آیینه خودش را میبیند. دست میکشد روی پوست داغ صورتش.
داری از دست میری دلم!
-درد. زود بیا ببینم چه مار زیر گلیمی بودی تو!
با صدای نازنین به زمان برمیگردد.
..
..
دست دست میکند اما آخر تصمیمش را میگیرد. باید به امیر زنگ بزند. دلش هم برای صدای امیر تنگ شده.
-بله.
-سلام خوبی.
-سلام ممنون.
انتظار این برخورد سرد را ندارد. یک محاورهی خشک و بیروح! آن همه اشتیاق از طرف خودش و این بیتفاوتی امیر به هیچ شکل همخونی ندارند.
-بدموقع تماس گرفتم؟
-نه. بیکارم.
آتش ذوق و شوقش برای شنیدن صدای امیر، فرو مینشیند و تلی خاکستری میشود.
-وقتت رو نمیگیرم. فقط میخواستم اجازه بگیرم که برم خونه دوستم.
امیر از تعجب تن صدایش را بالا میرود.
-چی؟!
فکر کرد نکند امیر از آن دسته مردهایی است که اجازه نمیدهد همسرش جایی برود!
-با مامان میخوایم بریم خونهی دوستم، صبوری.
امیر داشت فکر میکرد صبوری کی بود؟!
-همکلاسیمون، نازنین رو میگم.
-میخوای بری خب برو!
-ممنون. کاری نداری؟
امیر که از این اجازه گرفتن بشری، مات مونده. این فکر به ذهنش میرسد که شاید میخواد برسونمش!
-بشری!
-جانم.
-جانت بی بلا. میخوای برسونمت؟
-نه، نه. فقط میخواستم اجازه بگیرم.
-مگه بچهای!؟
-فکر کردم وقتی جایی میخوام برم باید ازت اجازه بگیرم.
امیر که هنوز سردرگم رفتار بشری است. میگوید:
-به سلامت.
دوباره میگوید:
مواظب خودت باش.
-چشم. خداحافظ.
..
..
جعبهی شیرینی را دستش میگیرد، پیاده میشود و کنار مادرش مقابل در میایستد. نازنین از تراس اتاقش میبیندشان، خودش را به افاف میرساند.
-سرکار خانمای علیان خوش اومدین!
بعد هم ریز میخندد و لبخند به لبهای بشری و مادرش میآورد. بشری در را هل میدهد و پشت سر زهراسادات وارد حیاط میشود. یک باغ پر از درختهای میوه و تزئینی جلوی رویشان سبز میشود. با شمشادهای که تا نزدیکی پلهها خزیدهاند و چمنکاری. زمین تا آسمان با حیاط جمعوجور خانهی کوچک سیدرضا تفاوت دارد. برگریزان در این باغ خیلی خوب به چشم میآمد. مثل اینکه از آغاز پاییز تاکنون که نفسهای تازهی زمستان دمیده میشد، هیچکس دستی به این حیاط نزده باشد!
روی سنگفرشهای قرمز که به پلههای ورودی ختم میشد راه افتادند. ساختمانی دو طبقه با نمای سفید سنگ، پلههای بلند و ستونهای مقرنس. ساختمان به یک قصر کوچک شباهت داشت!
با استقبال گرم نازنین و مادرش به داخل راهنمایی میشوند. داخل خانه همان شکلی بود که بشری از دیدن حیاط حدس میزد. چیدمان سلطنتی اثاثیه، از مبل و فرش و پرده تا مجسمههای ریز و درشت و قاب عکسهای روی دیوار همه زباندرازی میکردند که این یک خانهی اشرافی است ولی هیچکدام از اینها، هیچ زمانی به چشم خانوادهی علیان نمیآمد.
مادر نازنین، پا روی پا میاندازد و با ظاهری پر طمطراق و لبخندی که گونههای پروتز شدهاش را برجستهتر نشان میدهد، به میزبانی مینشیند؛
همان چند دقیقهی اول حضورشان، میز و گلمیزها توسط خدمتکار، از چای و چند مدل شیرینی و میوههای مختلف پر میشود.
زهراسادات چادرش را روی شانهاش میاندازد.
-دوست داشتم ببینمتون خانم صبوری!
لبخند مادر نازنین عمیقتر میشود.
-منم.
نگاهی به دخترش و بشری میاندازد.
-نازی همیشه از دخترتون تعریف میکنه!
-ها همیشه میگم. یه دنشگاهه و یه دختر چادری که به همه نشونش نمیدیم.
زهراسادات و بشری میخندند. فریدهخانم با چشم به نازنین اشاره میکند که درست حرف بزند. رو میکند به زهراسادات و میگوید:
-مشخصه که دخترون خیلی خانومه!
بشری واکنشی نسبت به تمجید مادر نازنین نشان نمیدهد. به این فکر میکند که وضعیت خانه، حقیقتاً مصداقی است روی حرفهای نازنین، فقط پول هست و پول!
به خودش نهیب میزند که تو حق قضاوت نداری، وقتی فقط از پوستهی قضایا اطلاع داری. ممکنه نازنین تو تعریف از پدر و مادرش اشتباه کرده باشه!
رفته رفته، رفتار مادر نازنین گرمتر میشود و انگار که یخاش باز شده باشد، مثل دوستی قدیمی با زهراسادات به تعریف مینشیند. نازنین دست بشری را میگیرد و مجبورش میکند که بلند بشود.
-بریم اتاقم.
بشری را به طرف پلهها میکشاند و آه از نهاد بشری بلند میشود با دیدن پلهی پر پیچ و عریض.
-این همه پله! بیخیال بیا همین گوشه سالن میشینیم.
مگر نازنین کوتاه میآمد؟! نیشگونی از ساعد بشری میگیرد. پشتاش هم چشمغرهای برایش میرود.
-پیرزن! من روزی چند بار این پلهها رو بالا و پایین میکنم، صدامم در نمیاد.
-خونهی ما تا برسه به دوبلکس، ده تا پله هم نداره. من زورم میاد از پلههاش بالا برم. یه آسانسور نصب کنین از پا نیفتین اقلاً.
نازنین چشمهایش رو ریز میکند.
-بد هم نمیگیا! به بابا میگم.
-جدی گرفتی؟!
..
..
بشری بدون توجه به اتاق شیک و مجهز نازنین به سمت تراس کشیده میشود. تراسی که به اندازهی اتاق مشترک خودش با طهورا است. با ذوق در تراس را باز میکند ولی تمام ذوقش فرومیریزد
انگار در یک خرابه را باز کرده.
-نازنیــــن!
-چی شد؟ چی دیدی؟ سوسک!؟
شماتتبار نازنین را نگاه میکند.
-بدتر. این چه وضعیه؟ اینجا چرا این شکلیه!
میخواهد بگوید انبار است یا تراس؟ ولی هر طور نگاه میکند به انبار هم شبیه نیست. مگر نه زیرزمین خانهشان انبار بود و همه چیز تمیز و مرتب سر جایش؟! زهراسادات به هر کس آدرس وسیلهای در زیرزمین را میداد، طرف خیلی راحت پیدایش میکرد.
-آشغالدونی درست کردی؟
نازنین در تراس را میبندد.
-چیکار داری به اینجا؟ بیا بشین تو اتاق.
بشری دست به کمرش میزند.
-باید اینجا رو درست کنیم.
-بیخیال. چیکار به تراس داری آخه تو!
-چطور دلت اومده اینجا رو به این وضع بندازی. ببین چه منظرهی قشنگی داره!
-خیلی خب. بیا حالا بعد یه کاریش میکنم.
-دفعهی دیگه میام و با هم اینجا رو درست میکنیم.
-حوصله داری!
-اسم خودت رو گذاشتی دختر؟ انقدر شلخته!
حواسش جمع وضعیت اتاق میشود. بینظمی در این اتاق هوار میزد. سر جایش میایستد.
-من نمیتونم این جا رو تحمل کنم. پاشو با همدیگه اتاقت رو مرتب کنیم.
قبل از اینکه نازنین حرفی بزند، شروع میکند. سبد لباسهای شسته شده را خالی میکند. تند تند تا میزند و لبهی تخت گرد میچیند.
-بیا جا بده اینا رو.
نازنین به ناچار حرفش را گوش میکند. بشری دست بردار نیست. بعد از لباسها سراغ کتاب و جزوهها میرود.
-چطور تو این اتاق نفس میکشی؟
چشمش به چند کتاب از پائولو کوئیلو میافتد. کتابها را بالا میگیرد.
-تو اینا رو میخونی؟!
-خیلی قشنگن. دوست داری ببر بخون.
-نویسندهاش رو میشناسی؟
-آره بابا. از دوران دبیرستان. قلمش عالیه!
-همین؟
-آره دیگه. چی باید باشه دیگه؟
بشری چهار زانو کف اتاق مینشیند. کتابها هم در دستش.
-قلمش خوبه ولی یه روال تو کارش داره. اول با حرفای قشنگش جوونا رو جذب میکنه که به آرامش برسونه ولی بعد آروم آروم اونا رو به بیراهه میکشونه. به جایی که آرامش رو فقط تو رابطهی جنسی میبینن و بدتر خودارضایی. آخرش هم جذب شیطونپرستی میشن.
چشمهای نازنین گرد و گردتر میشوند.
-شیطانپرستی؟!
سر تکان میدهد.
-آره.
نازنین طوری که انگار چندشش شده، کتابها رو از بشری میگیرد و در سطل زبالهی گوشهی اتاقش میاندازد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مٻــممـہاجـر
#برگ17
گوشیاش را در دستش فشار میدهد. دارد فکر میکند چه جوابی به چرای بشری بدهد؟ نگاهش را میاندازد روی قطرههای بارانی که از شیشهی جلوی ماشین قل میخورند. کلافه، دوباره ماشین را روشن میکند و تا خود دانشگاه به جوابی که باید به بشری بدهد فکر میکند. اما فقط فکر میکند، جوابی نمییابد.
ماشین بشری را میبیند، جای خالی سمت چپش را هم. کنار ماشینش پارک میکند و پیاده میشود. دستش بیاختیار بدنهی فلزی ماشین بشری را لمس میکند و لبخندی کوچک میهمان لبهایش میشود. دمی عمیق از هوا میگیرد و بازدمش، تخت سینهاش را میلرزاند. این حس خوب، اولین تجربهاش است، اینکه با دیدن ماشینی آرام بشود و با لمس فلز سردش، لبخند به لبش بیاید!
برایش عجیب است و توقع این واکنشها را از خود مغرورش ندارد. ولی از پس دلش هم برنمیآید. دلی که به تازگی فهمیده راه خودش را میرود و گوشش به حرفهای امیر بدهکار نیست.
صندلیاش را پیدا میکند و قبل از اینکه بنشیند، چشم میچرخاند روی دانشجوهایی که ردیفهای جلو را پر کردهاند. ناخواسته دنبال بشری میگردد!
چرا میخوای ببینیش؟ تکلیفت با خودت معلوم نیست! چه مرگت شده؟!
بشری تنها دختر چادری دانشگاه که نه اما بین همکلاسیهایشان فقط او چادر میپوشد. چند ردیف جلوتر یک خانم را با پوشش چادر میبیند.
میخواهد ببیند او بشری هست یا نه؟ چادر اتو زدهی خیلی تیرهای سرش انداخته که اصلاً براق نیست با کفشهای واکس زده. خودش است. تمیز و مرتب، مثل همیشه؛
حتی همان روزهایی که به بشری کاری نداشت و قرار نبود به خواستگاریاش برود، چند مرتبه آراستگی بشری توجهاش را جلب کرده بود ولی پوشش چادرش نمیگذاشت بشری به چشمش بیاید.
حالا پای دلش او را به سمت بشری میکشاند. دلش میخواهد برود کنارش بنشیند. در جدال عقل و دل گیر افتاده است.
مگه خودت صبح بهش نگفتی حلقهات رو دربیار وقتی میخوای بیای دانشگاه؟!
پس بتمرگ سر جات. این رفتارای ضد و نقیض چیه!؟
نفسهایش انگار خارج از گنجایش سینهاش باشند، سنگیناند.
کاش یه نگاه به پشت سرش بندازه!
ولی این کار اصلاً از عادتهای بشری نیست. موقر نشسته و منتظر شروع امتحان است. از دست خودش پوف کلافهای میکشد و مینشیند. دستی روی شانهاش قرار میگیرد و برمیگردد. چشمهایش روی نگاه دوستانهی ساسان قفل میشوند. ساسان فشاری به شانهی امیر میآورد.
-سایهات سنگین شده رفیق!
از پشت لبهای بستهاش، دندان روی هم میساید. از همان روز که ساسان را با بشری در راه پله دیده، ته دلش، حسی شبیه تنفر غلیان میکند. دلش میخواهد یقهاش را بگیرد، بلندش کند، بچسباندش به دیوار و با همین دندانهای چفت شده، خرخرهاش را بجود! ولی فعلاً وانمود کردن را مناسبتر میبیند. به سبک قبل لبخند میزند اما در وانمود کردن موفق نمیشود، ساسان میر، ماسک بودن این لبخند را به خوبی درک میکند.
..
..
زیر بید مجنون محوطهی دانشگاه روی نیمکت مینشیند. دلش هوای امیر را کرده ولی امیر انگار هیچ احساس خاصی نسبت به او ندارد.
چرا نمیخواست با من باشه!؟ من مشتاقم به دیدنش، اونم هر روز.
آب دهانش را با غم فرومیخورد.
این دو هفتهای که محرم شدیم، دو بار به من زنگ زدی. یه بارش که گفتی با هم بریم بیرون. یه بار هم دیشب که گفتی نمیتونی بیای دنبالم و خودم باید بیام دانشگاه.
برای چندمین مرتبه، پیام امیر را میخواند.
کاش دلیلت رو میگفتی امیر. یه چیزیت هست. نه پیشم میای. نه زنگ میزنی. نه پیام میدی.
مگه نگفتی نیمه گمشدهات رو پیدا کردی؟!
من کجای زندگی توام؟!
نازنین از ساختمان بیرون میآید و بیمعطلی به سمتش راه میافتد. از صدای قدمهایش، بشری سر بلند میکند.
با دیدنش لبخند میزند و از جای بلند میشود.
-سلام.
نازنین دست بشری را میگیرد و همراه خودش روی نیمکت مینشاند. تکیه میزند و نفسش را مثل آه بیرون میدهد.
-سلام به روی ماهت عروس خانم.
-خوب بود امتحان؟
-هی بد نبود.
چانهی نازنین را میگیرد و صورتش را به طرف خودش برمیگرداند.
-کو اون نازنین پرانرژی؟
نازنین اما نگاهش روی انگشت بدون حلقهی بشری خشک میشود. چینی به ابروهایش میدهد و سوالی نگاهش میکند. بشری رد نگاه دوستش را میگیرد.
ای خدا! این رو کجای دلم بذارم؟
نازنین میپرسد:
-حلقهات کو؟!
-تو ماشین.
مردمکهایش به طرز بامزهای تکان میخورند.
-مِی ماشینت رو نومزاد کِردن؟!
بشری خندهاش میگیرد.
-میخنده! بدبخت بایه بوپوشی بیوی دانشگاه که چیش ای دخترا دربیاد. مخصوصاً او نیلوفر.
اجازه نمیدهد حرف نازنین تمام بشود.
-مگه من واسه اونا زندگی میکنم؟!
نازنین کیفش را بغل میگیرد و با نگاه چرخی در محوطه میزند.
-توام حس و حالی داری بَرِی خودت. کو امیر؟
-هنوز ندیدمش.
برزخی به بشری نگاهش میکند.
-نه حلقه پوشیدی نه نومزادت رو دیدی! زنگش بزن لااقل!
بهم گفت حلقهات رو نپوش. گفت نمیتونم بیام دنبالت! زنگ بزنم چی بگم؟!
دوباره اندوه، دامنش را روی دل بشری پهن میکند.
چرا امیر؟ چرا؟!
او برخلاف امیر در وانمود کردن موفق میشود.
-پیداش میشه حالا. تو بگو چت شده! مگه امتحان رو خوب ندادی؟
-خوب بود.
سنگریزهای را با نوک کفش به آنطرفتر پرت میکند و آرامتر ادامه میدهد.
-همون ناراحتی همیشگی.
به یاد خانهشان میافتد و متعاقباً به یاد روزی که بشری به مهمانشان شده بود. از آن رخوت، تن بیرون میکشد و با خوشحالی میگوید:
-او روز که اومدی خونمون تا چن ساعت شارژ بودم. مامانُم، وای بشری! مامانم چقد ازت خوشش اومده بود، از مامانت! تا چقد بعد از رفتنتون داشت تعریفتونه میکِرد. میگف حس میکنم سالهاس زهراخانمه میشناسم.
میخندد.
-وای بشری! میگف دوسِت به او مرتبی و خانومی تو چرا ای جورییی؟! میگف بیبین تو یه ساعت اتاقت از ای رو به او رو شده! خواستم بگم تره به تخمش میره حسنی به ننش ولی نگفتم. والا! تیکه بزرگم گوشُم میشد.
نازنین با آب و تاب تعریف میکند ولی بشری حواسش پی امیر است که همزمان با میر از در سالن بیرون میآیند. با امیر چشم در چشم میشوند و این بار به خاطر امیر میایستد. نازنین ساکت میشود و مسیر نگاه بشری را دنبال میکند. بعد از دو هفته ساسان را میبیند و هیجانزده میشود. چشمان ساسان لحظهای روی بشری میمانند و اینکه چرا از جایش بلند شد، برایش سوال میشود! حتی نیمنگاهی هم به نازنین نمیاندازد! نازنین از رفتار میر مثل بمب در حال انفجار میشود.
-لعنتی! انگار من رو نمیبینه!
لحنش حرصگونه و صدایش مغموم میشود.
-نه که نمیبینه. نمیخواد ببینه!
حال هر کدامشان به گونهای دگرگون است و دو قلم جداگانه میطلبد که بتوان توصیفشان کرد. حریر دلش میلرزد و اسم امیر را زمزمهوار به لب میآورد.
امیر لختی مکث میکند و در مقابل چشمهای منتظر بشری روی برمیگرداند. برخلاف همیشه با ساسان هم دست نمیدهد. میگوید:
-باید زودتر برم.
به سرعت از جلوی چشمهای متعجب بشری دور میشود.
-اِ. ای چرا همچین کِرد؟!
نازنین میگوید و بشری هیچ جوابی برای این سوال ندارد. میداند که نازنین دست بردار نیست.
-دیشب گفتش که امروز یه کار مهم داره.
نازنین مینشیند و گوشهی چادر بشری که هنوز ایستاده را میکشد.
-شُمو چرا هیچیتون مث بچهی آدم نی؟! کار داره خو داشته باشه نباید یه روییام به تو نشون بده؟!
-گفتم که کار مهمی داره.
نازنین راضی نمیشود ولی از لحن محکم بشری، ادامه نمیدهد.
..
..
با اخمی که تمام اجزای صورتش را درگیر کرده، از در دانشگاه بیرون میزند. ابرهای خاکستری و سیاه در هم پیچیده، دلش را از جا میکند. انگار آسمان هم حالش به اندازهی امیر خراب است و دل پرش که هر لحظه میرود تا سرریز بشود را به رخ امیر میکشد. دوباره خودش را مخاطب قرار میدهد:
چته لعنتی؟! خودت هم نمیدونی دردت چیه؟ نمیفهمی چی میخوای!
نیم نگاهی به ماشین بشری میاندازد و پشت فرمان جای میگیرد و مشتهای عصبیاش را روی فرمان پیاده میکند. تا به حال به همچین مخمصهی خودساختهای نرسیده است. روی خط مرزی بیچارگی ایستاده و هر لحظه ممکن است لیز بخورد. نمیداند چه میخواهد. از خودمتنفر شده است.
همش تقصیر توئه مامان!
تو مسبب این حال خراب منی. تو باعث شدی اون دختر از دیشب هاج و واج بمونه از حرفای من!
من چی کار به شما داشتم؟!
زندگی خودم رو میکردم. راه خودم رو میرفتم. تو من رو تو این تنگنا انداختی.
چشمهایش را میبندد و به پشتی صندلی تکیه میدهد. دم و بازدم نفسهای ناموزونش، در ماشین میپیچد. چهرهی ساسان روی پردهی ذهنش نقش میبندد. رفیقی که همیشه شفیق بوده و پایه. همیشه به جز وقتهایی که میخواست مهمانی مختلط برود یا دورهمیهای پسرانهای که برنامههایش با عقاید ساسان جور درنمیآمد. ولی بهترین رفیق است، بهترین؛
حدس قریب به یقینش در رابطه با آن روز که ساسان و بشری در راهپله با هم حرف میزدند این است که ماجرا خواستگاری بوده! این را از تعاریفی که ساسان دربارهی بشری میکرد، برداشت کرده.
..
..
از انرژیای که اول صبح داشت هیچ خبری نیست. انگار تمام توانش را به یکباره از دست داده باشد، قدمهایش با التماس او را تا پارکینگ میکشانند. به ماشینش نزدیک میشود، ماشین امیر را میبیند و چشمهایش از تعجب چهار تا میشوند. امیر، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشته است. پاهای بشری از حرکت بازمیایستند.
هنوز اینجایی!
مگه عجله نداشتی به کارات برسی؟
با انگشت به شیشه میزند. امیر متوجه نمیشود و نگرانی بشری بیشتر میشود. اینبار محکمتر به شیشه میزند. امیر سرش را بلند میکند و بشری را میبیند که با نگاه نگران به او خیره شده. به ناچار در را باز میکند. بشری بی معطلی پایین چادرش را جمع میکند و خم میشود تا صورت امیر را ببیند. نگرانیاش دست خودش نیست.
-حالت خوب نیست؟!
امیر نفس حبس شدهاش را آزاد میکند. بشری این بار میپرسد:
-چرا کلافهای؟ چیزی شده امیر؟!
امیر این حال بشری را نمیخواهد. نمیخواهد دلواپسش کند.
نباید نگران من باشی. منی که ازت پل ساختم تا از این برههی زهر زندگیم، راحت رد بشم!
بشری فقط سکوت میشنود و همین هم او را کنجکاو میکند که حتماً یک اتفاقی افتاده!
-آقا امیر!
لحن نگران بشری، دلش را ریش و "ندید بدیدی" حوالهی خودش میکند. باید حرفهایش را راست و ریس کند و حرفی بزند که بشری را از این اضطراب دربیاورد. دست روی انگشتان بشری که چادرش را در خود مچاله کردهاند، میگذارد و از سردی دست بشری شوکه میشود.
-تو چقد سرمایی هستی!
به آنی همهی افکارش را پس میزند و بیاختیار به طرف بشری میچرخد. انگشتهای بشری دچار لرز و التهاب میشود و گلبولهای سفید و قرمز توی صورتش ماراتن راه میاندازند.
معصومیت چشمهایش را به چهرهی مردانهی امیر گره میزند و امیر از اینکه دارد در نگاه بشری حل میشود، احساس بیچارگی میکند. بیچارگیای که دلش داد میزند بیشتر درش حل شو!
نگاهش رو پایین میفرستد، لبش را به چنگ دندان میسپارد و با حالتی که بشری نمیتواند از آن سر دربیاورد، زمزمه میکند:
-بشین کنارم.
خودش هم نمیداند چرا "میشه کنارم بشینی" را فروخورد و آمرانه حرفش را زد!
بشری کمر صاف میکند و نگاهش را باریک. معادلات رفتاری امیر را کنار هم میچیند. پا روی خواهش دلش میگذارد و دستش را از دستهای امیر بیرون میکشد. فرصت را غنیمت میشمارد و خنکای دستش را به گونهی داغش میبخشد. هوای سرد زمستان را راهی ریههایش میکند، وجود تبدار از عشقش را به این هوای سرد محتاج میبیند.
-بیا دیگه!
با دو دلی بهدصورت امیر نگاه میکند که گردنش را کج گرفته و کمی شیطنت چاشنی نگاهش کرده.
-نمیای؟! من برم؟
بشری اخم ریزی به چهرهاش میدهد و سوالی نگاهش میکند.
-دوست داری بری؟!
امیر میخندد و فقط بشری و خدایش میدانند که از برج و باروی قلب بشری جز تلی لخته چیزی باقی نمیماند.
-من غلط کنم تو رو بذارم برم.
تیری زهرآگین روی همان تل به جا مانده فرود میآید.
ولی صبح که گذاشتی و اومدی!
خیلی دلگیر است. دلش میخواهد گلایه کند ولی نمیداند وقتش هست یا نه! خودش یک لنگه پا ایستاده و امیر با درون برافروختهای که در صورتش هم نمایان شده از او میخواهد کنارش بنشیند. سنگینی نگاه چند نفری از دانشجوها را هم متوجه شده. سریع نگاهی به دور و برش میاندازد، کم کم دانشجوهای بیشتری کارد پارکینگ میشوند.
-بشری!؟
با حالت گنگی فقط سرش را تکان میدهد.
-سرت رو تکون میدی! میگم چرا نمیای؟!
بهتر میبیند زودتر سوار شود و خودش را از سردرگمی نجات دهد. دختر مقید و مذهبی دانشگاه که اساتید سرش قسم میخورند، زیر نگاه سنگین و نافذ هم دانشگاهیهایش دور میزند و کنار امیر مینشیند. بیشتر از آنکه دوست ندارد کسی اشتباه قضاوتش کند، از این ناراحت است که با این همراهی، بقیه به گناه تهمت میافتند. در ماشین را میبندد و به سمت امیر که زیر ذرهبینهای سیاهش آنالیزش میکند، میچرخد.
-من میخوام همه چراهایی رو بشنوم که از صبح...
مکث کوتاهی میکند و چیزی از بار سنگین نگاه امیر کم نشده. زل میزند به نگاه نافذ امیر و لحنش را محکم میکند.
-یا نه! بهتره بگم بعد از تماس دیشبت...
با انگشت به سر خودش اشاره میکند.
- اینجا رو پر کرده و من رو کلافه!
نمیخواهد احساس شرمندگیاش را به روی بشری بیاورد. دست بشری را میگیرد و آرام پایین میآورد.
-باز چشِت افتاد به عشقت داغ کردی!
از خودمتشکرانه ادامه میدهد:
-دیگه دستات سرد نیست!
خودم میدونم با دیدنت حالم عوض میشه. به روم نیار! این اصلاً نمیتونه بد باشه که از بودنه کنارت، گرم میشم.
این حالات رو عشق تو بهم هدیه داده. تو خبر نداری، گدازههای علاقهام به تو رو با چکمه لگدمال میکردم تا خاموش بشن چون هیچ نسبتی باهات نداشتم. چون محرم نبودی، مال من نبودی...
حالا دریچهی دلم رو باز گذاشتم به همهی حسهای قشنگی که از کنار تو بودن به سمتم سرازیر میشه.
واگویههایش را میبوسد و روی طاقچهی دلش میگذارد. نمیخواهد ضعیف جلوه کند یا دست و پا چلفتی؛
-من اینجام که حرفات رو بشنوم. امیدوارم بتونی قانعم کنی!
چی رو میخوای بدونی؟
اینکه من گند زدم به احساس پاک تو؟
به رفاقت چندین سالهی نابم با بهترین رفیقم که قطعاً میتونست خوشبختت کنه!
ولی حس غیرتی که بعد از محرمیتشان نسبت به بشری دارد، به طرز حیرتآوری، نمیخواهد بگذارد به این گمان نزدیک به حتم خواستگاری ساسان از بشری، حتی فکر کند.
-امروز واقعاً کار دارم اما حلقهات رو گفتم دربیار چون...
چون خجالت میکشی بگی زنت چادریه؟!
ولی ترجیح میدهد ساکت بماند. نباید با اظهار نظرش به امیر کمک کند تا دلیل اصلی حرفش را نگوید. دست به سینه به درماندگی امیری که سعی دارد خودش را نبازد، نگاه میکند.
امیر بعد از کلنجار رفتن با خودش دوباره زبان باز میکند، آرام و شمرده.
-نمیخواستم تو دانشگاه فعلاً کسی بدونه که ما نامزدیم. یه دختره هست که چند وقته پاپیچ من میشه. یه وقت اون بیاد و شر به پا کنه و...
منظورت نیلوفره، همون که نازنین هم میگفت حواسش فقط پیش توئه!
خودش هم نمیفهمد این حرفها چهطور سر زبانش آمدند ولی خدا رو شکر میکند که با همینها دارد از مخمصه آزاد میشود.
-ترجیح دادم اول به خودت توضیح بدم که اگه یه وقت از طرف اون حرفی شنیدی غافلگیر نشی و نظرت نسبت بهم عوض نشه.
انگار که بار سنگینی رو از دوشش برداشته باشند، نفسش را آزاد میکند و با نگاهی که سعی دارد خیلی صمیمانه به نظر بیاید به بشری نگاه میکند. لبخند اطمینانبخش بشری، بازدم راحت امیر را با خود همراه میکند. قبل از اینکه معصومیت بشری او را مسخ کند، پلکهایش را روی هم میگذارد. حقیقتی به ذهنش خطور میکند که بهتر میبیند همین لحظه با بشری درمیان بگذارد.
-شاید از این موردا پیش بیاد. خواهش میکنم خوددار باش. من به هیچ کدوم از اون دخترا فکر نمیکنم.
متعجب میشود از این حرفها و این امیر را میترساند که نکند عقب بنشیند! آن وقت دوباره همهی دردسرها شروع میشوند و سوزن مادرش روی جملهی کوتاه و امری "زن بگیر"، گیر میکند.
به آهستگی، طوری که انگار اسم امیر را نفس میکشد، صدایش میزند.
این چه طرز صدا زدنه! نمیگی قلبم وامیسته؟
سرش را به سمت صورت بشری پایین میآورد.
-این چه طرز صدا زدنه دختر خوب!؟
برق چشمهای بشری و صورت گر گرفتهاش را هر روشندلی میتواند به وضوح ببیند. دوباره صورتش به لبخند آذین میشود.
-من وقتی جواب بله دادم یعنی تا جایی که خدای نکرده نخوای در برابر خدا بایستم، باهاتم. کاریم به حرف و رفتار بقیه ندارم.
در دریای شعف غوطهور میشود لیکن دوباره فکر علاقهی ساسان به بشری، مثل مار روی مغزش میخزد. رگ گردنش متورم میشود که احدی حق ندارد به بشری فکر کند. صدایش خش برمیدارد.
-حلقهات کجاس؟!
لب میزند:
تو ماشین.
رویش را از بشری برمیگرداند.
لعنتی این جوری نگام نکن!
از خودم بدم میاد.
-بپوشش.
دستهایش را به محبت دستهای بشری محتاج میبیند، حتم دارد بهترین و قویترین آرامبخش دنیا را در چشمهای معصوم و دستهای ظریف این دختر ریختهاند. انگشتهایش بیقرار لمس ظرافت دست بشری میشوند. انگشت دوم دست چپ بشری را در دستهای مردانهاش میگیرد و بند سوم انگشتش را به نرمی میفشارد. آرامش چشمهای پاکش را با اخمی ساختگی شکار میکند.
-دیگه نبینم این خالی باشه!
زبانش میچرخد که حرفی بزند اما امیر فرصتی دفاع را از او میگیرد.
-اجازه میدی برم به کارام برسم؟ خانمگل!
بشری بیحرف در ماشین را باز میکند، پای راستش رو بیرون میگذارد اما دوباره رو میکند به امیر.
-خداحافظت امیرم!
و قبل از اینکه امیر حرفی بزند پیاده میشود.
منتظر مینشیند که اول امیر برود ولی امیر با ابروهایی که بالا میفرستد، پیام پافشاریاش را ارسال میکند که "اول تو برو".
لبخند تسلیم میزند و با اشارهی سر خداحافظی میکند.
..
قبل از پیاده شدن، حلقهاش را از کنسول ماشین برمیدارد. بند سوم انگشتش هنوز از گرمی دست امیر ملتهب است.
کسی کنارش نیست اما با خجالت رد دست امیر روی انگشتش را میبوسد و تازه متوجه میشود به جز گرمای دست امیر، عطرش را هم دزدیده و با خود آورده!
باید یک بند به احکام رساله اضافه کنند، آن هم حلالالابد بودن سرقت رایحهی لباس کسی باشد که دوستش داری.
با سرخوشی کلید میاندازد و در حیاط را باز میکند. این حیاط همیشه برایش تازگی دارد، حتی اگر روزی ده بار بخواهد از درش وارد شود.
خانهای که زهراسادات و سیدرضا به معنای واقعی آن را مَسکن ساختهاند، نه چهار دیواریای جهت اخلال در آسایش و آرامش یکدیگر!
تا به در سالن برسد چند بار کف دستش را میبوید و هر بار روحش لبریز میشود از عطش دوباره با هم بودن.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ18
برای امتحان فردا آمادگی کامل دارد. به سراغ مادرش که در سالن نشسته است میرود، دارد کلبهی احزان حاج شیخ عباس قمی را ورق میزند.
سری به آشپزخانه میزند و با دو لیوان دمنوش به و نبات و دو تکه کیک شکلاتی که به تازگی گردو هم به مواد اولیهاش اضافه شده، بیرون میآید و کنار مادرش مینشیند.
-دست خاتونم درد نکنه.
همانطور که به کتاب در دست مادر نگاه میکند، نوش جانی میگوید و انگشتهایش را دور لیوان داغش قلاب میکند.
-از وقتی طاها طهورا رفتن خونه سوت و کور شده!
زهراسادات کتاب را روی میز کناریاش میگذارد و با لبهای خندان به تماشای دخترش مینشیند. لیوان مادر را هم میزند و جلویش میگذارد.
-همیشه به خنده مامان جان!
-هیچ وقت از تماشات سیر نمیشم! تو چی داری دختر؟ آدم از بودن کنارت لذت میبره!
از تعریف مادرش معذب میشود. بیدرنگ دستهای مادرش را میگیرد و میبوسد.
-چه میدونم مامان! دختر شمام دیگه.
صدای زنگ گوشیاش باعث میشود لیوان به نیمه رسیدهاش را به سینی برگرداند. آهنگ ارمغان تاریکی نوید تماس امیر را میدهد. ذوق زده میگوید:
-امیرِ!
پلهها را دو تا یکی بالا میرود. گوشی را برمیدارد.
امیـرم!
چرا عکسی ازت ندارم که نمایه تماست بذارم؟!
-سلام. جانم امیر!
-سلام به روی ماهت. نفس نفس میزنی فینگیلی!
بیخیال هلو شدنش از لفظ فینگیلی میشود و آب دهانش را قورت میدهد تا نفسی تازه کند.
-پلهها رو دوییدم.
لحن امیر عوض میشود ولی نه آنگونه که بشری بتواند اسم دلواپسی روی آن بگذارد.
-نمیگی یه وقت بخوری زمین؟!
ولی گمان دلواپس شدن امیر برای پر شدن صورتش از غنچههای لبخند بهانهی کوچکی نیست!
-بشری! هستی؟
-آره. آره.
-چرا ساکت شدی؟!
-هیچی. چیز خاصی نیست.
-من مایلم همون چیزی که به نظر تو خاص نمیاد رو هم بدونم.
تلاش اجزای دهانش برای ساختن کلمهای و تراشیدن دلیلی، بیفایده است.
-من... اوم... با... باور کن چیزی نیست.
-بشری!
نفسش را دستپاچه رها میکند.
-ناراحت نشو. من... من فقط داشتم فکر میکردم.
لکنت ضعیفی گرفته است. دل نازکش میرود که ترک بردارد. امیر ساکت میشود و بغض به گلوی تهتغاری سیدرضا چنگ میاندازد. تصور چهرهی دلخورش برای بشری کار سختی نیست. دست روی سینهاش میگذارد تا به خودش مسلط شود.
-من فقط داشتم فکر میکردم که تو نگران من شدی. همین! گفتم که چیز خاصی نیست.
امیر بیآنکه بخواهد هوای دیدن بشری را دارد با این حرف، گوشهی لبش با لبخند ریزی کج میشود.
-زنگ زده بودم که اگه کاری نداری بریم بیرون.
-بیرون؟!
-درسات رو نخوندی؟
بیهوا میخندد.
-امیر! مگه من بچه دبستانیام؟
-فرق چندانیم نداری.
دوباره میخندد.
-ترجیح میدم دبستانی باشم، همونقدر هم پاک و بیگناه!
-خوبه. دختر دبستانیمون آماده باشه بیام ببرمش گردش.
با خنده چشم میگوید و صدای امیر را لابهلای خندههایش میشنود.
-نیم ساعت دیگه حاضری؟
-ده دقیقه بیشتر وقت نمیخوام.
-واقعا؟!
-پ نه پ!
-حقا که فینگیلی برازندته.
و غلتک خندههای بشری هنوز در حال غلتیدن است.
شال سدریرنگ بدقلقش را با سعهی صدر روی سرش تنظیم و به زیبایی تمام دور صورتش قاب میکند. چادر و کیفش را برمیدارد و با امیر تماس میگیرد. یک بار دیگر به خودِ در آیینهاش نگاه میکند.
-جلو درم.
صدای امیر او را از آیینه بیرون میکشد. روی کمان ابروهایش دست میبرد و میگوید:
-سلام بیا تو خب!
-بذار وقتی برگشتیم. سلام.
-قبلاً هم همین رو گفتی ولی بعد نیومدی.
-این بار میام.
-قول؟
امیر میخندد و میگوید:
-قول.
دخترِ توی آیینه به رویش لبخند میزند. صدایش را بشری میشنود.
عاشق صداتم امیر! عاشق خندههات؛
ابروی مرتب شدهاش را بالا میفرستد. دارم دیوونه میشم.
کمی وسواس خرج میکند، مبادا شلخته به نظر بیاید. سر تا پایش را دوباره چک میکند و بالآخره دل از آیینه میکند.
-خدانگهدار مامان.
-خیلی سرد شده! لباس گرم پوشیدی؟
و بشری یادش به حرفهای امیر میافتد. "من رو میبینی، سرما یادت میره."
-پوشیدم مامانجون.
آسمان صاف و لخت را نگاه میکند. آفتاب کمجان میرود که غروب کند. گنجشکها روی شاخهی بیبرگ درخت خرمالو، پرهایشان را باز و تن کوچکشان را بغل کردهاند، دقیقاً مثل چند توپ قلنبه. سوژهی نابی برای عکس انداختن دستش آمده اما نمیتواند امیر را منتظر بگذارد.
امیر با عینک آفتابی تکیه به در ماشین ایستاده، آستین پیراهن چهارخانهاش را بالا زده و بشری به جای امیر لرزش میگیرد. مثل همیشه در سلام کردن پیشقدم میشود؛ آنهم با چهرهای باز؛جوابش را میگیرد، در حیاط را میبندد و همزمان با امیر روی صندلی جای میگیرد.
رز سرخ روی داشبورد توجهاش را شکار میکند و قبل از اینکه لبخند روی لبهایش کامل بشود،
امیر گل را مقابلش میگیرد و با گلبرگهایش، بینی بشری را قلقلک میدهد.
دست بشری بالا میآید تا مانع بشود و امیر
حلقه را در دست نامزدش میبیند. نشان ظاهری مالکیتش را مثل باارزشترین اموالش بین انگشتهایش میگیرد.
- کاش تو هم حلقه میپوشیدی امیر!
دستش را به آرامی رها میکند.
-میریم میخریم.
ذوقزده میپرسد:
-الآن؟
پلکهایش را بهم میرساند.
-الآن؛
..
..
فروشنده قاب جدیدی جلویشان میگذارد. نگاه بشری مثل پروانهای با حوصله روی تکتک حلقهها مینشیند، یک چشمش روی دست امیر است و یک چشمش به حلقهها. امیر زیرچشمی با لبخند نگاهش میکند.
-چقدر حوصله داری تو!
با آن چشمهای به نظر امیر خانه خراب کنش، به او زل میزند.
-گوجه و خیار که نمیخوام سوا کنم. میخوام واسه امیرم حلقه انتخاب کنم.
تا فروشنده قابهای قبلی را پشت ویترین جای بدهد، امیر کنار گوشش میگوید:
- باز تو گفتی امیرم؟!
بشری پشت چشمی برایش نازک میکند.
-نگم؟!
نگاهی به دور و برش میاندازد. فروشنده را با مشتری دیگری در حال صحبت میبیند.
-امیــــــــر!
-هوم.
چشم غرهای تصنعی برایش میرود.
-هوم چیه؟
قند بیاختیار در دلش آب شده را میبلعد و کامش شیرین میشود از چشمغرهی دختر سیدرضا. دستش را میاندازد دور شانهی بشری.
-جونِ دلِ امیر!
عمق جان بشری با همان طعم شیرینی که امیر بلعیده است، پر میشود.
-جونت بیبلا.
با خجالت چینی به پیشانیاش میدهد.
-دستت رو بردار. زشته!
-کسی حواسش به ما نیست.
حرصی صدایش میزند و امیر با بدجنسی تمام میخندد. از در دیگری وارد میشود. اینبار چشمهایش مظلوم میشوند و با التماس نگاهش میکند.
امیر، لبهایش را جمع میکند و نفسش را بیرون میفرستد. دلش نمیآید بیشتر از این سر به سرش بگذارد، دستش را برمیدارد و قاب را جلویش سر میدهد.
-برمیداری یا منصرف شم و از خیر حلقه بگذرم؟
-چی چی رو بگذری؟ مگه من میذارم بدون حلقه راست راست بگردی واسه خودت؟
و لذتبخشترین لحظات عمر امیر با این حسادت بشری ورق میخورد. بیهیچ خستگی یا دلزدگی؛
پچپچگونه میگوید:
-که میترسی من بدون حلقه برم جایی؟ آره!؟
به سمت امیر میچرخد. با اطمینان میگوید:
-نمیترسم. دوست دارم بپوشی. یه پیوند بین من و توئه.
برای چندمین بار به حلقهها نگاه میکند.
-و قشنگترین حس دنیا این پیونده!
حلقه را انتخاب میکند و امیر نفس راحتی میکشد. میخواهد بپوشدش که بشری اجازه نمیدهد. چشمهایش را گرد میکند:
-من باید دستت کنم.
میخندد.
-خیلی خب حالا. نزنی منو!
حرارت گرم اسپیلت، مهربانانه پوست هر دویشان را نوازش میکند. دنجترین گوشهی کافیشاپ خلوت را انتخاب میکنند. روی صندلی گردویی جای میگیرند. فقط خودشان مشتری کافهاند و یک مرد میانسال که کنار در نشسته است.
کیفش را روی میز گرد کوتاه میگذارد. دست زیر چانهاش میزند و به تماشای چهرهی به نظر خودش خیلی خاصِ امیر مینشیند اما امیر لبش را به دندان گرفته و با چشمهای باریک به گوشیاش زل زده. گویی چیزی در گوشیاش دیده باشد که ذهنش را مشغول کرده باشد. دستهایش را روی میز میگذارد و سرش را کج میکند. نرم صدایش میزند.
-امیر!
با همان ژست، از گوشهی چشم نگاهی به بشری میاندازد و جوابی نمیدهد. بعد از چند لحظه گوشیاش را روی میز میگذارد و دست به سینه مینشیند. بشری خودش را عقب میکشد.
-چیزی شده امیر؟!
لبخند میزند.
-نه.
از پنجرهی کنار میزشان، به خیابان نگاه میکند. سردی هوا را از پشت شیشهها هم میتواند احساس کند.
-خیلی سرد شده امسال!
بشری با شیطنت میخندد:
-نه زیاد!
-تو داری زمستان داغ رو تجربه میکنی.
لبهای بستهاش هیچ ردی از خنده ندارد اما
چشمهایش عجیب میخندند!
جاذبهی نگاه امیر، تمام وجود بشری را به اسارت درمیآورد. زلزله است نگاه امیر و دل بشری، بمِ بیپناه! یک لحظه آوار میشود و برج بیتابی از خرابهها سر بلند میکند.
این دگرگونیاش را دوست دارد. این حالی که یکباره ته دلش خالی میشود و چیزی شبیه دوست داشتن، نه! بالاتر از دوست داشتن، پیمانهی دلش را سرریز میکند!
نمیداند میتواند اسم این احساس را عشق بگذارد یا نه. آهسته میگوید:
-امیـــــــر!
چشمهایش را ریز میکند و سرش را تکان میدهد:
-جانِ دل امیر!
و بشری فکر میکند امیر به بهترین نحو راه و رسم دیوانه کردن یک زن را بلد است.
-تو هم، وقتی...
لب میگزد، شاید خجالت میکشد. نگاهش را میدزد.
-تو هم، وقتی با منی آرومی؟ سرما رو یادت میره؟
چرا این رو میپرسی؟ راستش رو بگم؟!
چشمهایش در صورت بشری میچرخد. بشری سرش بالا میآورد و با چشمهای شیرینش امیر را غافلگیر میکند. میپرسد:
-نه؟
نمیفهمد دستش، کی خودش را به انگشتهای بشری میرساند در برابر نگاه صاف و زلال بشری، دلش نهیب میزند که بگذار من حرف بزنم.
-دقیقاً همینجوریام؛
و این یک اعتراف بیسابقه است در دفتر زندگی امیر. دلش نمیآید چشم از نگاه گره خورده به بشری بردارد.
قهوهی تلخ دوست ندارد، محتوای فنجان کالباسی رنگش را هم میزند.
به نظرم تلخ بیشتر به امیر میاد. خاصه! مثل رفتارش، مثل چهرهاش؛
- تلخ به چهرهات میاد.
امیر مبهم نگاهش میکند و کوتاه میپرسد:
-چی؟!
-به حالت چهرهات میاد که قهوه تلخ دوست داشته باشی.
به حرف بشری فکر میکند.
تلخ... مثل من!
-ولی به تو میاد فقط چای شیرین بخوری.
-و حتماً همینقدر وارفته باشم؟!
امیر به چشمهای متعجب و دلخور بشری خندهای میکند.
-دور از جونت.
اسپرسوی نیمهتلخش را به لب نزدیک میکند.
-بشری!
نگاه دلخورش را تا روی تیلههای مشکی امیر بالا میکشد. کسی ته دلش میگوید یک چیزی باید سر جایش باشد که نیست.
دلگیر است مثل وقتهایی که کسی حرف خاصی نزده و اتفاق بدی نیفتاده اما آدم دلآشوب است.
-تو مثل یه شکلات داغ میمونی. اون هم وقتی که یه صبح سرد بری نوک یه قلهی برفی و این شکلات رو یه جا سربکشی.
چه توصیف دلچسبی!
من انقدر خواستنیام واسهات؟!
-همونقدر دلچسب! همونقدر خواستنی!
با این حرف، ساز دلش کوک میشود و حال دلش به معنای واقعی خوب؛
آونگ ساعت قدیمی کافی شاپ به یادش میآورد که وقت تنگ است. هنوز حلقهی امیر را دستش نکرده. آهنگ ارمغان تاریکی را با صدایی آرام پلی میکند. دوربین را روی حالت ضبط فیلم میگذارد و به کیفش تکیهاش میدهد.
-خب رسیدیم به لحظهی خاص!
امیر با لبخند نگاهش میکند و از حلاوت حرکات بشری، دلش غنج میرود.
-امیرخان! دست رو بیار جلو که دیگه...
چشمک میزند.
-دوران مجردیت به سر رسیده!
دست امیر را در دست ظریفش میگیرد و حلقه را با طمأنینه در انگشتش میاندازد. دستش را رها نمیکند. چشمهایش را میبندد و آرام زمزمه میکند.
-هیچ لحظهای تو دنیا واسم قشنگتر از این لحظه نبوده!
چند لحظه در همان حال مکث میکند.
-مبارکمون باشه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ19
نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشود. بقچهی تنهاییاش را رو به کعبه باز میکند و نماز شب را به روال همیشه میخواند. ده دقیقه فرصت مانده تا اذان صبح را سری به مفاتیح میزند و مناجات الراجین را انتخاب میکند. خط آخر مناجات را میخواند و وَتَجْلُو بِهِ عَنْ بَصِيرَتِى غَشَواتِ الْعَمىٰ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ با اللهاکبر روح بخش اذان در هم میپیچد.
مفاتیح را گوشهی سجادهاش میگذارد و دل میدهد به صدای اذان و همراه مؤذن سبزعلی، اذان را زمزمه میکند.
کاش بابا بود همراش میرفتم مسجد!
دلتنگ پدرش است و عاشق نماز صبح خواندن در مسجد. و عاشق حال و هوای خاص مسجد وقت سحر؛
طبق برنامهی حزبخوانیاش، یک حزب قرآن میخواند. زیارت عاشورا، دعای عهد، و زیارت امینالله را هم پس از آن.
جزوهاش را جلویش میگذارد تا بینالطلوعین را به هوای درس خواندن بیدار باشد. گرگ و میشی هوا را با مرور ژئوفیزیک پشت سر میگذارد و حالا پشمهای روشن و گرم روز را پیش رویش میبیند.
گوشیاش را برمیدارد و پیامهای دیشب امیر را میخواند. قرار است امروز با هم به دانشگاه بروند.
برای امیر مینویسد:
صبح است و غزل می چکد از لحن نگاهت
عشق است که برخاسته از چشم سیاهت
و خط پایین دوباره تایپ میکند:
چشم سیاهت...
با یادآوری چشمان امیر، لبخند روی لبهایش نقش میبندد.
خودت نمیدونی چه به روز من میاد وقتی میخندی، اخم میکنی، زل میزنی.
همه کارات به دلم میشینه امیر؛
گوشی رو روی سینهاش میگذارد.
وقتی تو رو نداشتم، چهجوری زندگی میکردم؟
هر جور فکر میکنم، میبینم تو نباشی کمیتم لنگه!
این روزها، انگار بدون امیر نمیتواند باشد.
نمیتواند تمرکز کند، حتی روی درسهایش؛
با تک و توک حرفهای عاشقانهای که از امیر میشنود بال درمیآورد و انگار دارد عاشق میشود!
..
..
تا دیروقت بیدار مانده بود و به این فکر میکرد که ساسان چه عکسالعملی نشان میدهد!
با اینکه روز اول از این جهت که خانوادهاش راحتش بگذارند بشری را انتخاب کرده بود، ولی بعد از حدود یک ماه میدید نمیتواند نسبت به بشری بیتفاوت باشد. او را تماماً برای خودش میخواهد و نمیتواند قبول کند مردی دیگر به بشری فکر کند.
عاشق بشری نیست ولی از این افکار هم رگ گردنش باد میکند. به سیم آخر میزند.
باید دست هر چه دختر هست از خودم کوتاه کنم.
و... و ساسان باید بفهمه که بشری مال من شده!
اعلان گوشیاش او را به اتاق بازمیگرداند.
شعر صبح به خیر بشری را میخواند و صبحش به خیر میشود از سادگی صادقانهی بشری.
..
..
دست بشری را سفت میچسبد و از در دانشگاه داخل میروند. بشری جا میخورد.
هیچ کجا یادش نبود دست من رو بگیره. حالا اینجا؟!
-امیرجان!
صورت امیر اخم دارد. جدی و خشک به بشری نگاه میکند.
نه به گرفتن دستم، نه به این نگاهت!
-قسم حضرت موسی رو باور کنم یا دم خروس رو؟
امیر نچی میکند و بم میپرسد:
-چی میگی؟
-دستام رو گرفتی، اخم هم کردی؟!
آرام دستش را بیرون میکشد اما امیر محکمتر میگیردش و اجازهاش نمیدهد.
-زشته امیر! جلو این همه دختر و پسر، صورت خوشی نداره.
-انقدر نق نزن!
حلقهی بشری را با انگشتهایش لمس میکند. دست در دست هم به راهروی دانشگاه میرسند.
نگاه امیر به ساسان میافتد که روی صندلی استیل سالن دانشگاه نشسته است. فشار دستش روی انگشتهای بشری بیشتر میشود و بشری دلش از درد ضعف میرود. هیچ از کارهای امیر سر در نمیآورد و بعد از آن جواب خشک امیر، رغبت نمیکند دوباره چیزی بپرسد.
نظرهایی که به امیر و بشری جلب شدهاند کم نیستند اما ساسان، وقتی آنها را با هم دست در دست میبیند، شوک بهش وارد میشود؛
دوباره به دستهایشان نگاه میکند و به چهرهی امیر و به تکبّری که از چشمهایش میبارد.
این چه برنامهای است که امیر مثل دورهگردها پیاده میکند؟
خب کنار همدیگر هم که قدم بزنید، با آن جفت حلقههای در دستتان هم بقیه میتوانند بفهمند که چه نسبتی بین شما دو نفر است. نیازی به این شلوغکاریها نیست.
با نزدیکتر شدنشان، از جایش بلند میشود.
امیر خونسرد سلام میکند. دست از دست بشری میکشد تا با ساسان دست بدهد.
ساسان، افکار هجوم آورده به سرش را کنار میزند و دست دراز شدهی امیر را منتظر نمیگذارد. صدای غم گرفتهاش را لبخندی تلخ رفو میزند.
-مبارک باشه.
و بدون اینکه به بشری نگاه کند با صدایی که مطمئن نیست امیر و بشری میشنوند یا نه، زمزمه میکند:
-تبریک میگم خانم علیان!
امیر و بشری دور شدهاند ولی ساسان هنوز ایستاده و کنار هم راه رفتنشان را مینگرد و دست بشری را در دست مردانهی رفیقش.
فکش منقبض میشود تا درون فروریختهاش برملا نشود.
تو کجا! علیان کجا!
من... از علاقهام به علیان... نه... به تو نگفته بودم. دستش مشت میشود و پشت گردنش داغ.
تو میگفتی علیان عصر قجریه! میگفتی خودش رو تو چادر پیچونده! حتی میگفتی متنفرم از این چادری که رو سر این جماعت میبینم.
پشت سرش را با دو دست میگیرد و مینشیند.
علاقهام به بشری ذره ذره و از سر شناخت بود.
چقدر برنامه داشتم برای خودمون. من با تو تکمیل میشدم. فقط با تو.
چطور میتونم فراموشت کنم. سهم من از عشق فقط نرسیدن بود؟!
تختههای شکستهی کشتیاش را در تلاطم امواج ناباوری رها میکند و برای خاموش کردن شعلههای دل سوختهاش به محوطهی سرد بیرون میرود. جز چند دانشجو که برای رسیدن به امتحان عجله دارند، کسی را نمیبیند.
به طرف سرویسهای بهداشتی راه میافتد. حتی نمیتواند برای علاقهی بیفرجامش عزاداری کند. در ملاء عام است، آن هم روزی که درس اختصاصیاش را باید امتحان بدهد.
چند مشت آب به صورتش میزند. کاش میتوانست یکی دو مشت از این آب سرد را روی مغزش بریزد و تمام رویاهایی که برای رسیدن به بشری و بودن با او در سر پرورانده بود را بشوید و دور بریزد. حالبهمزنترین صفتی که توانایی منسوب کردن به خودش را هم ندارد، فکر کردن به زن متاهل است.
"من مجرد نیستم جناب میر"
چرا فکر کردم میخواد من رو سر بدوونه! لعنت به تو ساسان. باید جدی میگرفتی"
کمی که از التهاب میافتد، پشت لکهای به جا مانده از آب روی آینه، صورت گرفتهاش را میبیند، چشمهایی که سرخ میزند و موهای خیس به پیشانیاش چسبیده را. قطرههای آب را از محاسنش میگیرد و چانهاش را میفشارد.
تو نامرد نیستی. نارفیق هم نبودی و نیستی.
دندانهایش را روی هم کیپ میکند و چانهاش کمی جلو میآید.
مبارکت باشه امیر!
اخم میکند و پلکهایش را بهم میرساند. چندتا از دخترهایی که امیر باهاشان ارتباط داشت را دیده بود. در ذهنش چهرهی ظاهری آنها و بشری را کنار هم میچیند.
استخوان ببینیاش را بین انگشتهای شست و اشارهاش میگیرد و صدای دورگهاش را از بین دندانهایش بیرون میفرستد.
خوشبختش کن رفیق!
نگاه از آینه میگیرد. نمیخواهد این ساسان را ببیند. آستینهایش را شلخته بالا میزند و
وضو میگیرد.
به غیر از نرسیدن، سهم تو از عشق، فراموش کردنه؛
سختترین کار برای ساسان تا به الآن همین فراموش کردن است. همین سرکوب کردن دلی است که به عشق بشری هوا برش داشته بود و پیش از باخبر شدن بشری، فرصتش تمام شد و مجبور شد پسش بگیرد.
باید دل بکند از بشری. بشرایی که نمنم و آرام گوشهی دلش جا خوش کرده بود را از دل و ذهنش بیرون میکند.
نیلی آسمان را از پنجرهی بالای آیینه میبیند.
اگه تو این رو میخوای، اگه خواست و مصلحتت به اینه، اگه میخوای اینجوری ایمان من رو محک بزنی...
آهی میکشد، دستهایش را به حالت تسلیم بالا میآورد.
بهتر از هر کسی میدونی که چقدر سخته ولی
خودت کمکم کن. از شر شیطون به خودت پناه میارم. هر چی تو رقم بزنی!
دستی به موهایش میبرد، دکمههای آستینش را میبندد، کاپشنش را برمیدارد و با صورتی خیس بیرون میزند. میخواهد وجودش از سرما پر شود. سخت شود و سرد.
سرش، صورتش، قلبش به این شوک سرد احتیاج دارد!
..
..
نازنین سراسیمه خودش را به پلهها میرساند. با هر قدم که از پلهها بالا میرود، نفس نفس میزند. چشمش به قامت آشنایی میافتد. ساسان را تشخیص میدهد، با شانههای افتاده. پیش از آنکه عقلش دستور قطعی صادر کند، صدایش میزند.
-آقای میر!
ساسان برای لحظاتی کوتاه برمیگردد، نازنین را که میبیند، نفسش را مثل پوفی کلافه بیرون میدهد. چشمهایش را میبندد و باز میکند. حالش نامیزانتر از آن است که نازنین متوجه نشود. چند پله فاصله را رد میکند و با دلواپسی میپرسد:
-طوری شده؟
ساسان که به هیچ وجه نمیتواند فاصلهی کم و حال نگران نازنین را تحمل کند، اخمش را غلیظ میکند.
بدون اینکه به صورت نازنین نگاهی بیندازد، طوری نیست میگوید و در دلش زمزمه میکند که طوری هم باشه به خودم ربط داره.
با وجود احساسات بدی که نسبت به نازنین دارد، راضی به بیاحترامی کردن به او نیست. روی برمیگرداند که برود، دلواپسی اما از سر نازنین دستبردار نیست. برای راحتی ساسان، چند تار موی بیرون آمدهاش را داخل مقنعه میزند.
-ولی آقای میر...
ساسان دوباره میایستد و نفسش را کلافه آزاد میکند نازنین فکر میکند چارهای ندارد سرم را بکند. خبر ندارد که ساسان دلش میخواهد سر خودش را به دیوار بکوبد تا از دست او راحت شود.
-من با شما حرفی ندارم. شمام لطفاً کاری به من نداشته باش خانم صبوری.
و در حالی که صدایش از دیر رسیدن سر جلسه، مرتعش شده است، میگوید:
-رام نمیدن سر جلسه.
تالاپ تالاپ صدای کفشهای ساسان کف راهرو، ترکهای دل نازنین را بیشتر و بیشتر میکند و چیزی نمانده که چینی ترد دلش فروبریزد.
اشکی که از کممحلی ساسان در چشمش حلقه زده را پشت پلکهایش سد میکند.
ساسان که حاضر نشده نیم نگاهی به او بیندازد، از حالت صدایش متوجهی بغض و ناراحتیاش میشود. کیف نازنین از روی شانهاش سر میخورد و صدای غمدارش، به زور خودش را به گوش ساسان میرساند.
_باشه. خداروشکر که طوریتون نیست. این که عصبانیت نداره!
یک لحظه دلش برای نازنین میسوزد اما چه کار میتواند برایش انجام دهد؟ برای اولین بار نگاه کوتاهی به صورت نازنین میاندازد. کوتاه، به قدر روشنایی رعد و برق.
پلکهای خیس و لبهای لرزانش باعث میشوند نگاه ساسان مثل تیر از کمان در رفته به کفشهایش بچسبد.
با قدمهای بلند دور میشود ولی استغفراللهاش را نازنین میشنود.
یقهی کاپشنش را مرتب میکند.
یکی نیست بگه تو دیگه چی از جون من میخوای؟!
خودش را به سالن امتحانات میرساند و زیر نگاه شماتتبار مسئول آموزش از در شیشهای عبور میکند.
سکوت سالن را به جز خش خش ورقههای امتحانی، قدمهای ساسان بهم میزند. صندلیاش را که روبهروی در است، پیدا میکند و
هنوز سر جایش آرام نگرفته که نازنین را در حال چک و چانه زدن با یکی از مراقبها میبیند. ننشسته از جای بلند میشود.
یکی نیست بگه تو چه کار به احوال من داری؟ جفتمون رو بیخود معطل کردی.
سراغ مراقب کنار در میرود و باز هم بیآنکه به نازنین نگاه کند، ریش گرو میگذارد و راضیاش میکند تا به نازنین اجازهی ورود بدهد. نازنین این بار نه تنها نگاهش نمیکند بلکه بیحرف از کنارش رد میشود.
..
..
باز هم روی نیمکت مقابل ورودی درب اصلی ساختمان دانشگاه مینشیند. بعد از خودش میر، اولین نفری است که برگهاش را تحویل میدهد. از پلهها سرازیر میشود و با دیدن بشری، راهش را کج و مسیرش را عوض میکند، طوری که برای بشری هم شک برانگیز میشود.
کفشهای امیر مقابلش سبز میشوند.
-امتحانت چطور بود؟
سر بلند میکند و نگاهش پر میشود از خوشحالیاش از دیدن امیر.
-عالی!
-اگه دانشگاه کاری نداری بریم یه دور بزنیم.
به دور و برش نگاه میکند.
-کار که ندارم فقط امروز نازنین رو ندیدم.
و همان لحظه چشمش به نازنین میافتد که دمغ به طرف خروجی میرود. مثل وقتهایی که در لاک خودش است، سرش را پایین انداخته، با دستهایی که به جیب پالتویش پناه بردهاند.
امیر دست بشری را میگیرد، اینبار نه با عصبانیت.
-میشه خواهش کنم توی دانشگاه دست من رو نگیری؟
سرش را شرمگونه پایین میاندازد.
-خیلی خجالت میکشم.
دست امیر با شنیدن لحن آرام بشری، کم کم شل میشود.
-اگه راحت نیستی باشه نمیگیرم.
-میدونی دلم نمیخواد دختر یا پسری با دیدن دستای ما آه بکشه.
چشمهای امیر ریز میشود.
_آه میکشن؟
-یا شاید به گناه بیفته؟
نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد.
-دختر تو چرا انقدر سادهای؟! آه چی؟
بشری چادرش را جمع میکند و کنار امیر مینشیند.
_آروم امیر. ببین همه دارن نگامون میکنن.
امیر صدایش را پایین میآورد.
-الآن دیگه ارتباط دختر و پسرا راحته. کدوم دیوونهای با دیدن دستای ما آه میکشه؟
-این دلیل نمیشه که اگه تو با دیدن دستای توی هم زن و مردی به گناه نمیافتی، بقیه هم اینجوری باشن. ما باید مراعات همه رو داشته باشیم. شما یه درصد احتمال بده که کسی به گناه بیفته یا با دیدن ما دلش بشکنه، اونوقت تصمیمت چیه؟
گردنش را میخاراند. فرم جدی و خاموش چهرهاش خبر از به فکر فرو رفتنش میدهد و بشری دیوانهوار جزء به جزء صورت امیر را زیر ذرهبین میگیرد.
-فکر میکنم حق با تو باشه.
این تائید نصفه نیمهاش روی لب بشری لبخند میکارد، نه فاتحانه، بلکه از جنس تفاهم؛
امیر گویا چیزی به یادش آمده باشد، چشمهای گرد و ابروی بالا رفتهاش که همین برداشت را به بشری میدهد.
-ولی بعضی جاها باید دستات رو بگیرم. جایی که خیلی شلوغ باشه.
گردنش را به سمت چپ مایل میکند و منتظر جواب بشری میشود. بشری با نگاه همیشه مهربانش از چشمهای امیر پذیرایی میکند.
-اون که حتماً!
امیر میایستد و کش و قوسی به بدنش میدهد. دستهایش رو بالای سرش میبرد تا خستگیش در برود.
-عصر باید برم بنگاه. پاشو بریم یه دور بزنیم.
همقدم میشوند. آرام راه میروند. گوش بشری به حرفهای امیر است و گاهگداری لبخند میزند.
ساسان مثل همیشه سر به زیر به طرف سرویسها میرود. با دیدن امیر و بشری، راهش را کج میکند. نمیخواهد با آنها روبهرو بشود.
صبر میکند تا امیر و بشری دور شوند. با دیدن بشری تمام تاکیدهایی که به زور منطق در جهت فکر نکردن به بشری به مغزش تزریق کرده است، بیاثر میشوند.
چند ساعتی بیشتر نمیگذشت که فهمیده بشری را به دست نیاورده از دست داده.
یه روزه به دل من ننشسته بود. با برخوردای پختهاش که نشون میداد چقدر مقیده بهش علاقهمند شدم.
شیطان را لعنت میکند. زمانی که بشری مجرد بود، به خودش اجازه نمیداد فکرش پا از گلیم درازتر کند، الآن که دیگر بشری متاهل است.
به ماشین که رسیدند، امیر متوجهی نگاه نیلوفر روی خودشان مخصوصاً خیرگیاش روی بشری میشود. یادش به چند مرتبهای افتاد که این دختر به هر بهانهای میخواست سر حرف با او را باز کند.
در دلش نیشخندی به طلبکارانه نگاه کردنش زد. مردمکهایش از زهر نگاه نیلوفر به شیرینعسلهای همسر خودش کشیده میشود. دلش خطاب به نیلوفر میگوید: مگه من احمق باشم که به مثل تویی نگاه کنم!
اهل این کارها نیست ولی برای اینکه نیلوفر را سر جای خودش بنشاند و حساب کار را همین اول دستش بدهد، در سمت بشری را باز و چادرش را مثل حریر با ارزش یمانی برایش جمع میکند و به پشت چشم نازک شدهی نیلوفر پوزخند میزند. حدس میزند که حتماً نیلوفر میگوید همچین خم و راست میشه جلوش انگار خانم ملکه الیزابت هستن.
-خب کجا بریم خانمگل؟
بشری کیفش را از روی شانهاش درمیآورد.
-هر جا شما امر کنی.
-تو بگو کجا دوست داری بریم؟ تو که هر جا راحت نیستی.
جاهای زیادی هست که دوست دارد با امیر برود ولی امروز دلش به فکر نازنین است. میخواهد هر طور شده به دوستش سر بزند.
-تا ساعت چند وقت داریم؟
به ساعت ماشین نگاهی میکند.
-دو سه ساعتی بیکارم.
-میشه بریم گلفروشی؟ میخوام واسه صبوری چند تا گلدون بخرم.
فرمان را کمی میچرخاند و نیلوفر از میدان دیدش خارج میشود.
-چرا که نشه؟!
با لحن جذابی که تا به امروز برای هیچ دختری رو نکرده میگوید:
-مهم با تو بودنه.
آرامشی زیر پوست بشری میدود. برای اولین بار احساس میکند خوشبختترین زن دنیا است.
خدایا شکرت!
ممنون که امیر رو بهم دادی.
محبتهای امیر، علاقهی بشری را بیشتر میکند. همین حرفهایش، ابراز علاقههای غیرمستقیمش، محبتهای کوچک و گاه به گاهش، بشری را هر روز وابستهتر میکند، بدون اینکه خودش متوجه باشد یا اینکه حتی به ذهنش خطور کند چه به روز دل پاک بشری میآورد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
🌷گلستان میشود دنیای ما، وقتی که بازآیی . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯