eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 بیا... و این تب تردید را ز ما برگیر بکش به روی جهان دست عدل گستر را؛ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
بهشت من تماشای حسین است . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 شیعه از هجر رخت جام بلا می‌نوشد خرّم آن سینه که در وصل شما می‌کوشد بار الها! همه‌ی عمر سلامت دارش کوثری را که از آن آب بقا می‌جوشد 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
صدای زنگ در که بلند شد نگاه آخر رو توی آینه به خودم کردم و راضی پشت در رفتم در رو باز کردم و کنتر رفتم تا بیاد داخل چند ثانیه با چشمهای باز خیره شد و بعد با عجله اومد داخل و در رو پشت سرش بست بدون اینکه به طرفم برگرده گفت: واسه همه همینجوری درو باز میکنی؟ برو لباس بپوش! خودم رو به نفهمیدن زدم: وا مگه چشه لباس خونه ست دیگه بعدم از چشمی دیدم که تویی! غرید: _مگه من با بقیه چه فرقی دارم؟ _وا خب محرمیم این اداها چیه؟ غرید: گفتم برو لباس درست و حسابی بپوش تا نرفتم... 😅 https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🔥 رسید😍
با اینکه محرمن دختره هر کاری میکنه پسره بهش توجه نمیکنه تا اینکه...🙊 # متفاوت♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 اگرچه زخم‌زبان شنیدم از مردم ولی هنوز به امر فرج یقین دارم؛ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍂🌾🍂🌾🍂🌾 🌾 🍂 🍹 انگور و انار باغمان را بردند پرواز و پرِ کلاغمان را بردند پاییز کجا دوان‌دوان می‌آیی!؟ قبل از تو دل و دماغمان را بردند ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نازنین نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. عشق بشری یک طرف بود و کار امیر طرف دیگر. کمی با خودش کلنجار رفت. اگر یک ترازو می‌آورد اعتقادات بشری نسبت به عشقی که به امیر داشت خیلی سنگین‌تر می‌شد. پس بشری تصمیم درستی گرفته بود. به حدی ناراحت بود که ساسان هم متوجه‌ی حال او شد. نازنین با ناراحتی قضیه‌ی طلاق را گفت و ساسان عمیق به فکر فرورفت. یک حسی دوباره توی وجودش سر باز کرد. با شنیدن خبر طلاق بشری به عقب برگشت، به سال قبل. به روزی که خبردار شد امیر، بشری را نامزد کرده. به حال برزخی که دچار شد. حالا زمانی که دل دختری را به بودن خودش خوش کرده بود، این خبر را شنید. گاهی عشق‌های قدیمی بعد از گذشت چندین سال کار دست دل می‌دهند. این که فقط یک سال گذشته بود. با صدای نازنین و حس گرمای دست نازنین که برای بار اول شانه‌ی ساسان را لمس می‌کرد به خودش آمد. مثل برق‌گرفته‌ها تکان خورد. گویی هنوز ظرفیت تماس فیزیکی با نازنین را نداشت. _چی شده ساسان؟ دستی به ریش‌های کم‌پشتش کشید. زیر لب استغفرالله گفت. می‌خواست افکار مزاحم را با این ذکر پس بزند. _چیزی نیست. نازنین بی‌خبر از همه جا گفت: _توام فکر نمی‌کردی امیر این‌کاره باشه؟ نازنین به قدر یک صدم هم نمی‌توانست حدس بزند آن لحظه چی توی سر ساسان می‌گذرد. -ساسان! گفته بودی امروز می‌ریم بیرون. _باشه یه روز دیگه. نازنین سر از رفتار ساسان درنمی‌آورد. آن بیرون رفتن و با هم بودن پیشنهاد خود ساسان بود اما آن لحظه خود او بدون دلیل آن پیشنهاد را کنار گذاشت. ساسان چندبار به ته‌ریشش دست کشید. انگار با خودش کلنجار می‌رفت. نازنین منتظر بود ساسان برای کنسل کردن گردش آن روز دلیل بیاورد. ساسان بدون این‌که به صورت نازنین نگاه کند، گفت: خداحافظ. نازنین وارفته به ساسان نگاه کرد. نخواست من‌ رو برسونه! اقلاً یه تعارف بهم نکرد! پایش پیش رفت تا به ساسان برسد و از او دلیل این رفتارش را بخواهد. اما قدم از قدم برنداشته پشیمان شد. فکر می‌کرد با این کار خودش را خفیف می‌کند. بند کیف را بین انگشت‌ها گرفت. ساسان را سوار موتور دید. با سرعت از پارکینگ بیرون رفت. نازنین ماشین نیاورده بود. باید با سرویس برمی‌گشت. با حرص روی صندلی نشست. می‌خواست به ساسان پیام بدهد. او را ببندد به حرف‌هایی که دلش را خنک کند. قفل موبایل را باز کرد. تصویر زمینه تلفنش عکس دونفره با ساسان بود. لبخند محجوبی داشت. مربوط می‌شد به اولین مرتبه‌ای که بعد از محرمیت با هم تنها شدند و ساسان از او خواسته بود عکس سلفی بگیرند. لبخند کم‌رنگی روی لب‌های نازنین نقش بست. تمام ذهن او پر شد از ساسان. یادش افتاد به اخلاق خوب ساسان، تماس‌های قبل از خواب هر شب او و هدیه‌های کوچک و بزرگش. شاخه گل‌هایی که هر بار برای او می‌آورد. هر بار یک گل. حتی گل‌هایی که گران‌قیمت هم نبودند اما برای نازنین دنیایی ارزش داشتند. نامزدیشان به یک ماه نمی‌رسید اما قدر یک سال با ساسان خاطره‌های خوب داشت. از نوشتن پیام منصرف شد. شیطان را لعنت کرد. لعنت کرد که همین اول کار با وسوسه‌اش داشت رابطه‌شان را خدشه‌دار می‌کرد. با یک پیام از روی عصبانیت. .. .. ساسان با موتور هر لحظه از دانشگاه دورتر می‌شد. افکارش حسابی به هم ریخته بود. چرا حالا باید این اتفاق می‌افتاد؟ چرا تا وقتی من نرفته بودم خواستگاری نازنین... باد به سر و صورتش خورده بود. دیگر خبری از التهاب لحظه‌های اول نبود.کنار ردیفی از درخت‌های سرو و کاج ایستاد. دست‌های سردش را به هم مالید. با خودش دو دوتا چهارتا کرد. علاقه‌اش به نازنین چیزی نبود که بشود به راحتی از آن بگذرد. سعی کرد بشری را تصور کند. زنی که حتی تصویر درستی از چهره‌ی او در ذهن نداشت. چون هیچ وقت مستقیم به او نگاه نکرده بود. نازنین را می‌خواست. حتی بیشتر از جان خودش! فکر کرد بشری حتی اگر مجرد بود، جایی توی زندگی او نمی‌توانست داشته باشد. چه برسد به این‌که بشری یک زن بود که توی دوران عده به سر می‌برد. ساسان لب گزید. خدا من رو ببخشه. پس چرا یه لحظه دو دل شدم؟ این کلام را یادش نمی‌آمد کجا شنیده اما مثل پژواک یک صدای ملکوتی توی گوشش می‌شنید: "انسان هر لحظه در حال آزمایش است" باز فکرش درگیر بود و ناخودآگاه پشت سر هم به محاسنش دست می‌کشید. خودت کمک کن من بی‌راهه نرم. خودت من رو عاقبت به خیر کن. سوار موتور شد. دلش به همین زودی برای نازنین تنگ شده بود. می‌خواست به او زنگ بزند تا هر جا که هست برود دنبالش و از همان جا با هم به گردش بروند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🥀🍂🏴🌿🕯📿☕️ 🍂 بی‌جهت دنبال برهان و کلام و منطقیم چای بعد از روضه کافر را مسلمان می‌کند ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⛓⛓🥀🥀⛓⛓ رنج اسارتـــــــــ🍂 مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی‌ها بود. سهمیه‌ی دارو هم داشت، ولی چیزیش به ما نمی‌رسید. همه‌اش را خودشان بر‌می‌داشتند. از ما هر کسی می‌رفت جلوی مطب، چندتا کپسول اسهال بهش می دادند. فرق نمی‌کرد مشکلش چه باشد. کپسول‌ها را باز می‌کردیم، می‌دیدیم توی بعضی‌شان تاید ریخته‌اند. 📚 کتاب اسارت/ روزگاران 🖊 لیلا پوراسکویی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🌷🍂 آن روز کمی ترانه کم بود، که تو... یک حس کبوترانه کم بود، که تو.... میدان نبرد، خون، ترانه، تشویش... یک مرد در این میانه کم بود، که تو... 📚 از شرم برادرم 🖊میلاد عرفان‌پور ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 أیّہاالنّاس بخواهید ڪہ آقا برسـد بگذارید ڪہ این درد بہ پایان برسـد 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️ مسرورخواه: تحلیل برگ-۲۱۹ یکی از ویژگی رمان بشری اینه که منطبق با واقعیت هاست(همین که ساسان با شنیدن خبر طلاق بشری ذهنش درگیر میشه و فکرایی میاد تو ذهنش.)(مثلا اگه ساسان میخواست از کنار این خبر خیلی ساده بگذره و به گردش دونفره بره خیلی غیر واقعی جلوه میکرد داستان) یه نکته زیبا و کلیدی این پارت زیبا، که خوبه بهش توجه کنیم و تو زندگی خودمون رعایتش کنیم ؛ کار نازنین بود. قبل نوشتن پیامی که میتونست روزهای شیرین نامزدی رو تلخ کنه و با توجه به حال ساسان و غوغای درونیش میتونست کلا ادامه نامزدیشون رو تهدید کنه یه لحظه تامل کرد. یاد رفتارها و خاطرات شیرینی که با ساسان داشت میوفته .شیطان رو لعنت میکنه و از دادن پیام منصرف میشه. و توصیف زیبای حال ساسان بعد کمی آروم شدن و دو دو تا چهارتا کردن، اینکه علاقه‌اش به نازنین اصلا قابل مقایسه نیست با اون علاقه‌ی یه سال پیشی که به بشری داشت. یه نکته زیبای دیگه "انسان دائم در حال آزمایش است" و دعای زیبای ساسان"خودت کمک کن من بی راهه نرم" "خودت من رو عاقبت بخیر کن" و در نهایت این دلتنگیهای تند تندی دوران نامزدی(یادش بخیر ، هرچند ما کیلومترها دور بودیم و به تماس تلفنی و پیامک های گاه و بی‌گاه اکتفا میکردیم😊) و در آخر نشون داده شد "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی" آقا ساسان داره میره دنبال نازنین خانوم تا به گردش دونفرشون بپردازند😍 (اگه نازنین صبر نمیکرد و پیام میاد خدا میدونه اوضاع الان چی بود) ♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️
🌿🌿🌴 تا آخر عمرم، گدای حسنم؛ دوشنبه‌های‌امام‌حسنی♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷 به عارف شهید، ذبیح الله یوسفیان که با پهلوی خونین به دیدار مادرش زهرا(سلام‌الله‌علیها) شتافت. آن‌جا تن خسته‌ی تو یازهرا گفت حتی لب بسته‌ی تو یازهرا گفت وقتی در آسمان به رویت وا شد پهلوی شکسته‌ی تو یازهرا گفت 📚 از شرم برادرم 🖊میلاد عرفان‌پور ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯