eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 خانواده‌ی سیدرضا سرشب به تهران رسیدند. قرار بود شب پیش طاها و طهورا باشند و روز بعد همه با هم راهی مشهد شوند. دوقلو‌ها همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودند. هر کدام بشری را بغل کردند. از وضع پیش آمده ناراحت بودند اما چیزی به روی بشری نیاوردند. نپرسیدند چرا ماسک زده. زهراسادات از قبل آن‌ها را در جریان سکته‌ی خفیف بشری گذاشته بود. طاها به همه چای تعارف کرد. آخر سر کنار بشری نشست. بشری استکان را توی دست گرفت. بخار از استکان پایه‌دار بلند می‌شد. طاها لبخند زد و بشری ماسک را پایین کشید. صورت تکیده‌اش حالا پیدا بود. طاها لبش را از داخل دهان دندان گرفت. چیزی ازت نمونده! حالت قیافه‌ی طاها جوری بود که بشری از او نگاه بگیرد و به چای توی دستش زل بزند. بشری دوست داشت همه باهاش عادی برخورد کنند. طوری که انگار هیچ مشکلی برای او پیش نیامده و روال زندگی‌اش طبیعی است. برای رفع خستگی به تنها اتاق خانه رفت. متکایی زیر سر گذاشت و دراز کشید. طهورا و فاطمه بچه به بغل پیش او رفتند. طهورا، ضحا را از فاطمه گرفت. روی پا گذاشت. تکان تکان داد تا خوابش ببرد. کم‌کم پلک‌های بچه سنگین شد. پستانک توی دهان نیمه‌باز ضحا یک وری شده و قیافه‌ی شیرینش بامزه‌تر شده بود. طهورا با صدای آرام قربان صدقه‌‌اش می‌رفت. بشری کاور رخت‌خواب برادرزاده‌اش را باز کرد. فاطمه دخترش را برداشت. روی تشکی که بشری پهن کرد گذاشت. بشری ماسک را روی صورت مرتب کرد. دوباره دراز کشید. طهورا نچی کرد و گفت: برش دار. راحت باش. بشری با ماسک راحت نبود. از نگاه بقیه با ناراحتی همراه بود در امان می‌ماند. طهورا دراز کشید و آرنج را تکیه‌ی سر کرد. _روزای سختی داشتی! مکث کوتاهی کرد. _و داری. چشم از بشری گرفت. با انگشت میانه‌ روی گل قالی کشید. _ می‌گذره. بشری آه کشید و گفت: باور نمی‌کنم. امیر... غلت زد. نگاهش را به سقف دوخت. نتوانست ادامه بدهد. طهورا دنباله‌ی حرف بشری را گرفت. _باید باور کنیم _آخه... _بی‌حساب اسمش تو لیست سازمان نمیره. حرف حساب جواب نداشت. فاطمه از کنار ضحا بلند شد. چهار زانو کنارشان نشست. یکمتکا برداشت و زیر دست گذاشت. طهورا گفت: _خب دراز بکش. خسته‌ای! فاطمه دست‌ها زیر چانه زد. _خوبه همین‌جور. راحتم. برای لحظه‌ای سه‌ نفرشان ساکت شدند. فاطمه آن چند روز نتوانسته بود با بشری حرف بزند. فرصت را غنیمت شمرد. -زمستون می‌گذره ولی روسیاهیش واسه ذغال می‌مونه. درست رو می‌خونی میشی یه آدم موفق و مفید. تو هیچی از دست ندادی. این امیره که با قدرنشناسیش همه چی رو از دست داد. بیاد اون روزی که تو یه کسی بشی و ببخش این رو حالا دارم می‌گم. می‌دونم روحیه‌ات خوب نیست ولی بذار بگم که خیلی حرف سر دلم تلنبار شده. تو یه کسی بشی و ازدواج کنی. صاحب خونواده‌ی عالی بشی و امیر مثل یه بی‌کس و کار و یه لاقبا آواره بشه. مگه عاقبت اونایی که جذب شدن نشنیدی. آخرش میشن یه مهره‌ی سوخته. بشری ساکت بود. سقف را نگاه می‌کرد. فاطمه بلند شد. دست کشید روی صورت بشری. _هر حرفی زدم خواهرانه بود. _می‌دونم. _برم به یاسین بگم لوازم ضحی رو بیاره بالا. .. .. بعد از نماز صبح، راه افتادند. طهورا توی ماشین یاسین نشسته بود. طاها پیش بشری و پدر و مادرش. طاها کنار گوش بشری گفت: انتقالی بگیر. بیا تهران. بشری شانه بالا انداخت. _نه. _شیراز اذیت میشی. از علاقه‌ی بشری به امیر، که بود که خبر نداشته باشد؟! طاها می‌دانست بشری توی شرایطی است که هنوز عاشقانه‌هایش را فراموش نکرده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 ٺـو نظـر ڪن بہ دلـم حـال دلـم خوب شـود . . . 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌞🍃☕️🍂🐚🌾 🍂 ☕️ پلک بگشایی همه عالم دگرگون می‌شود صبح، با این راز چشمانت قیامت می‌کند! سلام صبح‌تون باطراوت🌾 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⛓⛓🥀🥀⛓⛓ رنج اسارتـــــــــ🍂 همه را زدند. حتی بچه‌های آسایشگاه اطفال را. توی آسایشگاه اطفال بعد از این‌که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثراً مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند. باز هم همه اطفال ایستاده بودند، نماز خوانده بودند. جماعت. 📚 کتاب اسارت/ روزگاران 🖊 لیلا پوراسکویی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿🌴🌴💠💠 ⚜خودسازی بسیاری اشخاص، وقتی مقداری تنبه و توجه به خداوند پیدا کردند، پیش خود می‌گویند که من هر شب باید بلند شوم و نماز شب بخوانم. چنین حرفی نزن! بگو نه؛ من نمی‌توانم هر شب بلند شوم، من عادت کرده‌ام هر شب بخوابم. به جایش بگو من هفته‌ای یک شب بلند می‌شوم و یک نماز شب دو رکعتی می‌خوانم. به مرور این دو رکعت را چهار رکعت و هفته‌ای یک شب را تبدیل به دو شب کنید. 🖊آیت‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🕊 یک نگاه کرد؛ از سؤالی که پرسیده بودم پشیمان شدم. گفت: چرا از من می پرسین؟ «وَالشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ مُسَخَّراتِ بِاَمْرِه»، حالا شما اومده‌ای که من بهتون بگم شش ماه دیگه وضعیت اروند چه جوریه؟ 📚 یادگاران/کتاب غواصان 🖊 فاطمه غفاری ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نیمه‌شب بود. بشری ساکش را گوشه‌ی سوئیت گذاشت. دوست داشت همان موقع به حرم برود اما از نظر بقیه خبر نداشت. یاسین و فاطمه سوئیتشان جدا بود. می‌ماند پدر و مادر و طاها و طهورا. _یه کدوم از شما نمیاین بریم حرم؟ طاها به ساعتش نگاه کرد. _الآن؟! _تا غسل زیارت کنیم و بریم میشه قبلِ اذان. بشری سبب خیر شد. همه آماده شدند که به حرم بروند. فاصله‌ی ده دقیقه‌ای تا حرم را پیاده‌روی کردند. هوای کوهستانی مشهد چند‌درجه سرد‌تر از شیراز بود اما سرمای شدید چیزی از حواس جمع بشری پرت نمی‌کرد. پیچ خیابون را رد کردند. گنبد طلایی رو‌به‌رویشان ظاهر شد. بشری زمزمه کرد: سلام امام رئوفم. انگار خودش نبود که قدم برمی‌داشت. چشم به گنبد دوخت و جلو رفت. حال بچه‌ آهویی را داشت که به ضامن پناه می‌برد. به حرم‌ نزدیک شدند. بشری حرفی نمی‌زد. زمزمه‌ای هم نمی‌کرد. مثل ذره‌‌ای سرگشته به قطب آرامش جذب شده بود. صاحب آن قطب تمام هم و غم این ذره‌ را ناگفته خبر داشت. به ورودی حرم رسیدند. مقابل تابلوی اذن دخول ایستادند. خط اول را نخوانده بود که اشکش سرازیر شد. جایی خوانده بود در صورتی که زائر وقت خواندن اذن دخول گریه کند به این معناست که امام‌ رضا علیه‌السلام به او اجازه‌ی ورود داده. با یادآوری این نکته لبخند به لب‌های بشری آمد. مثل تمام سفرهای قبل، زهراسادات و دخترها توی رواق دارالحکمه نشستند. بشری همیشه به آن رواق علاقه داشت. مادر و خواهرش هم به خاطر علاقه‌ی او بود که توی آن رواق می‌نشستند. دل بشری تنهایی و خلوت می‌خواست. می‌خواست توی همان رواق کمی بنشیند تا گرد خستگی از سر و رویش پاک شود. _اگه می‌خواید کیفاتون‌و بذارید برید زیارت. در جواب مادر و طهورا که پرسیدند خودت چطور؟ گفت: بعداً میرم. حرم شلوغ نبود. تکیه داد به دیوار مرمر. باز هم لب باز نکرد. ناخودآگاه تمام سختی‌ها توی ذهنش مرور شد. اما آرام بود. سختی‌هایی که به یاد هر کدام از آن‌ها می‌افتاد، قلبش ترک جدیدی برمی‌داشت. حالا جایی نشسته بود که تمام آن خاطرات یک‌باره به ذهنش آمدند اما قلب صبورش، صبورتر از هر وقت دیگر داشت با مشکلات کنار می‌آمد. زمزمه کرد: فدات بشم. بدون این‌که من حرفی از دردام بزنم تو داری مداوام می‌کنی! خوب کن من‌و. کمک کن پا از مسیرت بیرون نذارم. دیگر گره‌ی حرف‌هایش باز شده بود اما بی‌گلایه. حرف‌هایش فقط طلب کمک بود و بخشش. اصلاً انگار نه انگار آن همه خاطره‌ی بد داشت. حتی چیزی راجع به حال جسمی و سکته‌ی خفیفش به زبان نیاورد. روز آخر رسید. لبش حالت خیلی بهتری داشت. حرف زدنش راحت‌تر شده بود و از ماسک استفاده نمی‌کرد. کسی چه می‌دانست؟ شاید از دعای خانواده‌اش بود. شاید هم بی‌آنکه خانواده‌اش دعایی برای سلامتی جسمش کرده باشند، خود حضرت عنایتی کرده بود و فرم صورت بشری داشت بهتر می‌شد. با همون ساک کوچک رفت و با همان برگشت. در عوض دست‌هایش پر بود از بار معنوی‌ای که از حضرت گرفته بود. طاها و طهورا تهران ماندند. پنجشنبه بود که به شیراز رسیدند. موبایلش را که از قبل از طلاق خاموش کرده بود روشن کرد. موجی از پیام به تلفنش سرازیر شد. بیش از صد تماس از دست رفته داشت. با تعجب به تماس‌ها نگاه کرد. طاها و طهورا، نازنین، استاد صالحی، چندنفر دیگر از اساتید و لیلا. چند وقت بود از لیلا خبری نداشت. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 کجاست درب ورودی به سمت خدا؟ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رافت در آستان تو تفسیر می‌شود. چهارشنبه‌های‌امام‌رضایی♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷 برگی شدم و به دست بادم دادند تا فصل حضور امتدادم دادند آیینه نبوده‌ام ولیکن بودن درسی است که هشت سال یادم دادند 📚از شرم برادرم 🖊میلاد عرفان‌پور ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
بشری را تا آخر بخونید😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سلام با عرض معذرت امشب ارسال رمان نداریم. منتظر نباشید ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜💠 نٻسٺے و بہ ٻاد چشمانٺ از خوشےهاے بےٺو بےزارم... 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠⚜💠💠⚜💠💠⚜💠💠 بچه، هم به پدرش علاقه دارد، هم به مادرش. فرزند نسبت به پدر و مادر، مثل کسی است که او را روی میز گذاشته باشید و دو میز را کنار هم بچسبانید. یک پای بچه به این میز، و یک پا به آن میز چسبیده باشد. اگر این دو میز را از هم دور کنند، این بچه شقّه می‌شود! اگر این دو میز را تکان بدهند، بچه که یک پایش روی این است و یک پایش روی آن، رنگش می‌پرد، لرزش پیدا می‌کند، رنج می‌کشد. این یک واقعیت است. این چیزهایی که پدر و مادر، پیش خودشان خیلی ساده به آن نگاه می‌کنند، برای بچه، یک حال وحشت آوری ایجاد می‌کند. مثلاً فرض کنید خانم از آقا فاصله می‌گیرد، به او رو نمی‌کند، اعتصاب می‌کند، با او حرف نمی‌زند و شوهر هم با زن، حرف نمی‌زند. این مثل این است که دو میز، یک متر فاصله گرفته باشند. وای به حال بچه! اگر زن و مرد، بنایشان بر انس و الفت با یکدیگر باشد، مثل میزی است که با هم جوش خورده است. این بچه، یک احساس آرامشی بر روی این میز دارد، اضطراب ندارد؛ لذا از نظر اخلاقی و روحی، سالم رشد می‌کند. اما وقتی این دو تا به ستیز می‌افتند، بچه ممکن است در آینده به یک ضددین تبدیل شود. بسیاری از این آدم‌هایی که دین اختراع می‌کنند یا با دین مبارزه می‌کنند، ریشه‌اش در جدایی‌های پدر و مادرشان هم هست. 🖊آیت‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🐚🦋🌾🍂☕️ -‌پنجشنبه‌ها باید تمام دغدغه‌ها را تا کرد روی طاقچه‌ی بی‌خیالی گذاشت باید غصه‌ها را مچاله کرد از پنجره پرت کرد بیرون پنجشنبه‌ها یک گوشه‌ی دنج می‌خواهد با یک لیوان چای داغ 🖊نرگس صرافیان ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️ دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز 6273 8110 8062 3918 و عکس فیش واریزی و شماره‌ی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید @Heaven_add تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹 ارسال رمان شب‌های شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿 دقت کنید رمان در وی‌آی‌پی قبل از بازنویسی هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯