به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ40
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
تسبیح تربتش را دست گرفت . خودش را از سجاده عقب کشید. تکیهاش را به دیوار داد. به اتفاقهای امروزش فکر میکرد. از دیدن امیر در آن لحظه خیلی خوشحال شده بود ولی از رفتنش ناراحت نبود. انگار دلش قرص باشد از اینکه اتفاق خاصی نخواهد افتاد. آرامش خاص و عجیبی داشت. مثل دریای بعد از طوفان!
به برهههای مختلف زندگیاش فکر کرد. به جز دورانمجردی، مابقی عمرش را در تنهایی گذرانده بود. مثل الآن که در یک واحد هشتاد متری دور از شهر و خانوادهاش، با گردن کج گرفته لای چادر نمازش کز کرده.
من هیچ وقت تفریح و گردش خاصی نداشتم مگه وقتی که با امیر بودم. همهاش درس بود و کلاسهای متفرقه.
سرش را روی زانوهایش گذاشت. از زندگیاش ناراصی نبود ولی تا به آن روز هر چه بود همه درس بود و کار! درد خستگی را در تک تک استخوانهایش حس میکرد، حتی در استخوانچههای گوشش. این سالها موفق نشده بود یک زیارت با حس و حال معنوی برود. فکری در ذهنش جرقه زد. محرم نزدیک بود. حالا که پیادهروی کربلا رونق داشت، اگر موافقت میکردند میتوانست تو پیادهروی شرکت کند. با این فکر لبخند به چهرهی در همش آمد. فقط خدا کند موافقت کنند!
نه اشتهایی برای خوردن شام داشت و نه توانی برای نوشتن ادامهی مقالهاش. نسیمی خنک که به سردی میزد از پنجرهی نیمه باز داخل میآمد. چادرش را روی شانههایش کشید.
حتما باز زمستون سردی رو میبینم. به قدری خسته و رنجورم که توانی برای رد شدن از سرما تو وجودم احساس نمیکنم. من نیاز دارم به کسی که همراهم باشه. کسی به جز خونوادهام. با بیست و شش سال سن چرا نباید مادر باشم؟ مادر دختری که الآن روی پاهام بشینه و براش قصه تعریف کنم.
نفسش را مثل آه بیرون داد. صدای آهش گوش خانه را پر کرد. قرآن و مفاتیح را روی هم گذاشت. دستی روی جلدشان کشید. ساییده شده و چیز زیادی از طرح و نقش و نوشتههایشان مشخص نبود و برگ برگ شده بودند.
اینا نیاز به صحافی دارن. اما جایی برای فنر ندارن. تو اولین فرصت باید یک قاب قرآن و مفاتیح بخرم.
بدون اینکه شام بخورد به رختخوابش رفت. همین که چشمهایش را بست، به یاد آورد که سورهی یاسین را برای دوست شهیدش نخوانده، سر جایش نشست و از برنامهی روی گوشیاش سوره را خواند. صلواتی برای شهیده کمایی فرستاد. سرش را روی بالش گذاشت. میخواست حالت هواپیمای گوشیاش را فعال کند که گوشی در دستش لرزید و عکس طهورا را روی صفحه دید. نیم خیز شد و گوشی را کنار گوشش گرفت.
-سلام. عروس خانم!
طهورا جواب احوالپرسیهای متوالی بشری را داد و پرسید:
-امیر اومده بود؟
بشری خندید.
-نیومده برگشت.
-مامن بهم گفته ولی تو چرا داری میخندی!؟
-خب چکار کنم؟
پاهایش را از تخت آویزان کرد و نشست.
-میدونی، اصلا ناراحت نیستم. امیر باید میموند تا من براش توضیح بدم. درسته؟
-نموند؟
-نه! زود گازش رو گرفت، دور زد و برگشت.
-اون همه راه رو اومده بود بعد یه کلام نپرسید چی به چیه؟!
-نپرسید. چرا مامان و بابا اجازه دادن بیاد؟ هر کاری قراره بشه، محرمیت یا صبحت، باشه همون شیراز.
-تو از هیچی خبر نداری. امیر برنامه ریخته بود. مامان و بابا رو هم خودش راضی کرده بود.
-چه برنامهای!؟
-این رو از خودش بپرسی بهتره.
بشری سر جایش دراز کشید.
-همتون طرف امیر رو گرفتین، من غریب موندم.
-چی شد اصلا امیر یهویی افتاد دنبال کارهای عقد؟
-از خودش بپرس.
طهورا از این جواب رک بشری زیر خنده زد.
-بشری مهربونه از کی انقدر بدجنس شد؟!
-از همون لحظهای که شما رفتین تو تیم پسر حاج سعادت!
گوشی را از دست راست به دست چپش داد.
-از خودت بگو. چه خبر عروس خانم؟
-وقتی میگی عروس خانم که من خجالت میکشم خبرم رو بهت بگم.
دهان بشری باز ماند. همهی وجودش روی حرف بودار خواهرش کلیک کرده بود. برای بار دم سیخ نشست. با ذوق گفت:
-نگو!
طهورا خندید. طوری که بشری دست همان لحظه کنارش میبود و محکم در آغوشش میگرفت.
-جون من؟
-جونت سلامت خاله خانوم!
-الهی من قربون تو اون میوهی دلت بشم. باباش چی میگه!
-خوشحاله. قول داده کمکم کنه تا راحت از سرم بگذره.
-میگذره عزیزم. راحت میگذره. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
-همهی این خوشحالیها قسمت خودت بشه.
-من رو بیخیال. وای مگه من دیگه خوابم میبره؟!
چشمهایش را بست. لبخند هنوز روی لبهایش بود. آنقدر خواهرش را دوست داشت که نذر کند تا زمان زایمانش هر شب یک دور صلوات بفرستد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوری
🔺قدس آزاد شد!
🎥 صحنهای که انشالله به زودی شاهدش هستیم.
#سنفطر_فی_القدس
•♥️🌱•
خدایا از هر نعمتی که
در ایــن مــاه مــیدهــی
سهمی برای من در نظر بگیر
#رمضان 🌙
#امام_زمان 💛
#ماه_رمضان 🌸
ماه خدا نرو که دلم تنگ میشود🌙
مثل دل گرفته جمعه غروبها🥀
#امام_زمان 🌸
#عید_فطر مبارک
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده
شعارهای مردم پیش از آغاز خطبۀ نماز عید فطر
.
{🥀 }
#شهیدانه🥀
گمنامے!
تنہابراے"شہدا"نیست..
میتونےزندهباشےو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایه شرطداره!!
بایدفقطبراے"خدا"
کارکنے،نه''ریا" (:🙂
ماه عسل علیخانی منو غمگین می کرد اما #محفل ثابت کرد:
میشه یه برنامه قرآنی متفاوت ساخت که از قشرهای مختلف بیننده داشته باشه.
میشه بچه مذهبی بود و مثل حامد شاکر نژاد خوش لباس بود. میشه سلبریتی های دوزاری طلبکار رو حذف کرد و جوونایی که استعداد دارنو به کار گرفت.
#ماه_رمضان #صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت نهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کار ماندگار مردم تبریز در ماه رمضان گذشته!
🔹 افطاری فلسطینی تبریزی ها در ارگ بزرگ تبریز