eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . . ✨بردن نام حسین ابن علی می‌چسبد؛ 💠السلام علی الحسین 💠و علی علی ابن الحسین 💠و علی اولاد الحسین ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
💠⚜💠 ✨هرچه گفتم به جز محبّت تو، ✨در همه عمر از آن پشیمانم. 💠 🌤 💠 ♥️ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ ...من مجرد نیستم جناب میر. ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
عکس‌نوشته✨ ...کلنجار می‌رفتم با دلم که دست از سرش برداره... ولی نشد! ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
به وقت بهشت 🌱
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ13 مچ دستش را زیر گلویش می‌کشد
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜   کتاب‌های به امانت گرفته را در دستش می‌گیرد و از کتابخانه بیرون می‌آید. میانه‌ی راه‌پله می‌رسد، گوشی تلفن را در جیب رویی کیفش سر می‌دهد. -خانم علیان! پاهایش از حرکت بازمی‌ایستند. برمی‌گردد و سرش را بالا می‌آورد. ساسان میر با نگاهی که روی پله‌هاست، با انگشت‌هایش بازی می‌کند. بشری متعجب می‌گوید: -بفرمایید! میر دست آشفته‌اش را به محاسنش می‌کشد، نگاه کوتاهش را از صورت بشری می‌گیرد، سیبک گلویش تکانی می‌خورد و می‌گوید: -سلام. آرام‌تر از خودش جوابش را می‌دهد. ظاهراً دست دست کردن‌های میر تمام شدنی نیست و این‌ها از حوصله و مجالی که بشری در اختیار دارد، خارج است. ساسان هم این را از نگاه بشری که روی مارپیچ پله‌ها دوران دارد، متوجه می‌شود. به زبانش نهیبی می‌زند تا از حالت الکن بیرون بیاید. -می‌تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ می‌خواهد بگوید دارید همین کار را می‌کنید ولی حیا اجازه نمی‌دهد. نفس کلافه‌اش را بیرون می‌دهد، باید زودتر خودش را به خانه برساند تا به درسش رسیدگی کند. گوشه‌ی کتاب‌ها را در دستش می‌فشارد و ساسان بالآخره زبان باز می‌کند. -اجازه می‌دید مادرم رو بفرستم برای خواستگاری؟ ناخودآگاه چادرش را محکم‌تر می‌گیرد. آرزو می‌کند هیچ‌کس متوجه‌شان نشده باشد. نگاهی به راهروی پایین می‌اندازد و خدا را شاکر می‌شود از این‌که کسی را نمی‌بیند، تعطیلی بین ترم این حسن را دارد که دانشگاه تا حداکثر امکان خلوت باشد. -من مجرد نیستم جناب میر. انگشتر روی انگشتش را تاب می‌دهد، من مجرد نیستم. بقیه‌ی پله‌ها را در برابر نگاه بازنده‌ی ساسان پایین می‌رود. متوجه‌ی امیر که از در دفتر آموزش بیرون آمده و نگاهش بین او و ساسان در رفت و آمد است نمی‌شود. از ساختمان دانشگاه بیرون می‌زند. امیر هاج و واج رفتن بشری و ساسانی که همان میانه‌ی راه‌پله نشسته است را می‌نگرد. یک بار دیگر هم ساسان را دیده بود ولی حرفی از نامزدی‌اش با بشری نزد. .. .. چهار روز بعد از نامزدی‌شان، اسم امیر برای اولین بار روی گوشی‌اش می‌افتد، استرس می‌گیرد. دلش، هم می‌خواهد جواب بدهد و هم نه! ولی میلش برای شنیدن صدای مرد تازه محرم شده‌اش، بر باقی احساساتش فائق می‌آید و سلامش به گوش امیر می‌رسد. -سلام! خوبی؟ -خوبم الحمدلله. باز این رو گفت! مگه مرسی و ممنون یادت ندادند؟ در این فاصله که امیر سر جواب دادن بشری با خودش کلنجار می‌رود، صدای گرم بشری دوباره در گوشی می‌پیچد. -شما خوبی؟ -مرسی! و باز ساکت می‌شود، بشری هم. می‌خواهد بپرسد تو که حرف نمی‌زنی، چرا زنگ زدی؟! خبر ندارد حس مالکیت‌اش گل کرده و از وقتی ساسان را دیده که با او حرف می‌زند، در حال انفجار است. -بشری! دلش آشوب می‌شود. چه اسم قشنگی دارم من! -هستی؟ -هستم. -حوصله‌ام سر رفته. بریم یه دور بزنیم؟ از خدا خواسته جواب می‌دهد: -حتماً! -یه ربع دیگه جلو درتون. زمزمه می‌کند. -یه ربع؟ دلش می‌خواهد سرش داد بزند، نیم ساعت پیش دانشگاه بودی، چی کار می‌خوای کنی که ربع ساعت کمه‌اته! -قدم بر چشم. -چشمت سلامت فینگیلی. بشری بی‌صدا می‌خندد و امیر می‌گوید: -تا برسم خداحافظ. گوشی را جلوی صورتش می‌گیرد. امیرم! مادرش را در جریان بیرون رفتنشان می‌گذارد. جلوی آینه می‌ایستد. برای دوباره آماده شدن، ده دقیقه فرصت دارد و امیر نمی‌داند ده دقیقه وقت برای بشری زیاد هم هست. چادرش را روی جالباسی کنار در سالن و کفشش را آماده دم در می‌گذارد. زهراسادات پرده‌های توری را کنار زده. بشری کتار پنجره‌ی مشرف به حیاط می‌نشیند. هوا نیمه ابری اما سرد است. باد ملایمی مثل دوره‌گردها، تک و توک برگ‌های به جا مانده از پاییز را روی موزاییک‌های حیاط دور می‌گرداند. و بشری عاشق این هوای سرد! انگشت روی نقش‌ و نگارهای سنتی روی کیف دستی‌اش می‌کشد. پیچ و تاب‌هایشان را، احوال دل خودش می‌بیند. همین‌قدر درهم و همین‌ اندازه دل‌نشین. و همین مقدار هیجان‌انگیز! خوش به حالت دل‌جان! داری با امیر میری بیرون. حتماً خوش می‌گذره بهت! با صدای اف‌اف، یک لحظه دلش می‌ریزد. پای رفتن ندارد. و دوباره دل بی‌جنبه‌اش! -مامان! آقاامیر اومد. -خب برو جلوش! وایسادی من نگات کنم!
سر پله‌ها می‌ایستد و با دیدن امیر با روی باز سلام می‌کند و امیر با خودش که نمی‌تواند روراست نباشد. نمی‌تواند کتمان کند با دیدن اشتیاق این به حساب خودش دختربچه، سرشار از انرژی مثبت می‌شود. -آماده نیستی تو؟! -میریم حالا. یه پذیرایی بشی! امیر با دیدن زهراسادات، ناچار از پله‌ها بالا می‌رود. -زود باش بریم. -باشه چشم. .. .. امیر فنجان خالی‌ را روی میز می‌گذارد و می‌ایستد. از زهراخانم تشکر می‌کند. -بودی حالا پسرم! امیر با لبخند بدجنسی به بشری نگاه می‌کند. -مگه نمی‌بینین یه لنگه پا واستاده! دست‌های بشری از چادرش شل می‌شود. با چشم‌های گرد به امیر و مادرش نگاه می‌کند. -آخه شما نمی‌خواستی بیای تو. با تعارف اومدی. می‌خواستم معطل نشی. زهراسادات با لبخند مادرانه‌ای بهشان رو می‌کند. -همیشه هوای همدیگه رو داشته باشین. برید خدانگه‌دارتون. امیر آرام رانندگی می‌کند. بشری شیشه را پایین می‌دهد. بوی خاک نم‌خورده خودش را داخل ماشین می‌کشاند. صدای امیر، بشری را از فکر سفارش مادرش بیرون می‌آورد. -کجا بریم؟ -فرقی نمی‌کنه! خودش هم نمی‌داند چرا این وقت روز بشری را بیرون کشیده. فقط می‌داند که دوست دارد با بشری باشد، با بشری حرف بزند و تنها مردی باشد که بشری با او حرف می‌زند. -حرف بزن بشری! نگاه از برگ‌بازی باد زمستانی می‌گیرد. -چی بگم؟ -حرفی نیست که دوست داشته باشی بهم بگی؟! بشری لبخند می‌زند: -الآن نمی‌دونم چی بگم ولی می‌تونم شنونده‌ی خوبی باشم. امیر با تعجب نگاهش می‌کند و سرعتش از همانی که هست تحلیل می‌رود. -اولین دختری هستی که این حرف رو ازش می‌شنوم. دختر باشی و حرف برا گفتن نداشته باشی!؟ صورت بشری گرفته می‌شود و امیر متوجه می‌شود بند را آب داده! خراب کرده، همین روز اولی. اینم حرف بود تو زدی؟! حالا نمی‌گه تا حالا با چند تا دختر بودی!؟ فرمان را عصبی می‌فشارد. بشری دوباره نگاهش را به رقص برگ و باد می‌دهد. دلش گرفته. من کجای زندگی امیر هستم؟ انگشتانش را به بازی می‌گیرد. مگه خبر نداشتی؟ نازنین بهت نگفت؟! اون فقط گفت دخترا همه می‌شناسنش! همه‌ی ذوق و شوقش برای اولین تجربه‌ی گردشش با امیر کور می‌شود. معلوم نیست چندمین تجربه‌ی همسر آیندت هستی! سکوت سنگینی بینشان می‌نشیند. امیر نگران می‌شود که بشری پا پس بکشد و همه چیز به سر خانه‌ی اولش باز گردد و دوباره اصرار مادرش برای ازدواج و دوباره دردسر. باید به یک طریقی، قضیه را ماست مالی کند. قبل از این‌که امیر حرفی برای رفع و رجوع کردن تابلو کاری‌اش بزند، بشری لب باز می‌کند. -شما که باید تا حالا درستون رو تموم کرده باشین. می‌خواستم بپرسم چرا... امیر پرسش‌گر نگاهش می‌کند. -چرا هم‌کلاسی تو شدم؟ -آره. چرا؟! چرا این سؤال رو می‌پرسی؟ چرا سر و صدا راه نمی‌اندازی که مگه من برات چندمی هستم؟ مگه حق نداری این رو بپرسی؟ از عوض کردن بحث خوش‌حال است و از آرامش بشری هم آرام. باز هم نمی‌داند چرا، لبخند خجولی می‌زند. دست‌هایش را گردن فرمان می‌اندازد. -چون تا قبل از این به فکر درس نبودم. خب مشکل کار هم نداشتم که بخوام به فکر درس بیفتم واسه شغل آیندم. به بشری نگاه می‌کند. -یه دلیل دانشگاه اومدنم رفاقت با ساسان بود. اون خواست که درسمون رو ادامه بدیم. و با خودش زمزمه‌های می‌کند که بشری چیزی ازشان نمی‌شنود. ✍🏻 ❌ ╔═⚜⚜════╗   @In_heaventime ╚════⚜⚜═╝
سلام عیدتون مبارکا🌷✨🌷✨🌷✨ اینم یه رواق واسه به وقت بهشتیا می‌تونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خواننده‌ها در میون بذاری☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
عکس‌نوشته✨ ...من با حرفات آروم میشم. شاید غرورش نمی‌گذاشت بقیه‌ی حرف‌هایش را به زبان بیاورد! ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╔═⚜⚜════╗   @Inheaven_time ╚════⚜⚜═╝
https://eitaa.com/In_heaventime/6 لینک پارت اول⚜⚜
سلام میلاد پیامبر مهربانی و فرزند گرامیشون رو محضرتون تبریک می‌گم🌷🌷 نظرتون چیه امشب برگ جدید بفرستم ولی فرداشب برگ نداشته باشیم؟ ؟ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 بیا رواق نظرت رو بهم بگو 😊