eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
زهراسادات با خودش می‌گوید آره ولی نمی‌تونم هر روز بروز بدم که شما‌ها هم بی‌تاب بشین. توی خودم می‌ریزم که بتونم بایستم، که یه وقت دل باباتون و شماها از این دوری و دل‌تنگی نلرزه. -تو بچه نیستی که برای چتر نبردنت من رو حرص بدی. دانشجویی مثلاً! بعد نشستی جلو من میگی دلت تنگ شده. خب مگه قراره دلتنگ نشم؟ اونی که جلوی توپ و تانک می‌ایسته، سایه‌ی سرمه، بابای شماست، دوستش دارم؛ ولی نه به اندازه‌ی مقدساتم. .. .. تا روز شنبه امتحانی ندارد. می‌خواهد هر چه زودتر کلاه امیرش را ببافد. به سراغ لباس‌های پدرش می‌رود و کلاه‌بافتی که خودش برای پدرش بافته بود را از بین لباس‌های زمستانی پدرش بیرون می‌آورد. با متر از روی کلاه دور سر را اندازه می‌گیرد و به همون اندازه برای کلاه امیر تی می‌اندازد. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم می‌گوید و با عشق و علاقه‌ شروع به بافتن و مدام امیر را با کلاه توسی در ذهنش تصور می‌کند. اگه کلاه رو تا روی ابروهاش بیاره پایین، با اون مژه‌های سیاه رو به بالا... چشم‌هایش برق می‌زنند از این افکار شیرین. مطمئنم بهت میاد امیر؛ غروب می‌شود و حدود یک سوم کلاه را بافته، با انگشت‌های ظریفی که ماهرانه میل‌ها را به بالا و پایین حرکت می‌دهند. بافت فرانسوی را که وقت‌گیر است اما کار زیبایی از آب درمی‌آید را به راحتی اما دقیق می‌بافد. -بذار کمکت کنم خاتون! یه استراحت به دستات بده. خمیازه‌ای می‌کشد. -نه مامان‌جان. خودم می‌بافم. گوشی‌اش را برمی‌دارد و چرخی در پیام‌هایش می‌زند. صفحه‌ی چت با امیر را باز می‌کند. آخرین پیام را امیر ارسال کرده بود. "مواظب باش سرما نخوری فینگیلی". انگشت روی پروفایلش می‌گذارد، روی عکس امیر. عکس همان روز کافی‌شاپ، که حلقه دست امیر کرده بود. صورت امیر را لمس می‌کند. دلش برایش لک زده. پروفایل را می‌بوسد. لب می‌زند: -دوستت دارم عزیزم؛ خیلی دوستت دارم؛ پیام جدیدی به دستش می‌رسد، از طرف فاطمه. -سلام بشری‌جان! خوبی عزیزم؟ خونه هستی؟ اگه خونه‌ای می‌خوام بیام پیشت. دلم خیلی هواتون رو کرده. جوابش را سریع می‌نویسد. -سلام به روی ماهت. خوبی قربونت برم. من و مامانم دلمون تنگ شده. آماده باش میام دنبالت. جیگر حالش چطوره؟ فاطمه لبخند می‌زند. صداقت حرف‌های بشری را به خوبی درک می‌کند. -لطف داری عمه کوچیکه ولی با آژانس میام. بشری خیلی زود می‌نویسد: -بمون خودم میام دنبالت. فاطمه می‌داند که حریف بشری نمی‌شود. جواب می‌دهد: -چشم خواهرشوهر گلم. دیکتاتورجان! بشری بلند می‌خندد و در جواب نگاه پرسشی و متعجب مادرش می‌گوید: -فاطمه‌اس. و برای فاطمه می‌نویسد. -خداحافظت فدات بشم من. به امیر زنگ می‌زند، می‌خواهد اجازه بگیرد. تا تماس وصل می‌شود، سلام می‌کند. از جواب امیر احساس می‌کند مشغول انجام کاری است، مثلاً زیر و رو کردن کاغذهای روی میزش. حتی تصور می‌کند گوشی را با کمک سرشانه‌اش به گوشش چسبانده. -سلام خانم‌گل! شما اجازه بده من جواب بدم بعد سلام کن. صدای خنده‌اش توی گوش امیر می‌پیچد و حسی خوشایند به امیر دست می‌دهد. -خوبی بشری؟ متوجه نمی‌شود که مادرش کی از کنارش بلند شده. با این وجود دستش را حفاظ می‌کند و آرام می‌گوید: -الحمدلله. شما خوبی امیرم؟ -الحمدلله. امیرتم خوبه. بشری باز هم می‌خندد و امیر می‌پرسد: -خنده داره؟ -این‌که این کلمه‌ی جلاله رو از زبون تو بشنوم خوشحالی داره. نداره؟ -داره... نداره... داره... نداره.... حرصی صدایش می‌زند: -امیــــــر! خونسردانه جواب می‌گیرد: -جانم! -اون "امیرت" که گفتی عالی بود. امیر دست از کاغذها می‌کشد و گوشی را با دستش نگه می‌دارد. -جان؟ این‌بار بشری لحنش را آرام می‌کند. _ جانت بی‌بلا. ان‌قدر مُلّانقطه‌ای نباش همسر جان! بشری نیست که کلافکی امیر را ببیند‌. وقتی لب پایینی‌اش را زیر دندان می‌گیرد و همزمان پوست شقیقه‌اش را با فشار انگشت به بالا چین می‌دهد. همسرجان! فکر این‌ جاش رو نکرده بودم... باز هم افکار ضد و نقیضی که مزاحم اوقات خوشش بود به سمتش هجوم می‌آورد و هیمنه‌ی خوشبختی‌اش را درهم می‌شکند. و باز هم سردرگمی و کلافگی؛ -امیرم! دلش نمی‌آید به جز "جانم" جواب بدهد، وقتی به قول خودش، با این لحن پدردرآور صدایش می‌زند. -می‌خوام برم خونه یاسین فاطمه رو بیارم. -به سلامتی. -می‌خواستم اجازه بگیرم. -مگه تو بچه‌ای هی زنگ می‌زنی برم این‌ور، برم اون‌ور؟ برو هر جا دوست داری. -باشه. ممنون. ببخش مزاحمت شدم! -هر جا دوست داری برو. مزاحمم هم نیستی دختر خوب! نمی‌داند چرا ولی وقتی صدای امیر خش برمی‌دارد، دلش در هم مچاله می شود. خداحافظی می‌کند و بوسه‌ای کوچکی از آن همه فاصله برای امیر می‌فرستد. بوسه‌ای که امیر نه می‌بیندش و نه گرمایش را احساس می‌کند.
تقریبا‌ً به خانه‌ی یاسین نزدیک شده که فاطمه تماس می‌گیرد. -سلام جانم. -سلام بشری‌جان. می‌خوام یکم قدم بزنم. فکر کنم نزدیکی‌های پارک سر خیابون بهم برسیم. -باشه عزیز. منتظرت می‌مونم. از راه رسیدن فاطمه با برخاستن صدای اذان همزمان یکی می‌شود. -بریم همین مسجد کنار پارک نماز. فاطمه چشم‌هایش را مظلوم می‌کند. -مگه من می‌تونم تو رو از نماز اول‌وقتت باز کنم؟ -بَده مگه؟ توفیق اجباری نصیب تو هم می‌شه. فاطمه با احتیاط از روی جوی کم‌عرض رد می‌شود. -نماز که جای خود داره با تو جهنمم واسه من توفیقه! -وای وای چه زبونی هم می‌ریزه این عروس ما! -درس پس میدم! بشری می‌ایستد و لب‌هایش را به جلو جمع می‌کند. فاطمه می‌خندد و بشری می‌گوید: -حیف که حالا نمی‌تونم حسابت رو برسم ولی بالآخره که این فسقل رو زمین می‌ذاری! فاطمه انگشت درازشده‌ی بشری را می‌گیرد و پایین می‌آورد و از در مسجد داخل می‌روند. .. .. شام را می‌خورند و بشری سریع ظرف‌ها را می‌شوید. دست‌هایش را خشک می‌کند و پیش مادرش و فاطمه که سریال می‌دیدند، می‌رود. میل و کلاه نیمه بافته را برمی‌دارد و کنار آن‌ها می‌نشیند. فاطمه نگاهی به بافتنی می‌کند. -برا کی می‌بافی؟ امیر؟ -آره. -مگه امتحاناتت نیس؟ وقت می‌کنی؟ دست میش می‌برد تا بافتنی را از دستش بگیرد. -بذار من می‌بافم تو برو سراغ درسات. -نه. خودم باید ببافمش. زهراسادات خنده‌ی کوتاهی می‌کند. -نذاشت منم کمکش کنم. نگاهی به دست‌های بشری که تند تند می‌بافتند می‌کند. -زرنگه. از پسش بر میاد. خودم باید ببافم. رج به رجش رو. ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ22 دستکش می‌پو
💠           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم پلک‌هایش باز نمی‌شوند. از صدای باد و باران که دست به یکی کرده‌اند، سرش را بلند می‌کند. گردنش درد می‌گیرد، کف دستش را روی گرفتگی گردنش می‌کشد‌. حس و حال خوبی بهش دست می‌دهد از باد و بورانی که یک‌دفعه برپا شده است. زمستان واقعی. باد، بارون، رعد و برق و سرمایی که حسابی می‌چسبد؛ شال تمام شده را روی میزش کنار کلاه می‌گذارد، میل بافتنی و اضافه کامواها را هم. خمیازه‌ای می‌کشد و دست‌هایش را بالای سرش می‌کشد و صدای ترق و تروق کتف و شانه‌اش را خودش هم می‌شنود. به خود در آیینه‌اش لبخند می‌زند، لبخندی که با خمیازه‌ای دیگر در هم می‌پیچد. چشم‌هایش از بی‌خوابی رو به خماری می‌روند. دیشب تا دیروقت رج به رج بافته و با هر دانه بافت صلوات فرستاده بود. مثل وقت‌هایی که در کارهای روزمره‌اش، که زبانش از صلوات جا نمی‌ماند. دراز می‌کشد و پتو را تا زیر ببینی‌اش بالا آورد. خسته و خواب‌آلود، آخرین آیه‌ی سوره‌ی کهف را از برمی‌خواند و نیت می‌کند چهار عصر بیدار شود. خواب و بیداری را نمی‌فهمد و در حالی که به امیر فکر می‌کند، در هیاهوی باد و بورانی که شهر را دربرگرفته، پلک‌های سنگینش، او را به چرتی عمیق پرت می‌کنند. در خواب و بیداری به این فکر می‌کند که یک روز برفی با امیر بیرون بروند و امیر، کلاه طوسی که بشری برایش بافته را تا روی ابروهایش کشیده. آنقدر هوا سرد است که بخار دهانشان توی هوا می‌پیچد. با هم روی برف‌ها قدم می‌زنند. شالی را از کیفش بیرون می‌آورد و به گردن امیر می‌اندازد. -سرت رو بیار پایین. قدم نمی‌رسه! امیر با صدای بمی که در عین حال خنده هم درش موج می‌زند، گردنش را خم می‌کند. -اینم گردن من. ببینم می‌خوای چیکارش کنی. ساتورش نکنی فقط. -اِ. امیر؟ -جون دل امیر! تمام یاخته‌هایش دچار غلیان می‌شوند. صورت گداخته‌اش به قرمزی می‌زند و در حالی که سر تا پایش داغ شده‌اند، طپش‌های قلبش را به وضوح می‌شنود. دست‌هایش را بالا می‌برد و با حوصله شال را دور گردن امیر می‌پیچاند. دست‌هایش را دو طرف صورت امیر می‌گذارد. چشم‌هایش می‌خندند. -طوسی عجیب بهت میاد! امیر دست‌های سرد بشری را می‌گیرد و به سینه‌اش می‌چساند. -دستت درد نکنه خانم‌گل! دست‌های بشری را محکم می‌فشارد. -یخ کردی فینگیلی. دست می‌اندازد گردن بشری و فاصله‌ی کمشان را کمتر می‌کند. سرش را روی سر بشری می‌کشد. و طپش‌های نامنظم قلب بشری در مردانه طپیدن‌های دل امیر، حل می‌شود. دیگر سرما را احساس نمی‌کند. امیر قامت صاف می‌کند ولی دست‌های بشری همچنان در دست‌هایش نشسته‌اند. سرش را بالا می‌گیرد و از بالا نگاه کردن امیر، کاخ دلش را کوخ می‌کند. لب‌های امیر به لبخندی محو تاب برمی‌دارند و بشری در حالی که نفس‌هایش بالا نمی‌آیند، لب می‌زد: -هیشکی خوشبخت‌تر از من نیست امیر! هیشکی! گوشه‌ی لب امیر به خنده کش می‌آید و در یک حرکت، جفت دست‌های بشری را در دست چپش می‌گیرد و با دست راستش، شال بشری را مرتب‌ می‌کند. -هیشکی مثل تو رو نداره. من خوشبخت‌ترین زن دنیام!!! صدای تق آرامی به گوشش می‌خورد. اهمّیت نمی‌دهد. دل از نگاه کردن به امیر نمی‌کند، انگار در خلسه فرو رفته باشد. عطر امیر زیر بینی‌اش با تلخی شیرینی رد می‌شود. نفس‌های عمیقی می‌کشد و سرش را در سینه‌ی امیر فرومی‌برد. یک لحظه احساس سرما می‌کند، گویی از سینه‌ی امیر کنده شده باشد. دستش را حرکت می‌دهد و با لمس لطافت پتو، روی دستش می‌چرخد. دوباره خواب و بیدار می‌شود. لبخندش جم از جای نخورده است. چشم‌هایش را بسته نگه می‌دارد تا ادامه‌ی رویای شیرینش را ببیند. دستش روی گونه‌اش می‌نشیند و عطر امیر عمیق‌تر می‌شود. صدایی، گوشش را نوازش می‌دهد. -نمی‌خوای پاشی فینگیلی خوابالو؟! به آنی چشم‌هایش را باز می‌کند. امیر را نشسته کنارش می‌بیند. نیم خیز می‌شود. -امیر! سلام! -سلام به روی ماه خستت. چشمش به بالای سر امیر می‌افتد. پنج دقیقه مانده به ساعت چهار. اگر امیر بیدارش نمی‌کرد قطعاً همان ساعت چهار بیدار می‌شد.
توی تختش می‌نشیند و کش و قوسی به تن هنوز خسته‌اش می‌دهد. -آخیش چقدر چسبید. -معلومه که بهت چسبیده؛ صدای بشری هنوز دست از خواب نکشیده است. -چطور؟! -لبخند می‌زدی. می‌خندد، چشمک می‌زند و می‌پرسد: -خواب منو می‌دیدی؟ بشری با چشم‌های گرد نگاهش می‌کند. -تو از کجا می‌دونی؟ لب‌هایش بسته است اما شانه‌‌هایش از خنده می‌لرزند. -تعریف کن چه خوابی دیدی؟! پاهایش را از تخت آویزان می‌کند و کنار امیر می‌نشیند. دست امیر که روی پهلویش می‌نشیند، پشتش می‌لرزد و تا نوک پایش را در تنور می‌گذارند. آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهش را به دیدن هنر دستش که روی میز مشغول خودنمایی است می‌دوزد. نفسش بند می‌آید وقتی امیر دستش را می‌گیرد. همدست شدن، بار اولشان نیست ولی این کنار هم نشستن بدون فاصله، نمی‌گذارد قرار داشته باشد. فشار دست امیر، مجبورش می‌کند که به او تکیه بزند. -بگو خوابت رو. به حال و هوای خوابش برمی‌گردد و در حالی که حال شیرینی از یادآوری خواب بهش دست می‌دهد، تعریف می‌کند. -داشتیم روی برف قدم می‌زدیم. خیلی سرد بود. من یه شال و کلاه واسه‌ات بافته بودم که تو کلاهش رو پوشیده بودی و من داشتم شالش رو برات مرتب می‌کردم دور گردن و شونه‌ات. امیر برای این‌که سربه‌سر بشری بگذارد، آهی می‌کشد: -اگه تو خواب برای من شال و کلاه ببافی. بلند می‌شود و آرام دستش را از دست امیر بیرون می‌کشد. -یه آب به سر و صورتم بزنم. از اتاق بیرون می‌رود، زود وضو می‌گیرد و برمی‌گردد تا با نشان دادن شال و کلاه، امیر را غافل‌گیر کند. بگوید چشم‌هایت را ببند و بعد کلاه را سرش کند. اما همین‌که از در اتاق داخل می‌شود، امیر را می‌بیند که کلاه را پوشیده و مقابل آینه‌ اتاق ایستاده‌. لبش به خنده باز می‌شود. کلاه به همان اندازه که تصور می‌کرد به صورت امیر می‌آید. دلش می‌خواهد بتواند خجالت را کنار بگذارد و امیر را در آغوش بکشد ولی هر اندازه هم که بخواهد در برابر امیر پا روی حجب و حیایش بگذارد، از دست گرفتن و قربان صدقه رفتن فراتر نمی‌رود. به امیر نزدیک می‌شود. -مبارکت باشه امیرم! -واسه من که نیست؟! پهن می‌خندد و ردیف دندان‌هایش در صورت زیبایش طنازی می‌کنند. کلاه را روی سر امیر مرتب می‌کند. -واسه شماست حضرت همسر! امیر از لفظ حضرت همسر زیر خنده می‌زند. از همان خنده‌های بمی که دل بشرای دیوانه را زیر و رو می‌کند. -فدای خندت بشم. امیر دستش را روی لب بشری می‌گذارد. -خدا نکنه. دست‌هایش را باز می‌کند و بشری را در آغوشش جای می‌دهد. آروزی نهفته در دل بشری برآورده می‌شود، وقتی دست‌هایش را دور امیر بهم می‌رساند. پیشانی‌اش توسط لب‌های امیر فتح می‌شود و بشری همان اندازه که به حالت پرواز درمی‌آید، همان اندازه دلش می‌خواهد جایی دور از چشم امیر پنهان بشود. صدای امیر گوشش را می‌نوازد: -ممنون خانم‌گل کوچولو! .. .. زهراسادات صدایش می‌زند، امیر دستش را رها می‌کند و بشری با نگاهی ممنون از کنارش بلند می‌شود. در اتاق را باز می‌کند و مادرش را ایستاده در نیمه‌ی پله‌ها می‌بیند. -جانم مامان! -باید با فاطمه برم بیرون، از اون طرف هم میریم مسجد. از آقاامیر پذیرایی کن. -چشم. راستش را بگوید، از تنها بودن با امیر احساس راحتی به او دست نمی‌دهد. ناراحت هم نیست، فقط یک حس تازه را دارد تجربه می‌کند که کمی دلهره‌آور است! زهراسادات که تاخیر می‌کند، بشری به فکر شام می‌افتد. ظرف باقلوا را کنار چایی امیر می‌گذارد تا پذیرایی را به قول مادرش تکمیل کرده باشد. -شام چی بذارم امیرجان! نگاه امیر از شیرینی به صورت بشری کشیده می‌شود و از چال روی صورت بشری، کام دلش هزاربار شیرین‌تر از باقلوای روی زبانش می‌شود. -امیر؟! -خودتون چی می‌خورید؟ -شما بگو چی دوست داری من درست می‌کنم. -نمی‌خواد. من نمی‌مونم. -یعنی چی نمی‌مونی؟! ابروهایش را جمع کرده و صورت بانمکش دوباره لبخند امیر را روی صحنه می‌آورد. -اومده بودم ببینمت. -ولی من دوست دارم شام بمونی.
امیر مثل این‌که از شیرین‌زبانی یک دختربچه لذت می‌برد به او نگاه می‌کند و این حرکتی است که بشری از آن تنفر دارد! نمی‌خواهد برای امیر دختربچه باشد. -خب می‌مونم ولی نمی‌خوام تو زحمت بیفتی. لب‌های بشری می‌خندند. به سمت آشپزخانه می‌رود. -زحمتی نیست. زود آماده می‌شه. -بشری! برمی‌گردد و با امیر سینه به سینه‌ می‌شود. دلش می‌ریزد، دست روی گریبانش می‌گذارد و کمی عقب می‌رود. نمی‌خواهد امیر از دلهره‌اش باخبر شود و سوءتفاهم ایجاد کند، مثل همه‌ی وقت‌هایی که لازم است، استادانه وانمود می‌کند. امیر دستش را می‌گیرد و دل فروریخته‌ی بشری دوباره به زمین می‌افتد. -می‌مونم ولی همون چیزی رو درست کن که قرار بود خودتون بخورید. نمی‌گوید چه جوابی به مادرم بدهم، نمی‌گوید شما مهمانی، فقط می‌گوید: -کتلت. -خب همون رو درست کن. -آخه! -من کتلت دوست دارم. حالام می‌خوام کتلتی که تو بپزی رو بخورم. مایه‌ی کتلت را آماده می‌کند و به طرف امیر که پشت میز نیم‌دایره‌ای آشپزخانه نشسته می‌چرخد. دست زیر چانه زده و نگاهش می‌کند. از آشپزی کردن مقابل امیر خجالت می‌کشد، شاید هم این‌طور که امیر به او زل زده باعث خجالتش می‌شود. دست‌هایش رو می‌شوید و کنار امیر می‌نشیند. امیر تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد. -مامانت گفت خسته‌ای ولی من بیشتر از نیم ساعت نتونستم این پایین دووم بیارم. -دیگه باید بیدار می‌شدم. خستگیم هم با دیدن شما در رفت. -جداً؟ -آره دقیقاً. امیر زبان رو روی لبش می‌کشد. -اومدم در مورد مراسم عقد باهات حرف بزنم. بهت و سوال در صورت بشری هم‌دستی می‌کنند. تمام حواسش را به امیر می‌دهد. -گوشم با شماست. امیر ولی سرش رو پایین می‌اندازد و بعد از چند لحظه مکث که انگار دارد سنگ‌هایش را با خودش وامی‌کند. با نگاهی که سعی دارد تماما مهربان به نظر بیاید، می‌گوید: -بعد از امتحانا عقد کنیم؟ بشری اسلایس حلقه‌ای سیب راجلویش می‌گذارد. - باید فکر کنم. بهم مهلت می‌دی؟ فعلاً که بابا و یاسین نیستن. من دوست دارم طاها و طهورا هم حتما باشن. امیر تکه سیبش را در دهان نگه می‌دارد. -خیلی خب. یه برنامه‌ای می‌ریزم که وقتی همه بودن وقت بگیریم و عقد کنیم. -باشه ولی مهلت رو هم بهم بده. -به چی می‌خوای فکر کنی؟ -به همه چیز امیر. .. .. باد سرمای آخر شب را روی سر امیر و بشری می‌ریزد ولی بشری تا دم در امیر را همراهی می‌کند. لحظاتی طولانی، جلوی در به حرف زدن می‌ایستند. بشری صورتش را بالا می‌گیرد و نم باران روی گونه‌اش می‌نشیند. می‌خندد و آن قطره‌ی کوچک توسط انگشت امیر ربوده می‌شود. انگشت امیر دوباره سر جایش برمی‌گردد و گونه‌ی بشری را می‌گیرد. -یخ زدی دختر! بشری دوباره به آسمان نگاه می‌کند و چشم‌هایش زیباتر از هر ستاره‌ای می‌شود در بلبشوی آسمان. -من میرم زودتر. چتر همرام نیست. -صبر کن برات چتر بیارم. امیر نمی‌گذارد برود. دستش را می‌گیرد و فاصله‌‌ی بینشان را از بین می‌برد. -چند دقیقه راه که بیشتر نیست. -کاش ماشین آورده بودی! لبخند می‌زند به لحن نگران بشری و بشری روی نوک پا می‌ایستد تا شال را دور گردن امیر بپیچد. پهلویش در دست امیر محصور می‌شود و قالب تهی می‌کند. برق نگاهش را از صورت امیر می‌گیرد و دست‌هایش دور شال سست می‌شوند‌. -فینگیلی خجالتی! چیزی نمانده چانه‌اش در گودی گردنش فرو برود که امیر چانه‌ی بی‌زبان را نجات می‌دهد. -خودت ببند شالم رو. به چشم های امیر نگاه نمی‌کند، نمی‌تواند که نگاه کند ولی تا می‌تواند طرح لبخندش را به ذهن می‌سپارد. کار شال تمام می‌شود ولی قبل از این‌که دست‌هایش پایین بیایند، امیر می‌گیردشان. -برو تو خونه سرما می‌خوری! -شبت به خیر عزیزم. امیر دستش را رها نمی‌کند. آرام می‌فشارد، انگشت حلقه‌اش را. -شبت به خیر. برو تو خونه. -بذار باشم تا تو میری! حرف دیگری نمی‌زند، فقط پلک‌هایش را به نشانه‌ی موافقت روی هم می‌گذارد. بشری دست دور بازوهای خودش می‌پیچد و رفتنش را نگاه می‌کند‌. سر پیچ کوچه، امیر برمی‌گردد و برایش دست تکان می‌دهد و خودش را سرزنش می‌کند از این‌که تب بوسیدن بشری را در خود خاموش کرده است، وقتی چرخش مردمک‌هایش یا لحن متفاوت از همِ هر جمله‌اش، دلش را به تب و تاب بوسیدنش می‌انداخت. بشری در را می‌بندد. نم نم باران، تندتر و درشت‌تر می‌شوند. به در تکیه می‌زند و کف دست‌هایش را به سردی در می‌چسباند. یادش به عصر می‌افتد. به خوابی که دیده بود. به عطر امیر. به رویایی که با واقعیت تلفیق شده بود. به خوش‌حالی امیر از دیدن کلاه. بعد انگار یادش به چیز دیگری می‌افتد. وای کشداری می‌گوید و دست روی لبش می‌گذارد. خدا می‌دونه وقتی بیدار شدم موهام چه وضعی داشته!
تقریباً گریه‌اش می‌گیرد. امیر من رو با اون موهای شلختم دید! به جای آن لحظه که حواسش به موهایش نبوده و تماماً به امیر جلب شده بود خجالت می‌کشد. خیلی خوبی امیر که چیزی به روم نیاوردی! رعد و برق بلندی گوش فلک را پر می‌کند، توی آسمان و زمین می‌پیچد و نورش لحظه‌ای حیاط را روشن می‌کند. بشری از ترس آب دهانش را قورت می‌دهد و از در کنده می‌شود. زیر ریتم منظم بارش باران تا در ساختمان می‌دود و وقتی قدم در سالن می‌گذارد، گرمای خانه به میزبانی‌اش برمی‌خیزد. لامپ کم‌نور خانه خبر از خواب بودن مادر و فاطمه می‌دهد. به اتاقش می‌رود تا نماز آیات بخواند، از ترسی که از صدای رعد و برق در دل کوچکش رخنه کرده است. .. .. امیر سلام می‌کند و نسرین‌خانم و حاج‌سعادت سرشان را از روی جدول در دست حاج‌سعادت بلند می‌کنند. باهاشان دست می‌دهد، شال و کلاهش را برمی‌دارد و روی شوفاز می‌گذارد. بوی کاموای نو خیس خورده روی دست‌هایش می‌ماند. -کلات مبارک امیر! و نسرین خانم می‌گوید: -چه رنگش بهت میاد! -بشری بافته. نسرین خانم خودش را به سمت شوفاژ می‌کشاند. -اصلاً مشخص نیس کار دسته. چه تمیز بافته! حاج‌سعید عینکش را برمی‌دارد. -بهت نمی‌اومد از زن شانس بیاری ولی نه، خدا رو شکر. خوب شانس آوردی. نسرین‌خانم دنباله‌ی حرف همسرش را با ذوق می‌گیرد: -بشری همون‌قدر که عفیفه، هنرمندم هست. به امیر رو می‌کند. -بهش گفتی واسه عقد؟ امیر پا روی پا می‌اندازد. -نگم که بیام خونه و شما باز بحث راه بندازی؟! نسرین‌خانم با لحن مادرانه‌ای می‌گوید: -نمی‌شه که اسم بذاری روی دختر مردم و دیگه بی‌خیال بشینی. بلند می‌شود، چشم‌های مادرش هم. -اگه اصرار شما نبود، هیچی در مورد عقد به بشری نمی‌گفتم. حالا خیلی زوده واسه عقد، این رو بشری هم می‌دونه وگرنه ازم مهلت نمی‌خواست. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ23 پلک‌هایش باز
💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قرار است بعد از سه ماه سیدرضا برگردد. یاسین که از دو روز پیش مستقیم به خانه‌ی پدری‌اش آمده بود، از صبح، فاطمه را برای سونوگرافی ان‌تی برده است. بشری و امیر دارند حیاط را آب و جارو می‌کنند. به لطف خدا، آنقدر این روزها باران باریده که حیاط شستنِ زیادی لازم نداشت. امیر و بشری با جاروهای دسته‌بلند، گرد و خاک از تن حیاط می‌گیرند. -چه حالی می‌ده این جاروها رو بگیریم دستمون بریم خیابونمون رو از بالا تا پایین جارو بکشیم. امیر به کودکانه‌های بشری لبخند می‌زند و همراهی‌اش می‌کند. -آره من این سمت. تو اون سمت. -هی واسه هم دست تکون بدیم! امیر دوباره می‌خندد. -اگه یه روز مجبور بشی این جارو رو بگیری دستت و خیابون رو جارو کنی، اون روز هم چادر می‌پوشی؟ بشری بدون معطلی جواب می‌دهد: -دلیلی نداره چادرم رو دربیارم. امیر جارو را کنار می‌گذارد و به خرمالو تکیه می‌دهد. -خوشم میاد می‌بینم محکم سر عقیده‌ات وامیستی. صدای زنگ در بلند می‌شود. بشری برای برداشتن چادر رنگی‌اش به طرف امیر می‌رود ولی در زودتر باز می‌شود و بشری هول می‌کند. امیر چادر را برمی‌دارد و روی سر بشری می‌کشد‌. -عجله نکن! بشری لبخند تشکر آمیزی می‌زند و به سمت در می‌چرخد. پیرمرد و پیرزنی از در وارد می‌شوند. بشری ذوق زده می‌گوید: -آقاجون! بی‌بی! امیر متوجه می‌شود که پدر و مادر سیدرضا هستند. بشری با سلام بلندی، قدم‌هایش را تند برمی‌دارد. -مشتاق دیدار؟ حوض کاشی را دور می‌زند و خودش را به آن‌ها می‌رساند. دست پدربزرگش را می‌بوسد و خودش را در بغل مادربزرگش می‌اندازد. عطر میخک مشامش را پر می‌کند. دست و صورت مادربزرگش را می‌بوسد. -دورت بگردم گل همیشه بهارم! پدربزرگ دست بشری را می‌گیرد و می‌کشد. -دردونه‌ام کی ان‌قدر بزرگ شده که داره عروس می‌شه؟! امیر هم جلو می‌رود. با پیرمرد دست می‌دهد. -لابد تو شوهر بشرایی؟ با امیر دست می‌دهد و پیشانی‌اش را می‌بوسد. -چه کار خوبی به درگاه خدا کرده بودی که این دختر نصیبت شد! من همه نوه‌هام رو دوست دارم ولی بشری یه چیز دیگس. گل سرسبد فامیل رو خدا واسه تو چیده! امیر به صورت شاداب بشری نگاه می‌کند. تو چی‌کار کردی که این‌جوری به دل همه نشستی؟ -آقاجون! امیرم بهترین مرد دنیاست. من اون‌ قدرم تعریفی نیستم! امیر لبخندی می‌زند. من واقعاً بهترین مرد دنیام؟! پدربزرگ آرام می‌خندد. -بفرما پسرم! همین الآن باید بهت ثابت شده باشه که حرفای من حقیقته. ببین چه طرف‌داری می‌کنه از شوهرش؟! دست‌ چروکش را روی شانه‌ی بشری می‌نشاند. -اگه بهترین مرد دنیا نبود که به دل بهترین دختر دنیا نمی‌نشست! مادربزرگ گرم و نمکین حرف می‌زند. -سیدکاظم! ببین بنده خدا سربه‌زیر ایستاده! کوتاش کن تا بریم تو خونه. .. .. تا نیم ساعت دیگر سیدرضا به خانه می‌رسد. دخترهایش جفت هم نشسته‌اند و طاها در حالی که موهای نم‌دارش را بالا زده از پله‌ها پایین می‌آید. زنگ خانه که به صدا درمی‌آید، راه کج می‌کند و گوشی آیفن را برمی‌دارد. به جز یک ماشین سیاه‌رنگ چیز دیگری از مانیتور نمی‌بیند. -بفرمایین. جوابی نمی‌شنود. بلند‌تر می‌گوید و صداهای نامفهمومی به گوشش می‌خورد. مثل این‌که چند نفر در حال صحبت با هم باشند. با صدای تق و توق آرامی که گویا وسیله‌ای را جابه‌جا می‌کنند. هم طاها و هم اهل خانه، کنجکاو می‌شوند. سیدکاظم دل‌نگران می‌پرسد: -کیه بابا؟ طاها گوشی را می‌گذارد. -فقط یه ماشین مشخصه با صداهای درهم و برهم. فکر کنم اصلاً صدای من رو نمی‌شنیدن. زهراسادات می‌گوید: -اگه سیدرضا باشه دوباره زنگ می‌زنه. شاید با همسایه‌ها کار دارن یا اشتباهی زنگ زدن. هنوز حرف زهراسادات تمام نشده، دوباره زنگ می‌رنند. طاها سریع گوشی را برمی‌دارد. صدای سرحال سیدرضا را می‌شنود. -باز کن باباجان. -سلام بابا خوش اومدین. در را باز می‌کند و همان‌طور که به سمت در سالن می‌رود خبر آمدن پدرشان را هم می‌دهد. همه با خوش‌حالی در حیاط جمع می‌شوند. سیدکاظم و بی‌بی هم لبه‌ی تراس می‌ایستند. بشری کنار امیر، چشم به در دوخته و گیج این معما شده که چرا این‌بار آمدن پدرش رنگ و بویی دیگر دارد و آرامش مادرش بیش‌تر از همیشه به چشم می‌آید؟! لحظه‌ای دلش فرومی‌ریزد، حدسش این است که اتفاقی افتاده و مادرش کاملاً در جریان آن اتفاق قرار دارد. تا حالا سابقه نداشته بابا ان‌قدر لفتش بده! و دوباره دلش آشوب می‌شود. انگار زیر دلش را اجاق روشن کرده‌اند و دیگ دلش به جوش آمده. طاها و یاسین جلوی در می‌ایستند، یاالله بلند مردی غریبه‌ از کوچه شنیده می‌شود. طاها و یاسین همزمان از جلوی در کنار می‌روند چرخ‌های یک ویلچر وارد حیاط می‌شود. سیدرضا روی ویلچر، با دست باندپیچی و پای گچ گرفته و بانداژ بسته‌شده دور سرش، حرکت پاها را به سمت خودش تند می‌کند.
حاج‌صادقی دوست قدیمی و همکار سیدرضا پشت ویلچر را گرفته. بشری با بغض و چشم‌های مات، به ویلچر نگاه می‌کند. چند قدم اول را کج‌دار و مریز برمی‌دارد ولی بغضش که می‌ترکد، به سمت پدرش می‌دود، گریه می‌کند و می‌دود. -بابا... بابا... زمین می‌خورد و بدون این‌که توجهی به سوزش زانویش کند، سریع بلند می‌شود. حتی امیر هم که برای کمک به او حرکت کرده، از او جا می‌ماند. حالا نگاه‌ها از سیدرضا کنده شده و بین پدر و دختر در حال گردش است. سیدرضا دست‌هایش را باز می‌کند. _جانم بابا! من که طوریم نیست. نگران نباش! جلوی ویلچر می‌نشیند. دست پدرش را می‌بوسد. نمی‌تواند صورتش را از گرمی دست پدرش، جدا کند. حرف نمی‌زند، حرکتی نمی‌کند. فقط دست‌ بزرگ پدرش را به صورتش چسبانده و با نگاه خیسش طوری او را نگاه می‌کند که دل سیدرضا در هم مچاله می‌شود. .. .. غروب نیمه‌ی اسفندماه، سیدرضا به کمک بشری دراز می‌کشد و بشری ملحفه‌ای سبک روی پاهایش می‌اندازد و همان‌جا کنار پدرش می‌نشیند. -چیزی لازم داری باباجون؟ پیشانی‌ سیدرضا از درد چین می‌افتد ولی با لبخند روتوش‌اش می‌کند. -نه عزیز دل بابا. چیزی نمی‌خوام. جراحت‌هایش درد می‌کنند با این حال برای فراموش کردن دردهایش، دستش را به میز جلو مبلی می‌رساندچرم کهنه‌ای که کاغذهای کهنه‌تر از خودش را در برگرفته را لمس می‌کند و کتاب حافظ را برمی‌دارد. می‌خواهد با گام زدن در اشعار خواجه‌ی شیرازی، دردش را فراموش کند اما می‌بیند که این اشعار حتی می‌توانند دردش را تسکین دهند! کتاب را می‌بندد و به جنب و جوش همسر و دخترانش می‌نگرد. قرار است خانواده‌ی سعادت، دومین مرتبه برای عیادت بیایند. طهورا برای چندمین بار احوال پدر را می‌پرسد و او خیالش را راحت می‌کند که مشکلی ندارد. حتماً تاثیر مسکن‌هاست که پلک‌هایش میل شدیدی به بسته شدن دارند. صدای بشری را می‌شنود: -بابایی! بیدار نمیشی؟ کم کم اذانه! آرنجش را از روی صورتش برمی‌دارد و چشم باز می‌کند. -چرا باباجان، چرا. طاها مچ دست سیدرضا را مردانه می‌چسبد. -بلند شو پهلوون! سیدرضا خنده‌ای می‌کند و دستش را به دست طاها می‌سپارد تا برای وضو گرفتن بلندش کند. او نماز می‌خواند و بشری محو تماشای نماز نشسته‌اش می‌شود. او رکوع می‌رود و بشری خدا را شکر می‌کند از داشتن پدرش، او سجده می‌رود و بشری به قربان خدا می‌رود از خطری که از کنار گوش پدرش رد شده است. .. .. حاج‌سعید کنار سید‌کاظم نشسته و سید‌کاظم با لهجه‌ی شیرازی‌اش برایش از شب خواستگاری خودش تعریف می‌کند. حاج‌سعید و بقیه از خنده ریسه می‌روند و بشری در حالی که اشک در چشم‌هایش جمع شده، به امیر نگاه می‌کند. خنده‌اش را پشت لب‌هایش نگه داشته و به بشری نگاه می‌کند. بشری نمی‌داند تنها خودش هست که تا این اندازه تمام حرکات امیر را دوست دارد یا تمام دخترها همین اندازه عاشق نامزد محرمشان هستند؟! غمی در چشم‌های امیر لم داده، این چیزی نیست که از نگاه بشری دور بماند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و درحالی که یک ابرویش را چروک انداخته، از امیر حالش را می‌پرسد و لب‌های امیر تنها به لبخندی رنگ عوض می‌کنند. بشری با چشم‌هایش می‌پرسد که مطمئنی و امیر با پلک عمیقی که می‌زند سعی در راحت کردن خیال او دارد. غرق در گفتگوی بدون دخالت زبان و گوش هستند که صدای حاج‌سعادت هر دویشان را به پذیرایی گرم و کوچک خانه‌ی سیدرضا بازمی‌گرداند. -بهتره تو ایام نوروز جشن عروسی رو بگیریم و این دو تا جوونم برن سر خونه و زندگیشون. سیدرضا می‌گوید: -چی بگم حاجی. تصمیم با خودشونه. با این حرف بشری جا می‌خورد. مگر نه این‌که همین چند روز پیش از امیر مهلت خواسته بود؟! از طرفی هم آمادگی زندگی مشترک را در خود نمی‌بیند. نگاهش را با دلخوری تاب می‌دهد سمت امیر و می‌بیند که امیر هم شوکه شده! می‌تواند امیدوار باشد که امیر نقشی در این صحبت حاج سعید ندارد. امیر هم دارد حرف‌هایش را زیر دندان می‌جود‌. چه مخمصه‌ایه من گیر کردم؟ همه چیز بدون دخالت من پیش می‌ره؛ من اول فقط به نامزدی راضی بودم. به اصرار مامان قبول کردم عقد کنیم اما حالا بدون هیچ مشورتی بابا داره از عروسی حرف می‌زنه! چه بهونه‌ی بیارم؟ ماشین؟ کار؟ از بخت بدم همه چی هم دارم؛ عصبانی شده ولی نگاه دلخور بشری، مجبورش می‌کند عصبانیتش را پشت لبخندی دیگر پنهان کند. حرف‌هایش هنوز زیر ریل دندان‌هایش در حال عبورند. نمی‌تونم برنامه‌ی زندگیم رو بهم بریزم. خواهش می‌کنم قبول نکن.‌ این میون فقط تو ضربه می‌خوری! اسم مطلقه... دوباره صدای حاج‌سعادت، خط می‌کشد روی حرف‌های امیر. از بشری سوال می‌کند: -نظرت چیه دخترم؟ بالآخره که باید برید سر خونه و زندگی خودتون.
بشری سرش را پایین می‌اندازد. -راستش من آمادگیش رو ندارم. من تا چند وقت پیش حتی فکر نامزدی رو هم نمی‌کردم اما الآن همه چیز پشت سر هم داره اتفاق می‌افته. سرش را بالا می‌آورد: -من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم! نگاهی به امیر می‌کند. دلش نمی‌خواهد این را بگوید ولی جو پیش آمده او را مجبور به گفتن می‌کند. -من باید فکر کنم. اصلاً این‌جور با عجله که شدنی نیست؟ زهراسادات خیلی خوب حرف بشری را می‌فهمد. دخترش نیاز به شناخت بیش‌تر دارد. -درسته که امر خیره ولی از قدیم گفتن عجله کار شیطونه. به نظرم اجازه بدید دختر و پسرمون فکراشون رو کنن و خودشون تصمیم بگیرند که چه وقت عقد کنند یا عروسی بگیرن. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ24 قرار است بعد
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم دلهره دارد یا دلشوره، شاید هم دل‌آشوب است. هر چه هست به همین ماهیچه‌ی سمت چپی ربط دارد. انگار تمام تشویش دنیا را به آن پیوند داده‌اند. به حرف‌های مادرش فکر می‌کند. به دستوراتی که در قالب دلواپسی به خورد دخترش داده. ارمغان تاریکی روی گوشی‌اش مارش هشدار راه می‌اندازد. -مامان، بابا من رفتم. و صدای زنگ تماس را قطع می‌کند. زهراسادات از اتاق بیرون می‌آید. اضطرابِ چین‌های دامن کلوشش، حاکی از دل‌نگرانی‌های همیشه مادرانه‌ی او دارد، از قدم‌هایی که تند برمی‌دارد. خداحافظی در دهان بشری می‌ماسد وقتی شانه‌هایش در دست زهراسادات محکم گرفته می‌شوند. مثل نگاه خرگوش اسیر شده در دام به صیاد، به مادرش نگاه می‌کند. -جانم مامان! -بی‌خیال دلت میشی. فقط حرفایی که عقلت میگه رو به زبون میاری! لب‌هایش می لرزند. -چشم. -یک عمر زندگیه! جوونیته! خیلی آرام‌ می‌گوید: -دختریته! بشری لب می‌گزد و نگاهش را سر می‌دهد پایین، روی چین‌های هنوز در دَوَران دامن مادرش. دست‌های زهراسادات دو طرف صورتش را می‌گیرند و مجبوش می‌کنند سرش را بالا بیاورد. -بشری! درست فکر کن و حرف بزن. اگه نتیجه گرفتی دیگه هر چقدر خواستی با دلت راه بیا. گوشی‌ دوباره زنگ می‌زند و همه می‌دانند که امیر پشت خط است. بشری دوباره روی سکوت قرارش می‌دهد و دوباره به زهراسادات چشم می‌گوید. حرف‌هایی که مادرش در گوشش خوانده شلخته‌وار در سرش پژواک می‌شوند و او این را نمی‌خواهد. مثل همیشه از بی‌نظمی بدش می‌آید، حتی می‌خواهد فکرهای در سرش را هم مرتب کند، مثل حوله‌های رنگ به رنگ تا شده روی هم. جوانه‌های ریز و سبز درختان را زیر پای نگاه رد می‌کند و دست روی قفل قدیمی و سرد می‌گذارد. لب‌هایش را به گل بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم معطر می‌کند و در حالی که جواب نگاه آسمان را به لبخند می‌دهد، در را باز می‌کند. شیشه‌ی سمت امیر پایین است و امیر با انگشت‌هایش روی فرمان ضرب گرفته است. و جواب لبخند بشری به آسمان را امیر می‌دهد، وقتی لب‌هایش تمام قد به احترام حضور بشری می‌شکفند و خودش از ماشین پیاده می‌شود. غم آشکار دیشب این‌بار سعی دارد پشت پرده‌ی سیاه‌تر از شب چشم‌هایش پنهان شود ولی لبخندی که روی لب‌های بشری یخ می‌زند گواه رو شدن دست چشم‌های امیر را می‌دهد. امیر نمی‌خواهد خودش را ببازد، از لبخندش نمی‌کاهد. دستش را جلو می‌برد. -سلام. خانم‌گل! می‌ایستد و دستش را به دست امیر می‌سپارد. -سلام. صبح به خیر. می‌خواهد دستش را بکشد که امیر اجازه نمی‌دهد. مچش را محکم می‌گیرد و گویی با فشار کوچک از بشری می‌خواهد که نگاهش را به او بدهد. همین کار را می‌کند و چه قدر سخت است پا روی دل‌ضعفه‌هایش بگذارد و فقط با چشم عقل به امیر نگاه کند. -چیه بشری! یکی ندونه فکر می‌کنه دارم می‌برمت سلاخی! نمی‌تواند بگوید خودم هم این شکی که به دلم افتاده را نمی‌خواهم. نمی‌تواند بگوید من هنوز از با تو تنها بودن در خانه هراس دارم! چه رسد به شروع زندگی مشترک! اصلاً کاش بزرگ‌ترهای امیر اجازه می‌دادند همه چیز با حوصله جلو برود. امیر دستش را رها نمی‌کند و فقط با دست چپش مدام به صورت خودش می‌کشد. برای دعوا که نیومدی! همین اول کار این‌جوری باهاش حرف می‌زنی! -میریم با هم حرف می‌زنیم. آخرش هر چی که تو گفتی. تا الآن هر جور شناختی، بسنج و تصمیم بگیر. خب؟ بشری حرف نمی‌زند و فقط سرش را به سمت امیر مایل می‌کند. دستش این‌بار با هر دو دست امیر به آغوش کشیده می‌شود و دلش مثل همیشه گرم می‌شود و او از همین گرما می‌ترسد، می‌ترسد همین‌ها نگذارند درست تصمیم بگیرد. به خودش می‌گوید، همه‌ی سعی‌ات بر خودداری، برگی در هواست وقتی دلت فقط امیر را می‌خواهد. من امروز یه تصمیم می‌گیرم. یا با کسی می‌مونم که دوستش دارم یا کسی رو کنار می‌ذارم که می‌دونم هیچ‌کس رو به اندازه اون نمی‌خوام! .. .. صندلی‌اش را به سمت راست می‌کشد. رو‌به‌روی امیر نمی‌نشیند تا از اعجاز نگاهش در امان باشد. امیر دستش را زیر چانه‌اش زده و فقط نگاهش می‌کند. بشری فنجان لاته‌ را پیش می‌کشد. آرام هم می‌زند و هنوز درگیر حوله‌های رنگی مرتب شده در سرش است. فنجان به نیمه رسیده را پایین می‌آورد. نگاهی دزدکی به امیر می‌کند و می‌بیند که نگاه امیر هنوز روی صورتش نشسته. برای لحظاتی نگاه امیر تا روی دست‌های بشری می‌رود و برمی‌گردد. دست‌هایی که طوری جلوی خودش جمعشان کرده که مبادا دست امیر بهشان برسد. می‌خواهد به امیر بگوید قهوه‌ات سرد شد! ولی نگاه امیر این اجازه را به او نمی‌دهد. کاش می‌تونستم بگم این شکلی مات نگام نکن! امیر دست به سینه می‌شود و با سوزن نگاه دست‌های کز کرده‌ی بشری را به چشم‌های ترسیده‌اش می‌دوزد. لبخند تلخی می‌زند. -چته بشری؟
دست‌هایش از هم وا می‌روند و نگاهش گرد می‌شود روی صورت امیر، هنوز هم معصومانه نگاه می‌کند. امیر دستش را مشت می‌کند روی لب‌هایش و خیره‌ی بشری می‌شود و بشری زیر این نگاه سنگین به سختی فنجان خالی‌اش را توی دل نعلبکی می‌گذارد. امیر مشتش را پایین می‌آورد و بازوی خودش را می‌چسبد. -خب؟ بشری دم ریزی از هوا می‌گیرد و تکرار می‌کند: خب! -گفتی می‌خوای با من حرف بزنی! سرش را پایین می‌برد. -باید حرف بزنیم امیر! -می‌شنوم. روی صندلی جا به جا می‌شود، سرش را بالا می‌گیرد ولی امیر را نگاه نمی‌کند. -من نمی‌تونم قبول کنم به همین زودی بریم زیر یه سقف. -حق داری. -یه چیز دیگه هم این‌که من... نفس سختی می‌کشد. -ما هنوز همدیگه رو نمی‌شناسیم. من فرصت می‌خوام امیر. منم هنوز تو رو نمی‌شناسم. هر روز برگی جدید از شخصیتت برام رو میشه که تو رو دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه! نمی‌شه که بهت بگم تو خونه‌ی ما سر زن گرفتن من چه بساطیه! نمی‌تونم بگم دیگه اعصاب برام نمونده از بس مامانم میگه برو سر خونه زندگیت. -بهت حق میدم ولی ازت... به دست‌هایش اشاره می‌کند. -می‌ترسی دستت رو بگیرم؟ رو‌به‌روم ننشستی که چشم تو چشم نشیم؟ دهانش خشک می‌شود، تیره‌ی کمرش دچار بوران می‌شود و لرز به جانش می‌افتد. -از وابستگی می‌ترسم. -بعد به بچه‌گانه‌ترین شکل ممکن تصمیم گرفتی همین امروز تمام این وابستگی‌ها رو ببری! سرش را پایین می‌برد تا مجبور نشود صدایش را بلند کند. -متوجه هستی با این کارات بهم توهین می‌کنی؟ دهان بشری باز می‌ماند و چشم‌های متعجبش رنگ دیگری از دلبری را پیش می‌گیرند. -باور کن... امیر کف دستش را جلویش می‌گیرد. -بهم برخورده. -متاسفم. ببخشید. -من بوالهوسم؟ -هیع! این چه حرفیه؟ -اگه نیستم پس این اداهات چیه؟ چشم‌هایش را چند لحظه می‌بندد. نمی‌خواهد امیر را ناراحت کند. کاش می‌تونستم بگم دوستت دارم امیر ولی این عجله‌ای عروسی گرفتن رو نمی‌تونم هضم کنم. -تو می‌ترسی بشری؟ -از چی؟ -از من. نگاهش روی میز چرخی می‌زند. هیچ چیز آن‌طور که باید پیش نمی‌رود. با خودش قرار گذاشته بود بی‌خیال دلش بشود و هر چه عقلش می‌گوید به زبان بیاورد ولی حالا خودش را مسخ شده‌ی امیر می‌بیند. با این‌که نگاهش را به صورتش ندوخت و با این‌که دست‌هایش را از سیطره‌ی دست‌های امیر دور نگاه داشت؛ یک بند باید به جذابیت امیر اضافه کند و آن هم اعجاز صدای اوست که همین صدا تمام باید و نبایدهایی که بشری برای این ساعت تعیین کرده بود را به باد داد. -نگفتی بشری از چی می‌ترسی؟ -من و تو واقعا به درد هم می‌خوریم؟ -شک داری؟ نگاهش شرم بالا آمدن دارد. همان طور سر به زیر می‌گوید: شک دارم.
امیر کف دو دستش را به هم می‌زند و چانه‌اش را روی نوک انگشت‌هایش می‌گذارد. سر و گردنش بالاتر می‌رود و از همان زاویه هنوز به بشری نگاه می‌کند. -به من شک داری آره؟ خب شاید حق داری! چیکار کنم که یه دل بشی؟ -تو نظرت چیه امیر؟ -من که تو رو دوستت دارم. نگاهش می‌پرسد: واقعا؟ امیر دست از زیر چانه‌اش می‌کشد. -مطمئن باش! فکر می‌کنم تو هم بی‌علاقه نباشی‌. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. -رفتارت که این رو میگه. دست می‌کشد روی شال گردنی که روی شانه‌اش شل افتاده. -مثلاً وقتی این رو می‌بافی. دست‌هایش را روی میز روی هم می‌گذارد تا بشری با خیال راحت به حرف‌هایش گوش کند. -حتی اگه این شال و کلاه رو هم حساب نکنم بقیه رفتارات میگه که بی میل نیستی. همون‌طور که من بی‌میل نیستم. تیرامیسوی مقابل بشری زیر چنگال پودر و خمیر شده و دل امیر خرد و خاکشیر می‌شود از این کلنجاری که بشری با خودش دارد. -مطمئنم الآن اگه خونه بودیم، یا تو ماشین خودمون، رفتارت یه چیز دیگه بود. بشری! تو بیرون از خونه یه آدم دیگه‌ای میشی. اگه الآن تو اتاقت بودیم، می‌نشستی جفت من، دستت رو بهم می‌دادی. هر دو دستش را باز و به بشری اشاره می‌کند. -ولی حالا خودت رو جوری پیچوندی که من جرات نکنم دست بهت بزنم. خراب کردم. دستم رو خونده! مامان من چیکار کنم با این مرد؟! -ما با هم مشکلی داشتیم بشری؟ به من نگاه کن. بشری سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: -نه. -تا اسم عروسی اومد ریختی بهم! -خب آره! -یعنی من و تو باید با هم گل و بلبل باشیم تا وقتی که قرار نباشه این رابطه ثبت بشه! آره؟ باید خوشحال باشم از این‌که انقدر خوب من رو می‌فهمی یا ناراحت؟ امیر فقط با تو میشه خوشبخت باشم. مامان میگه با عقل تصمیم بگیرم با دل پات وایسم. شاید مامان شورش کرده که من بهتر تصمیم بگیرم. بازی دست‌های امیر هنوز ادامه دارد. حالا در هم قلابشان کرده و به بشرایی نگاه و فکر می‌کند که فکرش درگیر است. تو نمی‌دونی که من با اصرار مامانم اینجا نشستم و دارم تو رو آماده می‌کنم برای شروع یه زندگی که خودم نمی‌خوام شروع بشه. به صورت فرشته‌ی زمینی کنار دستش نشسته عمیق نگاه می‌کند. به زبان اوردن حرف‌هایی که می‌خواهد، سخت است ولی مجبور به گفتن است. دلش رنجش بشری را نمی‌خواهد ولی باید دل کوچک این به قول خودش فینگیلی را آرام کند. -تو از من می‌ترسی بشری! نگاهت از وقتی گفتن عروسی بگیریم عوض شده. من می‌فهمم که تو آمادگی نداری. مکث کوتاهی می‌کند و قبل از این‌که پشیمان شود، ادامه می‌دهد: - میشه زیر یک سقف رفت ولی عجله‌ای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشیم. لب‌های بشری توی دهانش جمع می‌شود و صورتش را پشت دستش پناه می‌دهد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و امیر از دیدن خجالت بشری دست می‌کشد روی صورتش. نفسش را رها می‌کند، مثل کسی که باری سنگین از روی دوشش برداشته‌اند. -الآن دیگه مشکلی نیس؟ از تیرامیسویی که دیگر چیزی ازش به جا نمانده دست برمی‌دارد. خیلی به خودش قوت قلب داده که بتواند با امیر حرف بزند آن هم وقتی هنوز از خجالت حرف‌های سربسته‌ی امیر سر به زیر است. -فقط اینا نیست... و امیر مطمئن می‌شود که خب، این هم بخشی از دلایلت برای این موضعت بود. -چیزی که خیلی مهمه اینه که من و تو واقعاً بهم می‌خوریم یا نه؟ من با امیری که تا الآن شناختم می‌تونم زندگی کنم. تو با این بشری می‌تونی؟ -بهترین تایم روز من اون دقیقه‌هاییه که پیش همیم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯